رنگآميزی ذهن
بشنويد
از خاطرههای دیگرم که در تمام سالهای نوجوانی و جوانی مرا مشغول میکرد، تماشای آثار نقاشان بزرگ جهان بود.
همیشه کتابهای ونگوک، پیکاسو، گوکن، رنوار، ادگار دگا، دالی و دیگر نقاشان را داشتم و گاهگاهی بهسراغشان میرفتم و به نقاشیهاشان نگاه میکردم.
نیرویی مرا بهسوی این نقاشیها میکشید ولی نمیدانستم چرا اینهمه دلم میخواهد مدام به این آثار نگاه کنم. نمیدانستم تماشای نقاشی چه نقشی بر نویسنده دارد به هنگامی که دارد از رنگ و فضا مینویسد.
وقتی کتاب سمفونی مردگان چاپ شد، با خواندن نقدهایی که دیگران بر کتاب نوشته بودند، متوجه رنگها و فضای این کتاب شدم، در حالیکه موقع نوشتن اصلاً تمهیدی در کار نبوده که مثلاً به چیزی رنگ بدهم.
نمیدانستم چرا مادام یوگینه دارد شال گردنی به رنگ ارغوانی میبافد. نمیدانستم که او دارد شال گردن عشق آیدين و سورملینا را میبافد. رنگها در هر جا بهطور ناخودآگاه به ذهنم میآمد و بهطور ناخودآگاه بر کاغذ مینشست.
«پنجشنبه شب برف میبارید. از شب پیش شروع شده بود و تا دوشنبهی بعد نیز ادامه داشت. جاده سفید بود و از دور سوسوی چراغهای شهر دیده میشد. آیدین، پالتو بر تن، تبر بر دوش، با چمدان کوچکی از کتابها و لباسهاش به شهر نزدیک میشد. ذهنش آکنده از افکار مغشوشی بود که به شقیقههاش فشار میآورد.
نمیتوانست باور کند که پدر در صدد انتقام، طراح آنهمه توطئهی شوم باشد. امنیهها تا عصر در کارگاه نجاری مانده بودند و چنان اطمینان داشتند که دیگر با کسی صحبت نمیکردند. هر کدام در جایی به انتظار نشسته بودند و سیگار دود میکردند. ایاز پاسبان به آقای میرزایان گفته بود: «علاوه بر اینکه سرباز است، آدم خطرناکی هم هست. افکار چپ دارد.» و بعد که از آنجا میرفتند گفته بود که میداند یکی از افراد چوببری او را پنهان کرده یا گریز داده اما به هر قیمتی شده او را به چنگ خواهد آورد.
«روی پروندهاش شاکی خصوصی دارد. و شما اگر پناهش داده باشید وای بر شما، مسیو میرزایان!»
با آشفتگی و پریشانی کامل، با دلی غمزده، از دروازه "تابارقاپوسی" وارد شهر شد. برف همچنان میبارید و هیچ اثری از خیابان دیده نمیشد. کپههای برف بود که از بامهای وسط خیابان تلمبار شده بود. و تنها راهی مارپیچ برای فایتونها مانده بود که حتماً تا صبح بعد زیر پوشش برف نو محو میشد.
هر آن ممکن بود کسی او را بشناسد، یا به طور اتفاقی ایاز پاسبان او را ببیند. با خود عهد کرده بود که در چنین حالتی شاهرگهای خود را میزند و از آنهمه مکافات نجات مییابد. اما سرما و برف بیش از حدی بود که کسی جرئت کند از خانه در بیاید. خیابان پهلوی را تا انتها پیمود، به محلهی "گازران" رسید و لحظاتی بعد در محلهی ارمنستان به کوچهی ارمنستان پیچید و با این احساس که کسی تعقیبش میکند، بی آنکه سر برگرداند، در سبز رنگ انتهای آن کوچه را کوبید. چند تقه، و باز حلقهی دیگر. برگشت، سر کوچه در نور تیر چراغ برق تابلو حمام "فانتازی" را خواند که مال ارمنیها بود و اصلاً شکل حمامهای دیگر نبود. چند لحظه بعد صدای پایی شنید و بعد در باز شد. زنی بسیار کوتاهقد در چهارچوب در ظاهر شد. چارقد سفیدی به سرش بود و چند ژاکت و کت به رنگهای مختلف به تن داشت. پیش از آنکه چیزی بپرسد آیدین گفت که از کارخانهی چوببری آمده. زن گفت: «یادین؟»
«بله. آیدین.»
زن گفت: «بفرمایید.» راه باز کرد تا آیدین داخل شود. خانهای بود قدیمی با دیوارهای بسیار بلند و پنجرههای چوبی طاقدار که پشت دریهای سفید یا صورتی داشت، وسط حیاط یک حوض گرد و بزرگ یخ بسته بود و دو طرف حوض باغچههای مستطیل شکلی، ردیف در کنار هم از دو سو ساختمان را دور میزد. ناگاه چشمش به عمارت سفید و زیبایی افتاد. عمارت کلیسا در سمت چپ حیاط با یک دیوار بسیار کوتاهی مرزش جدا شده بود.
زن گفت: «چرا ایستادهای، جانم؟ بیا.» و او را به طرف ساختمان برد. جلو ساختمان یک ایوان شش ضلعی بود که ستون گرد طاقگنبدی آن را به دوش داشت، و از دو طرف پله میخورد و به در اصلی ساختمان میرسید. زن گفت: «برفهات را بتکان.»
آیدین پا کوبید و با دست برفها را از سر شانههاش پایین ریخت. زن در را باز نگهداشته بود تا آیدین کفشهاش را بکند و داخل شود. هال بزرگی بود که یک میز مستطیل شکل وسط آن قرار داشت و ته آن یک شومینه پر از هیزم تمامی فضا را گرم میکرد.
دور میز پیرزنی بافتنی میبافت. آقای میرزایان و مرد دیگری هم نزدیک شومینه نشسته بودند و یک زن حدوداً سی سالهی مو طلایی با مردی آنطرف میز، شطرنج میزد. آیدین سلام کرد.
آقای میرزایان گفت: «با مشکلی که بر نخوردی؟»
آیدین گفت: «نه.» و همانجا مانده بود. نمیدانست چکار کند.
آقای میرزایان گفت: «بیا گرم شو.» پا شد و با او دست داد، و راهنماییش کرد که کنار شومینه بنشیند. گفت: «خجالت نکش، پسر جان! غریبه میان ما نیست.» بعد همه را به او معرفی کرد: «برادرم مسیو سورن. دختر برادرم، سورمه، خواهرزادهام میکاییل که فردا صبح عازم ایروان است، ایشان هم مادام یوگینه مادربزرگ سورمه هستند.»
آیدین با همه دست داد و نزدیک شومینه روی صندلی نشست.
مسیو سورن گفت: «دستهای شما یخ زده. خوب گرمش کنید.»
آیدین انگار که میخواست آتش را ببلعد. و از آن گرمای سرخ لرزان حظ میبرد.
آقای میرزایان گفت: «این آیدین اورخانی، دیپلم ریاضی دارد. شاعر است.»
میکاییل که سرگرم شطرنج بود گفت: «بهبه. بهبه.» و فیلش را حرکت داد.
آقای میرزایان گفت: «پسر یک تاجر بزرگ خشکبار است. اما کارش بیخ پیدا کرده و ناچار شده از صفر شروع کند. مدتها بود که در کارخانه میدیدم عجیب به کار میچسبد. گوش میکنی سورمه؟ همان کسی که همیشه صحبتش را میکردم.»
سورمه گفت: «بله. عمو جان.» و سرگرم بازی شطرنج شد.
بعد سورمه به زبان ارمنی چیزهایی گفت و زیرچشمی به او نگاه کرد. و باز ارمنی حرف زد که آیدین نفهمید. و یک لحظه این احساس بهش دست داد که چقدر در برابر آن دختر حقیر است. با آن پالتو بلند تیره، شلوار ماهوتی و بوی چوب که از سر و کلهاش به مشام میرسید، احساس شرم میکرد.
دختر نشست و به بازی مشغول شد. گاهگاهی از گوشهی چشم، بی آنکه سر برگرداند، نگاهش میکرد. نگاهی ثابت و مانا، از موضع غرور، و انگار به فردی که ترحم بر او رواست.
موسیو سورن گفت: «واقعاً خجالتآور است. اینها خیال کردهاند که برده گرفتهاند؟»
آقای میرزایان گفت: «تو آدم محکمی هستی. نگران نباش. به هر جا که بخواهی میرسی.»
آیدین گفت: «هر قدر که آنها مخالفت میکنند، من بیشتر تلاش میکنم.»
آقای میرزایان گفت: «نمیخواهم بگویم ناجی تو هستم. دنبال دردسر هم نمیگردم. اما نمیدانم چرا از تو خوشم میآید. همانطور که گفتم به تو کمک میکنم. به عقیده و هدفت احترام میگذارم، اما نمیدانم این پیگرد تا چه زمانی ادامه دارد. و آیا پدرت دست از سرت خواهد برداشت؟»
آیدین گفت: «یک زمانی متوجه میشوند که من از اینجا رفتهام.»
آقای میرزایان گفت: «در نظر دارم یکی دو سال مخفیات کنم، اما میتوانی طاقت بیآوری؟»
آیدین گفت: «بله.» و به مادام یوگینه نگاه کرد که با جدیت مشغول بافتن چیزی ارغوانی رنگ بود.» (عباس معروفی، سمفونی مردگان، موومان دوم، نشر ققنوس)
برگزیدهی نگاه نقاشان بزرگ
من همیشه از هر داستاننویس میپرسم: «چقدر نقاشی میبینی؟ چه نقاشهایی را میشناسی؟ از چه سبک نقاشیهایی خوشت میآید؟»
شاید در وهله اول بهطور مستقیم و به وضوح در نیابیم که وقتی داریم کتاب نقاشیهای پيکاسو یا رنوار يا سزان و یا مثلا ادگار دگا را ورق میزنیم چه اتفاقی برای ذهنمان میافتد، ولی راستش ورق زدن چنین نقاشیهایی، حتا سرسری، ترکیببندی یا کمپوزیسیون ذهنمان را بهطور ناخداگاه تنظیم میکند.
نگاه کردن به شاهکارهای نقاشی چندین برابر پراهمیتتر از گشت و گذار در طبیعت است.
نگاه کردن به تابلو دشت آفتابگردان وانگوک که برگزیدهی نگاه یک هنرمند بزرگ به طبیعت است، همانقدر جالب است که آدم با خواندن داستان یا رمانی انگار یک زندگی را در دالان خاطرهاش مرور میدهد، بیآنکه در تلخ و شیرین آن زندگی مستقیماً حضور یافته باشد.
نقشینچشمی
حالا که بیش از سی سال مدام نوشتهام، باز هم تماشای آثار نقاشی یکی از مشغلههای جدی من است.
مادرم میگوید من هم مثل پدربزرگم آدم نقشینچشمی هستم. راست میگوید. پدربزرگم آدمی بود نقشینچشم. از تماشای طبیعت کیف میکرد. گاهی لحظاتی طولانی به تماشای گلی یا پروانهای میپرداخت، و بعد میگفت: «عجب قشنگ بود این پروانه!»
تربیت کردن ناخوداگاه ذهن با تماشای آثار نقاشان بزرگ کار دشواری نیست، علاوه بر اینکه آدم از دیدن نقاشیها لذت میبرد، چیزی مهم، یعنی رنگبندی یا کمپوزیسیون ذهن تنظیم میشود.
آدم از تماشای طبیعت به یک عادت میرسد که دیگر زیباییها را نمیبیند، اما نقاشی و آثار برجستهی نقاشان این عادت را میشکند، و به آدم این فرصت را میدهد که گزیدهی نگاه یک هنرمند را از نظر بگذراند.
تماشای نقاشی نه تنها برای نویسندگان، بلکه برای کسانی که از خواندن لذت میبرند نیز این اهمیت را دارد که با کمپوزیسیون و رنگبندی تازهتری به خود و اطراف خود نگاه کنند.
رنگها حتماً به دلیل خاصی بر تن چیزی مینشینند، بیدلیل هیچ چیزی صاحب رنگ نمیشود.
شاید یکی از زیباترین تعریفها را گابریل گارسیا مارکز ارائه داده است. خبرنگار میپرسد: «آقای مارکز، چه رنگی را دوست دارید؟»
و او پاسخ میدهد: «رنگ زرد دریای کارائیب در ساعت سه بعدازظهر وقتی که آفتاب مایل میتابد.»
دوستان عزیز رادیو زمانه،
برنامهی "اینسو و آنسوی متن" را با هم ادامه میدهیم.
تا برنامه دیگر، خدانگهدار
* موزيک برنامه: موزيک فيلم "بابل" و "21 گرم"
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
نظرهای خوانندگان
سلام من فكر ميكنم كه نوع نگريستن است كه نگاه هنرمند را مى سازد .
-- parasto ، Apr 11, 2007
-- بدون نام ، Oct 3, 2010آدم از تماشای طبیعت به یک عادت میرسد که دیگر زیباییها را نمیبیند، اما نقاشی و آثار برجستهی نقاشان این عادت را میشکند، و به آدم این فرصت را میدهد که گزیدهی نگاه یک هنرمند را از نظر بگذراند.
.....................................................
نميدونم تا چه حدي اين ححرف درسته؟!واقعا تماشاي طبيعت همچين حالتي ايجاد ميكنه؟!