تاریخ انتشار: ۹ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    

تجارت کثيف با بردگان کوچک

ترجمه: علی جمالی

محمد وحشتناک خسته است و گرسنه. در کوپه‌ی تنگی که به بارکش می‌ماند، و به ته قطار سامپورنا کرانتی اکسپرس (Sampoorna Kranti Express) بسته‌اند، محمد چنبرک زده است. قطار با تلق و تلوقی گوش‌آزار، از پاتنا (Patna) مرکز ايالت بی‌ها (Bihar) هندوستان به سوی کلان شهر ۱۳میلیونی دهلی نو راه افتاده است. بیست ساعت طول می‌کشد تا قطار راه ۸۰۰ کیلومتری را بپیماید و محمد را از خانواده‌اش برُباید. محمد ده سال دارد. هشت پسرکِ خردسال که زیر چهارده‌سال هستند، توسط راکش (Rakesh) همراهی و مراقبت می‌شوند. اگر شخصی بیگانه در مورد بچه‌ها از او بپرسد، او به دروغ می‌گوید: آری او پدر آنهاست.


آنچه راکش مرتکب می‌شود، جرم است. حتا در هندوستان. راکش چه می‌کند؟ او در ايستگاه قطار پاتنا، کودکان را می‌خرد تا در دهلی نو، آنها را به‌عنوان نیروی کار‌ مفت و ارزان بفروشد. کودکان طعمه‌های سودآوری برای تولیدهای پوشاک‌اند. کاری که در دهلی نو بسیار پررونق است. کودکان ابزاری هستند ساده و آسان‌یاب برای چاق‌کردن کیسه‌های تولیدکنندگان پوشاک. و جهان هم، که اینک بی‌مرز است و ميدان تاخت و تاز جنون‌آسای سودجویان پُرطمع. کودکان در ازای کار طاقت‌سوزشان—البته و اگر دستمزدی در کار باشد—تنها یک‌پنجم از دستمزد بسیار نازل دوزندگان هندی نصیب‌شان می‌شود. کودکان ارزان‌اند. کار کودک، همواره کار دست است. روشن است، و یا باید دانست که تولید این همه لباس، نمی‌تواند تنها حاصل ماشین‌های خودکار کارخانه‌هایی باشد که بر پایه‌ی استانداردهای کشورهای غربی می‌چرخند.

صد البته که شمار بسیار زیاد آن، در آلونک‌های خفه و تاریک زاغه‌های آلوده به عفن، دوخته و سپس راهی بازارهای جهان پهناور می‌شود. نرخ سود برای سازمان‌دهندگان بهره‌کشی از کودکان در کار تجارت سرسام‌آور است. در زاغه‌های کثیف، کودکان زیر ۱۴ سال، پیراهن و تی‌شرت سوزن‌دوزی می‌کنند، البته دور از هرگونه استانداردهای اجتماعی و کنترل دولتی.

کار کودک، اما به این معنی نیست که آنها کالای ارزان تولید می‌کنند. اتفاقاً لباس‌های معروف و مارک‌دار آلمانی از همین آلونک‌های کثیف راهی بازار، و در بوتیک‌های شیک و یا کاتولوگ‌های مد فروخته می‌شوند. مجله‌ی اشترن (stern) چهارماه پیش گزارشی داشت از تولید تی‌شرت‌های آخرین مد کنسرن اتو (Otto). حال به موردی تازه برخورده‌ایم: مارک اسپریت، که لباس‌هایش در گران‌ترین مراکز شهر عرضه می‌شوند. بلوزهای تابستانی زنانه که هم‌اینک اسپریت در بوتیک‌هایش می‌فروشد، و خریداران آن به فرهنگِ پوشش خویش بسیار می‌نازند، از سوی بردگان کوچک تزئین می‌شوند. بردگانی همانند آنها که راکش می‌فروشد و آنها از آغاز، یا پایان سرنوشت‌شان هیچ نمی‌دانند. راکش حتا امتناع می‌کند که مقصد کودکان را به آنها بگوید. اگر هم بردگان کوچک از وی چیزی بپرسند، برق چاقوی راکش تهدیدشان می‌کند. محمد از او می‌ترسد.



یک هفته از آغاز بردگی محمد سپری شده است. اما ماجرا چگونه آغاز شد؟ در روستای راجارپورا، (Ragarpura) در بخش سیتا ماهری (Sitamahari)، مردی جوان که بسیار شوخ و بذله‌گو بود و «صادق بامزه» نامیده می‌شد،‌ به سراغ محمد آمد، و او را به حرف گرفت. محمد حرف‌های او را موبه‌مو به خاطر دارد:‌ «او قول داد در صورتی که ما با او به دهلی نو برویم،‌ برای ما فیلم نشان می‌دهد. او قول داد به ما شیرینی خواهد داد،‌ او گفت ما در روز، فقط دو ساعت کار راحت و سبکی انجام می‌دهیم.» و البته چشم‌انداز زندگی در دهلی نو برای بردگان نوجوان بسیار پُر تجمل است و پُرزرق‌ و برق. دنیایی بسیار بزرگ با ماجراهای عشقی پیش رو.

ایالت بی‌هار که آنها در آن بزرگ شده‌اند، فقیرترین ناحیه‌ی هندوستان است، ۸۳ میلیون جمعیت، به تقریب معادل جمعیت آلمان. بی‌هار در امتداد رودخانه‌ی گنگ (Gang)، منطقه‌ای است دست‌نخورده در غرب هندوستان. سیل، گرسنگی و بیکاری امریست روزمره و به بردگی گرفتن کودکان کسب و کاری بسیار پررونق و رو به رواج. گروه‌های شورشی مردم را بی‌وقفه ترور می‌کنند. پس با این وصف، چرا نباید کودکانی چون محمد از سفر به دهلی نو شوق‌زده نشوند؟ صادق بامزه به خانواده‌ی کودکان قول می‌دهد که کودکانشان برای آنها پول خواهند فرستاد. او به آنها علی‌الحساب چند روپیه پرداخت کرده است، برای هر کودک تقریباً ۱۰ یورو، و اطمینان داد که محمد و سایر بچه‌ها از دهلی نو بازهم پول خواهند فرستاد. روز بعد، بردگان کوچک با صیادشان به سمت پاتنا راه افتادند.

رؤیاهای محمد به‌زودی ازهم پاشید، او دریافت که آینده‌ی زیبا و شیرین‌اش همه نقش برآب‌اند. در راه‌آهن پاتنا، راکش کودکان را خرید و ترس از همان آنْ آغاز شد. دیگر بازگشتی در کار نبود: تا راجارپورا، شش ساعت باید پیاده می‌رفتند و راکش در این مدت تمام حواس‌اش به بچه‌ها بود که مبادا از تورش درروند. در کُنجی از کوپه، سیکاندار (Sikandar) نشسته است. او ۱۴ساله است و بزرگتر از هشت کودک دیگر. او می‌داند، چه چیز در انتظار آنهاست. پنج‌ سال پیشتر او برای بار نخست در دهلی بود. بارها او از سوی پلیس دستگیر و به خانه‌شان فرستاده شد. کار کودکانِ زیر ۱۴ سال در هندوستان از سال ۱۹۸۶ غیرقانونی است، اما سازمان‌های مدافع حقوق کودک، تخمین می‌زنند که چهل‌میلیون کودک هندی بین سنین ۵ تا ۱۴، به‌طور غیررسمی کار می‌کنند. طبق گزارشی که اتاق بازرگانی هندوستان با همیاری اتحادیه‌های بین‌المللی کارگری منتشر کرده است، تاکنون در چهارهزار مورد کارفرمایان به‌خاطر نادیده‌گرفتن این قانون به دادگاه فراخوانده شده‌اند، اما دادگاه اکثر آنها را فقط به چهار یورو جریمه نقدی محکوم کرده است. بر پایه‌ی گزارش سازمان ملل، 20درصد از تولید خالص ملی هندوستان حاصل دسترنج کودکان هندوستان است.

سیکانداری چهارده‌ساله، چیزی از رقم و آمار نمی‌داند، او تنها تجربه‌های خود را دارد. او رازهای خود را با دیگر کودکان درمیان نگذاشته است. «وقتی یکبار من در محل کارم خوابیده بودم، وحشیانه‌ترین تنبیه را در زندگی‌ام تجربه کردم. کارفرما با چکش به من حمله کرد.» او جای رد زخم عمیقی را روی بازو و آرنج راست خود نشان می‌دهد. دست راست او معیوب و کج مانده است. «بچه‌ها فکر می‌کنند که من لابد دیوانه‌ام، چون به میل خودم به دهلی بازگشته‌ام. اما این بار من دیگر بچه نیستم. من تلاش می‌کنم، همه چیز را تحمل کنم. بچه‌های دیگر را با زور و کتک به اینجا آورده‌اند، اما من با پای خودم آمده‌ام. در بی‌هار هیچ آینده‌ای در انتظار من نیست.»

حدود هشتاد کودک در دل شب توی قطار هستند. قطار مثل هر شب ساعت بیست‌ودو، ایستگاه پاتنا را بدون توقف به سوی دهلی نو طی می‌کند. فردا بسیاری از آنها، راهی یکی از زاغه‌ها می‌شوند. زاغه‌هایی در مرز هاریانا (Haryana)، در همسایگی همین ایالت و آلونک‌هایی که از گِل رُس ساخته‌اند با سقف‌های کوتاه. شُعیب (Shoaib) در کارگاه خیاطی با تنی چند از کودکان، دانه‌های ریز منجوق‌ و پولک‌ را به بلوزهای زنانه‌ی زیتونی رنگ می‌دوزد. حدود هزار بلوز زنانه توی کارتن هستند که در کنار دیوار روی هم انباشته شده‌اند. می‌بایست بر سینه‌ی این بلوزها لوگوی شبنمای سرخ رنگِ «EDC bz Esprit» دوخته و هرچه زودتر در بوتیک‌های شیک شرکت چند ملیتی آلمانی—چینی اسپریت عرضه شود. در بوتیک‌های خیابان شیک مُونکه برگ (Mönckeberg) شهر هامبورگ، این بلوزها به قیمت ۲۵یورو و ۹۵ سنت به مشتریان پُرتوقع شیفته‌ی مُد فروخته می‌شود.


بر پیشانی شُعیب عرق نشسته است. او منجوق روی منجوق می‌دوزد. هوای بیرون ۴۲درجه‌ی سانتیگراد است. در کارگاه تاریک، هوا ایستاده است. شُعیب می‌گوید، او یازده‌ سال دارد و از ناحیه‌ی سیتا مارهی (Sitamarhi) بی‌هار می‌آید. با قطار از پاتنا آمده است. می‌گوید: «پدرم، بابت فروش من، اندکی پول گرفت. حال صاحب کار می‌گوید، من می‌باید با کار خود این مبلغ را تسویه کنم، پیش از آنکه به خانه‌مان برگردم.» البته در چهارماه گذشته، شُعیب حتا یک روپیه هم نتوانسته است به صاحب کار پس بدهد. او می‌گوید: «صاحب کارم گفته است که من هنوز در دوره‌ی کارآموزی هستم و تازه باید مدت زمان زیادی بدون دریافت دستمزد کار کنم.»

صاحب کار او، خود را جوپتا (Gupta) می‌نامد. او موبایل دارد برای تماس با رئیس خود و یک باتوم برای آش‌ولاش‌کردن کودکان. او از موقعیت خود بسیار راضی است. جوپتا به ما می‌گوید: «شما غربی‌ها اصلاً حالی‌تان نیست. کارگرهای اینجا بسیار خوشبخت‌اند. آنها در اینجا چیزی برای نشخوار دارند. سوپ عدس و برنج و جای راحت برای خوابیدن.» کایلاش (Kailash) دوازده‌ساله، اما اصلاً خوشبخت به نظر نمی‌رسد. وصف وی از حال و روز کودکان در چند روز گذشته، چنین است: وقتی که جوپتا به‌وسیله‌ی تلفن دستورات جدید را از رئیس‌اش گرفت، به ما گفت: ما باید بیشتر از پیش کار کنیم. البته آنها همیشه این را به ما می‌گویند. یک سفارش ويژه و بسیار مهم از آمریکا داریم. هفته‌ی پیش، ما چهار روز پی‌درپی از شش صبح تا سه نیمه‌شب کار کردیم. من از فرط خستگی خوابیدم. جوپتا بچه‌های دیگر را واداشت که مرا حسابی کتک بزنند و به صورت من تف کنند.» کایلاش اینها را به نجوا می‌گوید و دانه‌های اشک از گونه‌های خاک‌گرفته‌اش پایین می‌ریزد.

ششصد کیلومتر دورتر از اینجا،‌ آقای توماس گروته (Thomas Grote) مدیر اسپریت در طبقه‌ی چهارم دفتر مرکزی آلمان در راتینگن (Ratingen)، نزدیک دوسلدورف (Düsseldorf) نشسته است. در ساختمانی که غرق در نور است، با دیوارهایی از شیشه. بر در ورودی ساختمان لوگوی اسپریت سر به آسمان راین (Rhein) کشیده است. رنگ آن سرخ است، درست به رنگ برچسب‌هایی که شُعیب، کایلاش و دیگر کودکان آلونک‌های زاغه‌ها بر بلوزهای زنانه می‌دوختند.

گروته با نگاهی که غمگین نشان می‌دهد، عکس‌ها و بلوزهای نیمه‌ دوخته را که با خود از هندوستان آورده‌ام، می‌نگرد. واکنش او بسیار حرفه‌ای است: «چیزی که در اینجا روی می‌دهد، اصلاً قابل تحمل نیست. ما دیگر با چنین شرکایی کار نخواهیم کرد. این ابداً برازنده‌ی مارک و شهرت ما نیست. برای مؤسسین شرکت ما، داگ (Doug) و سوزی تومپکینز (Susy Tompkins)، به هیچ روی تصور چنین وضعیتی ممکن نبود.» شرکت اسپریت توسط این دو آمریکایی در سال ۱۹۶۸ تأسیس شد و برای نخستین‌بار پیراهن آن با شعار و نشان «Flower power» یا «قدرت گل» که در دهه‌ی ۶۰ جنبش هیپی بر بدنه‌ی اتومبیل‌ها نقش می‌زد، مزین شد. بعدها صاحبان اسپریت عوض شدند تا اینکه شرکت به سرمایه‌گذار چینی، میشاییل ینگ (Michael- ying) رسید. در این فاصله اسپریت در بورس هنگ‌کنگ ثبت شد، با ارزش یازده میلیارد یورو. بخش طراحی و بعضی از امور اداری شرکت در آلمان است.

گروته می‌گوید: «ما در سال، تعداد صدوهفتاد میلیون لباس در جهان می‌فروشیم.» با خواندن شماره‌ سری تولیدS40762 او می‌تواند تمام مشخصات بلوز را برشمارد: «این بلوز به تعداد ۲۸،۵۹۷ بار تولید شده است. این تعداد برای اسپریت در واقع، تولید در حد متوسط است.» اما معنای این عدد این است که ۲۸،۵۹۷ بار، شُعیب و دیگر کودکان، تعداد دویست منجوق و پولک بر هر بلوز دوخته‌اند، تا دکولته‌ی مشتریان اسپریت در اروپای غربی را تزئین کنند.

شرکت اسپریت در سامانه‌ی اینترنتی‌اش، خود را پیشگام امور خیر اجتماعی معرفی می‌کند. در پای عکسی از دو دختربچه‌ی بلوند که با بال‌های فرشتگان بر فراز گلدانی در پروازند، اسپریت از مسئولیت خود در امور خیر اجتماعی، و از جانبداری‌اش از حقوق بشر، و حداقل استانداردهای اجتماعی گزارش می‌دهد. گروته می‌گوید: «ما همواره فکر می‌کردیم که ما یک زنجیره‌ی بی‌عیب و نقص هستیم. ما متعهد هستیم که از کار کودکان اکیداً جلوگیری کنیم. طبق تعهد ما، اساساً کالاهای شرکت نمی‌تواند در کارگاه‌هایی که از سوی کارشناسان ما بازرسی و کنترل نشده‌اند، تولید شود. ما به طور روشن فریب خورده‌ایم.»

زنجیره‌ی بهره‌کشی از بردگان کوچک، برخلاف انتظار ما زیاد طویل نیست. طرح این بلوز از اسپریت است. شریک قدیمی اسپریت در هندوستان، یعنی آژانس ایمپولزه (Impulse)، تولیدکننده‌ی محلی را می‌یابد، سفارش را به او می‌دهد و سرآخر، تولید را تحویل گرفته و کنترل می‌کند. سفارش‌گیرنده‌ی این بلوزها، شرکت ماتریکس (Matrix) بود،‌ یک کنسرن میلیاردی هندی که برای بسیاری از کنسرن‌های تولید لباس کار می‌کند. ماتریکس بلوز را دوخته، اما سوزن‌دوزی آن را به شرکت ریتا هند واگذار کرده است. هرسه شرکت در دهلی نو هستند یا بهتر است گفته شود، بودند.

پس از آنکه، اشترن شرکت اسپریت و سایر شرکت‌های مرتبط با آن را به بهره‌کشی از کار کودکان متهم کرد، شرکت ریتا در عرض چند روز منحل شد. چیزی که از آن باقی ماند، بورس خالی و کارگاه‌های سوت و کور بود و از جمله، آن آلونک‌های محقر و تاریکی که کودکان در آن کار و زندگی می‌کردند. همکاران ماتریکس بعد از اندک زمانی دریافتند که: «آنها مدتهاست در آن سوی دهلی نو «Sweat Shop» جدید بازکرده‌اند.»
در پی درج گزارش اشترن، شرکت اسپریت یکی از کودکانی را که برای کنسرن آنها در آن زاغه‌ها جان می‌کند، پیدا کرد. بهاجیا نایاران (Bhagya Nayaran) بر پایه‌ی نظر پزشکی حدود پانزده‌سال دارد و طبق قوانین هندوستان می‌تواند وارد بازار کار شود. با این همه به امید آمرزش گناهانش، برای دوره‌ی کارآموزی بهاجیا دستمزدی پرداخت کرد. اما بهاجیا نایاران تنها یک نفر از آن چهل میلیون کودک است.

-------------------------
منبع: مجله‌ی آلمانی اشترن
نويسندگان:
Dan Mc Dougall und
Jan Boris Wintzenburg

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)