تاریخ انتشار: ۶ شهریور ۱۳۸۸ • چاپ کنید    

انگشتان سوخته‌ی خورشید

مهرگان

فردای آن روز همان‌طور که دستانش در ادامه‌ی بازوانش زار می زدند؛ پاهایش را طرف شفاخانه می‌کشند.
متوجه می شود که دیگر نوجوان نیست. شفاخانه هم پیر و فرسوده شده، ناجوها سر باخته‌اند. آفتاب پایین‌تر آمده ولی هنوز پیرمرد، مریضش را لای لحاف می آورد. هنوز اتاق عاجل، بخش عاجل نشده و در حد همان اتاق باقی مانده.

هنوز عسکر با تفنگ دم دهلیز ایستاده و همراهان مریض‌ها مثل شادی‌های جنگل، هر گوشه‌ی روی خاک‌ها با چاینک چای و یک دست رختخواب نشسته؛ فقط نگاه می‌کنند. هنوز چشمان همه از پیاده‌ی شفاخانه گرفته تا نرس و داکتر و رییس شفاخانه، دم جیب‌های مریضان ثابت مانده است.

کوشش می‌کند کاری به کار هیچ‌ کس نداشته باشد. مستقیم طرف تعمیر نوساختی که پشت مرده‌خانه درست شده، می‌رود. تعمیر نوساخت پاک به نظر می رسد. پیش از داخل شدن باید کفش‌ها را تبدیل کرد، ولی چادری‌ات که تمام سرک‌ها را از صبح تا شب جارو کرده، به سرت می‌ماند. حفظ حجاب آن‌ هم از نوع افغانی‌اش همیشه مهم‌تر بوده از مرگ خیلی‌ها. مثلاً باور کی می‌آید آنجا داکتر مسؤول داشته باشد؟

بعد از سلام و احوالپرسی شروع می کند:
- این ساختمان را مؤسسه خیریه‌ی امریکایی ساخته. یک سال هم حمایت شدیم تا روی پای خود بایستیم. حالا به امان خدا رهاییم!

- این خارجی‌ها نمی‌دانند ما فلج مادرزادیم و نمی‌توانیم روی پای خود بایستیم؟ عجیب انتظارها. از کور امید دیدن!

- شفاخانه هم بودجه‌ای برای ما ندارد. چون چنین بخشی هیچ‌گاه پیش‌بینی نشده بود!

- خوب، چیزی که پیش‌بینی نشده؛ حتماً حکمتی داشته که نشده. مملکت قانون دارد و افراد متفکر. حتماً چیزی می‌دانستند که پیش‌بینی نکرده‌اند. مگر شفاخانه مسؤول بودجه‌ی بخش‌های پیش‌بینی ناشده‌ی شماست؟

- اگر واضح‌تر بگویم؛ ما گدایی می‌کنیم. مریضی که می‌آید؛ زنگ می‌زنیم به آن تجار، به این تجار؛ هر کس می‌آید این‌جا وعده‌های مفت می‌دهد و می‌رود!
- از گدایی چه بهتر؟ کمی استعداد و چند جمله‌ی معروف را باید یاد گرفت. این که خیلی بهتر و کم مصرف‌تر است از تصحیح کردن یک پیش‌بینی که آن‌هم در گذشته شده بوده؛ هرچند گذشتگان بهتر می‌دانند هنوز! دلشان پیش‌بینی شان! ما کوشش می‌کنیم چند تجار تازه پیدا کنیم. اگر نشد دست به اختطاف می‌زنیم. دولت هر وقت در مورد معاش ما فکر کرد، حق دارد دلیل این اختطاف کردن ما را هم بپرسد. در غیر آن، طوری حالش را بد می‌کنیم که حتی پلیس جرأت نکند صدای وق وق موترش را آن حوالی بکشد.


ما پنج واقعه‌ی خودسوزی داریم. جوانترین‌شان نه ساله است! این قابل افتخار نیست؟ یک خبر داغ صد دالری می‌شود برای بی‌بی‌سی درست کرد! به شهر علم و فرهنگ یک پسوند دیگر هم اضافه می‌شود. ولی چرا این دختران تا این حد بی عقل‌اند؟ کی در نه سالگی مقابل یک ملت ایستادگی می‌کند؟

بدون سواد و تجربه؟ اول باید سی سال تجربه‌ی زندگی پیدا کرد؛ بعد شروع کرد به فکر کردن. تا فکر کند می‌شود همان چهل و چند ساله. آخر این شهر باید چهل ساله‌ی نیم سوخته هم داشته باشد. چرا ندارد؟ چرا همه‌ی این دختران این‌همه کودک‌اند و این همه کودکان این همه تنها؟

بی‌بی مهرگان داخل اتاق مریضان می‌شود. اتاق‌ها پاک‌اند. مثل گذشته بوی تعفن نفس آدم را بند نمی‌کند. می‌شود از راه بینی هم نفس کشید و دهان را بست. کولر دارد اتاق ها ولی خاموش! پول برق را کسی ندارد بدهد. هوا چیزی کم چهل درجه. چشمان دخترکان مثل ستاره می‌درخشد؛ پر آب و شفاف. برای لحظه‌ای الناز پیش چشمانش در جسم پنج دختر دیگر جان می گیرد، آرام از اتاق بیرون شده، می پرسد:

- مریضان، عجیب گرسنه و لاغر به نظر می رسند. غذای‌شان چیست؟

- این مشکل را ما داریم. ما غذا نداریم!

- چه عجب شد، بالأخره ما صاحب یک مشکل شدیم. کم از پادشاهی نیست!

- آن زمان که مریضان سوختگی پانسمان نمی شدند؛ حتی دوای درد هم کسی برایشان نمی‌داد تا مثلاً خدا جزایشان را بدهد؛ چون انگشت روی کار خدا که همان خودکشی باشد، گذاشته‌اند. غذایی که قابل قورت کردن باشد را شفاخانه نداشت. حالا که تا حدودی پانسمان و دوا هست؛ ظاهراً ما به فکر ادامه جزای خدا نیستیم. غذا نیست؟

- شما مثل این که فراموش کردید کجا هستید؟ وضعیت را که هنوز متوجه هستید؛ انشاالله؟

- نه، من فراموش نکرده‌ام کجا هستم. وضعیت هم همانی است که دو و نیم سال پیش بود. تنها چیزی که تغییر کرده، محل خواب مریضان است، کفش‌های من و یونیفورم شما.

صدای دخترک می آید از اتاق:«نمی خواهم»

تصور کنید مثلاً شصت فی‌صد سوخته اید؛فامیل هم بی فامیل، هوا چیزی کم چهل و چند درجه، کسی برایتان آب نمی‌دهد چون در آب هیچ نوع ویتامینی وجود ندارد، سیروم هم که قیمت است و شما باید ادامه‌ی جزای‌تان را ببینید تا خدا جایی در دوزخ یا بهشت برایتان پیدا کند. گرسنه هستید و یکی هی می‌کوشد شیر داغ به حلق‌تان بریزد، ساعت یک و نیم ظهر است. چه می کنید؟ او همان کار را می‌کرد؛ گریه می‌کرد که شیر نمی‌خواهد.

بی‌بی مهرگان دلیل سوختن آن‌ها را می‌داند. سال‌ها زندگی آن‌ها را زندگی کرده. سؤالی در این مورد نمی‌پرسد.

- اسمت چیست؟
- خورشید

کمی پول، آرام می‌گذارد زیر بالشش. طوری که هیچ کس متوجه نشود. بی‌بی مهرگان اگر سنگسار هم شود، فراموش نخواهد کرد لحظه‌ای را که انگشتان پندیده و ناخن‌های نیم‌سوز خورشید زیر بالش رفت. پول‌ها را در مشتش محکم گرفته زیر لحاف برده، گفت:

- مادر نبیند که می‌گیرد از من.

وقتی مادری بتواند پول ناچیزی را از لای انگشتان نیم‌سوخته‌ی دخترکی بیرون کند، آیا نیازی هست بی‌بی مهرگان دلایل خودسوزی آن‌ها را به اطلاع دوستان یا دشمنان برساند؟

Share/Save/Bookmark

قسمت‌های پیشین:
سفر بی بی مهرگان به هرات باستان
دو خاطره از یک روز
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

هومممممممممممممممممممم!

-- بدون نام ، Aug 28, 2009

درود!

ما ابتدا بوجود نحس خودمان افتخار می نماییم که افتخار گذاشتن نخستین نظر را داریم و صد البته پیش از این هم داشته ایم. می پنداشتیم بی بی بیشتر از اینها خواهند نوشت که ظاهراً یا ما مشوقین خوبی نبوده ایم و یا اینکه مهرگان بانو تنبل شده اند. به هر حال اینکه اگر سفرنامه طولانی گردد گپ به جاهای باریک و دراز خواهد کشید واضع می باشد اما هردو چشم امید به ادامه ی سفرنامه دوخته ایم و بدین آسانی عطایش را بلقایش نمی بخشیم.

-- میرزا ملامت ، Aug 28, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)