تاریخ انتشار: ۱۲ خرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید    

دریغ آن سایه‌ی همت

شهریار مندنی‌پور

(رفتیم و او را به خاک سپردیم و آمدیم.)

این طورهاست. همیشه همین­‌طور است و حالا رسمش هم همین جورهاست که بعد از مرگ هر سورمرگ حرف­‌ها بگوییم و آه­‌ها برانیم. چون همیشه، مثل همیشه همین طورهاست مرگ. و همین‌طورها مرگ خوب است، خیلی خوب است، چون خوبی­‌های آن که را که مرده است، بزرگ‌وارانه و سخاوت‌مندانه می­‌بینیم و می­‌ستاییم. و خوب می­‌شویم برای او و بازمانده­‌ها و بازماندگانش. این‌طورها، به راستی که چقدر خیلی خوب است مرگ، چرا که این همه کلام داریم برای مرگ.

ولی هنوز گرم است زخم. مثل زخم گلوله است که هنوز گرم است و درد آن زیاد نیست. اما بعد، کم‌کم، شروع می­‌شود درد و تا مغز استخوان می­‌رسد درد تیر می­‌کشد...

هوشنگ گلشیری را رفتیم به خاک سپردیم و آمدیم. مثل همیشه، و مثلِ بعد از مرگ خیلی­‌های دیگر، این­‌بار هم می­‌گوییم: اما او نمرده است. یادش و کارهایش زنده است در قلب ما. اما این حرف، این بار، مثل همیشه، مثل رثای خیلی­‌ها، یک دلخوش‌کنک معمول همیشگی نیست که زود یادمان برود. آن که مرده و یادمان برود حتی همین حرف را، چرا که مرگ نام دیگر فراموشی است.


اما همین الان هم به خوبی می­‌بینیم که برای ستایش حیات گلشیری، واژه­‌های درخور، چقدر کم دارم. نیست، یا من کم دارم، و به همین خاطرهم داغ دلم تازه و داغ‌تر می­‌شود، هربار که یادِ دیگر نبودن او، تلخ و تار، رانده شدن به نسیانِ تسلاطلبی، یک دفعه هجوم می­‌آورد به آگاهی و بیداری­‌ام... جای خالی بعضی از مردگان، روزبه روز که از مرگشان می­‌گذرد، زمان بر زمان که تلنبار می­‌شود، دیگران که کنار و یا در آن خالی جای می­‌نشینند، کوچک‌تر و مات­‌تر می­­‌شود، ولی جای خالی بعضی، پاس به پاس وسیع­‌تر و روشن­‌تر خواهد شد.

دردناک است احساسِ جایِ تهی­‌مانده و تهی­ ماندگار این نویسنده که داستان­‌های کوتاه گران‌بها و درخشانی را نوشته و حداقل سه داستان بلند شاهکار از خود بر جا گذاشته است. دردناک است به یاد آوردن رنج­‌هایی که این نویسنده، بر شانه­‌هایش حمل کرد. دردناک است خاطره‌ی زمان­‌های تنهایی او، و ستیزش برای روشن نگه داشتن چراغ ادبیات ناب، چراغ ادبیات نابفروش و ادبیات کم خریدار. در زمان‌هایی که جهان، و سلیقه­‌اش و میل و هوایش رو سوی عوام‌گرایی و میان­‌مایگی دارد و خواستاران ناب­نوشی، روزبه روز بیشتر می­‌کاهند و مانند نوعی رو به انقراض، انگشت نمایند و گاه حتی مسخره می‌شوند.

هیچ نیت ندارم، اینک­ که او پس از عمری تکاپو و بی­‌قراری و ستیز و اندی شوخ شنگی، در خاک خفته، از او قدیسی بسازیم، آن­گونه که رایج است. او هم ضعف­‌های انسانی را داشت. از آن رو که انسان بود. اما نمی­‌توانم نگویم که بزرگ بود و بزرگی و ظرفیت نویسنده­‌ای جهانی را داشت، چه در قلم و چه در شخصیت. او به سهمش، متر و میزان فرهیختگی بود. ذهنی بسیار پیچیده، نوگرا و نوگوار داشت.

ریزبین و مجازبین. مرگ، همان مرگی که از ازل روز، برای کاتبان و نویسندگان، مرگ­‌هایی، با آنِ داستانی و طنز تدارک دیده و می­‌بیند، همین مغز را نشانه گرفت: ... چرا قلبش نه؟ چرا فقط همان ریه‌اش نه؟ چرا اصلاً با کهن‌سالی نه؟ نمی­‌دانم... چه می­‌دانیم ما؟ در برابر مرگ که اصلأ هیچ نمی­‌دانیم ما. دانای کل است او. خبر می­‌کند ما را. هربار خبری. این بار خبر گلشیری، خبر بیماری گلشیری.

دیده بودم که همسرش، در آن روز تلخ، که گلشیری بدون آن هوشیاری تیز و برنده و گاه حتی آزاردهنده‌ی خود و مخاطبش، آرام در گوشه‌ی آی. سی. یو. خفته بود، روزانه روز، روی پله­‌های کناری بیمارستان می­‌نشست. مثل زنان غریبی که از شهرها و راه­‌های دور می­‌آیند و کنار و جلو همه بیمارستان­‌ها هستند، همیشه.


او بدون آن لبخند فرزانه­‌ای که ته طنزی از گلشیری هم داشت، تلخ و خسته به هر که از راه می­‌رسید، گزارش وضعیت نویسنده را می­‌داد. امروز بهتر از دیروز شده. آره بلند شد نشست روی صندلی. مرا شناخت. چند کلمه­‌ای هم حرف زد... و بعدش امید. امید، امید... یا: نه امروز خوب نبود. بدتر شده... و روزها و شب­‌ها همین­‌طور گذشتند. گذشتند و در روزنامه­‌ها و مجله­‌ها، از ستیز گلشیری با مرگ، خبر چندانی نبود.

خبر، مثل همیشه توی دل چند و چندین دوستدار ادبیات بود. هربار که به یاد گلشیری می­‌افتادم، توی دلم می­‌گفتم: نه غیرممکن است. مگر می­‌شود. و به بانویش هم گفتم: اصلاً ممکن نیست. اصلاً تصور اینکه گلشیری نباشد و داستان نوشته شود، برای من غیرممکن است. نه نمی­‌بینم این روز را... و آن روز که دیگر دیدم، تسلیم شدم. تسلیم شدم و در برابر این فکر که مرگ نشد ندارد. سخت بود پا گذاشتن درون خانه­‌ای که بارها و بارها، با روی گشاده، پذیرای من و بسیاری مانند من شده بود، که بخوان! بخوان ببینم چه کرده­‌ای... و بانویش تا مرا دید زار زد که: دیدی! نتوانستم نگهش بدارم. نشد... نتوانستم...

ولی من می­‌دانم و مطمئنم و مثل روز روشن دیده­‌ام که او توانسته. خیلی هم خوب توانسته این همه سال او را نگه بدارد و این ما بودیم که نتوانستیم نگهش بداریم. از نبود یک جریان نیرومند نقد سالم و تیزهوش و خلاق رنج بسیار کشید- جرقه­‌های گاه‌گاهی نقد کفاف نمی­‌دهند شکوفایی را - او رنج بسیار کشید از درک نشدن داستان­‌هایش و شگردهایی که از بالقوه‌ی زبان فارسی و از امکانات درونی فارسی، بیرون کشید، بالفعل کرد و خوب پرداخت.

او رنج بسیار کشید از تیزهوشی و فراستش: از همان بینایی بیتا و رنج­‌خواری که می­‌تواند پشت زبان و ذهن آدمیان را بخواند، و بسی تلخی به بار می­‌آورد، آنگاهان که می­‌خواند در پستوهای ذهن­‌ها: ریا، تزویر، و بوسیدن رویت و در همین حال بافتن طناب دارت... چه رنج­‌ها و ستم­‌ها که بر یکدیگر روا داشته‌ایم در غیبت­‌ها و بدگویی­‌های ناروا. او شاید بیشتر از همه آماج این­‌ها بود. چنان به تنگش می‌آوردند که با همه تیزهوشی و عمق شخصیت، گاه با واکنش­‌های عصبی، پاسخ­‌هایی می­‌داد که در خور مقامش نبود.

هوشنگ گلشیری، تاریخ و حافظه‌ی هزار و پانصد سال زبان دری بود، همین کسی که این گونه ساده، ناگهانی و غیرمنتظره رخت بربست، تذکره‌ی زبان ما بود، و ناخودآگاه آن. سالیان بسیار باید، بسا ده­‌ها سال و صدسال، تا زبان و توانش زبانی و شم زبانی در یکی چون او مجموع شود. از همین روست که می­‌گویم قدرش دانسته نشد در این سرزمین.

یک آدم آرام نتوانست بنشیند و ننشست. چراغ داستان را، در آن سال­‌هایی که کسی حوصله‌ی داستان نداشت، و اصلاً مشروعیت داستان زیر سؤال بود، روشن نگه داشت. حاصل آن هشت داستان بود. حاصل آن داستان­‌هایی بود که در مجله‌ی مفید درآمدند. شادمان بود. می­‌گفت: می­‌گویند یعنی ممکن است. هر شماره یک نویسنده‌ی تازه... در زمانی که مجله‌ی ادبی وجود نداشت، جلسه‌ی پنجشنبه­‌ها را بنا نهاد.

اکثر نویسندگانی که اینک به نویسندگان نسل سوم مشهورند، در این جلسات شرکت داشتند. کلاس نبود. گلشیری درس نمی­‌داد. حضورش مفیدتر از این­ها بود. نقد می­‌کرد. تازه وقتی جلسه­‌ای، یا کلاسی نداشت، اهل آن نبود که تنهایی­‌اش را برای خودش بردارد. شده، در خانه، جلسه‌ی خواندن متون کهن راه می­‌انداخت. انگار که عاشق کار جمعی بود، یا به این ایمان داشت، در این زمانه‌ی تنهایی­‌ها.

چه شاد بود وقتی که توانست کامپیوتری داشته باشد. چه شاد بود وقتی توانست آپارتمان کوچک یک خوابه­‌ای را کنار خانه‌ی کوچکش به کرایه بگیرد تا هم بالاخره صاحب خلوتی و محلی برای نوشتن بشود، و هم محلی برای کلاس و جلسه، که دیگر منت صاحب­‌خانه­‌ای، یا صاحب سالنی را برای این کارها نکشد...

این طورها بود. در داستان­‌هایش، توانست امکانات و نحو روایت ذهنی را از دل زبان فارسی بیرون بکشد. کاری که تا پیش از او نشده بود. و اهلش می­‌دانند که این، چه خدمت بزرگی است به داستان‌نویسی زبان فارسی. من چه شاد بودم، از اینکه همین را در متنی، در زمان حیاتش می­‌نویسم. افسوس که آن را نخوانده رفت. کارم شد همان و همین مرده­‌ستایی...

دیگر چه بگویم. از او، گفتنی زیاد است. از داستان­‌هایش بسیار باید گفت. از تلاشش برای تشکیل کانون نویسندگان و... این­‌ها و این­‌ها را باید نوشت و نوشت. تا لااقل پس از مرگش، قدرشناسی را به جا آورده باشیم... که:

- سلام آقای گلشیری! ببخشید دیر آمدیم. امروز هم رفته بودیم پیکر نویسنده­‌ای را به خاک بسپاریم و بیاییم... آره، یک داستان جدید داریم. آورده­‌ایم برایتان بخوانیم. خسته اگر نیستید، یا حوصله­‌اش را اگر ندارید بگذاریم برای بعد... چه خوب! مثل همیشه... ممنون. پس، با اجازه­‌تان می­‌خوانیم آقای گلشیری...

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

با تشکر از شهریار مندنی پور گرامی و
یادنگاره ی صمیمانه اش از هوشنگ گلشیری

-- آزیتا ، Jun 3, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)