بخش چهارم از کتاب «ذات مسیحیت»
تصور انسان از خودش همان تصور او از خداست
نویسنده: لودویک فوئرباخ برگردان: مهران فروتن
توضیح: در سه بخش گذشته به مطالعهی فصل «هستی کلّی انسان» پرداختیم. اینک پارهی اول «ذات کلّی مذهب» را میخوانیم.
آنچه تا اینجای کار در باب رابطهی کلی میان انسان با ابژهاش، و میان انسان و ابژههای محسوس، برشمردیم، به طور خاص در مورد رابطهی انسان با ابژهی مذهبی نیز صدق میکند.
آگاهیِ ابژه نظر به رابطهاش با ابژههای حواس، میتواند از خودآگاهی متمایز گردد؛ اما در مورد ابژهی مذهبی، آگاهی و خودآگاهی بهطور مستقیم بر یکدیگر منطبق میشوند. یک ابژهی محسوس جدا از انسان حضور دارد، اما ابژهی مذهبی در درونِ خود اوست ـ یعنی خودش یک ابژهی درونی و خودی است، یعنی فیالواقع نزدیکترین ابژه است و از اینرو ابژهای است که همچون خودآگاهی و وجدان کمتر و کمتر او را رها میکند.
برای مثال، آگوستین میگوید «خدا نسبت به ابژههای محسوس یا فیزیکی قریبتر و نزدیکتر است به ما و به همین دلیل معرفتیافتن به او برایمان سادهتر است.» به طور دقیقتر که بخواهیم بگوییم، ابژهی حواس در خودش بیطرف است و هیچ رابطهای با تمایل یا داوری ما ندارد.
اما ابژهی مذهب ابژهای متمایز است ـ او ممتازترین، نخستین، و برترین هستی است. این ضرورتا یک قضاوت انتقادی را پیش فرض دارد ـ برقراری افتراق میان امر الهی و امر غیرالهی، میان آنچه شایستهی پرستش است، و آنچه نیست. از اینرو در این مفهوم است که گزارهی ذیل خودبهخود صحیح مینماید:
ابژهی انسان چیزی جز هستیِ ابژکتیوِ خودش نیست. خدای او همانگونهای است که او فکر میکند، همانگونهای که او چیزها را میفهمد؛ هر بها و ارزشی که یک انسان داشته باشد، خدای او نیز همان ارزش را دارد و نه بیشتر. آگاهیِ خدا خودآگاهیِ انسان است. معرفتِ خدا معرفت-از-خودِ انسان است.
تصور انسان از خودش همان تصور او از خداست، درست همانطور که تصور او از خدا تصور او از خودش است ـ این دو با هم یکسانند. آنچه برای انسان خداست، در واقع روحِ خودِ آن انسان است، جانِ خود اوست. آنچه روح، جان، یا قلب انسان است، در واقع همان خدای اوست.
خدا تجلی و آشکارگیِ طبیعتِ درونیِ انسان است، خودِ بیانشدهی اوست؛ مذهب عبارت از تشریفاتِ پردهبرداری از گنجینههای پنهان انسان است، اظهار و اعترافِ درونیترین افکارِ او، اقرارِ بیپردهی اسرارِ عشقِ او.
اما اگر مذهب، یا بهعبارتی همان آگاهی خدا، را به عنوان خودآگاهیِ انسان توصیف کردیم، به این معنا نیست که انسانِ مذهبی مستقیما از این قضیه مطّلع است که آگاهیِ خدا خودآگاهیِ اوست، چون اتفاقاً غیابِ چنین اطلاعی است که عهدهدارِ طبیعتِ ویژهی مذهب است.
بنابراین برای رفع این سوءتفاهم بهتر است بگوییم که مذهب نخستین گونهی خودآگاهیِ انسان ـ آنهم بهطور غیرمستقیم ـ است. به همین خاطر است که مذهب همهجا در تاریخ نوع بشر بر فلسفه مقدّم بوده است. انسان پیش از آنکه هستیِ ذاتیِ خود را درون خود بیابد، آن را به بیرون از خود فرامینهد.
هستیِ خودِ او پیش از هر هستیِ دیگری موضوعِ اندیشهی او قرار میگیرد. مذهب هستیِ ذاتیِ انسان است در دوران طفولیتِ او؛ اما این کودک هستی ذاتی خود، یعنی انسان را، بیرون از خود میبیند، همچون یک کودک؛ انسان ابژهی خودش است اما بهعنوان انسانی دیگر؛
بدینترتیب، پیشرفت تاریخیای که درون مذهب رخ میدهد چنین مسیری را پیشِ روی ما میگذارد: آنچه مذهب اولیه به عنوان امری ابژکتیو و عینی بدان نگاه میکرد، امروزه امری سوبژکتیو و ذهنی محسوب میشود؛ یعنی آنچه به عنوان خدا و موردِ پرستش بدان نگریسته میشد، امروز امری انسانی محسوب میشود.
از نقطهنظر مذهب متاخر، مذهبِ اولیه به عنوان مذهبی بتپرست از کار درآمده است : یعنی به نظر میرسد انسان ذات خودش را پرستش میکرده است. انسان خودش را موضوع خودش قرار داده است، اما هنوز این ابژه را به عنوان هستیِ ذاتیِ خودش نشناخته است ـ گامی که توسط مذهبِ متاخر برداشته شد.
از اینرو هر فراشدی در مذهب به معنای ژرفترشدنِ معرفتِ انسان از خودش است. اما هر مذهبی، در حالیکه مذاهبِ پیشین را به عنوان کفر و بتپرستی معرفی میکند، خود را نیز از سرنوشتِ آنها مستثنی میبیند. یعنی ضرورتا باید این کار را بکند، چون در غیر این صورت دیگر مذهب نخواهد بود؛
او کاستیای که در کل مذهب هست ـ اگر بتوان اسماش را کاستی گذاشت ـ تنها در مذاهب دیگر میبیند. چون ابژهاش، و محتوایاش متفاوت از آنهاست، چون محتوای مذاهب اولیه را لغو کرده و جانشین آن شده است. فکر میکند جایگاه رفیعتری یافته است نسبت به قوانین ضروری و ابدیای که جوهر مذهب را ساخته است؛
خود را به دست این توهم باطل میسپارد که ابژهاش، و محتوایاش امری فوق بشری است. بههرحال طبیعت نهفتهی مذهب، که برای خود مذهب مبهم باقی مانده است، به انسان اندیشمندی بازمیگردد که آن را ابژهی اندیشهی خود قرار داده است. و وظیفهی ما بهطور مشخص عبارت از این است که نشان دهیم که تضاد میان امر الهی و انسان اصولا امری موهوم است؛
یا به بیان بهتر، چیزی نیست جز تضادِ میان هستیِ ذاتی انسان و هستیِ فردی او؛ و اینکه ابژه و محتوای مذهب مسیحی هر دو خودِ انسان هستند. مذهب، یا دستکم مذهب مسیحی، بیان این است که چگونه انسان با خودش، یا به بیان صحیحتر، با هستیِ ذاتیاش ارتباط میگیرد؛ اما او با هستی ذاتیاش به عنوان هستیای دیگر ارتباط میگیرد.
هستیِ الهی چیزی جز هستیِ خود انسان نیست، و یا به بیان بهتر چیزی جز هستیِ انسان جدا از محدودیتهای انسان منفرد، واقعی یا مادّی، و ابژهگانیشده نیست؛ یعنی انسانی که به عنوان هستیای دیگر و متمایز از خودِ او اندیشیده و پرستش شده. بنابراین تمامی تعیّناتِ هستیِ الهی در واقع تعیّنات هستیِ انسان هستند.
در رابطه با این مستندات، یا این صفات و تعریفاتِ خدا، این بدون هیچ درنگی پذیرفته شده است، اما بههیچوجه در رابطه با سوژهی این مستندات، یعنی در رابطه با هستیای که این مستندات در آن بنا شدهاند پذیرفتهشده نیست. نفی سوژه بهعنوان نفی مذهب، و خداناباوری قلمداد میشود، اما نه به عنوان نفی مستندات.
آنچه هیچگونه تعیّنی ندارد، هیچگونه اثری هم بر من ندارد؛ و آنچه اثری بر من ندارد، برای من وجود هم ندارد. محو تمامی تعیّناتِ یک هستی معادل با محوِ خودِ آن هستی است. یک هستیِ بیتعیّن هستیای است که نمیتواند ابژهای برای اندیشه باشد؛ یک ناموجود است.
آنجا که انسان تمامی تعیّنات را از خدا دور میسازد، خدا به یک هستیِ منفی تقلیل مییابد، به هستیای که یک هستی نیست. اما برای یک انسانِ مذهبیِ راستین، خدا یک هستیِ بدون تعیّنات نیست، چون خدا برای او یک هستی معیّن و واقعا موجود است. بنابراین، این نقطهنظر که خدا فاقد تعیّنات است، اینکه خدا را نمیتوان شناخت، محصول عصر امروز و بیایمانیِ امروزین است.
همانطور که عقل میتواند به عنوان امری کرانمند تعریف شود تنها وقتی که انسان به لذت جسمانی، احساس مذهبی، تامل زیباشناختی، و نیت اخلاقی به عنوان امری مطلق، و راستین توجه کند، همین نقطهنگاه میتواند در مورد غیرقابلفهمبودگی و تعیّنناپذیریِ خدا نیز به عنوان یک جزم برقرار شود در جایی که این ابژه هیچ علاقهای را برای شناخت برنمیانگیزد، وقتی که خودِ واقعیت علاقهی انسان را بطلبد یا آنجا که خودِ واقعیت برای او معنایی همچون ابژهای ضروری، مطلق، و الهی داشته باشد، اینجاست که در عین حال این گرایش کاملا دنیوی با بقایای خشکهمذهبینماییِ قدیمی هنوز موجود در تناقض قرار گرفته است.
با فرضکردنِ خدا بهعنوان امری غیرقابل فهم، انسان خود را از آنچه هنوز از وجدان مذهبیاش مبنی بر نسیان و فراموشی خداوند و رهاشدناش در جهان باقی مانده بود معاف داشت. او خدا را در عمل نفی میکند ـ در حالیکه ذهن و حواساش جذبِ جهان شده است ـ اما او را در نظریه نفی نمیکند.
وجود او را به چالش نمیکشد؛ او را به حال خودش رها میکند. لیکن این وجود نه او را میرنجاند و نه متاثر میکند، چون تنها یک وجود منفی است، وجودی بدون وجود؛ وجودیست که در تناقض با خودش است ـ هستیای است که آن را، از نظر تاثیراتی که میگذارد، نمیتوان از غیرهستی تمیز داد.
نفی مستندات معلوم و مثبتِ هستیِ الهی چیزی جز نفیِ مذهب نیست، اما آنگونه از نفی که همچنان نمودی از مذهب را در خود دارد، بنابراین نمیتواند همچون یک نفی شناخته شود ـ این چیزی جز یک خداناباوری هوشمند و زیرکانه نیست. برخی از ترس و وحشتهای معمول در باب محدودکردن خدا توسط مستندان معلوم و عینی، تنها یک آرزوی غیرمذهبی است تا همهچیز را در مورد خدا فراموش کند، تا او را از ذهناش بیرون کند.
او که از کرانمندبودن میهراسد، از وجودداشتن نیز میهراسد. هر وجود واقعی، یعنی هر وجودی که واقعا وجود دارد، امری کیفی است، و وجودی معلوم و معیّن است. کسی که بهطور جدی و راستین به وجود خدا باور دارد، با کیفیتهای برجستهی جسمانیای که به خدا نسبت میدهند آشفته نمیشود.
کسی که واقعیتِ وجود مادی خدا را بهعنوان یک توهین و دشنام تلقی میکند، کسی که از آنچه ناخالص و ناپسند بهنظر میرسد دوری میجوید، به همان صورت میتواند از وجود داشتن نیز دست بشوید. خدایی که تعیّنداشتن برایاش یک توهین تلقی شود، فاقد نیرو و توانی برای وجودداشتن است.
تعیّنداشتن، آتش و اکسیژن و نمکِ وجود است. وجود بهطور کل، یا وجود بدون کیفیات، وجودی بیروح و نامعقول است. اما این همان خدایی است که مذهب نشان ما داده است؛ بیکموکاست. تنها وقتی که انسان اشتهایاش را برای مذهب از دست میدهد ـ یعنی وقتیکه مذهب خودش امری بیمزه و بیروح میشود ـ تازه خدا برایاش به وجودی بیروح بدل میشود.
بهعلاوه، همچنان یک راه میانی وجود دارد برای ردّ مستندات الهی به جای راه مستقیم که توضیح داده شد. آدمی میپذیرد که مستندات هستی الهی، متناهی و بهویژه تعیّنات انسانی هستند، اما حاضر نیست ایدهی ردّ آنها را بپذیرد. حتی از آنها بهعنوان اموری که برای آدمی ضروری هستند جانبداری میکند؛
آن هستیِ انسانی نمیتواند خدا را از هیچ طریقی مگر انسان درک کند. استدلال میشود که هرچند این تعیّنات در رابطه با خدا معنایی ندارند، با اینحال حقیقت این است که خدا، اگر برای انسان وجود داشته باشد، نمیتواند بر انسان آشکار گردد مگر از طریقی که خودِ انسان آشکار میگردد، یعنی هستیای با مشخصات انسانی.
با اینکه این تمایز میان آنچه خدا در-خود هست و آنچه برای انسان هست آرامش مذهب را بر هم میزند، اما به نظر تمایزی نشدنی و بیاساس میرسد. این برای من شدنی نیست که بدانم آیا خدا در و برای خودش متفاوت از آن چیزی است که برای من هست. حالتی که او برای من وجود دارد برای من همان تمامیت وجود اوست.
تعیّناتی که بر حسب آنها او برای من وجود دارد دربردارندهی «در-خود-بودگی» هستیِ او، و ماهیت ذاتی خودش نیز هست؛ او برای من به چنان طریقی وجود دارد که تنها میتواند برای من داشته باشد؛ یک انسان مذهبی کاملا از طریقهای که خدا را در نسبت با خویش میبیند خرسند است ـ و هیچ نسبت و رابطهی دیگری را در این میان نمیشناسد ـ چراکه خدا برای او آن چیزی است که برای تمامی انسانیت میتواند باشد.
در تمایزی که در بالا طرح کردیم، انسان از مرزهای خودش فراتر میرود، از هستیاش و مقیاس مطلق آن، اما این تعالی تنها یک توهم است. چون من تنها آنجایی میتوانم میان ابژهای که در خود است و ابژهای که برای من است تمایز بگذارم که یک ابژه بهواقع بتواند متفاوت از آنچه بهطور بالفعل نزد من پدیدار میشود ظاهر گردد.
[ادامه دارد]
بخش های پیشین این کتاب:
• هستی انسان - بخش اول
• هستی انسان - بخش دوم
• هستی انسان - بخش سوم
|
نظرهای خوانندگان
تصور انسان از خدا همان تصور او از خودش است .
-- حسين ، Nov 26, 2009من واقعا براي خودم متاسفم كه در مطالعه تفكرات فيلسوفان كوتاهي ميكنم....زيرا تنها راه شناخت مطالعه آثار انهاست.....از كساني كه چنين ترجمه هايي را انجام مي دهند متشكرم....اميدوارم بتوانم در مسير مطالعات فلسفي ام با جديت بيشتري قدم ب دارم....در ضمن اين مقالات را بيشتر كنيد
-- امير ، Nov 28, 2009