تاریخ انتشار: ۱۵ فروردین ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
تحليلی بر کامنتهای خوانندگان مقالات نقد فيلم 300

آسان‌ترين کارها، دادن شعار، محکوم ساختن و دشنام نثار کردن است

اشکان آويشن

نويسنده‌اي گفته‌است: «اگر انسان‌ها از شنيدن بعضي حرف‌ها ناراحت مي‌شوند در واقع به علت محتواي آن حرف‌ها نيست بلکه به آن دليل است که آن‌ها را از دهاني که نبايد بشنوند شنيده اند.» کمي تأمل در اين گفته، مرا به ياد «فيلم سيصد» و واکنش ايرانيان نسبت به آن مي‌اندازد. اين نخستين بار نيست که در رسانه‌هاي خارج از ايران، به مردم اين کشور و به نوعي به تاريخ آنان توهين مي‌شود. اما همه‌ي اين توهين‌ها از سوي همه‌ي توهين‌کنندگان، از چنان خصلت زخمي‌کننده‌اي برخوردار نيست. مهم آنست که چه کسي و از چه سرزميني و با چه جايگاهي به ما توهين کرده‌است.

صدام حسين و نفرت او از ايرانيان
تقريباً بيشتر ايرانيان مي‌دانستند که صدام‌ حسين رهبر سابق عراق از ايرانيان نفرت داشته است. حتي برخي تا آن‌جا پيش مي‌روند که اين نفرت را جزو يکي از عامل‌هاي جنگ ايران و عراق مي‌دانند. صدام نه تنها به ايران يورش برد، کشت و سوزاند و ويران کرد بلکه او هرجا که فرصتي به دست مي‌آورده از ايرانيان به عنوان حشرات و موجودات منفور و موذي ياد مي‌کرده است. صحبت بر سر درستي يا نادرستي نوع نفرت او عليه ايرانيان نيست. صحبت بر سر آنست که نفرت صدام و حتي توهين او به ايرانيان با همه‌ي زخم‌خوردگي‌هاي مادي و جسمي از او در خلال جنگ هشت‌ساله، زخم عميق و ناسوري بر ژرفاي جان آنان به جا نگذاشته‌است. چرا ؟ زيرا حرف‌هاي صدام در جايي خريدار و اعتبار نداشت. زيرا رسانه‌هاي جهان، حرف‌هاي او را در باره‌ي ايرانيان نه تکرار ميکردند و نه بدان وزني ميدادند. و گرنه اهانت صدام به يک ملت آن‌هم به اين شکل بي پرده و بي‌پروا، از اهانتي که فيلم سيصد به مردم ما روا داشته کمتر نبوده است.

اما زماني که فيلم سيصد ساخته ميشود و يا نام «خليج فارس» به عنوان «خليج عربي» از سوي رسانه‌هاي غربي مطرح مي‌گردد، انگار همه‌ي اعتبار و هستي قوم ايراني را در زير پاي آنان که سرنوشت جهان را در دست دارند لگدکوب گشته‌است. اعتبار غرب و قضاوت آن در باره‌ي ما، چه تاريک و چه روشن، هميشه از اهميت بسيار برخوردار بوده است.

دقيق و برنامه ريزی شده
عوض کردن نام «خليج فارس» به «خليج عربي»، تنها به ذکر ناگهاني آن در رسانه‌هاي غربي پايان نمي‌گيرد. تصميم براي عوض کردن نام اين خليج، سال‌هاست که به شکلي دقيق و برنامه‌ريزي شده، در کشورهاي عربي «خليج فارس» آغاز شده است. وقتي که دانش‌آموزان و نوباوگان اين کشورها، در کتاب‌هاي درسي خود، هرچه مي‌خوانند و ياد مي‌گيرند، فقط «خليج عربي» است، ديگر شما چگونه مي‌توانيد چنين باوري را از ذهن آنان بزدائيد؛ وقتي که آنان و بسياري ديگر به عنوان خبرنگاران نوشتاري، تصويري و گفتاري در اين جا و آن جاي جهان، از «خليج فارس» به عنوان «خليج عربي» نام مي‌برند.

اما اين نوشته به طور عمده بر آنست تا نگاهي به واکنش‌هاي متفاوت ايرانيان نسبت به «فيلم سيصد» داشته باشد. براي آنان که از ماجراي اين فيلم، پيش‌زمينه‌ها و هدف هاي احتمالي و يقيني سازندگان آن اطلاع چنداني ندارند کافي است به نوشته‌هاي بازگو کننده و تحليل گرانه‌اي که در سايت «راديو زمانه» منتشر شده نگاهي بيندازند.

واکنش‌هاي متفاوت ايرانيان
در ميان ايرانيان مي‌توان به واکنش‌هاي گوناگوني در اين زمينه اشاره کرد. واکنش نخستين، خشم و نفرت است و صد البته انديشه به انجام کاري که رنگ و بوي انتقام داشته‌باشد اما نه از نوع ويرانگر آن. اين واکنش در سطح مي‌لغزد و در نهايت، راهي به دهي نمي‌برد. واکنش دوم تن به تأمل و چاره‌جويي مي‌سپارد. اما دريغا که اين گزينه بسيار ناچيز است. واکنش سوم، هم تحسين «فيلم سيصد» را در پي‌دارد و هم نوعي بي‌تفاوتي و حتي به سخره گرفتن تمامي اين بحث‌ها را. نه جاي دوست مشخص است و نه جاي دشمن. اين بي‌تفاوتي، خوشبختانه جاي چنداني را به خود اختصاص نمي‌دهد. اما گروه اول نه تنها بسيارانند بلکه نگاه آنان به پديده‌ي هويت و مليت، نژاد و خون، نگاهي بسيار ناموزون، آميخته با احساسات و دريافت‌هايي قالبي و مکرر ‌است.

من در اين نوشتار تلاش مي‌کنم تا به پاره‌اي از آن‌ها که مي‌تواند زمينه‌ساز بحث ما باشد اشاره‌ داشته‌باشم. اگر همه‌ي يادداشت‌ها را برنگزيده‌ام نه از آن رو بوده که بدان‌ها اهميتي نداده‌ام بلکه بدان جهت بوده که وقت و بافت کار، چنان مجال فراخي را نمي‌طلبيده است. هر چه را که از يادداشت گذاران – منظورم کامنت گذاران است – نقل کرده‌ام همه‌جا نقل به معناست. اگر در جايي در درک گفته‌ي اين هموطنان اشتباهي رخ داده باشد، مسؤليت آن بر گردن من است و نه «راديو زمانه». هر چند از سوي من هم، چنان کاري، هرگز آگاهانه صورت نگرفته است.

الف. ايرانيان خشمگين و آزرده خاطر

از ميان يادداشت‌گذاران خشمگين و آزرده دل، کسي پيشنهاد مي‌کند تا فيلمي از حمله‌ي منجر به شکست آمريکايي‌ها در طبس ساخته شود تا بدين وسيله خواري و شکست آنان نيز در برابر چشم جهانيان به جلوه گري بپردازد. در اين ميان، طبيعي است که او حتي به علت‌هاي شکست آن حمله که در گرو عوامل گوناگوني از قبيل عوامل طبيعي و گاه خارج از حوزه‌ي اراده‌ي انساني بود فکر نمي‌کند. او تنها به شکست و سرشکستگي دشمني مي‌انديشد که اينک «خشايارشا»ي او را به بدترين شکل ممکن به توصيف کشيده‌است. از اين روست که وي دوست دارد در پايان نوشته‌اش فرياد مرگ برآمريکا نيز سردهد.

احساسات سوزان ملی
خواننده‌ي ديگري‌‌ مي‌گويد که ما بايد اين هنر را داشته‌باشيم که برنامه را – برنامه‌هاي ضد فرهنگ ايراني را- به سود خودمان تغيير دهيم. و بلافاصله شعار مي‌دهد: «پيروز باد سرزمين جاوداني پارس!»

ناگفته پيداست که انديشه‌ي تغيير دادن اين موج ويرانگر، عليه عاملان آن در هر کجاي دنيا که هستند، نياز به دانش، دورنگري، صبوري و فاصله‌داشتن از «احساسات سوزان ملي» دارد. نگفتم «احساسات ملي» بلکه گفتم «احساسات سوزان ملي».

نشان دادن احساساتي از اين دست، کم يا زياد، مي‌تواند روي ديگر سکه‌ي واپس‌گرايي و غرق شدن در انواع پيش‌داوري‌ها و تعصبات ملي و مذهبي باشد. آسان‌ترين کارها، دادن شعار، محکوم ساختن و دشنام نثار کردن است. اما قاطعانه بايد معتقد بود که با واکنش‌هايي از اين دست، هيچ جرياني به سود ما، به فرا کشيدن و اعتبار بخشيدن به ما، تغيير نمي‌کند و اگر حتي موجي در جهت موافق ما باشد، ممکن است با چنان واکنش‌هاي خامانه، تغيير مسير بدهد و عليه خود ما به کار رود. هوشياري يک چيز است اما بهره برداري آگاهانه و دورانديشانه از اين هوشياري، آن هم آميخته با دانش و شکيبايي، چيزي ديگر است.

خواننده‌ي ديگري در زير نوشته‌ي «سلمان جريری» که با عنوان «نامه به سه دوست بمب‌گذار» منتشر شده، نوشته‌است که نويسنده‌ي مقاله به علت اقامت در خارج از کشور، حس ناسيوناليستي خود را به کلي از دست داده است. اين خواننده با کمال تعجب اضافه مي‌کند که چگونه مي‌شود به هويت و تاريخ انسان توهين کرد اما با وجود اين، شخص توهين‌شده را ککي هم نگزد. يا چگونه مي‌توان در برابر تغيير نام خليج فارس چنان بي‌تفاوت بود؟

هر که در وطن نباشد
البته نوشته‌ي سلمان که در «وبلاگ» خودش نيز انتشار يافته، از متانت و عمق قابل احترامي برخوردار است. من چنان موردهايي را از نوشته‌ي او استنباط نکرده‌ام اما به نظر مي‌رسد که پاره‌اي از خوانندگان، نه درک او را بازيافته‌اند و نه با او هم‌دل و هم‌آوا گشته‌اند. در همين زمينه، خواننده‌ي ديگري، با لحني اهانت‌آميز، باز او را به علت اقامت در غربت، از هر چه «غيرت» است تهي‌ديده و براي گرفتن انتقام روحي خويش از «بي‌غيرتي» نويسنده، از آن «سه دوست بمب‌گذار» تخيلي اما با شرف، تشکر نيز کرده‌است. خشم يادداشت‌گذار با اين واکنش‌ها نيز فروکش نکرده‌است و او سر انجام براي نشان دادن وطن‌پرستي خويش، درود‌هاي گرمش را نثار ايران کرده است تا «کور شود هرآن‌که نتواند ديد».

واکنش‌هايي از اين دست، البته هم جاي تأمل دارد و هم جاي تأسف. من براي نظر تک‌تک خوانندگان «راديو زمانه» در هرکجا که هستند احترام قائلم. ابراز تأسف من به معني لگد مال کردن انديشه‌هاي آنان نيست. بلکه به معني آنست که ما بايد افکاري از اين دست را جدي بگيريم. ايرانياني که حرف دل خود را از زبان همين يادداشت‌گذار مي‌خوانند کم نيستند. نه اين انديشه‌ها را مي‌توان نديده گرفت و نه صاحبان آن‌ها را. صحبت بر سر آنست که وقتي کسي چنان برخورد عميق و دلسوزانه‌اي را به کلي نفي مي‌کند و به صاحب آن انديشه توهين روا مي‌دارد، انسان به اين فکر مي‌افتد که در ميان ما ايراني‌ها، نياز به کار فکري و فرهنگي عميق و خستگي‌ناپذير، بيشتر از هر زمان ديگري احساس مي‌شود. بنيان استدلال‌هاي اين يادداشت‌گذار بر آن است که هر که در وطن باشد وطن‌پرست و «باغيرت» است و هر که نباشد، دشمن وطن و صد البته «بي‌غيرت».

دست خالی
يادداشت‌گذار ديگري نوشته‌است اين که غربي‌ها به پيشينه‌ي ما اين‌گونه توهين مي‌کنند نشان از کمبودي است که خود آن‌ها دارند. او سپس ادامه داده‌است که ما در کشور خودمان نيز، کارهايي از اين دست را نسبت به خودمان روا مي‌داريم و مثلاً شخصيتي همچون شاه‌عباس را هرزه نشان مي‌دهيم. پس با استدلالي که اين هموطن ما از آغاز ارائه داده، بايد گفت که ما خودمان هم نسبت به خودمان کمبود داريم. البته ايشان، نوع اين کمبود را مشخص نکرده است.

درست است که نگاه‌هايي از اين دست به پديده‌ها، جايگاه فکري ما را نشان مي‌دهد. اما متأسفانه، جايگاه فکري ما را در جايي نشان مي‌دهد که حکايت از خالي بودن دست‌ها و ذهن‌هاي ما دارد. واکنش‌هايي با اين آهنگ و رنگ، آشکارا بازتاب آنست که ما از کمبود يک انديشه‌ي عميق جهان‌بينانه در رنجيم و نبود همين چشم‌انداز است که ما را وا مي‌دارد تا پس از ديدن و شنيدن برخي توهين‌ها و ناروايي‌هاي کلامي و رفتاري در عرصه‌ي جهان، از درد به خود بپيچيم.

خواننده‌ي ديگري نوشته‌است که تاريخ ما افتخار ماست. او حتي با وجود آن که «عهدنامه‌ي گلستان» و «ترکمان‌چاي» را درست نمي‌داند اما آن‌ها را ناشي از شجاعت ايرانيان مي‌شناسد. در اين که در همه‌ي نبردها، حتي از قوم شکست خورده، انسان‌هايي، جانبازي‌هاي افسانه‌اي از خود نشان داده‌اند، ترديد نيست اما عهدنامه‌هاي مورد نظر، نشان از حضور حکومتي دارد فاسد و ضدملي. چنين خصلت‌هايي هرگز به سربازان گمنام و يا بانامي که در آن گستره‌ها جان خود را از دست داده‌اند اطلاق نمي‌شود. در واقع نويسنده‌ي محترم يادداشت، شجاعت مردان عرصه‌ي کار زار را ناخواسته به رهبري فاسد کشور انتقال داده است. در حالي که بايد گفت که شجاعت مردان ميدان رزم براي جلوگيري از بسته‌شدن تحميلي چنان عهد‌نامه‌هايي، کافي نبوده است.

دلسوزی توهين آميز
همين خواننده‌ي محترم نوشته است که اگر رژيم از اعتبار نام ايراني و تاريخ کشورمان دفاع نمي‌کند، چه کسي بايد صداي اين «قوم‌ بزرگ» ولي «بدبخت و بي‌پشتيبان» را به گوش ديگر مردم جهان برساند. برخوردهايي از قبيل اطلاق خصلت يک قوم بزرگ اما بدبخت و بي‌پشتيبان به مردم ايران قبل از آن‌که دلسوزانه باشد، اهانت‌آميز است. مگر صاحبان قلم و يا تحصيل‌کرده‌ها، وکلاي دعاوي ملتشان هستند؟ چه کسي اين سمت را به آنان ارزاني داشته است؟

اين همان تفکري است که از ميانه‌هاي دهه‌ي چهل تا زمان انقلاب در ميان نيروهاي چپ ما تا آن‌جا خانه کرده بود که آنان را به نتيجه‌گيري‌هاي بسيار شگفت‌آوري در رابطه با وکالت داشتن براي «مردم بدبخت» و نجات آنان از ورطه‌ي گمراهي و فقر کشانده بود. انساني بودن يک تفکر به معني عملي بودن و يا مورد قبول عام بودن آن در همه‌ي دوره هاي تاريخي نيست.

يادداشت‌گذار ديگري مي‌نويسد درست است که ايرانيان از حکومت‌گران نالايق و يا بيگانگان طمع‌کار در رنج بوده‌اند اما هميشه در بزنگاه تاريخ، تأثير شگرف خود را بر روزگار گذارده و خود «روزگارساز» شده‌اند و نمونه مي‌آورد که هم وطنان ما، توانستند وحشيان دشت مغولستان را به خدمت فرهنگ بشري درآورند. نگاه اين خواننده، نگاه اميدوارانه‌اي است اما به نظر مي‌رسد که اين اميد به يک رشته انديشه‌هاي مکرر اما از رنگ و رو افتاده‌ايست که در ذهن بيشتر ما همچنان به حيات خود ادامه مي‌دهد. اما اگر آن‌ها را بشکافيم بايد پرسيد که اين بزنگاه‌ها کجا بوده است و ايرانيان مورد نظر او در آن بزنگاه‌ها چه کرده‌اند. بسياري از کلي‌گويي‌ها، گاه ما را از يک غرقابه نجات مي‌بخشند اما راه را براي صدها غرقابه‌ي ديگر در برابر ما مي‌گشايند.

شاهد غيبی غربی
اميد بستن‌هاي استثنايي به يک قوم استثنايي، در خور انسان امروزين که زندگي اجتماعي از او مسئوليت‌هاي گسترده و عميقي مي‌طلبد نيست. جالب آن است که اين خواننده‌ي محترم، خشم فرو خورده‌ي خويش را بدين شکل بيرون مي‌دهد که براي اثبات حقانيت ما در تاريخ، شاهد از غيب نيز فرا رسيد و خبرگزاري « رويترز » نيز اين فيلم را ابلهانه اعلام کرد. گويي همه‌ي غرب تنها در آمريکا خلاصه شده‌است و همه‌ي ساکنان اين کشورها، حتي منتقدان و خبرنگاران و ديگر انديشمندان، دست در همان کاسه‌اي دارند که سازمان‌هاي جاسوسي آشکار و نهان اين کشورها بر سر سفره‌ي جهان پهن کرده‌اند.

اگر غرب و يا سازمان‌هاي سياسي و جاسوسي معيني در صدد برمي‌آيند تا با تحريف واقعيات تاريخي، ملتي را قهرمانانه و همدلانه‌ فراکشند و در برابر ملت ديگري بگذارند، در واقع دامي است که بر سر راه افکار عمومي مردم کشور خود و ديگر مردم جهان مي‌گسترانند. در اين بازي‌هاي سياسي، شماري اهريمن صفت و بربر به جلوه مي آيند و گروهي فرشته‌خصلتاني که جان بر سر رهايي تمدن پرشکوه بشري مي گذارند.

اما براي نفي اين دام و يا خنثي کردن آن، نه خشم و خروش مي‌تواند گره‌گشا باشد و نه مشت‌هاي گره کرده و نفرين و نفرت نثار کردن. بايد به جهانيان نشان داد که ايرانيان مانند همه‌ي ملت‌هاي ديگر در برگيرنده‌ي طيف وسيعي از گرايش‌هاي فکري و آرماني هستند. هر مقدار که گرايش‌هاي متمدنانه، عميق و انديشمندانه در رسانه‌هاي جهان از سوي گروه هاي مختلف ايرانيان جا بازکند، زمينه را براي به انزواکشاندن چنين تلاش‌هايي بيشتر فراهم مي‌سازد.

البته براي آنان که نيروي سيصد نفره‌ي «لئونيداس Leonidas » را در برابر نيروي ميليوني «خشاريارشا» نشانه‌ي شجاعتي فرا انساني به تصوير مي‌کشند بايد اين نکته را افزود که هيچ ملتي از ديدگاه بيولوژيکي، تافته‌ي جدا بافته‌اي نيست. اگر چيزي هم باشد در تربيت و فکر و فرهنگ انسان‌هاست که آنان را متفاوت رشد مي‌دهد. اگر حتي در اين نبرد نابرابر از نظر شمار نيروي انساني، ايراني‌ها شکست هم مي‌خوردند، بايد گفت که ننگي متوجه آنان نبود. ننگ متوجه آن عواملي بود که آنان را بدون تقويت روحيه، بدون باور به يک آينده‌ي روشن و بدون دسترسي به امکانات لازم، به نبرد نيرويي مي‌فرستند که آن نيرو، همه‌ي امکانات روحي و جنگي را در اختيار خويش دارد. نه ضربان قلب اسپارتي‌ها مي‌توانسته بيشتر از ضربان قلب پارسي‌ها باشد و نه ماهيچه‌ها و استخوان‌بندي آنان از آن‌ها موجوداتي فرا انساني پديد آورده‌است. در همه‌ي اين ماجراهاي تاريخي بايد به زمينه‌ها و پيش‌زمينه‌ها فکر کرد. به دليل نبود انبوهي امکانات نمي‌توان ملت يا گروهي را بُزدل و ناتوان ناميد و شماري ديگر را جوهر شجاعت و مردانگي.

خون کورش
نويسنده‌ي ديگري مي‌نويسد شما – منظور غرب و در رأس آن آمريکاست - ثروت خود را از غارت ثروت و مغز ما آورده‌ايد. و حالا هم تلاش مي‌کنيد تا فرهنگ و تاريخ ما را که از دستبرد مصون مانده‌است نابود کنيد. اما بدانيد که هنوز در ايران ما کساني هستند که خون کوروش در رگ‌هايشان جاري است تا بتوانند هم از حيثيت ما دفاع کنند و هم اين سرزمين را به آن شکوه گذشته برسانند.

البته، اين خواننده در مورد ثروت‌هاي مادي و زميني شايد حق داشته باشد. زيرا ثروت را مي‌توان به شکل هاي گوناگون دزديد و برد اما مغز را اگر چيزي در آن باشد چگونه مي‌توان غارت کرد؟ مهم تر از همه اين که اميد اين خواننده‌ به آن کساني است که خون «کوروش» را هنوز در رگ‌هاي خود دارند. اگر کاري هم بخواهد صورت بگيرد بايد از سوي آن‌ها صورت بگيرد. به نظر مي‌رسد که در خون «کوروش»‌ها و «داريوش»‌ها، ظاهراً مواد ديگري به کار رفته که انسان را به رشد تمدن و کشورگشايي و عظمت طلبي کمک مي‌کرده است. آيا چنين برخوردهايي به قول «حافظ» شيراز مي‌تواند:« گره از کار فرو بسته‌ي ما بگشايد؟ »

همه خراب اند جز ما
يادداشت‌گذار ديگري معتقد است که همه‌ي بناهاي تاريخي جهان بدون استثناء – البته ايشان بدون استثناء را ننوشته اند اما من از درون متن اين طور استنباط مي‌کنم- با زور و آدمکشي درست شده به غير از تخت جمشيد که همه‌ي آثارش نشانه‌ي يک فرهنگ غني انساني است. البته اين که انسان با اين اطمينان حرف مي‌زند جاي خوشحالي دارد. اما آيا مي‌شود اين اطمينان را به ديگران هم انتقال داد؟ از سوي ديگر بايد پرسيد که آيا آثاري را که هنرمندان رُم و يونان قديم و غول‌هايي مانند «داوينچي» و «ميکل‌آنژ» ساخته‌اند، بازتاب فرهنگ غني انساني نيست؟ آيا آثار آنان نيز با زور و آدمکشي آفريده شده است؟

احمق ها
بسياري از يادداشت گذاران ما از شدت خشم نسبت به کارگردان «فيلم سيصد» يعني « Zach Snyder»، نه تنها او را احمق خوانده‌اند بلکه اين خصلت را به دولت و ملت آمريکا نيز ارزاني داشته‌اند. سؤال من اينست که اگر آدم‌هاي احمق چنين کارهايي را انجام مي‌دهند، ديگر چه جاي اين همه شکوه و شکايت است؟ در واقع، حماقت آن‌ها بازگو کننده‌ي کار و هدف آنان است.

اما چنان که مي‌دانيم، اين نوع برخورد، در ميان ما ايرانيان نه تنها ريشه‌ي فرهنگي و تاريخي دارد بلکه بازتاب خشمي است ناشي از يک معادله‌ي نابرابر. «محمدرضا شاه پهلوي» نيز در خاطرات «عَلَم»، جاي جاي، وقتي مي‌خواهد از رؤساي جمهور آمريکا و يا شخصيت‌هاي سياسي بزرگ حرف بزند که او در برابرشان تاب برابري ندارد، آن‌ها را هميشه احمق خطاب مي‌کند. اين «نيکسون» احمق، اين «کندي» احمق، اين «جانسون» احمق و غيره و غيره.

ب. ايرانيان مخالف اما چاره جو

اما خوانندگان ديگري هم هستند که اين پديده را به گونه‌اي ديگر مي‌بينند. يکي از اين يادداشت‌گذاران به شکلي متين و خردمندانه اخطار داده است که در ايران، سياست، مي‌خواهد فرهنگ را در خود فرو بَرَد. مباد که ما سطح فرهنگ را به سطح سياست پايين‌آوريم. من در يادداشت اين هموطن، جاي تأمل مي‌بينم. مشکل بزرگ ما، در سياست نيست، در فرهنگ است. در اُفت فرهنگي است. نگاه ما به جاي آن‌که افق هاي بالاتر و دورتري را بنگرد به چهارچوب «درِ» خانه چشم دوخته است.

اين را مي‌دانيم که سياست روز از همان چهار چوب در، آويزان است. هم ديدن آن راحت است و هم حرف زدن در باره‌ي آن. اما اين به معني آن نيست که ما سياست و انگيزه‌هاي پشت آن را مي‌شناسيم. براي شناخت سياست بايد فرهنگ را شناخت. فرهنگ، آن جوهر دربردارنده‌ي سياست و هرگونه رفتار سياسي ديگر است.

شايد در بسياري از وبلاگ‌هاي ما و يا ديگر رسانه‌ها، صحبت از سياست، رد کردن سياست و يا به مسخره گرفتن سياست در شکل ابراز خشم و يا يا به طعن و تَسخَر گرفتن، جزو راحت‌ترين کارها باشد. ميزان شدت و ضعف کار، حمله کردن و يا ملايم بودن، بستگي به سکونت افراد در ايران و يا جاهاي ديگر دارد. در اين وبلاگ‌ها، انبوهي عابران پياده و سواره اُطراق مي‌کنند. با هم کلنجار مي‌روند. با نويسنده چاق سلامتي مي‌کنند. او را به احسنت و ستايش خويش دلگرم مي‌سازند.

اما از طرف ديگر، بسياري از سايت‌ها و وبلاگ‌هاي فرهنگي، گويي عمدتاً براي در و ديوار مي‌نويسند. کسي از آن‌جا حتي عبور هم نمي‌کند چه برسد به اُطراق. بيان اين پديده، گلايه از مردم نيست. مردم همان‌اند که هستند. نود و نه درصد آنان کاملاً طبيعي عمل مي‌کنند. گرايش به تأمل، به کمي در خود فرو رفتن، کمي چاره‌جويي براي دشواري‌هاي نيرو طلب زندگي، ظاهراً به حداقل رسيده است. البته چه بسا که مشکل اصلي در جاهاي ديگري باشد که اين نوشته، مجال بازکردن آن را ندارد.

در عمل مي‌بينيم که نوشته‌هاي بسيار کوتاه چندخطي در زمينه‌ي سياست، گاه هزاران خط تفسير و يادداشت را از سوي خوانندگان به دنبال خود مي‌آورد. اما وقتي به دنبال آن چند خط اصلي که نويسنده نوشته‌است مي‌رويد، تازه در مي‌يابيد که نبض بازار فکر در ميان بخش زيادي از مردم ما با چه ميزاني مي‌تپد. به عبارت ديگر بايد گفت که سياست به قول آن يادداشت‌گذار، فرهنگ را بلعيده است. جاي زيادي براي ميدان‌داري آن نگذاشته است.

فخر فروشی به تاريخ يا تحليل آن؟
نتيجه‌ي اين بلعيده شدن فرهنگ به اين شکل در مي‌آيد که هموطنان ما پس از ديدن يا شنيدن محتواي

«فيلم سيصد» که تاريخ را کج و نادرست تصوير کرده‌است و به پاره‌اي از ويژگي‌هاي ملي ما اهانت روا داشته، بر مي‌آشوبند و دوست دارند «داد خود از کِهتر و مِهتر بستانند». اما در جهان امروز، ستاندن داد از کهتر و مهتر نه عملي است و نه پسنديده. ما به انسان هايي نياز داريم که گذشته را نه در هيأت مشتي شعار زنده باد و مرده باد بشناسند بلکه گذشته را به شکل علمي و تحليل شده در برابر خود قرار دهند و از سير تمدن انساني فقط به ننگ و افتخار بسنده نکنند بلکه بدان خردمندانه بنگرند.

در آن صورت است که مي توان «فيلم سيصد» را ديد اما دشنام نداد و در عين حال، همچنان يک انسان در درجه‌ي نخست و سپس يک ايراني در درجه‌ي دوم باقي ماند. اين هموطن يادداشت‌گذار نوشته‌است آن‌گاه که زمان «حال و آينده» تاريک به نظر مي‌رسد، ميل به «گذشته» قوت مي گيرد. البته شبيه همين حرف را نويسنده‌ي «نامه به سه دوست بمب‌گذار» نيز يادآورشده است.

اما در اين ميان شايد بد نباشد به يک نکته اشاره‌کنم و آن اين که در زمان حکومت پهلوي نيز با توجه به موازين و انتظارات آن روزگار و بخصوص وحشت مردم از پليس مخفي شاه که سايه‌ي خود را حتي بر اتاق خواب آنان نيز افکنده بود، بسياري از مردم ما، حال و آينده را چندان روشن نمي‌ديدند. اما ميل به گذشته، يعني آويزان شدن از افتخارات تاريخي وابسته به «کوروش»‌ها و «داريوش»‌ها هم برايشان محلي از اِعراب نداشت. در همان زمان، وقتي «محمدرضا پهلوي» در تخت جمشيد با همه‌ي امکاناتي که بسيج کرده بود به «کوروش» گفت تو آسوده بخواب ما بيداريم، بسياري از جوانان ما در سياه چال‌ها اين تعبير را داشتند که «محمدرضا پهلوي» به بنيانگذار امپراتوري ايران، خاطر جمعي مي‌دهد که اي «کوروش» بزرگ از حضور اين نيروهاي خرابکار و معترض نگران مباش. ما در تداوم سياست هاي تو، دمار از روزگارشان در مي‌آوريم.

اگر مردم کنوني ما گرايش بيشتري به گذشته پيدا کرده‌اند شايد بتوان پاسخ آن را در درون جامعه‌ي ايران و برخورد اهل قدرت با سنت‌ها و فرهنگ ملي پيدا کرد. من پاسخ قاطعانه‌اي براي موضوعات پيچيده‌اي از اين دست در آستين ندارم.

خواننده‌ي ديگري در يادداشت‌هاي خود در مورد نوشته‌ي «سلمان» گفته است که بايد نگاه ژرف‌تري به نوشته‌ي او داشته باشيم. به اعتقاد اين يادداشت‌گذار، اندکي ميهن‌دوستي بدنيست. اما نوشته‌ي «سلمان» در عمل نيشتري بر نهاد چرکين انديشه‌ي بيمار ما در باره‌ي نژاد و گذشته‌ي پر افتخار فرو کرده است. من نيز با حرف اين يادداشت گذار محترم کاملاً موافقم.

ج. ايرانيان موافق و نيز بي تفاوت

از ميان يادداشت‌گذاران مي‌توان به دو نفر برخورد کرد که «فيلم سيصد» را جالب و آموزنده ديده‌اند و آن را عالي و با شکوه ارزيابي کرده‌اند. يادداشت‌گذار ديگري در واقع اين نوع اعتراض‌ها را بي‌مورد دانسته و به اين حرف کارگردان فيلم استناد کرده است که به معترضان گفته‌است «گر تو بهتر مي‌زني بستان بزن». به اعتقاد من اگر حتي کارگردان فيلم مورد نظر، چنين حرفي را هم زده باشد، چنان ارزان است که جاي بحث بيشتري را به خود اختصاص نمي‌دهد.

در ميان يادداشت‌گذاران شمار اندکي نيز در رديف خستگان و بي‌تفاوتان بوده‌اند. به نظر مي‌رسد که آنان در پي بحث‌هاي ديگري هستند و چندان تمايلي به خواندن و يا شنيدن حرف‌هايي که رد و بدل مي‌شود ندارند. چه بسا آنان جزو طرفدار انديشه‌ي «فرخي سيستاني» باشند که گفته بود:
فسانه گشت و کهن‌شد حديث اسکندر

سخن نو آر که نو را حلاوتي است دگــر

به آزمون‌هاي فکري و رفتاري بيشتري نيازمنديم
اعتقاد من آن است که اگر حتي همه‌ي ايرانيان، «فيلم سيصد» را ضد هويت ملي ما و توطئه‌گرانه بدانند و تنها يک نفر آن را با شکوه و ارزنده ارزيابي کند، جا دارد که به دريافت وي با ديده‌ي حرمت نگاه کنيم و آن را نشانه‌ي همدستي با دشمنان مردم و يا اصطلاحاتي از قبيل مزدوري و خود فروشي نپنداريم. در اين گشاده‌دستي‌هاي فکري است که مي‌توان ميزان رشد يک ملت را به آزمون گذاشت.

حتي وقتي انسان در ميان يادداشت گذاران، به موردهايي برمي‌خورد که به نويسندگان مقاله‌ها توهين شده، سخت متأسف مي‌شود. اما جاي آنست که حتي چنان توهين‌کنندگاني را محکوم نکنيم و به تازيانه نسپريم. براي دگرگوني رفتاري، نياز به دگرگوني فکري است. دگرگوني فکري نيز از کوره‌ راه‌هاي ترديد و تزلزل، قهر و آشتي، پذيرش و رد مي‌گذرد. براي رسيدن به مزرعه‌ي شکيبايي و حرمت، هرکس بايد راه درازي را طي‌کند. هر يک از ما در درجه‌ي نخست، در ميان باورهاي نخستين خويش شناوريم.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)