خانه > خارج از سیاست > فرهنگ و ادبیات > تقتق ... تتق تق ... دوداسکادن | |||
تقتق ... تتق تق ... دوداسکادنونداد زمانیv.zamaani@gmail.comدو روز به عید مانده بود. باران ریز بیامان میبارید. درها بیرمق بسته میشد. پارس سگها، آوای غوکان سبز در انبوه درختان، هجوم بینتیجهی پرندگان وحشی به امنیت خشک جنگل و دیوارمحلات قدیمی، همه در انبوه ریز باران از نفس افتاده بودند. در این میان ریشههای درختان گردو، تیرهای کپکزدهی برق و حتی آدمها خیس بودند. اینهمه ارمغان خیسترین بهاری بود که میرفت برای خیلیها تکرار نشود. اما، بند ۵۰ نفرهی ما خیس نبود. تختخوابهای سهطبقهی آن هم خیس نبودند. فقط نم بود که همهجا، خود را میپراکند. نم مرموز ولی ذلیلی که در پتوهای آلوده به بیماریهای پوستی لانه کرده بود. نم بیحیایی که در درون ریههای ناامید زندانیان، که مدتها بود به ناچار هوای بازدم سایرین را تنفس میکردند چرخ میخورد. رد پای زبونکننده نَم به تسبیح دستساز و دانههای خرماییاش و مهر نمازی که هرکس باید یکی میداشت نیز رسیده بود. این نم، حتی در وحشت ناشی از تقتق ... تتق تق ... دوداسکادن نیز حضور داشت. دیشب یکی از بچهها را بردند. تقتق ... تتق تق ... دوداسکادن. اسمش رضا بود، نه، شاید علی بود و یا بهرام، مطمئن نیستم. اعلام شده بود که بعد از خاموشی همگی باید بخوابند ولی هنوز چند روز از آمدنم به آن بند نگذشته بود که متوجه شدم بعضیها نیمخیز در تختهایشان میتوانند بیدار بمانند. وقتی صدایش کردند بیدار بود و منتظر. از جایش برخاست، بیسر و صدا، بقیه نیز بیدار بودند. زیر نور خجول و نمدار شب که معلوم نبود از کجا خود را به بند رسانده بود فقط میتوانستم صورتش را حدس بزنم. رفتارش آرام بود و شمرده. گویی شبهای متمادی این مراسم را با خود مرور کرده بود. هنوز از تخت خود فاصلهی چندانی نگرفته بود که یکی دمپاییاش را برداشت، دیگری خمیر دندان و یکی هم بود که با ساک شخصیاش برای یافتن عکس و نشانی، برای لحظاتی بسیار کوتاه کلنجار میرفت. نیاز، سرپوشی بود برای به یادگار نگهداشتن انسانی که باید برای همیشه با دنیا وداع میکرد.
پیش خود میگفتم چرا قلبش از جا کنده نمیشود؟ چطور میتواند قدم بردارد؟ چرا گریه نمیکند؟ چرا با فریادش گریبانِ نمور مرگ را نمیگیرد؟ به در خروجی نزدیک شده بود. رو به سمت ما کرد. به سمت دوستانش که تکههایی از او را با خود داشتند. دوستانی که منتظر سرنوشتی مشابه با او بودند. طوری ایستاده بود که خیال میکردی میخواهد احساسش را برای همه بازگو کند، تا آنها را دلداری دهد. بند ما بند بیخدایان بود. چه نوع مرثیهای بر ما رواست؟ هرچند، ترس از نداشتن امید به دنیای دیگر، مدتها بود که براین بند سایه افکنده بود ولی با این وجود، لحظهی موعود رفتن و تمام شدن را فقط او بود که تجربه میکرد. او از درون تاریکی بند و در فاصلهی اکنون و تاریکی ابدی لحظات بعد، چشمان عزیزش را به کار گرفته بود تا تمام بند را به خاطر بسپارد. خاطرهای به عمر یک شهاب که بعد از آن صدای لعنتی دیگر نبود. تقتق ... تتق تق ... دوداسکادن. هرشب بخشی از موجودی بند مصرف میشد. تقتق ... تتق تق ... دوداسکادن احساسی چندشآوری را در دل بند حک زده بود. وقتی که این کلمه را میشنیدی تنها واکنش غریزی، تکرار دوبارهی همان کلمات بود. اولینبار از قول یکی شنیدم که گفته بود میرود. گفتم کجا ؟ گفت دوداسکادن ... وقتی رفت و برنگشت طعم تلخ و زهرآلود آن سقف دهنم را برای همیشه از آن خود کرده بود. کلمات بیشرم فوق در طول روز از هر گوشهی بند به گوش میرسید. گویی همه، با تکرار آن از نم مرگبار و دلخراش آن میکاستند. تازه میرفتم که با تلخی گلونشستهاش کنار بیایم. خوب که دور میشد و از ضرب چندش آن کاسته میشد دوباره شب فرا میرسید و بازهم تقتق ... تتق تق ... دوداسکادن. از عصر امروز در بند غوغایی بود. شادی و سرور بعد از مدتها به سراغ ما نیز آمده بود. همه به استقبال عید میرفتیم. استقبال نوروز. سیگار و غذای خانگی نیز به بند راه یافته بود. کسی از ملاقات واهمه نداشت مبادا که اسمش را برای مورد دیگری خوانده باشند. امشب محال بود که اسمی خوانده شود. شب آخر سال! نه امکان ندارد، نمیتواند شب آخر زندگی باشد. تا فردا یکسال راه بود. همگی یک سال دیگر زنده خواهیم بود. بهخودم قول داده بودم تا هرچه زودتر، یعنی از همین امشب بهطور جدی دربارهی لحظهای که اسم مرا میخوانند فکر کنم. باید تصمیم خودم را میگرفتم. با بعضیها در اینباره صحبت کردم و میرفت که به نتایجی برسیم. به ذهن آنها هم رسیده بود که شاید بهتر است تشریفات مشخصتری را برای لحظهی آخر تدارک ببینیم. باید برای ما کافرها و برای خفه کردن ترسِ وقیح و لعنتی لحظهی مرگ، مرثیه ای وجود داشته باشد ... کاش همهچیز به خاطر شب عید به هم نخورده بود. نه ... نه، برعکس، ترجیح میدهم همیشه اینجا شب عید باشد.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
(باید برای ما کافرها و برای خفه کردن ترسِ وقیح و لعنتی لحظهی مرگ، مرثیه ای وجود داشته باشد)
مرگ نمی تواند برای ما کافرها غمگین و وقیح و خفه کننده باشد. زندگی فرصتی بود که ترکیبات و تصادفات نصیب ما ساختند و باز هم در چرخه ترکیبات و تصادفات در هم می پیچیم همیشه و همیشه.
داستان قشنگی بود.
-- رزا- ن ، Jul 9, 2010lمی دانم که دوداسکادن فیلمی قدیمی است که کوروساوا ساخته ولی آیا این اصطلاح واقعا در زندان ها به کار برده می شده؟ یا ققط به خاطر داستان خلق شده است؟
-- بدون نام ، Jul 9, 2010jaleb bood
-- بدون نام ، Jul 10, 2010