تاریخ انتشار: ۲۱ آذر ۱۳۸۹ • چاپ کنید    

شاعر روزنامه‌نگار اکتیویست

آسیه امینی

نویسندگی رویایی بود که در سر داشتی؛ «شاعر». شاعر یعنی همه‌چیز. دنیا به شعر ختم می‌شد. هر اتفاقی که می‌افتاد ته دلت قرص بود که شعر، سر جایش محکم نشسته است. حمایتت می‌کند. پناه است. تنها چیزی است که دلت را واقعاً خوش می‌کند. حتی اگر همه بگویند: «چرا حرف نمی‌زنی؟ امروز چرا کشتی‌هات غرق شده؟» اما در درون تو غوغایی است. ناراحت نیستی. داری خودت را کشف می‌کنی. نه، داری خودت را می‌زایی. در یک شعر جدید. لحظه‌ای ناب. همین.

«قاچاق می‌کنم واژه‌ها را
از کویری‌ترین ترانه‌های بی تو غریب
می‌گذرم
از فلات حرف‌های نگفته
دره‌های خط فاصله
کوه‌های نقطه‌چین
قاچاق می‌کنم واژه‌ها را
و ممنوع‌ترین عاشقانه را برای تو می‌سرایم.»1

به عشق نوشتن، روزنامه‌نگار می‌شوی. فقط برای این‌که در شغلی خانه کنی که همسایه‌ی شعر باشد، اما کار، خودش، خودش را تعریف می‌کند نه تو او را.

روزنامه‌نگاری کار پر دردسری است. این را از همان روزهای اول در می‌یابی. به ویژه اگر زن باشی و به ویژه اگر دور و برت پر از مردان دوست و غیر دوست باشد. یکی به نصیحت می‌گوید به فلانی رو نده، این‌کاره است. دیگری می‌گوید هیچ زنی از این روزنامه‌ها بالا نمی‌رود. آن یکی به بهانه‌ای خودش را به تو می‌رساند تا بگوید اگر امتیازی گرفته‌ای به خاطر تلاش یا توان خودت نبوده، بلکه به خاطر زن بودنت بوده است. پس بهتر است از خیر این کار بگذری که سگ زن خانه‌دار شرف دارد به ...

خیلی زود در می‌یابی که اگر بنا باشد به این حرف‌ها تن بدهی، از دست رفته‌ای. هم در کار و هم بیشتر از آن در کل زندگی‌ات. پس مبارزه‌ی پنهان تو ، حتی بی آن‌که بدانی از همان روزها آغاز می‌شود.

دنیای شاعران هم البته دست کمی از تحریریه‌های مردانه ندارد. در یکی از جلسات عمومی شعر که پا می‌گذاری و شروع می‌کنی به شعر خواندن، وقت بیرون رفتن از در، از منتقد گرامی شعری که کلی احترام تو را جلب کرده می‌شنوی که همانقدر که از شعرت تعریف کرده در مورد باسنت نیز اظهار نظر می‌کند. خلقت تنگ می‌شود و عطای محفل‌های عمومی شاعرانه را به لقایش می‌بخشی.

البته تا زمانی که راه به جلسه‌ی خصوصی شاعرانی باز می‌کنی که شعر در رگ‌های‌شان جریان دارد و تو یاد می‌گیری که برای شاعر خوب بودن باید آدم خوبی بود و حیف است از جواد مجابی در این میان یاد نکنم و درس بزرگش در این شاعرانگی.

بازی اما این‌جا ختم نمی‌شود که تو روزنامه‌نگار شاعر باشی. راهی تهیه‌ی خبر می‌شوی. خبرهایی که در نوشتن و با نوشتن تمام نمی‌شوند. می‌نویسی و می‌نویسی ولی داستان تمام نمی‌شود. چه باید بکنی؟ دنیای کلاسیک روزنامه‌نگاری گفته است که تو حق دخالت در خبر را نداری. تو باید نظاره‌گر باشی. نظاره‌گر یعنی تماشاچی. تماشاچی یعنی کسی که حق وارد شدن به میدان بازی را ندارد.

تو ولی خودت بخشی از این بازی هستی. از میدان که فاصله می‌گیری، در میدانی بزرگ تر، تو بخشی از این بازی هستی . زیرا به همین راحتی تو می‌توانستی جای دختری باشی که به خاطر تن‌فروشی بالای دار رفته است. تو، یعنی دختری در همین خیابان‌ها. تو یعنی شخصی که در قانون «ذی حق» است. تو یعنی یک شهروند.
پس ترجیح می‌دهی در کنار شاعر روزنامه‌نگار، بازیگر میدان بزرگ‌تری هم بشوی که می‌تواند بر میدان‌های کوچک‌تری که تو بازیگرش نیستی تاثیر بگذارد. عقل و منطقت این را تایید می‌کند و دست به کار می‌شوی. می خواهی مثل خیلی‌های دیگر قواعد بازی را عوض کنی. یعنی همچنان که در آن میدان کوچک‌تر، فقط یک نظاره‌گری، در میدان بزرگ‌تر، خودت را برای بازی گرم می‌کنی.

نمی‌شود. نمی‌گذارند. پس مجبوری تلاشت را بیشتر کنی. باز نمی‌شود و نمی‌گذارند. ناچاری مبارزه کنی. مبارزه؟! توی شاعر؟ توی روزنامه‌نگار؟ تو را چه به این کارها!

افتاده‌ای توی گود. نه راه پس است و نه پیش. درواقع تو دو راه داشته‌ای. یکی این‌که روزنامه‌نگاری باشی که قواعد کلی میدان را پذیرفته و جز نوشتن ابزار دیگری برای نقد شرایط موجود نمی‌شناسد و با سوژه، فاصله‌ی شرعی‌اش را حفظ می‌کند. چنین روزنامه‌نگاری از نظر من، در جامعه‌ای مثل ایران، روزنامه‌نگار پذیرنده است. او خودش را در داخل قواعد موجود گنجانده است و بر همان اساس تعریف می‌شود.

راه دوم این است که راه خودت را بروی و کاریت نباشد که قواعد دنیای روزنامه‌نگاری ، برای تو چه لباسی دوخته است. زیر لب می‌گویی: «گور بابای هرچه قاعده‌ی کلاسیک! بگذار یک بار هم قواعد کلاسیک خودشان را با ما بروز کنند!»

فکر می‌کنی اگر لازم است کاری انجام داده شود پس باید انجام بدهی و می‌دهی. زیر چشمی نگاهی به کتاب‌های درسی داشنگاهی‌ات می‌اندازی و نگاه‌های چپ چپی را می بینی که نگران استقلال حرفه‌ای این شغلند، و تو از خودت می‌پرسی چه چیزی مهم‌تر است؟ انسان اخلاقی یا اخلاق انسانی؟

انسان اخلاقی، در این تعبیر، انسانی است که مبادی آداب موجود است و اخلاق انسانی مبادی آدابی که باید وجود داشته باشد. بی چک و چانه دومی را برمی‌گزینی و فکر می‌کنی بد نیست اگر روزنامه‌نگاری هم خودش را با شرایط ما وفق دهد.

یک نفر در این میان منتقدانه می‌گوید: این هم که شد مثل همان روزنامه‌نگارانی که برای فلان رئیس جمهور کف می‌زنند و در روزنامه‌های‌شان شعر می‌بافند و گل پرتاب می‌کنند و ... می‌گویم فرق‌مان در ماهیت است. فرق ماهوی این دو نیز در «حق» است و «منفعت».

حالا شده‌ای شاعر روزنامه‌نگار اکتویسیت.

شرایط عوض می‌شود و تو مرزهای جغرافیای مفهوم عینی- انتزاعی‌ای به نام وطن را تغییر می‌دهی. می‌روی در گوشه‌ای دیگر از دنیا می‌نشینی و می‌خواهی ببینی آیا قواعد بازی هم‌چنان کارساز است؟

شروع می‌کنی به نوشتن. وقتی از سوژه‌ها دوری سخت است رابطه. سخت است اعتماد. سخت است تاثیرگذاشتن. سخت است بین دو زبان غوطه خوردن، اما تو که کار دیگری نمی‌دانی. ناچاری بازی را ادامه بدهی. البته از میدان که خیلی دور می‌شوی خود به‌خود دنیای اکتیویسم از تو فاصله می‌گیرد. چرا که قواعد بازی مربوط به زمانی است که تو در میدانی. بیرون میدان که باشی فقط می‌توانی بگویی من یک حمایتگرم. من یک مشاورم. من یک رابطم ...

پس دوباره در عمل شده‌ای شاعر روزنامه‌نگار.

معلوم نیست ولی این بازی هم تا کی ادامه داشته باشد. تا کی سوژه‌های تو دست اول است؟ تا کی واژه‌هایت در دنیای خبری که تو کیلومترها از آن فاصله داری خزیدار دارد؟ چرا که تا خبردارشوی، خواهی نخواهی بخشی از خبرهایت سوخته است، و در دنیای خبر، تازگی، هنوز مهم‌ترین ارزش است. معلوم نیست تا کی می‌توانی چنلان تحلیل کنی که انگار در میانه‌ی خانه‌ات، وطن، نشسته‌ای و هنوز همان چماق را بالای سر احساس می‌کنی. باید جوری بنویسی که خواننده این فاصله را حس نکند. مرزهای جغرافیایی، جنگ تو با زبان، جنگ تو با دنیای جدیدت را حس نکند. باید جوری بنویسی که او فکر کند تو هنوز این‌جایی.

این‌جا؟ این‌جا یعنی کجا؟ نمی‌توانم که دروغ بنویسم! نمی‌توانم که انشا بنویسم. پس چه شد اخلاق انسانی؟ پس شروع می‌کنی کم‌کم به فاصله گرفتن. یک در میان نوشتن. شروع می‌کنی به کلنجار با خودت. با درست و نادرست. شروع می‌کنی به دور شدن از حرفه‌ای که این‌همه سال نان تو را به خانه آورده است. شروع می‌کنی به اینکه فقط شاعر باشی.

شاعر می‌شوی. کتاب‌ها را با خودت به رختخواب هم می‌بری. از هراس اینکه مبادا شعر هم از تو فرار کند. می‌بویی‌شان. از این‌که این‌همه سال با این همسایه‌های شلوغ همسایه‌اش کرده بودی شرمنده‌ای، اما چاره‌ای نیست. تویی و تو و واژه‌هایی که هنوز جوابت نکرده‌اند.

کسی که از کنارت رد می‌شود ناخوداگاه می‌پرسد: «چرا ساکتی؟ امروز چرا کشتی‌هایت غرق شده؟» و تو می‌خندی. از ته دل می‌خندی و خیالت راحت می‌شود.

در گوشه‌ای از دفترت می‌نویسی:

«نیمه‌های شب
ماده گرگ
زوزه می‌کشد
روبه قله‌های برفی شمال و
پیش می‌رود در میان برف و باد و
محو می‌شود در مه و تگرگ.
***
جک لندنی آیا مرا خواهد سرود؟»2

زیرنویس‌ها:

۱. شعری از دفتر منتشر نشده - ۲۷ خرداد ۸۳

۲. شعری از کتاب شعر منتشر نشده‌ی نویسنده. نوامبر ۲۰۱۰

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

ناسزا گونه غباری - مرحمت عشق را - به تار وپود چین وچروکش - فشرد آنچنانکه سرو بلند ِ آرزوها- ضخیم پوسته ها گرداگردش تند.

آیا مطلب اینست که دنیای شاعر با صحنۀ روز مره نگاری (ژورنالیسم) متفاوت است ؟
به نظر من بله.
روزنامه نویس دو چشم دارد وشاعر سه چشم. و شاید به همین دلیل است که شعر شهادتی طولانی مدت است و روزمره نویسی حکایتی که پس از ثانیه هایی کهنه می شود و آنچه از آن می ماند فقط مطلبی است برای از یاد بردن و گاه به یاد آوردن حادثه ایی .
قراردادن دو پدیدۀ متفاوت( شعر و روز نامه نگاری) کنار هم که وجه مشترکشان شاید فقط کلمه است مثل این است که تمساح را با آهو مقایسه کنیم که هر دو حیوانند.
البته بوده اند روزنامه نویسانی به معنای دقیق کلمه که شاعرانگی هم می کردند و بالعکس. اما نه طولانی مدت.
پس با شما موافقم که آنکه می نویسد باید عطر های متفاوت را استشمام کند تا سرانجام به خود بر گردد.

مهدی رودسری

-- بدون نام ، Dec 13, 2010

روزنامه نگار اکتیویست یه چیزی است تو مایه های دمکراسی دینی

-- بدون نام ، Dec 14, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)