تاریخ انتشار: ۱۳ اسفند ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
گفت‌وگو با رضا دقتی، بخش نخست

رضا دقتی، عکاس ـ خبرنگار (بخش نخست)

رضا دانشور
daneshvar@radiozamaneh.com


رضا دقتی؛ عکاس خبرنگار ایرانی مقیم فرانسه

«در این سی سال، صد بار بیشتر چشم‌هایم را بستم و فکر کردم که دیگر کار تمام است. اما ترس برادر مرگ است و آدمیزاد فقط یکبار می‌میرد. گمان نمی‌کنم هیچ عکاسی به اندازه‌ی من جنگ دیده باشد» و فقط جنگ نیست. رضا دقتی، عکاسِ آلام بشری است. چهره‌ی گرسنگی را، در مثالِ سومالی مستند کرده است، بی‌خانمانی را در مثال فلسطین، شجاعت را در جنگ‌ها، قربانی شدن را در نگاه کودک افغان، رنجِ بردگیِ شرم‌آور زنان را، در پشت جبهه‌هایی که طالبانِ قدرت ایجاد کرده‌اند، و بسیار و بسیارِ دیگرکارها از این گونه.

اما کار او تنها ذکر مصیبت نیست. او عکاس زیبایی‌ها هم هست- سوای زیبایی عکس‌هایش- او کتاب صورت انسآن‌ها را در شرایط زشت و زیبای نیمه‌ی دوم قرن بیستم در سراسر جهان، صفحه به صفحه، ورق زده است و پیشِ چشمان دنیایی درگیرِ مدارِ بسته‌ی تولید و مصرف، گشوده است.

عکس‌هایش، زندگی مردمان صد وده کشور را زیر پوشش دارد که از میان آن‌ها، فلسطینی‌ها، افغآن‌ها و کردها، بیشتر هدفِ چشم دوربین او بوده‌اند. دوربین به هر دو معنا؛ زیرا رضا دقتی یک آرمان گرا است و داستان زندگی او، سلوک کسی است که «عدالت» برای فردای انسانیت، خواب دیده است و چشمهایش مدام از این خواب حرف زده اند، همچنان که از دهانش خواهید شنید- یا- با ورق زدن یازده کتابی که از کارهایش تاکنون، چاپخش شده است، می‌توان دید.

برای من خوابگردها- کلمه‌ای که آرتور کوستلر برای آن‌ها بکار می‌برد- همیشه اشخاصی خوش خیال بوده‌اند، اما در نهایت نمی‌توانم اعتراف نکنم که دنیا بدون آن‌ها، تکراری ملال آورتر از آنچه هست خواهد بود. سرزندگی، چابکی و نیروی جسمی و روحیِ این عکاس که نیم قرن زندگی پرماجرا را پشت سر گذاشته می‌تواند گواهی بر توان بخشی ایمان و آرمان آدمی باشد حتی در تکاپوهای روزمره‌ی زندگی فردی .

رضا دقتی یکی از ستوده‌ترین خبرنگار-عکاس‌های امروز جهان است. موفقیت در حرفه‌اش از او یک انسان جهانی ساخته، در عین حال که گویی همین دیروز از تهران آمده است. سخت ایرانی و سخت آغشته‌ی فرهنگ و زبان مادری نسل خویش. از همین‌رو افغانستان در مرکز فعالیت‌های، بگوییم غیرحرفه‌ای، اوست به عنوان یک فعال حقوق بشر، که در آنجا بنیادِ آینه را ایجاد کرده و نخستین مطبوعات آزاد آن کشور را بنیاد نهاده است. حکایت او را از زبان خودش می‌شنویم:

Download it Here!

آقای دقتی، سوال آخرم را اول طرح می‌کنم. و آن این‌ست که شما یکی از معدود ایرانی‌هایی هستی که کارت را و خودت را از مرزهای بومی گذراندی و در یک سطح بین‌المللی طرح کردی و کارت مورد قبول مجامع حرفه‌ای در تمام جهان قرارگرفته است. این موضوع شما را به عنوان یک نمونه، مد نظر جوانانی قرار می‌دهد که آرزو دارند از شرایط تنگِ موجودشان درایران فرار کنند و وارد دنیا شوند. می دانیم وسوسه‌ی جهانی شدن، یکی از وسوسه‌های مشروع و بسیار رایجِ این روزگار، در ایران است. بنابراین سوال آخر من که اول آن را می‌پرسم، این‌ست که اگر یکی از این جوآن‌ها بیاید و از شما بخواهد راز ِموفقیت خودت را، به‌طورخلاصه بگوئی چه جوابی به او خواهی داد؟

برخی از مسائل هستند که من همیشه در کارم، شدیدا آن‌ها را دنبال کرده‌ام و به هیچ‌وجه از آن‌ها، قدم کنار نگذاشتم، در هر کاری که بوده. یکی از مهم‌ترین این‌ها، صداقت در کار و گفتار است. مخصوصا در کار خبرنگاری و سیستمی که من کار می‌کنم، صداقت در کارو گفتار لازمه‌ی طبیعی آن است ،مثل همان شعری که میرزاده عشقی دارد و برای من خیلی مهم است که می‌گوید: بشکنی ای قلم، ای دست؛ اگر از خدمت محرومان پیچی سر.

و واقعیت این است که در هر حدی که بودم و هر کاری که کردم و هرجایی که بودم، هیچ وقت فراموش نکردم که واقعیت زندگیِ این مردمی که بدترین شرایط زندگی را دارند، این مردمی که درد می‌کشند، این درد مشترکی که آقای شاملو می‌گفت؛ آن‌ها را بیان بکنم. و بیان آن‌ها هم با درستی و صداقت و امانت داری همراه باشد. این یکی از اهداف مهم یا می‌شود گفت ابزارِ مهمِ کاری من بوده که همیشه همراهم بوده است.

پس رمز موفقیت خودت را در این موضوع می‌بینی؟

صد در صد.

خب، حالا سوال اول. خلا صه می‌کنیم که شما در سال 1331 در تبریز به دنیا آمدی و تا سال 1350 که وارد دانشگاه می‌شوی، درس و مشق خود را داری. قرار است که معماری بخوانی و در دانشگاه تهران، دانشجوی معماری هستی. اولین سوال این است که چطور شد سر از عکاسی درآوردی؟

واقعیت این است که من از عکاسی سر در نیاوردم. من 14 سالم که بود؛ عاشق عکاسی شدم و آلوده‌ی آن. اما آن وقت‌ها، حدود 40- 41 سال پیش، اصلا چیزی به اسم عکاسی حرفه‌ای وجود نداشت و من اصلا نمی‌دانستم، به غیر از همین استودیوهای عکاسی که در خیابان بودند یا مثلا عکس مردم را برای شناسنامه می‌گرفتند، غیر از آن‌ها، من چیزی نمی‌دانستم، که می‌شود (کارِ) عکاسی هم کرد. اما عشق به عکاسی را من از همان موقع داشتم و برای همین هم (وقتی) رفتم سراغ درس خواندن - یک سال دانشگاه تبریز فیزیک خواندم- دیدم نه! اصلا به درد من نمی‌خورد بعد آمدم معماری خواندم و تمام این‌کارها را می‌کردم تا به نوعی با عکاسی نزدیک باشم. و عکاسی همیشه همراه من بوده و تا حالا هم هست.

ولی در حقیقت، دوره‌ی انقلاب و با گرفتن عکس‌های آن دوره است که برای اولین بار اسم شما به عنوان عکاس حرفه‌ای مطرح می‌شود و سر از آژانس «فرانس پرس» درمی‌آوری و وارد کاریری (دورانِ کاری) می‌شوی که در واقع شروع آن در همان دوره است.به نظر می رسد این دورانِ انقلابی و همچنین سه سالی که در دوران دانشجوئی زندانی سیاسی هستی، در شیوه‌ی کار و توجه و نگاهت تاثیر پایدارگذاشته باشد. منظورم توجه به ایده‌های سیاسی و اجتماعی‌ست. آیا این تاثیرات همچنان کارکرد دارند یا نه؟

ببینید تمام این داستآن‌ها، زندان و شکنجه و بعد فرار کردن و مورد تعقیب قرار گرفتن و گاز اشک آور و مخفی شدن و مخفیگاه و..؛ تمام این‌ها برای کسی یا کسانی است که یک کلمه برای آن‌ها مهم است. و آن کلمه هم کلمه‌ی آزادی است.

آزادی و آزادی‌خواهی. همه‌ی کسانی که دنبال این کلمه و آلوده‌ی این کلمه هستند، به هرحال باید پیه زندان و شکنجه و این‌ها را به تن خودشان بمالند. ما هم در خانواده، پدر و مادر و عموها و دایی‌ها و همه از بچگی می‌دانستیم، از چند نسلی که ما خبر آن را داشتیم بالاخره به یک نوعی این‌ها، روشنفکر بودند و با حکومت‌های زمان‌شان، درگیر می‌شدند، یک عده از آن‌ها کشته شده بودند. یک عده زندان بودند. یک عده از آن‌ها فرار کرده بودند و در کل این چیز خیلی مهمی نبود. مهم آن چیزی بود، عشق به آزادی بود که از کودکی در دل ما گذاشتند وما... به قول شاعر: در پس آیینه طوطی صفتم داشته‌اند؛ آنچه استاد ازل گفت بگو می‌گویم.

استاد ازلی هم به ما گفت که برو دنبال آزادی و آزادی‌خواهی و این کلمه را، ارزشش را به مردم نشان بده. کارهای من هم به مقدار زیادی، مربوط به همین داستان هست. حالا گفتم یک مدت هم زندان بودم و بعد تبعید بود حدود 25 سال و شکنجه هم شدیم، دیگر آنکه کلی از فیلم‌های ما را ساواکی‌ها گرفتند و آن‌ها را سوزاندند. همه‌ی این کارها و بلاها سر ما آمده، اما ما از پا نمی‌شینیم.

دوران انقلاب، عده‌ی زیادی عکاس ،خارجی و ایرانی، هستند که دارند در خیابآن‌ها عکس می‌گیرند و تیپ‌های مختلفی هستند. هر کدام از این‌ها، در آنطرف لنز خودشان، در جستجوی چیزی هستند. عکاسی هست مثلا که دارد آن موقع رابطه‌ی مذهب با توده‌های مردم را جستجو می‌کند. عکاس دیگری که بعدها خبرنگار مطبوعات جمهوری اسلامی می‌شود، دنبال ایده‌های مکتبی خودش می‌گردد. در آن زمان هرکسی از یک نگاهی، کادرش را می‌بست. شما آن موقع، کادرت را روی چه می‌بستی و دوربین شما چه چیز را در شرایط انقلابی جستجو می‌کرد؟

در آن زمان، زمان انقلاب، یک حادثه‌ی مهمی اتفاق افتاد که هنوز هم به نظر من آن حادثه به خوبی بیان نشده است. این حادثه به نظر من، قدرت مردم بود. آن چیزی که در آن زمان برای من مهم بود و من می‌دیدم و حس می‌کردم و همانطور که شما گفتید خیلی از خبرنگاران خارجی یا ایرانی، آن را نمی‌دیدند؛ آن قدرت عظیم و عجیبی بود که مردم خیابان داشتند و می‌توانستند یک بنیاد عظیم را که در حقیقت 2500 سال پیش بنیادگذاری شده بود، بلرزانند و از بین ببرند.

طی این بیست پنج شش سالی که از انقلاب گذشت، تمام کار حکومت جدید این بود که این نیروی مردم را، این نیروی خیابان را، مهار بکند و به آن سمتی بکشد که خودش می‌خواهد. حالا به هر عنوان و خود شما هم می‌دانید که به چه سمتی می‌کشد. برای اینکه مردم یادشان برود و قدرت خودشان را فراموش کنند. مردم قدرتی دارند که توانستند 2500 سال عظمت استبداد را از بین ببرند و طبیعی است که مردم همچنان همان قدرت را دارند که جلوی هر استبداد دیگری را بگیرند و بایستند. این، آن چیزی بود که من آن موقع در عکس‌هایم نشان می‌دادم. قدرت مردم بود و اینکه چقدر مردم می‌توانند دنیایی را تکان بدهند و الان هم همین کار را مردم ایران می‌توانند بکنند.


عشق به آزادی را از کودکی در دل ما گذاشتند (عکس: رضا دقتی)

چگونه می‌شود که در آن دوره شما برای آژانس فرانتس پرس کار می‌کنی؟ و اصلا شروع کار شما با مطبوعات جهانی که قاعدتا باید از آن دوره شروع شده باشد، چطوری اتفاق می‌افتد؟

می‌گویند در زندگی یک حوادث عجیبی اتفاق می‌افتد. در زمان 22 سالگی‌ام، زمان شاه که ساواکی‌ها آمدند و ما را گرفتند و بردند زندان، بعد از هفت هشت ماه شکنجه، بالاخره ما را بردند در زندان عمومی وب عداز چند ماهی که زیر شکنجه بودم، وارد بند عمومی شدم و باقی زندانیان را دیدم،که می توانستند کتاب بخوانند.

من هم دلم می‌خواست کتاب بخوانم و هیچ کتابی نبود. همه‌ی کتاب‌ها قبلا رزرو شده بود، چون کتاب کم بود. تنها کتابی که آزاد مانده بود، یک خودآموز زبان فرانسه بود. حالا به‌جای آن خودآموز زبان فرانسه، اگر خودآموز زبان ژاپنی هم بود، من آن را می‌خواندم و برایم فرقی نمی‌کرد و جالب است بدانید در زندگی چطور بعضی وقت‌ها یک حادثه‌ی بسیار کوچک، می‌تواند تمام مسیر زندگی آدم را عوض بکند و بعدها من این موضوع را بارها مشاهده کردم. واقعیت هم همین هست.

امروز که من در مقابل شما در پاریس هستم و بیست و شش هفت سال است که فرانسه هستم و کارهایم اینجا انجام می‌شود، اگر آن روز فرانسه یاد نگرفته بودم، شاید اینجا نبودم. بجای آن کتاب اگر یک کتاب دیگری بود، شاید اصلا مسیر من جای دیگری می‌شد. اما این باعث شد که علاقمندی من به فرانسه که قبلا هم در سطح چیزهائی که خوانده بودم نسبت به فرهنگ فرانسه وجود داشت، بیشتر و عمیق‌تر بشود.

یادگیری این زبان به من کمک کرد تا این فرهنگ را عمیق‌تر بشناسم و بعد هم که مساله‌ی کار به‌وجود آمد و شلوغی‌های خیابآن‌ها که شروع شد، خبرنگاران خارجی که می‌آمدند، خب من به عنوان کسی که عاشق عکاسی بود و دانشجو بود و از زندان هم آمده بود بیرون و تمام این مسائل برایش مهم بود.

سعی می‌کردم تا آنجا که می‌شود با این خبرنگاران خارجی به خاطر اینکه فرانسه و انگلیسی خوب می‌دانستم و اینور و آنور را بلد بودم، هم ارتباط داشته باشم و هم - به قول معروف آن موقع - خط به کارهای‌شان بدهیم. یعنی مثلا می‌رفتیم سراغ آن‌ها و می‌گفتیم آقا می‌خواهید من شما را ببرم دروازه غار، عکس بگیرید؟ آقا بیایید بروید فلان‌جا! و سعی می‌کردیم آن‌ها را ببریم و جایی را به آن‌ها نشان دهیم که مهم بود ببینند که این ملت، چه کشیدند و چه می‌کشند از دست آن حکومت.

این آشنایی باعث شد که آن‌ها کم‌کم به ما بگویند که خب، تو مثل اینکه دوربین هم داری و عکس هم که می‌گیری؟ من هم گفتم نه همینطوری برای خودم و برای دلم عکس می‌گیرم. چند بار به من گفتند که کارهایت را نشان بده، بعد که کارهای من را دیدند،‌ آن‌ها یکدفعه ارتباطشان با من یکطور دیگری شد. اول می‌گفتند که این عکس‌ها را کی گرفته است؟ می‌گفتم خودم گرفتم و آن‌ها می‌گفتند که امکان ندارد، این‌ها خیلی حرفه‌ای است. گفتم والله به خدا عکس‌ها را خودم می‌گیرم و بعد فیلم و نگاتیوها را به آنان نشان دادم، باورشان نمی‌شد. بالاخره همینطوری از اینور و آنور، یک روز سر درآوردیم اینجا که الان هستیم.

چه سالی به‌طور قطع از ایران خارج شدی و اگر ممکن است بگویید چرا و چطوری خارج شدی؟

از همان موقع که شروع کردم کار کردن، گفتم خبرگزاری فرانسه بود، خبرگزاری سیپا و بعد مجله‌ی نیوزویک. بطور کلی من یک سال و چند ماه نماینده‌ی نیوزویک شدم در آژانس سیپا و خبرگزاری فرانسه.

یعنی یک مقدار زیادی مطبوعات دنیا، کارهای من را نگاه می‌کردند و طبیعی است که آن موقع، حوادثی که در ایران اتفاق می‌افتاد؛ به غیر از مساله‌ی انقلاب و گروگان گیری، حوادث مهم دیگری هم در ایران اتفاق افتاد. یکی شورش مردم تبریز بود که بالکل حکومت، شریعتمداری و اطرافیان او را، این ملاها به خون کشیدند و آقای شریعتمداری را تبعید کردند.

بعد مساله‌ی ترکمن‌ها پیش آمد، ترکمن صحرا که آقای محسن رفیق دوست به عنوان یکی از اولین عملیات‌ خودشان رفتند و آقای توماج درخشنده را که نماینده‌ی مردم ترکمن بودند، بصورت فجیعی دستگیر کردند و کشتند و جنازه‌ی او را زیر پل انداختند.

بعد مساله‌ی کردستان شروع شد، شورش بلوچ‌ها بود. تمام این‌ها چیزهایی بود که در ایران اتفاق می‌افتاد و من به عنوان خبرنگار، دنبال آن‌ها می‌رفتم واین کار کم‌کم فکرحکومت جدید را نسبت به ما در حقیقت می‌شود گفت، عوض کرد. اول می‌گفتند خبرنگار است و این‌ها...، بعدا دیدند نخیر، خبرنگارِ مستقل یک چیز دیگری است. تفاوت دارد با خبرنگارانی که خود فروش هستند و برای هر حکومتی که باشد، کار می‌کنند و بله، بله گوی هر حکومتی هستند.

این استقلال فکری و کاری من، کم کم دیدم که مشکل به‌وجود می‌آورد. بعد یکی از حوادثی هم که به‌وجود آمد، اشتباه یکی از مجله‌های فرانسوی بود که یک‌سری از عکس‌هایی راکه مربوط به اعدام کردها بود، اشتباها به اسم من چاپ کردند. آن موقع من ایران بودم و یک‌دفعه که این اشتباه را انجام دادند، هر چقدر هم که ما از همان موقع به تمام مطبوعات دنیا خبر دادیم و گفتیم که اشتباه شده و این عکس‌ها از من نیست، (به گوش کسی نرفت) آن‌موقع اسم عکاسش را کسی نمی‌خواست بگوید، برای اینکه می‌ترسیدند مشکل داشته باشد.

حتی آقای خلخالی آن زمان من را خواستند که این عکس‌ها چه هست گرفتی؟ و من گفتم که این عکس‌ها اصلا مربوط به من نیست و تکذیب می‌کردم این داستان را؛ اما به هر حال همه‌ی این‌ها کم‌کم، داستان کردستان و این عکس‌های سنندج، رپرتاژ در مورد توماج و تمام این‌ها باعث شد که دیگر یواش یواش پرونده‌ی ما سنگین شد. آنقدر سنگین شد که مجبور شدم در عید سال 1360 ایران را ترک کنم.


زمان روس ها و طالبان ها در افغانستان کار کردم (عکس: رضا دقتی)

پس می‌شود نتیجه گرفت که اصلا نمی‌شود در مقامِ عکاس و خبرنگار، در کشورهایی که آزادی و دموکراسی وجود ندارد، مستقل بود، می‌شود؟

بعد از 25 سال که من در کشورهای غربی کار می‌کنم، اگر واقعیت آن را بخواهید؛ اصلا خبرنگاری که بخواهد مستقل بماند و استقلال فکری خودش را داشته باشد؛ هر جا که برود به یک مشکلی برمی‌خورد.

این مشکلات انواع مختلفی دارد اما جایی که واقعا مشکل وجود دارد، آن کشورهایی هستند که در آنجاها، آزادی وجود ندارد، آزادی بیان وجود ندارد، امکان کار نیست. شما ببینید! دوستان عکاس من که در ایران هستند. واقعیت این‌ست که روزی پنج تا ده تا ایمیل از عکاس‌های ایرانی برای من می‌آید و روزی نیست که کارهای خودشان را نفرستند تا من ببینم... دانشجو هستند.... عکاس‌های حرفه‌ای هستند... و از من مشورت می‌خواهند، یعنی اینجا (اشاره به دفتر کار) به نوعی یک مرکز تبادلات نظری همه‌ی عکاس‌های ایرانی است.

تمام این‌ها، آه و ناله‌شان از این هست که دیروز من را گرفتند، دوربینم را شکستند. فلان جا، پاسدارها ریختند سرم، فیلمم را گرفتند. خب نمی‌شود دیگر. مملکتی که چنین رفتاری با عکاس‌ها و خبرنگاران خودش بکند، نمی‌تواند زندگی را ادامه بدهد. یعنی خود مملکت بر فنا می‌رود.

حکومتی که این کارها را بکند، تاریخ هم نشان داده، کسانی که جلوی عکس و عکاسی را می‌گیرند، من این را در همه جای دنیا تجربه کردم و هرکسی که، هر کسی، چه شخص باشد، چه جامعه باشد و چه یک حکومت باشد، وقتی که این‌ها جلوی عکاس را می‌گیرند یعنی اینکه یکجا پایشان می‌لنگد. یک چیزی را می‌خواهند بپوشانند، یک چیزی را می‌خواهند مخفی کنند و نگذارند هویدا شود.

بعد هم اکثر کسانی که این کار را کردند. مخصوصا در این دنیای امروز، شما هر کاری که بکنید، یک نفر یک عکسی از یک‌جا می‌گیرد، بدیش به خودتان می‌ماند. الان در ایران من می‌توانم بگویم که صدها عکاس درجه یک وجود دارد. کارهای آن‌ها را که من می‌بینم، شاهکار است عکس این‌ها. واقعیت را می‌گویم. یعنی افتخار من این‌ست که نسل جوان عکاس ایرانی، دیگر می‌رود که دنیا را بگیرد.

حالا ما یکی دو نفر بودیم، به قول معروف موهای‌مان سفید شده، کارمان را ادامه می‌دهیم و تا یک‌جایی اسم ایران و ایرانی را رساندیم. اما کارهایی که این بچه‌های جدید می‌کنند، بدون شک شاهکار است. اگر کارهای آن‌ها بیاید، در دنیا واویلا و غوغایی می‌شود. و این حکومت هم هر چقدر که بخواهد جلوی این عکس‌ها را بگیرد و عکاس را بگیرد و این‌ها، به خودش بد می‌کند.

برای اینکه با این خلق و خویی که عکاس‌ها دارند؛ چون عکاس‌ها برای خودشان به نوعی انسآن‌های خاصی هستند. این‌ها را هر چقدر بیشتر جلوی کارشان را بگیرید،‌ بدتر می‌شوند. خود من هم نمونه‌ی اول کار بودم. هر چقدر که زمان شاه آن‌ها گرفتند و زندانی کردند ما را و شکنجه دادند و هزار تا بلا سر ما آوردند- اولین مجله‌ای که من چاپ کرده بودم، این‌ها ریختند و آن را پاره پاره کردند- بدتر شدم دیگر. حالا دیگر فقط من هم نیستم بلکه همه‌ی عکاس‌ها اینطوری هستند. برای همین، حکومت یک کمی باید مواظب عکاس‌های ایران باشد و زیاد سر به سر آن‌ها نگذارد.

خب، ولی در عین حال باز هم، زمینه‌ی کار شما بیشتر در کشورهایی است که آزادی چندانی وجود ندارد، من‌جمله مثلا کاری که در عربستان کردی یا اصولا در افغانستان و یا کشورهای دیگر. صد کشور را ظاهرا شما عکاسی کردی و عکس‌های شما مربوط می‌شود به پوشش صد...

صد و ده تا.

بله. صد و ده تا. و می‌شود گفت اکثر این‌ها کشورهایی هستندفاقد آزادی. بنابراین باید در آنجاها هم با موانعی روبرو می‌شدی. آنجا چکار می‌کنید؟

متاسفانه دنیای امروز، دنیایی هست که حکومت‌هایی که مخالف آزادی قلم و آزادی بیان هستند، یکی و دو تا نیستند. تعداشان زیاد است. فقط ایران نیست، کره شمالی، لیبی، عربستان، یمن و خیلی از کشورها در آفریقا هست. به هر حال کشوری که ضد خبرنگار و فیلم و عکس و این‌ها هست؛ تعدادشان کم نیست در دنیا. ولی...

شما چکار می‌کنید؟
من هم به هر حال بعد از سی سال کار و تجربه... یک راه‌هایی آدم پیدا می‌کند. فرض کنید همین کارهایی که من کردم... من اولین خبرنگاری هستم که شش ماه رفته در لیبی کار کرده و تمام چند و چون آن را درآوردم.

سال 2000، هفت سال پیش. چهار سال پیش در عربستان سعودی این‌کار را کردم. بعد، سه سال پیش در ترکمنستان بودم و این کار را کردم. بعد پاکستان و افغانستان هم که خودتان می‌دانید که سال‌ها، زمان طالبان و زمان روس‌ها کار می‌کردم.

این‌ها یک نوع چیزهایی است که آدم در کار بالاخره کم کم یاد می‌گیرد. یعنی فرمول ندارد این کار. فرمولی که بگویم این کار را باید کرد و این کار را نباید کرد و این‌ها. اما آدم باید جان سخت باشد. یعنی واقعیت این است. آنقدری که من در این سی ساله در صحنه‌ی جنگ بودم و دستگیر شدم و ، همه جای دنیا، دوربینم را گرفتند، فیلمم را گرفتند... و همه‌ی این‌ها را اگر حساب بکنیم، خودِ این اصلا یک داستان است. ولی هیچ وقت آن تصمیمی که داشتم و آن اراده‌ای که داشتم، آن را از دست ندادم چراکه می‌دانم همیشه کسی که دنبال حرف حق زدن است و داستان راست را می‌خواهد بگوید؛ بالاخره همیشه نیروهای سیاهی هستند که مخالف او هستند و می‌خواهند جلوی او را بگیرند.

بیشتر وقت‌ها مساله‌ی من این بوده که با خودم فکر کنم که این من هستم که حق دارم. این حکومتی است که ناحق است و بنابراین آخر آن، این من هستم که می‌توانم گلیم خودم را از آب بکشم بیرون. «من»ی را هم که می‌گویم، من شخصیم را نمی‌گویم. شخص رضا دقتی را نمی‌گویم. آن چیزی که من در آنجا دارم روی آن کار می‌کنم. داستآن‌های آن آدم‌هایی که من دارم می‌گویم. داستآن‌های آن رنجی که آن آدم‌ها دارند می‌کشند، من میان آن‌ها رابطی هستم که حرف آن‌ها و حرف آدم‌هایی که بی‌صدا هستند و کسی را ندارند که حرفشان را با او بزنند، حرف آن‌ها را منتقل می‌کنم و می‌زنم.

بنابراین واقعیت این است که سختی‌ها را باید خیلی تحمل کرد. این سختی هم فقط زندان و شکنجه و این‌ها نیست. خیلی توهین‌ها در آن هست، خیلی کتک زدن‌ها هست، انواع و اقسام بازی‌های روانی هست.

مثلا چین، فرض کنید من سال‌ها کار می‌کردم، یکی از کارهایی که می‌کردند، دائم هر شب که به اتاقت می‌آمدی می‌دیدی که آمدند و اتاقت را گشتند. یکجوری که بفهمی ما اتاقت را می‌گردیم! حواست باشد!. یا هر جا که می‌خواستی بروی، قبلش می‌دیدی که آن‌ها آنجا ایستادند و منتظرت هستند و می‌گفتند بله، شما می‌آیید اینجا فلان آدم را ببینید و این‌ها. این مثلا شیوه‌ی چینی‌ها است.

شیوه‌ی چینی‌ها این است که یک‌جوری به شما بگویند که ما حواسمان هست و شما را زیر نظر داریم برای این کارها که می‌کنید و می‌خواهند شما را بترسانند.

روس‌ها، برعکس هستند. روس‌ها خیال می‌کنند که مخفی‌کاری دارند می‌کنند، ولی به قول معروف مثل یک بولدوزری که خودش را بخواهد در یک لونا پارک مخفی بکند. از هزار کیلومتری آدم می‌فهمد که مثلا فلان شخص مال حکومت روسیه است. به هر حال در هر کدام از این کشورها یک داستآن‌هایی هست دیگر.

هیچ وقت با خطر مرگ روبرو شدی؟

ببینید من یکبار و دو بار نه، واقعیت را بگویم که در این مدت سی ساله‌ی کار، صد بار بیشتر شده که چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و گفتم که دیگه خلاص شدم و رفتیم ما دیگه. صد بار بیشتر و هر بار که چشمم را باز کردم و دیدم که هنوز سرپا هستم و به اصطلاح زنده هستم، برای خودم تعجب آور بوده که اتفاقی که افتاده یا این انفجاری که شده و همه‌ی آدم‌ها کشته شدند، چطور من اصلا چیزیم نشد.

تصادف کردم مثلا اینطوری شده. یعنی یک چیز عجیبی پیش آمده که خیلی‌ها اطراف من بودند و همه یک چیزی‌شان شده ولی من، نه. گاهی مثلا ترکشی به من خورده یا فقط لباس‌هایم خاک خورده و در کل یک چیز عجیبی است. اما یک نفر یک‌بارکه این مساله را مطرح می‌کردم ‌گفت چرا اینجاها می‌روی با این همه خطر؟ گفتم واقعیت را بخواهید من به این نتیجه رسیدم که بالاخره آدم، دوبار که نمی‌میرد. یکبار فقط می‌میرد. آن یک‌بار هم هر موقع که نوشته باشند و جلوی آدم باشد، هست دیگر. حالا دائم بگوییم اینجا نرو، آنجا نرو. البته طبیعی است که در زندگی هیچ وقت نباید ریسک احمقانه کرد. هیچ‌وقت. به این حساب که بگویی مشکلی پیش نمی‌آید. . . .

روئین تنم....روئین تن نیستیم هیچ کداممان. نباید ریسک احمقانه کرد. اماشما هیچ نظامی را ندیده‌اید تا به‌حال که به اندازه من در کشورهای مختلف جنگ دیده باشد و خب عکس‌هایم هم نشان می دهد که آن‌ها را از بالای کوه یا با هلیکوپتر نگرفته‌ام. در صحنه‌ی جنگ بوده‌ام و خیلی هم نزدیک بوده ام. بنابراین با خطر مرگ روبرو شده‌ام اما نگذاشته‌ام ترس مرا بگیرد و مانع کارم شود، ترس برادر مرگ است.


بخش دوم این گفت‌وگو را در اینجا بخوانید!

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

مصاحبه آقاي دانشور بارضادقتي تا همين جا (قسمت دوم را هنوز نخوانده ام) بسيار جذاب وخواندني بود، ولي مايلم به يک نکته اشاره کنم : درتمام تقريباً سي سالي که از اعدام بي محاکمه کردها وآن عکسهاي بينظيري که دنيا را تکان داد تا سال گذشته که عکاس واقعي آن معرفي شد وجايزه «پوليتزر »اش به دستش رسيد، آقاي رضا دقتي نه فقط رسماً در اروپا اعلام نکرد که عکاس آن عکس نيست بلکه با سکوت و با ژستهاي معصومانه سعي داشت القا کند که عکسها کار اوست.

-- رضا ، Mar 5, 2008

ادرس ایمیلی از جناب استاد میخوام تا در باره عکاسی راهنمایی کنه! تازه یک دوربین المپوس e400 خریدم!

-- فاطی ، Mar 5, 2008

ضمن احترام به «جهانگير رزمي» [به‌خاطر آن مجموعه عكس‌اش كه جايزه پوليتزر گرفت]، بايد به‌عرض برسانم كه ايشان «كار» ديگري قابل عرضه ندارد...
براي «رضا» كه با هر شاتر دوربين‌اش،شعري فرامليتي مي‌سرايد و جهان را وادار كرده تا نسبت به آثارش سر تعظيم فرود آورد [كه مي‌آورد]،نيازي نبوده و نيست كه آثار ديگران را به خود نسبت دهد.
پرانتز: آيا از «خود»ت پرسيدي زماني كه«رضا دقتي» مي‌توانست آسوده و بدون دغدغه در پاريس زندگي كند،چرا و با چه انگيزه‌اي 13 سال زندگي در سنگر و در كنار زنده‌‌ياد «احمد شاه مسعود» را برگزيد؟
خانم‌ها،آقايان!
رضا دقتي؛ از مفاخر هنر و هنرمندان دنيا محسوب مي‌شود... لطفا «او» را بيش‌تر از «ايران» دور نكنيد...
همين.

-- ح.ش ، Mar 6, 2008

آقای دانشور عزیز. این کامنت ربطی به ماجرای آقای دقتی ندارد. بیشتر به خاطر ساحت ریاضیات است. تا جایی که من می دانم چیزی به نام فاصله ی طلایی منصوب به ارسطو وجود ندارد. شاید منظور شما نسبت طلایی است که بیان اعشاری اش 1.6180339895 می باشد و می تواند در هنر ترکیب بندی کلاسیک و از جمله عکاسی به کار گرفته شود. این با فاصله ی ایمنی که عکاس باید از سوژه ی جنگی بگیرد تا خطر تهدید اش نکند در واقع هیچ ارتباطی نمی تواند داشته باشد. فکر می کنم در زمان ارسطو هم عکاسی نمی کرده اند.

-- نیم ، Mar 6, 2008

saalam va khaste nabashi aghaye deghatii , man bache tabrizam mikham azatun etelate bishtarii dashte basham , khaheshan ye kam ya hade aghal filme mostanadetuno baram adreesesho beferestin , mamnun misham ba bye

-- nima ، Apr 23, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)