آدمهای مبهممدیار سمیعنژاد«آدمهای مبهم» مجموعهای است از دو داستان بلند (نوول) که پیش از این از مدیار سمیعنژاد توسط نشر شهر خورشید با همکاری نشر همراز در سال ۱۳۸۳ در تهران منتشر شد و به سه چاپ هم رسید. اکنون چاپ چهارم آن، در چندین قسمت، در روزهای در راه، به تدریج در کتابخانهی زمانه منتشر میگردد. مدیار سمیعنژاد را ابتدا بهعنوان یک وبلاگنویس معترض، و سپس، پس از آزادی از زندان بهعنوان یک فعال حقوق بشر و یک روزنامهنگار کوشا میشناختیم. اکنون او را بهعنوان یک نویسنده میشناسیم؛ نویسندهی «آدمهای مبهم» و نویسندهای که به ما میگوید: «داستان «آدمهای مبهم» را در سال ۸۳ نوشته بودم، آدمهای مبهم داستان خود من بود، شاید فراری بود از تلخیها و سرگیجههای دورهای که نفهمیدم چگونه گذشت و چرا اصلاً آنگونه گذشت. آدمهای مبهم شاید تخلیه خودم بود و مگر غیر از این است هدف از نوشتن.» سمیعنژاد که نمیخواست به سانسور کتابش تن دهد، ابتدا کتاب را بدون محوز منتشر و حتی در نمایشگاه کتاب سال ۸۴ عرضه کرد. میگوید: «وقتی که کتاب چاپ شد در زندان بودم از لذت دیدن چاپ اولین کتابی که نوشتهام محروم مانده بودم.» او پس از آزادی از زندان، او داستان بلند «ساعت سفید» را هم به کتاب افزود و آن را مجدداً به ارشاد فرستاد، اینبار مجوز گرفت و «آدمهای مبهم» چاپ و پخش شد. سمیعنژاد میگوید: «علاوه بر چاپ بدون مجوز چهار چاپ دیگر از این کتاب منتشر شد. بعد از خروج از ایران و تمام شدن کتاب دیگر امکان چاپ مجدد کتاب فراهم نیست، گرچه هست، اما واقعیت این است که به دردسرش از این راه دور و جایی که نظارتی نداری نمیارزد، برای همین تصمیم گرفتم آدمهای مبهم و ساعت سفید را به صورت آنلاین منتشر کنم، تا شاید تشویقها دلگرمی ادامهی نوشتنم باشد و نقدها به بهتر شدن کارهای بعدیام بینجامد. خوشحال میشوم نقدتان را در مورد این کتاب بشنوم و بخوانم.» مدیار سمیعنژاد بر پیشانی «آدمهای مبهم» نوشته است: «بر آن باورم كه نویسنده در تخیل آزاد است، آزاد است تا همه چیز را آنگونه كه دوست مىدارد بنویسد و تصویر كند، آزاد است كه از قید و بندهاى دنیاى واقعى هر مقدار كه مىخواهد فاصله بگیرد، كه اگر اینگونه نباشد توانى نمىماند نوشتن را. بر این باور، قلمم را سوار اسب چموشى مىبینم كه آنچنان در نوشتن افسارگسیخته مىتازد كه هیچ حد و مرزى نمىشناسد و هیچ بندى آن را نگاه نمىدارد. در «آدمهاى مبهم»، در جهان تخیل خویش هر چهقدر كه خواستهام بر واقعیتها آزادانه تاختهام.» به این دلیل که این اثر از قلمرو ادبیات خلاق میآید، شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده با دستور خط زمانه تطبیق داده نشد. اکنون با یادآوری این نکته، نخستین بخش از «آدمهای مبهم» نوشتهی مدیار سمیعنژاد را میخوانیم: سلام شنل بنفش نورانىاش حس عجیبى بود در تازهگى این فضاى غریب. سوار بر اسبى سیاه، دعوت خالقاش را چون همیشه لبیك گفته بود و دیگران را نیز چنین مىخواست. آنها، آن مردان و زنان، در این سرزمین خوش آب و رنگ چون همیشه دعوتاش را پذیرفتند، گویى به ضیافتى دگر مىرفتند. سرزمین خوش آب و رنگ همان زمین بود، اما چرا ساكنانش را بهشتیان خواند آن سوار شنلپوش نمىدانم. سرگیجهاى مبهم بود، دیدى دیگر نسبت به همه چیز داشتم، مرا یاراى حرف زدن هم نبود. فهمیدن اینكه سوار شنلپوش كیست؛ سخت نبود، مىشد نام پر طمطراق جبرائیل را از هر گوشهاى شنود. فهمیدن آن كه او كیست و جا افتادن دقیق این كه در كجایام، فهمیدن این بود كه باید ترسید، و سؤالى كه در ذهن نقش مىبست: «من اینجا چه مىكنم؟» در دیار وعده داده شده از سلاحهاى آتشین خبرى نیست. اینجا با شمشیر مىجنگند. سپاه گرد آمده به درخواست خالق كه بر زبان گوینده وحى جارى شده بود، هدفاش جنگ بود. جنگ با شورشیان. خدایا این جا هم جنگ است؟ این جا هم كشتار، این جا هم قصابخانهى معروف بشرى است؟ شورشیان از سرزمین آتش هستند. چكیدهاى از نیستى تمام بدنام را خیس مىكند. و من غریبهام. بسیار غریبه. كسى را انگار خواهان دیدن من نیست. توان حرف زدن ندارم. زبان در كامام حبس مىشود. دروازه را مردى مىگشاید كه او را كلید این دیار در جیب است، همه چیز چون داستانى تخیلى یا یك فیلم فضایى به پیش مىرود. همه چیز مصنوعى است. جز گرما و زمین سوزان. به عقب كه نگاه مىكنى فرسنگها از آن شهر دورى. گویى همیشه از آن دور بودهاى و نزدیكى به آن تو را ممكن نیست. زمین سوزان خستهام مىكند. كف پایم مىسوزد و گرما تشنهام مىكند. از خیل سواران و پیادهگان دور افتادهام. هیچ كدام گرما را نمىفهمند. گویى دركى از آن ندارند. فریاد مىزنم و آب طلب مىكنم كسى حتا براى نگاه كردن سر بر نمىگرداند. من خستهام و تشنه. همه چیز تار مىشود. هرم گرماى سوزان را مىبینم كه چطور مواج و غلیظ بالا مىرود. دیگر چیزى نمىبینم. - آب برایش بیاورید و یك مركب. صداى جادویىاش با این جمله در گوشم مىپیچد. صداى دلنشین و سحرانگیزاش خستهگى و تشنهگى را از یادم مىبرد. چشمها یاراى باز شدن مىخواهند، تا گوینده را از نظر بگذرانند. صورتى زیبا، به غایت زیبا با شنلى زرد رنگ بر بالاى جسم خستهام نشسته است. لبخندى چهرهاش را زیباتر مىكند. چشمانش لبریز از دوستى است. در یك دست آب دارد و در دست دیگر یك داس. دستى كه مهر را به سویم دراز مىكند، دستى است كه آب دارد. - آب بخور غریبه چقدر دلم مىخواهد او سخن بگوید. جانم را صدایش رهایى مىدهد و طراوت را به بدن خستهام مىكشد. مىگوید و مىرود. كسان دیگر كه همهگى به چشم غریبه مرا مىنگرند، پاسخ سؤال نكردهام را مىدهند: - عزرائیل دو كوه آتش در دو سوى دشت بىانتها. خورشید به رنگ غمگینىاش بود. زمینى بودم و همه چیز و همه كس با من سر ناآشنایى داشت. لباس سبز و زره جنگى بر تن كرده بودند، شمشیرهاى بر كمر بسته سرود جنگ سر مىدادند. پشت سرشان بودم، ترسیده و حیران به همه سو نظر كردم تا شاید مفرى پیدا كنم. سوى مخالف دشت غبارى بود كه سینهى آسمان را مىشكافت. به كوههاى آتش كه نگاه مىكردى، گویى قبل ازحملهى دو سپاه به یكدیگر،به هم حملهور شده بودند و یا شاید سوى من كه میان آن دو بودم. صف آرایى هر دو سپاه و جبرائیل سردار سپاه پیشاپیش سوار بر اسبش ایستاده بود. گویى صور اسرافیل را دمیدند. یورش از هر دو جماعت. به اولین تماس دو سپاه رعدى از زمین برخاست كه آسمان را خجل كرد كه هرگز چنین خط و نشانى براى زمین نكشیده بود. به هر ضربتى صدا كردن خالق بزرگ را به گوش مىشد شنید.
كوههاى آتش چون رود روان شده بودند سوى میدان جنگ كه نمىدانم چرا از خون پر نبود. خونى از كسى ریخته نمىشد. و كسى نمىمرد. جنگى بود به سبك جنگ رومیان باستان. فیلمى بازسازى شده از همان دوران. فیلم، فیلم بود. كلوزآپى بر روى یك چهره. به چهره خیره شدم، خودش بود. اندكى پیش مرده بود. كلوزآپى از من و دوباره كلوزآپ از چهره او، لانگشات و دوباره كلوزآپ از او، لانگشات از من و دوباره كلوزآپ از او. لانگشات، كلوزآپ، لانگشات و كلوزآپ پشت سر هم از هر دوى ما. یك كلوزآپ دیگر از او و یك لانگشات از خود او كه تا پشت سر من مىآید و میدانى وسیع میان ما خالى مىشود. در وسط میدان ایستاده و من بر خط دایره ایجاد شده. خارج از شعاع دایره جنگ ادامه دارد. دوربین روى من مىچرخد و به سرعت فاصله مىگیرد و از بالا مرا نشان مىدهد كه لباس جنگى به تن كرده، شمشیرى در دو دست گرفته و آن را سوى زمین نگاه داشتهام. فرصتى براى انتقام. همه در جوش و خروش. صدایى نمىشنوم. تیغ را بالا مىآورم و به سرعت مىدوم طرفش. قدمى به او نمانده میخكوب مىشوم. لبخندش مىلرزاند دلام را. باز هم به شك مىافتم. چشمانام را مىبندم تا اعتماد به نفس از دست رفته را باز یابم. شمشیر را بر فرق سرش پایین آوردهام. جرأت باز كردن پلكها را ندارم، ولى باز مىكنم، باورم نیست، آنها را مىبندم. دوباره باز مىكنم. دو تا شده، و هر دو سالم مرا با همان لبخند مىنگرند. از ترس دوباره مىزنم سه تا مىشود. اطراف را مىنگرم، هر كه را مىزنند دو تا مىشود. خورشید را مىنگرم كه سرخ سرخ است. به پشت سر نگاه مىكنم، هاى! خورشیدى دیگر، سوى دیگر، كوههاى آتش بسیار نزدیكاند، مانند آوار بر سر مىریزند... مگر این پریشانىها بس نیست سایه، مگر تلخى سوختهگى صفحههاى اول دفتر ما بس نیست. كه اینگونه شبم را به وحشت مىكشى؟ دیگر با رنگها هم نمىشود آشتى كرد. این را سیاهى زمین به سپیدى سینه كبوتر مىگوید و من خسته از تكرار بىحوصلهگى مشق مشوشام را مىنویسم. «سایه» در بیدارى رنگ دلفریب سراب بودى. پس چرا رویاهاى شبانه را در خاطر مكدر مىكنى؟ این خواب را چگونه برایام به تصویر كشیدى؟ خواب عجیبى بود، همان حسى كه در خواب داشتم همراهام بود. ترسى كه همراهام بود حالا عرق شده بود و پیشانیم را خیس مىكرد. فكر این كه آدمها مثل سلول تكثیر شدند، ترس دو چندانى به من هدیه مىداد. به خود كه آمدم كنار پنجره ایستاده بودم و خلوت كوچه را با چشمانى كه نمىدانم چه موقع خیس شده بودند، مىنگریستم. جز باد كسى در كوچه بیدار نبود، تنها صداى برگها بود كه باد آنها را روى زمین مىچرخاند. از صداى برگهاى خشك شده روى زمین مىتوانستى بفهمى که چه پاییزی است. چه پاییزی است؟ در اتاقى كه حكم دیوارهاى حیاط زندان را تداعى مىكرد، نفسم مىگرفت. آخر، زندان را خود براى خود ساخته بودم. در این اتاق از هر طرف به اندازه سه قدم براى خود دیوارى ساخته بودم. چند روزى بود از این سلول خود ساخته بیرون نیامده بودم. هوا، هواى تازه را با تمام وجود مىخواستم. لباس كه پوشیدم از پنجره راه رفتن یك آدم را از جلوى ساختمان دیدم. دقت كردم زن بود. رد شد و رفت. ساعت چهار صبح را یادآور مىشد. از پلهها پایین آمدم. ماشین هم مىتواند آزار بدهد، وقتى كه چیزى را برایات تداعى مىكند. به طرف در رفتم تا براى ماشین بیرون بردن، آن را باز كنم، روبهروى در ایستاده بود. لحظهى اول نگاهاش برقى زد كه وجودم را خشك كرد. با خونسردى عجیبى به سمت خیابان اصلى شروع به حركت کرد. با دیدنش یاد خوابى كه دیدم افتادم و ترس دوباره بدنم را لرزاند. ماشین را خارج كردم براى بستن در پیاده شدم كه باز هم همان دختر روبهرویام ایستاده بود. باز هم همان برق نگاه و دوباره رفت. چیزى براى گفتن نبود. بستن در و حركت. از كنارش رد شدم، از آینه كه به عقب نگاه كردم، مرا مىنگریست. به خیابان كه رسیدم دوباره نگاه كردم. در تاریكى دیگر معلوم نبود. - سلام همین، بىهیچ حرف دیگرى به راه افتادم، بىاختیار، كجا مىرفتم؟ نمىدانستم و جالب این كه او هم چیزى نگفت. چیزى نپرسیدم. هان! سایه، به بازى تقدیر دل بستى، مگر نمىدانستى قدرت در دستان من و تو نیست، مگر نمىدانستى ما عروسكهاى خیمه شب بازى بودیم كه ما را به بازى مىگرفتند. چند بار به تو گفتم كه این ما هستیم كه باید شرایط را بازى كنیم. نگفتم كه خود را اسیر شرایط نكن؟ ولى تو نخواستى و براىمان ساختند. از طبقه متنفرم. از آنها كه در طبقات بالا زندهگى مىكنند دلگیرم و آنها كه در طبقات پایین هستند چیزى براى گفتن ندارند. تو طبقه را تحمیل مىكردى و من آن را خط مىزدم چرا كه طبقه تضاد مىآفریند. ولى هیچگاه نخواستم طبقاتمان را یكى كنم. سایه چه تلخى نفرتانگیزى بود. سگ، سپور، سرباز. صبحهاى زود فقط آنهایى كه دل و دماغى براى زندهگى دارند در خیابان به دنبال ماجراهاى روز مىشتابند. پسران و لباسهاى خاكىشان. مىروند كه زندهگىشان را بىحركت راه بروند تا سنگ زیرین آسیاب باشند در كشاكش دهر. آنها دل و دماغى براى شروع روز ندارند. شاید رنگهاى لباسهای شان كمى فرق كند، خاكى، آبى، كویرى، جنگلى ولى هدفشان یكى است؛ پایان سكون و حركت به آیندهاى مبهم. - دست راست بپیچ توى كوچه یادم نبود كه كسى كنارم نشسته، غریبه بود. ولى از اعماق درونام برخاسته بود. به درخواستش كه بیشتر چون فرمانى بود جلوى یك آپارتمان ایستادم. پنج طبقه بود. شاید. - منتظر باش بر مىگردم. كیفاش را گذاشت و رفت. بهتزدهگى من هم بیشک برایاش مفهومى نداشت. وقتى چهره درهم كشیده من را دید لبخند مسخرهاى تحویل داد و با خونسردى رفت. یك بردهى رام بودم، ساكت و بدون حرف. مدتها است كه حرف نزدهام. مدتها است به كسى نگاه نكردهام. نه، كسى را نمىتوانم ببینم. شاید اینگونه بودن رسم زندهگى است. وقتى تو را به دیدنى و شنیدنى حتا به دل انگشت نوازش نمىكنند، تو را هم توان دیدن نیست. چون فراموش شدى، فراموش مىكنى. و چون نمىتوانى فراموش كنى، كینه به دل مىگیرى و چون كینه مىگیرى نمىتوانى آسوده باشى. در باز شد و داخل رفت، به طبقه دوم كه رسید از راه پلهها برگشت و به من نگاه كرد. خندهاى زد، خندهاى به نهایت تمسخر. چرا اینگونه به من خندید؟ چه معنى داشت این خندهها؟ دیدم میان كوچه ایستادم و جایى را نگاه مىكنم كه كسى نیست. از خودم بدم آمد كه اینقدر ضعیفام. برگشتم كه بروم. در ماشین را باز كردم و نشستم. - چیه یك ربع ایستادى و پنجره را نگاه مىكنى؟ زمان گم مىشود. وقتی مفهوم زمان دیگر حركت نیست، سكون و بازگشت است. چیزى عجیب وجود ندارد. تنها گفتن عجیب، عجیب است. در دنیاى دیوانهها، تفاوت معنى ندارد. - خونهات اینجا است؟ داشت آرایش پاك شدهاش را دوباره با آینه كوچك دستى درست مىكرد. بى نگاهى به من، انگار جواب خودش را داد: - آره ولى خودم خونه نبودم، خواهرم و شوهرش بودند. چهرهى حیران مرا كه دید. خندهاى زد و خواست كه راه بیافتم. من بىاراده راه افتادم. اسم كوچه خاطره بود، نمىدانم چرا آنقدر جلوى چشمانام خودنمایى مىكرد. سمت راست، یك نگاه از پیادهرو تا جلوى در خانه، مستقیم سمت پایین، سمت راست، مستقیم به جلو، سمت چپ رو به پایین. مستقیم و رو به جلو. سمت چپ باز هم پایین باز هم جاى اول، باز هم حرف اول. باز هم نقطه صفر ولى این بار صفر شروع نیست پایان است. - جاییت خون اومده؟ دستمال را از كیفش برداشت. از پنجره بیرون انداخت. سایه هم صحبت خسته كنندهى تو دوست نبود. حتا خواهر نبود. او از تبار خدایان بد بود كه هرشب بر گسترهى شام ابلیس مىنشست و آیههاى تحریف شده را براى تو تلاوت مىكرد. زباناش زخم داشت. او مستحق مرگ بود و همراهاش نیز. باور كن. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|