خانه > انديشه زمانه > مقالات > انسان و هنرهای نمایشی | |||
انسان و هنرهای نمایشیداریوش آشوریدوستی که دستاندر کارِ تهیهی برنامههای رادیویی دربارهی هنرهای نمایشی برای یک رادیوی بینالمللیست، از من خواست که برای برنامهای که در بابِ هنرهایِ نمایشی در ایران تهیه کرده است، چیزی بنویسم. و من نوشتم. امّا به کار او نیامد. باری، در این نوشتهی کوتاه نکتههایی هست و درنگهایی که وسوسهام کرد آن را دور نیندازم و منتشر کنم. جهان را همچون صحنهی نمایش بسیار وصف کرده اند. حافظ، شاعرِ عارفِ اندیشهگرِ ما نیز در این بیت همین را میگوید: «زلف» در زبانِ رمزی شعرِ عرفانی نمادِ جهانِ آفرینش است. «تماشاگهِ زلف» آنجاست که «جمالِ ازلی» میخواهد خود را به نمایش بگذارد و از زیبایی خود پرده بردارد. آن «روز» که «حافظ» به تماشای این نمایش میرود روزِ ازل است، سرآغازِ آفرینش. میرود تا نگاهی به این «تماشاگهِ زلف» بیندازد و «بازآید»، یعنی به «منزلِ اصلی» خود، در عالمِ روحانی، به بهشت، بازگردد، امّا کششِ این نمایشِ دلانگیز چندان است که او را «جاوید» گرفتار میکند و از سرِ شیفتگی تا ابد تماشاگر میماند یا تماشاگری پیچـوـتابِ بیپایانِ "زلفِ دلدار" را اختیار میکند و هوای "منزلِ روحانیان" را از سر بدر میکند. در جای دیگری هم میگوید: تماشاخانه بیتماشاگرِ «صاحبدل»، بیکسی که دل در گروِ تماشا گذاشته و چشم بر صحنه دوخته باشد، بر پا نمیشود. در این «تماشاخانهی زلفِ یار»، به تعبیرِ حافظ، به هر تارِ موییی «جانِ صد صاحبدل» آویخته است؛ صاحبدلانی که دل در گروِ تماشای نمایشِ شگفتِ «زلف یار»، در گروِ نمایشِ هستی، گذاشتهاند. نمایشگری هستی و تماشاگری انسان برای حافظ آن رویدادِ ازلیست که بنیادِ نسبت و رابطهی انسان و جهان را میگذارد. وجودِ تماشاگرِ «صاحبدل» برای برپا داشتنِ آن نمایش ضروریست. بی او نمایشی در کار نیست. امّا، در صحنهی نمایش و بازی هستی، این تماشاگر بازیگر نیز هست، و چهبسا بازیگرِ اصلی. و چه بازیها که در این صحنه نمیکند! بازیگریست در صحنهی هستی که داور و تفسیرگرِ بازی خود نیز هست. و این داوری و تفسیرگری را، از جمله، با دوباره به نمایش گذاشتنِ داستانهای زندگی در برابرِ خود میکند. از اینرو، انسان هنرهای نمایشی را آفریده است تا بازی خود را در صحنهی بازی هستی تماشا کند و دربارهی چند ـ و ـ چونِ آن داوری کند. انسان با نمایشِ بازیهای صحنهی زندگی بر صحنهی نمایش نماهای گوناگونِ بازی بشری بر صحنهی زندگی را از پیشِ چشم میگذراند و آن را گاه شکوهمند و حماسی، گاه دلانگیز و ظریف و زیبا، گاه بیمزه و یکنواخت و ملالآور، گاه خشن و ترسناک، و گاه خندهدار و مسخره میبیند. آدمیان تماشاگرانِ بازیگر اند و بازیگرانِ تماشاگر. دوست دارند در صحنهی زندگی «هنرنمایی» کنند؛ دوست دارند زیباییها و خوبیها و داراییها و تواناییهای خود را، از جمله قدرت و ترسناکیهای خود را، به نمایش بگذارند تا دیگران تماشا کنند و آفرین گویند. و برای همین بسیاری چیزها، بسیاری «بیهنری»ها نیز میباید پنهان بماند: زشتیها، بدخیمیها، بدخواهیها، ناداریها، ناتواناییها. از اینرو، در صحنهی زندگانی آدمیان در برابرِ یکدیگر با نقاب پدیدار میشوند؛ نقابهایی که میخواهند زشتیها را بپوشاند و نمایی از زیبایی را پدیدار کنند. آدمیان در برابرِ خود نیز با نقاب پدیدار میشوند، زیرا دوست دارند خود را در صحنهی زندگی «هنرمند» ببینند نه بیهنر. دوست دارند خود را ستایش کنند نه نکوهش. و وای بر انسانی که نقابِ او بر دیگران یا بر خود دریده شده باشد! در درونِ هر انسان نیز صحنهی نمایشی برپاست. برای همین است که آدمیان تماشای نمایش را دوست دارند. در تماشای هر نمایش انسان چیزی از خود را در قالبِ کسی دیگر بر صحنه میبیند. هر تماشاگر، هم هنگام، در عالمِ خیال، بازیگر نیز هست. تماشا یعنی فراغت از کار، از گرفتاریهای روزانه، از آسیمگیها، و نگرانیها. تماشا یعنی چشم دوختن بر چیزهاییی یا بر صحنههایی که ربطی به کارـ وـ بارِ روزانهمان ندارند: آدمی در وقتِ فراغت است که به تماشا میپردازد. تا بدان جا که میرود و پولی میدهد تا امکانِ تماشایی را بخرد. آدمی به فراغت نیاز دارد، به فراغت از خود نیز. امّا هیچ تماشایی در بُن بیطرفانه و فارغ از خود نیست. آدمی به تماشای جاهایی میرود که دوست دارد. به تماشای فیلم یا نمایشی میرود که گمان میکند دوست خواهد داشت. آدمی میخواهد همهی خستگیها، نگرانیها، نفرتها، آزردگیها، و ملالهای زندگی روزانهاش را پشتِ درِ سینما یا تئاتر بگذارد تا میلِ او به «دوست داشتن» یا تمنّای لذت در او دو سه ساعت خوراک خود را بیابد. آدمی در تماشا بیطرف نیست. در آنچه بر صحنهی تئاتر یا بر پردهی سینما میبیند عواطفِ او، دوستیها و دشمنیهایاش، کششها و گریزهایاش، آرزوها و خیالهایاش در ماجرایی که در پیشِ چشم او میگذرد درگیر میشوند. از اینرو، تماشای یک فیلم یا نمایشِ «خوب» برای عامّهی تماشاگر، یعنی فیلم و نمایشی که در آن «هنرمند» به عواطفِ او، به دوستی و مهر، به خشم و نفرت، به هوشمندیها و بیزاریهایاش خوراک داده باشد. از این راه است که احساسِ سبکی و آسایشی و لذتِ فراغتی برای چندساعتی و گاه چند روزی دست میدهد. این شاید همان «روانپالایی» باشد که ارسطو گمان میکرد بر اثرِ تماشای تراژدی دست میدهد. و امّا، تراژدی از آنِ روزگاری بود که انسان از تهِ دل میگریست و از تهِ دل میخندید. زیرا «دل» هنوز آزاد بود و به زندانِ عقلِ حسابگر نیفتاده بود. در آن روزگاران انسان خود را همچون رویدادی کیهانی در صحنهی کشاکشِ ایزدان یا در گیرـ وـ دارِ خدا و شیطان میدید و پنجه در پنجه با سرنوشت. در تراژدیهای یونان انسانهایی شکوهمند از سرِ غرورِ بینهایت، با فراموش کردنِ آسیبپذیری و میرایی خود، با سرنوشت دستـوـپنجه نرم میکردند و شکستِ نهاییشان، غرقهشدنشان در خاک و خون، شکستِ نهایی انسان را در پهنهی جهان گواهی میکرد. در نمایشهای آیینی، همچون تعزیه، انسان به تماشای جنگِ ازلی و ابدی «خیر» و «شر» مینشست که در آن آدمیانیی نیمهخدایی، «اولیا»ی خدا، نمایندگانِ خیرِ مطلق بر زمین، میبایست از آدمیانی دیگر شکست خورند و به خاکـوـخون کشیده شوند، از «اشقیا»، که نمایندگانِ شرِّ مطلق اند. در اینگونه نمایش مردمان به تماشای صحنهای مینشستند که تمامی داستانِ آن را پیشاپیش میدانستند. امّا آن ماجرا دیگربار در پیشِ چشمِ ایشان زندگی از سر میگرفت و در اوجِ نمایش، آنجا که نمایندهی شرِّ مطلق خنجر بر گلوی نمایندهی خیرِ مطلق میگذاشت، چنان شور و ولولهای برمیخاست که مردمان را در اشک غرق میکرد. پس از آن چه احساسِ آرامشی، چه حالِ خوشی دست میداد از این شیون و گریه برای سر بُریده شدنِ خیر مطلق، از احساسِ همدلی و یگانگی با او؛ و سیلابِ اشک برای سیدالشهداء، «شفیعِ روزِ محشر»، که چه خوب همهی گناهانِ مؤمناناش را میشست و درهای بهشت را به رویشان میگشود. آدمهای غوطهزده در اشک از تماشای تعزیه چه سبک بیرون میآمدند. زیرا گناهان را همه در بارانِ اشک برای سیدالشهداء شسته بودند. گویی از نو به دنیا آمده بودند، با تازگی و بیگناهی یک کودک! این یک «روانپالایی» راستین با تماشای نمایشِ آیینی بود. امّا نمایش کارهای دیگری نیز میکند. یکی از کارهای آن نقاب برداشتن از چهرهی آدمیان در صحنهی بازی زندگیست. کارِ درام و کمدی همین است. همهی آنچه آنجا، در صحنهی بازی زندگی، در پسِ نقابهای نیکی و زیبایی و جاهـ وـ جلال پنهان میشود، مکر و نیرنگها، حماقتها و آزمندیهای بشری، اینجا نقاب از چهرهشان برداشته میشود. صحنهی نمایش همچنین صحنهی نقاب برداشتنِ انسان است از انسان؛ صحنهی داوری انسان است دربارهی انسان؛ صحنهی گریستن بر ناکامیها و رنجها و ستمدیدگیهای بشریست؛ و همچنین صحنهی خندیدن بر حماقتها و نادانیها و نیرنگبازیها و زرنگیها و بیدستـوـپاییهای بشری؛ صحنهی تماشای گرفتار ماندنهای انسان یا درماندگیهایاش در برابرِ رویدادهای زندگانی، در برابرِ خدا، در برابرِ خلق، در برابرِ وجدان، در برابرِ وظیفه، در برابرِ هوس، در برابرِ مرگ. در تماشای کمدی انسان بر انسان، بر دو دوزهبازیها و حیلهگریها و حماقتها و بیدستـ وـپاییها و آزمندیهایاش خنده میزند و با این خنده احساسِ سبکباری میکند. زیرا، در حقیقت، بر چیزی انسانی در پستوهای وجودِ خویش و تجربههای خویش میخندد. اگر آنچه را که بر صحنه میبیند در پستوهای وجودِ خویش یا در عالمِ تجربههای خویش نیافته و ندیده بود، نمیتوانست معنای آن را دریابد و بر آن بخندد. زیرکی هنرمندانه در هنرهای نمایشی پرده از بسیاری چیزهای پنهانِ بشری برمیگیرد و بازی او را در صحنهی زندگی عریان میکند. نمایش صحنهی عریان شدنِ انسان برای انسان نیز هست: عریانی اخلاقی. کهنترین نمونه از اینگونه زیرکی هنرمندانه را در یونان داریم، در آریستوفانس که دو هزار و چهارصد سال پیش از نیچه بر سقراط و مشربِ اخلاقی او خنده میزند. در یک سیاهبازی و نمایشِ روحوضی نیز به زبانِ ساده همین پردهدری از رازها و حیلهگریها و آزهای بشری را میبینیم. دلقکها، با خُلبازیها و حرفهای دیوانهوارِ نیشدارشان، کارشان، یا دستِ کم بخشی از کارشان به رخ کشیدنِ چیزهاییست که بزرگان و سروران نمیخواهند به روی خود بیاورند. ادبیات و هنرهای نمایشی بازنمایی حضور و بازی انسانی در صحنهی هستی در کل و در عرصهی هر فرهنگ اند. از راه مطالعهی آنها، چه دستآوردِ نخبگان باشد چه دستپروردِ عامّه، از «انسانشناسی»شان بسیار چیزها میتوان آموخت، از جمله معناهای آشکار و پنهانِ رفتارِ بشری در عرصهی هر فرهنگ، و نیز دربارهی دورههای تاریخی هر فرهنگ. هنرهای نمایشی انسان را به نمایش میگذارند برای انسانِ تماشاگر ، که خود همان انسانِ بازیگر است. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
زیبا بود لذت بردیم .منتظر نقد آقای کاشانی هستیم
-- بودا ، May 31, 2007سلام
آقای آشوری یادداشت کوتاه و مختصر و مفیدی نوشته اند که در عین سادگی و روانی، ایرانی و جهانی نیز بود.
-- توماج رحمتی ، Jun 3, 2007تعریض بنده بر کلام ایشان تنها در یک جا است و پیشاپیش عرض کنم که این تحلیل جایی در نوشته ی آقای آشوری نداشته است و بنده ادعا نمی کنم که در چنین متنی که اصولا هدفش چیز دیگری است باید در این نکات هم دقیق می شدند. القصه، ایشان می فرمایند:
"...از احساسِ همدلی و یگانگی با او؛ و سیلابِ اشک برای سیدالشهداء، «شفیعِ روزِ محشر»، که چه خوب همهی گناهانِ مؤمناناش را میشست..."
به نظر حقیر، چنین باوری در نزد شیعیان عزادار ریشه ای ندارد و بیشتر به حال و هوای مسیحیت و قربانی انسان-خدای آن می خورد تا این که با تفکر جمعی عزاداران جور در بیاید.
گریستن برای حسین در مذهب شیعه، چونان تجسمات عینی مسیحیان نیست هرچند که ممکن است طی تاریخ صوری از گرته برداری نمایشی را اتخاذ کرده باشد. اما گریستن در چنین نمایش تکراری بین سپید و سیاه که همیشه هم پایان معلومی دارد شاید به ضمیر ناخودآگاه جمعی برمی گردد که قربانی شدن دوباره ی حسین، طفلان مسلم، یاران و اصحاب او و خویشتن خودشان و فرزندان شان را به چشم می بینند و هنوز دم بر نمی آورند.
شاید گریستن عده ای از آن روست که به باور خویش بار مسئولیت را با چند قطره اشک از شانه های خود پایین می گذارند و به جای فرق ظلم بر فرق خویش می کوبند و شاید...
آقای آشوری! دسته ی آخری با همان دیدی که شما فرموده اید و با الهام از سنت مسیحی قربانی، بخشایشی را طلب می کنند که تنها حسین قادر است به آن ها ببخشد.
قضاوت درباره ی این سه گروه، کار ما نیست و تحلیل عزاداری حسین هم.
غرض تنها این بود که باور عده ای را به جمعیت کثیری، من بعد بسط ندهیم.
مقاله دلچسب و زیبایی بود. دوستان درباره مراسم سیدالشهدا نکاتی را نوشتند. به باور من گریستن و خویش را تنبیه بدنی کردن و نوحه وزاری برای حسین در مذهب شیعه از نوعی احساس گناه و خودآزاری جمعی صورت میگیرد که بنظرم میرسد نوعی دستکاری کردن روح و روان جمعی توسط پیشوایان مذهبی شیعه به منظور در قدرت گرفتن امور است. داستان عاشورا آنگونه که برای شیعه بازگو میشود آنطوری نیست که محققین اروپایی در کتابهای خود نوشته اند. روایتی که ما شنیده ایم عینا به گونه ای است که در طی مراسم آن روز معین احساس گناه را با خود به دوش بکشیم و با عزاداری و تنبیه بدنی به گونه ای خود را آسوده تر و سبک تر کنیم. عین همین در مسیحیت به چشم میخورد. هنوز در نقاطی در فیلیپین صلیب کشیدن مسیح به صورت تعزیه اجرا میشود و مردم خود را سیلی زده و مورد آزار بدنی قرار میدهند.
-- احمد ، Jun 6, 2007