تاریخ انتشار: ۲۲ فروردین ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
گفت‌وگو با «فریبا روستایی»، نقاش به بهانه نمایش آثارش در نمایشگاهی در نیویورک

«رنگ‌ها روحم را مسحور می‌کنند»

پانته‌آ بهرامی

در نمایشگاهی به نام «چشم‌انداز آلمانی» که مجموعه‌ای از آثار برجسته‌ و گزیده‌ی هنرمندان آلمانی را در نیویورک به نمایش گذاشته است، آثار یک ایرانی نیز دیده می‌شود. برخی از آثار «فریبا روستایی» در این نمایشگاه به نمایش گذاشته شده‌اند.

Download it Here!

به این نمایشگاه رفتم و مجموعه‌ای از آثار بسیار متفاوت از رئالیسم تا امپرسیونیسم و آبستره، از مدرن تا پست مدرن، از نقاشی تا کولاژ و مجسمه‌ را در برابر خود یافتم. آثارش آبشاری از رنگ و حرکت، زیبایی و هارمونی، درهم‌آمیختگی ژرف با طبیعت که نوعی درهم‌ریختگی و همزمان داشتن نظم است.

فریبا روستایی هنرمند ایرانی مقیم آلمان متولد خوزستان است. سرزمین آفتاب و رنگ، سرزمین طلای سیاه. در آبادان به دنیا آمده و دست روزگار او را در سال ۱۹۸۴ به ورای مرزهای ایران پرتاب نمود. جاذبه‌هایی که فریبا را به طرف نقاشی سوق داد، متفاوت‌اند:


وقتی که به هامبورگ آمدم، آتلیه‌ای را پیدا کردم. آتلیه‌ی «سایتا» که آن‌جا زیر نظر یک استاد چند سالی کار کردم. رفتم هانوفر و آن‌جا حرفه‌‌ی نقاشی را خواندم. رشته‌ی اصلی من نقاشی بود، ولی در کنار، پیکرتراشی و لیتوگرافی کارهای دیگری هم انجام می‌دادیم. چون خیلی هامبورگ را دوست داشتم، برگشتم و ساکن این‌جا شدم.

در طی این سال‌ها هم البته همیشه نمایشگاه داشتم. البته طی این سال‌ها که کار می‌کردم، چندین بار مردد بودم که به این کار ادامه بدهم یا نه.

منتقدان هنری، استادان ما بالاخره من را تشویق کردند. چون همان طوری که می‌بینید کار هنری ساده نیست و همه فکر می‌کنند که چه کار لذت‌بخشی است. ولی خب شرایط خیلی سختی هم دارد. بالاخره روح و روان آدم مدام در تلاطم با این کار است.


این که شروع کردم به کار نقاشی در واقع چندین مسأله باعث‌اش شد. مثلا وارد راهنمایی که شدم، یادم هست آنجا دبیری داشتیم به نام آقای سهراب کوه‌کن. او دبیر نقاشی بود و همیشه واقعا قبل از این که من نقاشی را شروع کنم، یک ۲۰ قشنگ توی دفتر کلاس برای من می‌گذاشت، بعد من نقاشی می‌کردم.

دوره‌ی دبیرستان که دیگر ما اصلا نقاشی نمی‌کردیم. یعنی اصلا کلاس درسی به نام هنر نداشتیم. یادم هست دوتا ناظم خیلی مهربان و خوب داشتیم که خیلی ما را تشویق می‌کردند به این که مثلا روزنامه‌های دیواری درست کنیم. خب من هم درست می‌کردم و بعضی وقت‌ها داخلش نقاشی‌‌هایی هم می‌کشیدم.

روزی که دیپلم گرفتم در ایران و در یکی از شهرستان‌ها بودم، داشتم توی خیابان رد می‌شدم که یک آتلیه دیدم. رفتم داخلش و سوال کردم. پرسیدم، می‌شود من شاگرد شما شوم؟ گفت، با کمال میل. آن‌جا شروع کردم به نقاشی کردن. در واقع دیگر با حالت جدی.

در تهران هم باز خیابان منوچهری رفتم و پیش استادهای دیگر کار کردم. وقتی به آلمان آمدم دیگر تصمیم قطعی گرفتم که این کار را انجام دهم. البته در شک هم بودم که بالاخره آینده ساده نمی‌تواند باشد. چون هر کس هر جایی برود کار کند، آخر ماه یک مقرری می‌گیرد. ولی برای من شاید زندگی خیلی سخت باشد و تهیه‌ی تمام این ماتریال‌ها خلاصه ساده نبود.


«آنجلا دیبلو» مدیر ایتالیایی گالری «آگورا» در قلب شهر نیویورک است. هر سه هفته یکبار گالری‌اش، که در سال ۱۹۸۴ شروع به کار کرده، به روز می‌شود. وی در گالری خود از آثار بسیار گوناگون و با سبک‌های متفاوت استقبال می‌کند. او علت کشش آثار فریبا را در رنگ، طرح و حرکت می‌داند:

آن‌چه در آثار فریبا من را تحت تأثیر قرار می‌دهد، توانایی او در بیان حرکت، درک ژرفناک و احساسی است که من از طریق تکنیک دریافت می‌کنم. حس رنگ، نحوه و چگونگی به کارگیری بوم و به طور حساب‌شده استفاده از قلم‌موهای پهن با پالت وسیعی از طرح، نشان از آن دارد که او فردی پرشور است که احساس خودش را از طریق آثارش بیان می‌کند.

مورد دیگری که بسیار در تابلوهای فریبا نمودار و یکی از مشخصه‌های کارش است، نه تنها حرکت وسیع، بلکه وسعت عمق آثارش است. کار آبستره است، ولی همواره فرم است که انسان را جذب خودش می‌کند، وقتی به نقاشی نگاه می‌کنیم. در برخی از آثارش می‌توان پرتاب و جهش آب را در صخره‌های ناهموار و سخت مورد مشاهده قرار داد.

در نقاشی دیگری از بالای یک پرتگاه به پایین نظر می‌افکنیم، ولی همه‌ی این‌ها آبستره است و او این احساس را از طریق رنگ، طرح و حرکت القاء می‌کند.


فریبا روستایی هنرمند نقاش براین باور است که زندگی را باید لمس نمود، چه این تجربه، یک‌باره و غیرقابل بازگشت است. از نیستی و پیری گریزان است و شاید همین نکته علت به‌کارگیری رنگ‌های زنده و تند که در عین حال امیددهنده است را بیان می‌کند. این رنگ‌ها برای او آرامش و هماهنگی را به ارمغان می‌آورند. فریبا درصدد ایجاد فضاهایی است که بیننده خودش کاشف فرم‌ها و مفاهیم جدید، همراه با احساسات درونی‌اش باشد:


راستش نقاشی بیشتر رنگ است. من عاشق رنگ‌ها هستم. مثلا اگر از من بپرسید، بچگی؟ من به شما می‌گویم که باغچه‌ی خانه‌ی‌مان یادم می‌آید که مثلا وقتی بهار می‌شد، ما توی باغچه‌ی خانه‌ی‌مان، قبل از شروع بهار، بنفشه‌های قشنگ داشتیم، گل لاله داشتیم. همه‌اش این خاطرات در ذهن من است و رنگ‌ها نمی‌دانم با روح من چه کار می‌کنند. من را دیوانه‌ی خودشان می‌کنند. رنگ‌ها را خیلی دوست دارم. در کنارهم قراردادنش هم با مداد خیلی ساده هستند.


نمایش آثار فریبا روستایی در نیویورک

با این که امروزه همه می‌گویند هنر مدرن، همین‌ها که کار می‌کنند، خیلی خشن‌تر است. یعنی بیشتر رنگ‌های قهوه‌ای، سیاه، خاکستری و این‌ رنگ‌ها هستند. این‌ها اصلا چنگی به دل من نمی‌زنند و من هم اصلا نمی‌خواهم گوش کنم که دیگران چه می‌گویند. من می‌خواهم راه خودم را بروم. اگر شما نگاه کنید، Bilder Art من همیشه در زمان‌های مختلف در نقاشی تغییر کرده است. هیچ چیزی تغییر نکرد، ولی این روح من بود که همه‌اش عوض شده است.

من دلم می‌خواهد که خودم باشم. هر وقت که نقاشی می‌کنم، با دانسته‌های خودم در طی این سال‌ها که از نقاشی و هنر گرفتم، آن‌ها را همیشه در نقاشی‌ام به کار می‌برم.

مثلا یک دفتر کوچکی برای خودم دارم. قبل از این که بخواهم روی بوم کار کنم، نه این که از بوم بترسم، ولی همه را حساب و کتاب می‌کنم. مثلا جاهای شئی‌‌ها توی یک تابلو، اندازه‌هایش، این که کجا باید قرار گیرد، کجا باید کوچک‌تر یا بزرگتر باشد یا با چه رنگ‌هایی و وضع هر قسمت از رنگ را همیشه توی این دفتر برای خودم می‌نویسم، بعد شروع به کار می‌کنم.


فریبا روستایی

و سخن آخر این که فریبا روستایی، هنرمند ایرانی مقیم آلمان موضوع کارش تنها طبیعت نیست. او نیز متأثر از زمانه‌ی خود و مسائل اجتماعی است، ولی نگاه دیگری نسبت به جنبش آزادی‌خواهی مردم ایران در پیوند با خلاقیت دارد:

زمانی که در عراق جنگ بود، من تابلوهایی زیادی، شاید ۳۰ تابلو از عراق کشیدم. نه این که چون موضوع روز بود. ابدا! چون من را اذیت می‌کرد.

وقتی من صحفه‌ی تلویزیون را می‌دیدم که سربازهای آمریکایی حمله کردند به مردم و به خانه‌هایشان می‌ریزند، واقعا بعضی وقت‌ها که تنها بودم توی خانه، خودم با صدای خفه داد می‌زدم. دلم می‌خواست به این‌ها کمک کنم، ولی به عنوان یک آدم عادی که من قدرتی نداشتم. تا مدت‌ها ناراحت بودم از این زجر مردم. واقعا دردشان درد من بود. با آن‌ها همدردی می‌کردم، ولی توانی برای کمک نداشتم.

هنوز هم ناراحتم از این اتفاقاتی که در ایران می‌افتد و آرزو می‌کنم یک روزی دولتمردان ما بالاخره بفهمند و مردم را این قدر کوچک نشمرند.

ببینند که این‌ها انسانند، جرأت دارند، احساس دارند. من نرفتم ایران. نه این که نمی‌توانم بروم. بالاخره من هم مثل همه پاسپورتی دارم و می‌توانم وارد ایران شوم. ولی وقتی دوستان من می‌روند و می‌آیند، به من می‌گویند که مثلا ساعت ۱۲ شب رفته رستوران و دیده یک بچه دارد کبریت می‌فروشد. به او می‌گوید، آخر بچه تو این موقع شب باید خانه باشی، چرا توی خیابانی؟ می‌گوید، من تا این کبریت‌ها را نفروشم و تمام نشود، نمی‌توانم بروم خانه.

من با خودم فکر می‌کنم، همه می‌روند ایران و توی میهمانی‌ها، فامیل‌شان، دوستان‌شان را می‌بینند و خاطرات بچگی‌شان را دوره می‌کنند، اما من طاقت ندارم بروم آن‌جا و ببینم بچه‌ها گوشه‌ی خیابان دارند این کارها را می‌کنند. نمی‌توانم ببینم، به خاطر همین نمی‌روم.

اما در مورد ایران حقیقت‌اش هیچ نقاشی‌ نکشیدم، چون از این که احساس می‌کنم همه با هم همدردی می‌کنند و همه دارند نقاشی از این برنامه‌ها می‌کشند و فریاد می‌کشند، من آرامش روحی پیدا می‌کنم.

از این اتفاق‌ها خیلی ناراحت می‌شوم، ولی خوشحالم که همه باهم همدردی می‌کنند و هیچ کس تنها نیست و هنوز هیچ حسی که من چیزی در این زمینه بکشم ندارم. چون فیلم‌سازها هستند، نقاش‌های دیگر هستند، شاعرها و نویسنده‌ها همه دارند به طور گسترده کمک می‌کنند. بنابراین من هیچ کاری در این زمینه نکردم.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

من ایشان را درک می کنم....

-- بدون نام ، Apr 12, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)