تاریخ انتشار: ۸ خرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید    

نقشبندان گلشیری

سیمین دانشور

ویژه‌نامه‌ی هوشنگ گلشیری، به مناسبت دهمین سال درگذشت او: به مدت ده روز، هر روز به نشانه‌ی یک سال. امروز با سیمین دانشور در نقد داستان نقشبندان هوشنگ گلشیری


سیمین دانشور

تا نام هوشنگ گلشیری به میان می‌آید، اهل بخیه سرتکان می‌دهند و با دلسوزی و شاید اندکی حسد می‌گویند: ساختارگراست. راست است. گلشیری ساختارگرا هم هست. اما ساختارگرایی که به معنای فرمالیسم به طور مطلق نیست. در آثار گلشیری تا آنجا که من خوانده‌ام، شکل و محتوا درهم تنیده‌اند. ارزش کار او در این است که به کشف‌ها و نوآوری‌های خود یک حالت زیبایی شناختی عینی می‌بخشد و به توالی ساده‌ی وقایع اکتفا نمی‌کند. نامگذاری‌هایش، تشخیص‌هایش، عملکرد و ضابطه‌های گلشیری آثار او را به موسیقی نزدیک می‌کند. هر چند پیش از نویسنده شدن، مدتی ذهنیات خود را به صورت شعر عرضه داشته باشد. در این مقال، تنها به داستان نقشبندان می‌پردازم که هم گویای سبک او و هم بازتاب روحی اوست.

در این داستان، گلشیری نورافکن ذهنش را بر پاشیدگی خانواده در ایران پس از انقلاب تابانیده است، یعنی یک پدیده‌ی اجتماعی که ارزش کشف و نوشته شدن دارد. زندگی پدری منعکس می‌شود که فرزندانش از او دورند و تنهایی‌اش را با بازی‌های ذهنی و تداعی خاطرات آنها به ویژه آنچه در کناری دریا گذشته است، پر می‌کند. و شاید این اشاره به جهتی معنا می‌بخشد که یک اقیانوس میان آنها فاصله است. مرد به فار چشم دارد و به کوبیدن گوشت در هاون سنگی به وسیله‌ی زنی که خدمتش را می‌کند گوش سپرده است. بازی با زیروبم‌های زبان که گلشیری از آن سررشته‌ی فراوان دارد و ایجاد هماهنگی (هارمونی) میان فرم و محتوا در نقش بندان گلشیری حالتی موسیقی وار به کلّ اثر می‌دهد و تکرار صدای دسته در هاون ضرب‌آهنگی است که اجزای داستان را به هم پیوند می‌زند. و فار کورسوی امیدی است.


هوشنگ گلشیری

داستان را که برایم خواند، در انتها، فار به چشم نمی‌آمد. گفتم: «گلشیری، چرا فار را خاموش کردی؟ فار چراغ راهنماست. نور امید است. چرا امید را از خواننده‌ات دریغ می‌کنی؟»

یک روز که در خانه‌اش بودم و داستان‌های شاگردان جوان او را به خیال خودم بررسی و نقد می‌کردم، به خود گلشیری که رسیدم، گفتم: «کافکایی (کافکائیک) است.»

خانم آذر نفیسی که در آن جلسه حاضر بود، گفت: «آیا سبک گلشیری، به تصور شما، تمثیلی است؟»

نه. من از سبک حرف نمی‌زدم، از روحیه حرف می‌زدم. در گلشیری و بسیاری از نویسندگان جهان امروز، یک قطره یا چند قطره از خون کافکا را باز می‌شناسم. در عین حال، همان روز متوجه شدم که آموزش داستان‌نویسی به جوانان به وسیله‌ی گلشیری به این علت است که از آنها انرژی کسب می‌کند و از تعلیم آنها ارضا می‌شود یا شاید به باورداشت همان اهل بخیه، برای گسترش سبک خودش، خواننده تربیت می‌کند. نمی‌دانم. در مصاحبه‌ای که با گلشیری کردم و چاپ هم شده است، به او گفتم که کمی خرده شیشه دارد و این کلام سر زبان‌ها افتاد. در همین جا، حرف خود را پس می‌گیرم. شصت سالگی‌اش مبارک باد! گذر زمان مدت‌هاست او را نرم و آرام کرده است.

ساعدی که در غربت جامی هستی از تن درآورد، گلشیری به برادرم تلفن کرد که خبر را به من بدهد. چشم من با گوگرد مشتعل که از چوب کبریت جدا شده بود، سوخته بود. می‌شنیدم که برادرم هوشنگ دانشور به گلشیری توضیح می‌داد و بعد از سکوت زودگذری گفت: «باشد. هرچه شما بگویید.» بعد براهنی و رضا سیدحسینی و مهرجویی و دیگران آمدند. با دیدارشان گفتم: «برایم خبر بدی آورده‌اید و این خبر مربوط به ساعدی است.» چند روز پیشش با ساعدی و دکترامیر پیشداد با تلفن گفتگوهای شادکننده‌ای داشتیم تا ساعدی گفت که جلال در اتاق انتظار منتظرش است و باید برود. دیدارکنندگان گریستند و من هم با آنها گریه کردم. برادرم گفت که گلشیری صلاح دیده است که صبح به خواهرم بگوید. کسی که موقع‌شناس است و می‌داند کی خبر را بدهد و کی تسلا را، نمی‌تواند خرده شیشه داشته باشد.


مراسم ختم ساعدی که برگزار شد، یک شب گلشیری و براهنی و دیگران به تسلایم آمدند. شمعی افروختیم و من برایشان نوار شهرام ناظری، «صدای سخن عشق» را گذاشتم تا ناظری با آن صدای حال‌انگیز و حالت‌گرای خود به آنجا رسید که: «رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن.»

ساعدی این شعر را بسیار دوست داشت و من برایش بارها و بارها خوانده بودم. و وقتی که می‌خواندم: «گر اژدهاست در ره، عشق است چون زمرد وز برق این زمرد، تدبیر اژدها کن». ساعدی دست به چشم‌هایش می‌برد. آخری‌ها بدجوری آسیب پذیر شده بود. آن شب دواری محقرش، گلشیری گفت: افلاکی نوشته که مولوی غزل رو سر بنه به بالین...» را در انتظار مرگ سروده است. این کلام مرا از همه‌ی یادآوری‌های تلخ آزاد کرد و اندیشیدم که با شعر می‌توان به جنگ مرگ رفت و حالا می‌افزایم که با قصه و داستان و رمان هم می‌شود. مرگ از گلشیری دور باد! خوبیش این است که گلشیری با آنچه که نوشته و بعدها خواهد نوشت، بی‌مرگی خود را خوشامد گفته است.

برادرم هوشنگ دانشور هم به ساعدی پیوست. روز ختمش، چشمم به گلشیری افتاد که با دردانه‌هایش که جوانه‌هایی بیش نبودند، به ختم آمده بود. پرسیدم: «گلشیری، چرا بچه‌ها را آورده‌ای؟» گفت: «می‌دانی که فرزانه سر کار است. کسی نبود که بچه‌ها را نگه دارد.» کسی که برای تسلای دوستی، با بچه‌های خودش به سراغ او می‌رود، می‌داند کی و کجا مهر بورزد. اما شانس بزرگ گلشیری همین فرزانه خانم طاهری است که از پنجه‌اش هنرها می‌ریزد. ترجمه‌های ناب و ادراک و درایتش به کنار. یک روز عید، برایم نوشاب‌های آورده بود که مزه‌اش هنوز با من است. مزه‌ی عاطفی آن را می‌گویم. از قراری که گلشیری برایم اعتراف کرد، آپارتمان‌نشین‌های همسایه، گلشیری را به نام آقای طاهری می‌شناسند و خطاب می‌کنند. با هم پیر شوند و یک سر و یک بالین باشند! دردانه‌ها هم حالا برای خودشان خانم و آقای برومندی شده‌اند. این همه سال شناخت و دوستی متبرک باد! همیدون باد!

Share/Save/Bookmark

مجله مکث ویژه‌ی هوشنگ گلشیری، کارنامه، ویژه‌ی هوشنگ گلشیری
ویژه نامه گلشیری - قسمت دوم
چشم در راه
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

آیا این مطلب را خانم دانشور اختصاصا برای زمانه نوشته است؟ یا آن که در مجله مکث چاپ شده است؟ ممکن است نشانی کامل منبع را ذکر فرمایید؟
با تشکر
/.............................
خانم سیمین دانشور این مقاله را یازده سال پیش برای فصلنامه ادبی مکث که در سوئد و به سردبیری آقای مرتضی ثقفیان و توسط نشر باران منتشر می شد و شماره ای را به زنده یاد گلشیری اختصاص داد نوشتتند و در این فصل نامه منتشر کردند. سپس پس از درگذشت هوشنگ گلشیریاین مقاله به یاد ماندنی در ماهنامه کارنامه مجددا منتشر شد.
این مطلب و پاره ای از مطالب ویژه نامه گلشیری به خاطر اهمیت تاریخی آنها با اجازه مدیر مسئول کارنامه در زمانه، ده سال پس از چاپ اول و دوم به شکل ان لاین منتشر می گردد
فرهنگ، رادیو زمانه

-- بدون نام ، May 29, 2010

با پوزش از این‌که فقط به گوشه‌ای از ماجرا می‌پردازم.
این همسایه‌های مربوطه تا حدودی متناقض بین بودند. مگر خانم طاهری اسم‌اش از پدر‌اش نیوده؟ حالا برای خانم طاهری و شما و من و ساعدی و گلشیری و هر زن و مردی چه فرقی داره که اسم کدام پدری را داشته باشیم؟
داستان من هم تقریبا مشابه است، ولی جای بیان‌اش اینجا نیست.
پیچش معکوس مو

-- بدون نام ، May 29, 2010

در دانشکده ی هنر های زیبا شاگرد خانم دانشور بودم . با سلام به ایشان . فرازی از شعر رنده یاد اخوان ثالث را می اورم.
که وصف الحال گلشیری و دیگر خوبان فرهنگ ایرانند.

بهل کاین آسمان پاک
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد.
که زشتانی چو من.
هرگز ندانند و ندانستند کا ن خوبان.
پدرشان کیست ویا سود و ثمرشان چیست.

-- مسعود چا اسمانی ، May 29, 2010


..
..
..
راز را مردی که کراواتش سرخ / باز می گوید : ما دو نفر نیسیم / دارم زاغ سیاه خودم را چوب / می زنم که زبانم باز .../ هوشنگ به خودش سنگ زد / آتش برای چه جیغ !؟

-- مهرداد فلاح ، May 31, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)