پنج پوستر متحرک، یادگاری از ریچارد رورتی
پيام يزدانجو
1
از شیفتگیام که میگویم، رامین میگوید اتفاقا" بهزودی به ایران میآید، میتوانی ببینیاش. رورتی را میبینم. ارادتام را، ناشیانه، ابراز میکنم. یکی دو سوال هم در مورد ابهامات احتمالی در متن سخنرانیاش میپرسم. جوابام را میدهد، با حوصله، اما بی هیجان. میگویم دارم ترجمهی «فلسفه و امید اجتماعی» اش را ویرایش میکنم. میگویم شاید نتوانم، اما دلام میخواهد «فلسفه و آینهی طبیعت» اش را ترجمه کنم. میگوید که نه: بحثهای آن کتاب دیگر دغدغهاش نیست، قدری قدیمی شده، شاید برای ما هم دیگر آنقدرها جذاب نباشد ... رامین میخندد، از من میپرسد: روشنفکر ایرانیای میشناسی که اینطور باشد، در مورد اثرش، اثری در این حد، اینطور حرف بزند؟ رو به رورتی هم این را میگوید، او هم لبخندی میزند. وقت رفتن، مصرانه میگوید که، نه، واقعا" ترجیح میدهد کتاب دیگرش را به فارسی برگردانم، همان که عنواناش را اینطور ترجمه خواهم کرد: «پیشامد، بازی، و همبستگی».
قبل و بعد سخنرانی همراهاش هستم. گوش میکنم، گاهی هم سوالی میپرسم، بیشتر در باب تفاوتهای فکریاش با دریدا و البته بودریار. در کل، خسته است، اما باز هم نه بی حوصله. چند دقیقهای تنها ماندهایم، میخواهم از خستگی درش بیاورم: میگویم بعد از سخنرانی، خانم روشنفکری به دوستاش میگفت: این آمریکایی امپریالیست را باش، حالا که ما تازه فهمیدهایم علت عقبماندگیمان چه بوده، آمده، میگوید فلسفه بد است و به درد شما نمیخورد، این استعمارگرها حالا هم میخواهند اینطوری استثمارمان کنند، و ... اصلا" نمیخندد. مبهوت است و کاملا" کنجکاو که چرا؟ از سنت روشنفکری (چپ) ایران برایاش میگویم، و باز هم تعجب ... دوباره دربارهی ترجمهی کتاباش حرف میزنیم.
2
کار کتاب به درازا میکشد، از رورتی و دربارهی رورتی، هرچه دستام رسیده خواندهام، ترجمه نمیکنم، نشخوار میکنم. یک سالی گذشته، بلکه بیشتر، ترجمهی اولیه تمام شده، مشغول ویرایش ام، به رامین گفتهام دلام میخواهد رورتی مقدمهی مبسوطی بنویسد، یا شاید هم مصاحبهی مکتوبی ترتیب دهیم ... نه تماسی با رورتی داشتهام نه سراغی از رامین گرفتهام. رامین گرفتار است و با این اوضاع انگیزهای برای مقدمه یا مصاحبه نیست. کار کتاب را تمام کردهام، میخواهم اقلا" به رامین تقدیماش کنم، مقدمهی مفصلی بنویسم، و ... مقدمه را مختصر میکنم، جرح و تعدیل میکنم، به افزودن همان سخنرانی بسنده میکنم: مجوز میگیرد و منتشر میشود. خوشحال ام و احساس سبکی دارم: آخرین ترجمهام کار رورتی بود.
3
قبل از سفر، از کشف جدیدم برا ی مهدی گفتهام. کتاب هم چند روزی هست در آمده. مهدی، نخوانده، شیفته شده. حکمت را با خودم بردهام. میدهم مهدی بخواند. فرصت خواندن نیست. نصف کتاب را خودم واگویه کردهام. در سفر، دائم از رورتی میگویم، از نگاهاش به پروست و نیچه و دریدا و اورول و ناباکوف، از تاریخنگری و نامانگاری. بازیباوری. مهدی هم مجذوباش شده، با دیگران هم که بحث میکند رورتی را گواه میگیرد، انگار او هم این سفر ابدی را با ما بوده.
من در شهری از میان آن همه شهر جادویی متوقف ماندهام، مهدی برگشته. تلفن میزند، یک ساعت تمام از لذت متن رورتی میگوید. مفتوناش شده. خوشحال ام که خوانندهای مثل مهدی هست.
هفتهی دیگر بر میگردم پیشاش. شب آخر هم به سرخوئشی با حکمت این آدم میگذرد، به بحث از مفهوم «قساوت» و مصداقهای مختلفاش، و البته آن «کنجکاوی لیبرالی» که کار ما هم بوده.
4
از سفر برگشتهام. پرسوجویی میکنم، ببینم بازتاب کتاب رورتی چه بوده. تقریبا" هیچ. کتاب را به خواست منتقد محترمی برایاش فرستادهام، امیدوار ام اقلا" او قدر آن را بداند. نقدی مینویسد و کل کار را به هیچ میگیرد، کتاب را خلاصه میکند در جدلهای بیفایده بر سر برگردان دو واژه. سوای این هم، هیچ.
5
رورتی مرده. خبرنگاری خبرش را میدهد. اصرار دارد که چیزی دربارهاش بگویم. میگویم حرفی ندارم. میگوید نمیشود. میخواهد خبر اول را او روی تلکس بفرستد. میگویم حرفی ندارم.
برگرفته از: فرانکولا
|