خانه > حقوق انسانی ما > زنان > جان شیدای زن - ۵ | |||
جان شیدای زن - ۵تهیهکننده: جلال مهرجوییجان شیدای زن را از اینجا بشنوید. از دوردستهای تاریخ، همواره دردهایی جان بشریت را آزرده است. دردهایی که بشریت مانند زمستان در چهار فصل، به آنها خو گرفته است. بی گمان برای هر کسی پیش آمده است که وجود وسیلهای در خانه، با این که همیشه در معرض دید بوده است، فراموش شده است. فقط کافی است که دستی، با جابهجا کردن، وجود آن را یادآور شود. شاید این یاد آوری، چراغ چرایی را در ذهن کسی روشن کند تا افراد خانواده درباره هوده یا بیهودگی وجود آن گفتگو کنند. سپس درباره گذاشتن یا برداشتن آن تصمیم بگیرند. با چراغ چرا، در اندیشه گاه بشریت، بندها و زنجیرهای اسارت یکی پس از دیگری گسسته میشوند و رود راستی، درستی و مهربانی جاری خواهد شد. روزی زنی به مطب آمد: «خانم دکتر جون! معاینهام کن. ببین بچهدار میشم!؟» دهانه رحمش، یکپارچه زخم بود و نشستم به نسخه نوشتن. دست نگه داشتم. اومد نشست. چه نسخهای باید نوشت؟ به این جور آدمها چه میشود گفت؟ آیا میشود کاری کرد؟ تازه اگر هم بشود، با فرسودن جان خود برای یک نفر، دو نفر یا حداکثر ۱۰ نفر، آیا میشود آن را به حساب کاری برای جامعه گذاشت؟ گلچهره فریاد میزد و میدوید. آتش از سربند و پیراهنش زبانه میکشید. مردم آبادی بیرون ریخته بودند. گلبانو بر سر زنان، دنبال گلچهره میدوید. سربندش باز شده و به زمین کشیده میشد. باد زیر دامان بلندش افتاده بود. بر سر و چهره مشت میکوبید و ناخن میکشید. ضجه و شیون نمیگذاشت سخنش دانسته شود. دست دراز میکرد تا گلچهره را بگیرد. انگار گلچهره آن سوی «گاورود» بود و مادر این سو. خان در مهتابی بیرونی قدم میزد. مهتابی، خرمنها و رعیتها را زیر پا داشت. مهردخت و ماهدخت، با ناخن چهره و پشت دستهایشان را چنگ میکشیدند. باران اشک، شیارهای خونین را آبیاری کرد. آن دو دنبال پدر میدویدند و راه بر او میبستند. «کاگو، کاگو، کاگو جان، یک کاری بکن. تو رو خدا. دستور بده آب بریزن سرش. کاگو جان. تو رو به قرآن، بگو لحاف بندازن روش.» مهردخت از آن بالا داد میزد (آوایش دورگه شده بود و نارسا): «آی سیفعلی. آی قربانعلی. آی شایناز. لحاف لحاف بندازین سرش.» ماهدخت با لحاف مخملی روی سرش، خود را به لبه مهتابی رساند. - چه میکنی دخترهی نفهم؟ دست و پای ماهدخت سست شد. لحاف افتاد پایین. کسی نبود آن را بردارد. گلچهره خود را از خرمنی به خرمن دیگر میانداخت. بلند میشد و میدوید به سویی. خان نگران و خشمگین غرید: «نگاه کن چطور محصول به آتش میکشد؟» گلچهره با آوایی گرفته فریاد میزد: «آی مسلمان! سوختم. سوختم. دایه جان به دادم برس.» آتش بر سر آسمان میکشید. زنهای آبادی شیونکنان، بیهوده به این سو و آن سو میدویدند. برخی سطل آب به سوی گلچهره میریختند. بچه رعیتها گریه میکردند. مردها از هر سو میدویدند تا گلچهره را بگیرند. قیامت بود. قیامت. شیون و زاری، داد و قال مردم و دود و بوی خرمنهای سوخته، آبادی را آکنده بود. مهردخت و ماهدخت همچنان سر و سینه میکوفتند و اشک میریختند. از پلهها میدویدند پایین و از نیمه راه بازمیگشتند. رعیتها سطل به دست، دستشان به گلچهره نمیرسید. آب را روی خرمنها میریختند. گلچهره روی دورترین خرمن افتاد و دیگر بلند نشد. خان باز غرید: «به درک! پدرت را درآورم حیدر! اگر در خرابشدهات را میبستی، این همه محصول از بین نمیرفت.» گلچهره میسوخت. آبادی میسوخت و اشک میریخت. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|