خانه > رضا دانشور > روزانهها > طبیعت نه نوکر درست کرده، نه ارباب | |||
طبیعت نه نوکر درست کرده، نه اربابطبیعت نه نوکر درست کرده، نه ارباب. من نه میخواهم تکلیف برای کسی معلوم کنم، نه میخواهم کسی برای من این کار را بکند. (از دیوارنوشتههای سوربن)
صدای ریز و جیغمانند کافه که کاملاً برعکس هیکل درشت او است، ناگهان بلند میشود و به مخاطبش، یک مشتری میانسال میگوید: با انقلاب موافقم؛ اما با موهای بلند نه. نه و نه و نه. از توجه دیگران دستپاچه میشود و صدایش را پایین میآورد. بچههای میز پهلویی زیر چشمی به دوراس نگاه میکنند و با هم پچ پچ. حتماً مارگریت دوراس نویسنده را به جا آوردهاند. دوراس از جوانک روبهروش میپرسد: حالا چه کار میخواهید بکنید؟ هنوز در یک روز دیگر هستیم. هنوز در دیروزیم. دیروز گمشدهای که در روزهای گمشده ۴۰ سال پیش ناپدید شده. میخواهم به این نویسندهی عزیز بگویم: «خانم جان این حرف، پدر یک نسل را در مملکت من در آورده.» اما دیوار زمان جلویم سبز میشود و سر عقل میآیم و دهانم را میبندم. بهتر است چشم و گوشم را باز کنم. اولاً هنوز توی امروز نیستم. ثانیاً پرسوناژهای این صحنه هنوز حرفهایی برای زدن دارند. پسرک میگوید: «ما مخالف قدرت معلمهاییم.» یکی از بچههای میز بغل میگوید: «تا قدرت را چه معنی کنی.» دوراس فقط به او لبخند میزند. شش دانگ حواسش به پسرک روبهروش است که در ضمن، پسر زیبایی هم هست و دارد میگوید: «یک معلم قدرت این را دارد که آدم را تنبیه کند. اما ما قدرت نداریم از او بخواهیم دلیل کارش را بگوید.» پسرک میز پهلویی میگوید: «با بابام هم همین مشکل را دارم. وقتی میپرسم چرا میزنی تو گوشم، میگوید دارم رفتارت را تصحیح میکنم. اما میدانیم که صحبت تصحیح نیست. دارد دیکته میکند و همیشه هم سنش و تجربهاش را به رخم میکشد.» صدای آژیر یک آمبولانس حواس دوراس را پرت میکند. بین جوانکهای میز پهلویی، یک جوان پیرتر هم هست که اعلام میکند: «زد و خورد بالا گرفته. بچهها باید برویم.» یک نفر میگوید: «نمیدانم چی تو این گازهای اشکآور قاطی کردهاند که واقعاً آدم را کور میکند.» شلوار جین، کاپشن آمریکایی و تی شرت تنش هست. روی تی شرت، تصویر میک جگر (خواننده گروه رولینگ استون) است. اما خودش خیلی از میک خوشگلتر است. دوراس به او لبخندی میزند. فایده سینما این است که آدم هر وقت دلش بخواهد، میتواند لبخند دوراس را ببیند. کافی است فقط آدم نوار را برگرداند عقب. چه قدر تیشرتهایی با عکس میک جگر، جان لنون، چه گوارا، فرانسواز هاردی این روزها فروش رفته. چه قدر سر همین ماجرای می ۶۸، در همین سال ۲۰۰۸، کتاب و مجله و فیلم فروش رفت. حتی آجرهای پلاستیکی شکل پاوه، به یاد سنگفرشهای می ۶۸، به بازار آوردند و مثل نقل و نبات میفروشند. خب غرب، تاجر است دیگر. دنیای تازه خلق شده، دنیای جدید و بیسابقه جوانکها، بگوییم تازه بالغها. 40 سال پیش، ایده درخشان یک بازار نوظهور و وسیع را برای تولیدکنندههای آفیش، کتاب، کفش، تیشرت، موزیک و سینما، ماری جوآنا، سیگار، سفر و ترانزیستور را توی سر تاجرهایشان انداخت. به زودی نسل تازه بالغ، موزیک مخصوص خودش را داشت؛ لباسهای خودش را که شبیه لباسهای مدلهایش بود و فیلمهای خودش را و روزنامههای خودش را و کتابهای خودش را. و این طوری قاره تازه کشفشدهی نوجوانی، از این تولیدات، نشانههای تشخص و تفاوتش را با نسل قبل پیدا کرد و خرید و با همهی این نشانهها و مواد تولیدشده، زبان خودش را ساخت و ایدههای خودش را از آن بیرون کشید. این زمانی بود که جلوی چشمهای کنجکاوشان، دانش و تکنولوژی که شریک و متحد و حتی مستخدم صنایع بود، داشت همه چیز را بر طبق آرمان پیشرفت و توسعه عوض میکرد. از طبیعت بگیر تا جامعه. و در این رقص سرمستانه تغییر و تحول، حتی قیافههای جا سنگینی مثل مذهب، اخلاق و حتی خود مفهوم پیشرفت مجبور بودند پاهایشان را با آهنگ تبآلود زمانه هماهنگ کنند. دیشب پلیسها، دانشجوها، ماشینهای واژگون شده وسط خیابان، پیرزن و پیرمردهای بیخواب پشت شیشه پنجرهها، گازهای اشکآور و پرتابکنندههای گازهای اشک آور، پاوهها و پرتابکنندههای پاوهها و محلهی مردمانی که روز به روز انجیل را به یونانی یاد میگرفتند و به لاتین موعظه میکردند، با موزیک انترناسیونال، باب دیلن و گیتار الکترونیک تا صبح میرقصیدند و میچرخیدند. رقصی که از 40 سال پیش تا امروز ادامه دارد. بخشهای پیشین
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
سلام
-- محسن ، May 10, 2008پیگیر خاطرات روزانه تون هستم
وقتی می خونم و می شنوم بهتون حسودیم میشه
گرچه من ده سال بعد از اون حوادث بدنیا اومدم
راستی از فایل صوتی برنامه دوم هم ممنون
گرچه نوشته ها رو هم با صدای خودتون که توی گوشم هست می خونم و در حقیقت می شنوم
کاش این خاطرات فقط محدود به ماه می نمی شد و به مناسبت های دیگه هم این کار رو تکرار می کردین
آره این یک پیشنهاده
منتظر شنیدن و خوندن قسمتهای بعدی هستم
سلامت باشید
و شاد زی
آقای دانشور ممنون از خاطرات خوب و پر نکته ی شما.دانشجوی ایرانی در استرالیا هستم و با شنیدن روزانه های شما ارزو کردم کاش در پاریس بودم...حداقل آثار این شورش مهم را نظاره گر بودم...روایت عجیب و تاثیر گذاری ست.
-- لیدا ، May 10, 2008