خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > خاطرهای پُست مدرن از سرگذشت ناگفته یک لوبیا | |||
خاطرهای پُست مدرن از سرگذشت ناگفته یک لوبیارضا دانشورdaneshvar@radiozamaneh.comآقای سعید قهرمانپور از اصفهان در یادداشتی واقعا سوررئالیستی که همراه خاطره اش برای ما فرستاده می نویسد: «جناب دانشور معلوم می شود شما آدم خیلی خوش بینی هستید و زندگی را زیاد جدی می گیرید. اصلا خود این زندگی چی هست که خاطراتش باشد. در آن اروپایی که شما زندگی می کنید از من بهتر می دانید بعضی آدمها وصیت می کنند که پس از مرگ جسدشان را بسوزانند می دانید وقتی آنها را می سوزانند همه خاکسترشان در یک استکان چای جا می گیرد. . .» جناب قهرمان پور که ظاهرا اطلاعاتشان در فیزیک و احتمالا سایر علوم از من ادبیاتی خیلی بیشتر است اضافه می کنند: «اگر قدرت سوزندگی آن آتش را زیاد کنند می توانند تا آنجا پیش روند که حتی آن خاکستر هم باقی نماند و به همین ترتیب اگر همه کره زمین و حیوانات و درختها و آدمهایش را با دمای بالایی (که البته من از فرمولهایش سر در نیاوردم ) بسوزانند می توان نتیجه اش را ته یک انگشتانه جمع کرد.» و ایشان نتیجه می گیرند که: «بنابراین ذات زندگی ما جز خلا ء چیزی نیست. خلائی که به شکل مواد آلی و معدنی ظاهر شده اند و در اصل فاقد اصالتند چه برسد به معنا. بنابراین توجه به خاطره هایی که دیگر وجود ندارند از آدمی که نهایتا یک انگشتانه خاکستر است در دنیایی که جز خلاء چیزی نیست نه معنی دارد و نه فایده ای.» معهذا ایشان به قول خودشان از روی کنجکاو ی و به خاطر این فرض که اگر خودش در موقعیت های راویان این خاطره ها قرار می گرفت، چرخش ماجرا چه جوری می شد به شنیدن خاطره های ما مشغول می شوند و بالاخره حالا هم خاطره ای را که نام خاطره پست مدرن به آن داده اند برا ی ما فرستاده ا ند که به آن گوش می کنیم:
از اونهایی هستم که دائم تو خط اینترنت کار می کنم. با یک تقه از این سردنیا می رم اون سر، از این وبلاگ می رم به اون خبرنامه، از این رادیو به اون تلویزیون. خودتون واردین دیگه. یکی از این چیزایی که نگاه می کنم و روز به روز هم بیشتر باهاش حال می کنم همین سایت شماست و یکی از چیزایی هم که اونجا خوشم می یاد همین خاطره خونیه. از بس فضولم می خوام ببینم تو کله آدمها چی می گذره یا اگه توی فلان خاطره، من جای اون طرف بودم قضیه چه جور ی از آب در می اومد. تا اینکه یه روز کرمکی شدم خودم یه خاطره دست اول براتون بفرستم خواستم یه موضوعی باشه که خیلی تو زندگیم اثرگذار بوده. خوب که بالا پایین کردم دیدم تا اینجا هیچی اثر گذارتراز ماجرا ی اومدنم توی این دنیای مجاز ی نیست اما متاسفانه هر چی زور زدم دیدم هیچی از این موضوع یادم نمی یاد. حالا غیر از اینکه 23 سالی از این ماجرا گذشته اصل قضیه هم در غیاب خودم اتفاق افتاده که همین به یاد آوردنش رو مشکل تر می کنه این بود که ترجیح دادم خاطره کر شدن گوش پروانه رو بنویسم که اگه واسه خودم هم چندان اثرگذار نبوده مطمئنا واسه اون اثر قطعی داشته چون از اون روز به بعد تا آخر عمرش از یه گوش کر شد و در عوض استعداد شاعریش گل کرد. گر چه خودش با این عقیده من مخالفه چون فکر می کنه اون استعداد رو از بدو تولد با خودش آورده. اما خاطره اولین شعر نیم قافیه دارش رو من به خاطر دارم که همون فردای حادثه، وقتی ناامید از پیش دکتر آوردنش سروده بود. حتی مراحل تدریجی تکامل شعریش هم یادمه. چون روز اول گفت: ای احمق خر دیدی آخر گوشمو کر کردی. و چند روز بعد که عصبانیتش کمتر شده بود گفت: ای برادر خر! گوشمو کر کردی. و بعدها که در فن قافیه استاد شد شعر کاملشو به این ترتیب: ای برادر خر! گوشمو کردی کر. اصل ماجرا هم از این قرار بود که پسرخاله مادرم آقای پیرمرادی که اوایل شاعر نامدار شدنش بود و هنوز گاه به گاه سری به خویشان ناشاعر خودش می زد یه روز جمعه منو با خودش برد به تماشای یک شعبده بازی. شعبده باز بعد از اینکه چند چشمه عملیات جالب انجام داد گفت یک پسر زرنگ می خوام که بیاد امروز وردستم بشه. پیر مرادی با سقلمه ها ی تشویق آمیز پی در پی منو فرستاد بالا ی صحنه که در نقش شاگرد زرنگ باعث آبرو و حیثیتش بشم. یارو شعبده بازه گفت هرچی من میگم، بگو من. گفتم: من. گفت: نه! تند بگو. گفتم: من. گفت: من که هنوز چیزی نگفتم. من گفتم: من. گفت: خیلی خوب بگو! من گفتم: من. گفت: من آدمم یا تو؟ گفتم: من. گفت: من آش می¬خورم یا تو؟ گفتم: من. گفت" من عاقلم یا تو؟ گفتم: من. همین طور گفت و هی تندتند چیزایی گفت و منم تندتر گفتم من؛ تا اینکه گفت من خرترم یا تو؟ گفتم تو! حضار خندیدند و کف زدند و شعبدهباز هم گفت: بارکالله پسر، واقعا که زرنگی. گفتم: من! گفت: نه دیگه حالا بسه. گفتم: من! داد کشید: حالا دیگه بسه. حالا بیا می خوام یه بلایی سرت بیارم که مرغای هوا به حالت گریه کنن. راستش ترسیدم اما وقتی از اون بالا دیدم مردم اون پایین دارن خوش طبعی می کنن و پسرخاله پیرمرادی هم که خندیدنش مثل سکسکه بود داره شونه هاشو تکون تکون می ده خیالم راحت شد. به هر حال کاری هم از دستم بر نمی اومد چون دیگه حالا شعبده باز داشت دستمال چارخونه یزدی سفید سیاهشو که لوله کرده بود می تپوند توی گوش چپم و به طرفه العینی اونو از توی گوش راستم بیرون می کشید و مردم داشتند از شدت کف زدن برای اون و برای من خودشونو می کشتن. این واقعه اثر عمیقی روی من گذاشت. به محض اینکه رسیدم خونه دست پروانه رو گرفتم و بردم توی صندوقخونه. اول بش گفتم هر چی من گفتم بگو من. گفت: نه حوصله ندارم. گفتم اگه بگی برات جادوگری می کنم. گفت: می خوام نکنی. گفتم: منم بهت نمی گم با آقای پیرمرادی کجاها رفتیم چهها دیدیم و چیا خوردیم و به تو هم از اونایی که خوردیم نمی دم بخوری. گفت: مگه داری؟ گفتم می تونم جادو کنم هر چی خوردم همین جا جلوت ظاهر بشه تو هم بتونی بخوری. گفت: بکن ببینم. گفتم: اول بگو من. گفت: من، من، من. گفتم: اینطوری نمی شه، من می پرسم تو جواب مید ی. گفت: باشه. بعد هرچی فکر کردم چی بپرسم چیزی یادم نیومد ـ اون موقع نه که زیاد خاطره نداشتم چیز ی هم یادم نمی موند ـ به ناچار گفتم: من لوبیام یاتو؟ گفت: تو. و وقتی دید دارم عصبانی می شم گفت: خوب، من لوبیام. از اینجا بود که لوبیا وارد ماجرا شد. تا اون وقت توی کیسه سفید کنار نخود و ماش و عدس و پیت روغن و سایر مایحتاج انبار شده توی صندوق خونه واسه خودش خوابیده بود. دست کردم تو کیسه و همون لوبیای فلک زده رو ورداشتم و گفتم: حالا من این لوبیا رو می کنم توی این گوشت و از اون گوشت یک بستنی در میارم هیچ وقت نگاه خواهرم رو اون لحظه از یاد نمیبرم. نگاهی بود مثل نگاه گوسفند مشکوک و حقه بازی که می دونه کارد قصاب خوب نمی بره. لوبیاهه هم انگار پایان ماجرا رو می دونست خیال نداشت فرو بره. ناچار مدادم رو از جیبم در آوردم و با دو سه تا سقلمه تو کمر لوبیا هم اونو تشویق کردم فرو بره تو گوش پروانه، هم جیغ پروانه رو در آوردم که مادرم مثل همیشه سراسیمه رسید و اشتباها گوش منو گرفت. حالا نکش کی بکش؟ که الهی بگم ای بچه به زمین داغ بخور ی که اینقدر این طفل معصوم رو نچزونی. اما طفل معصوم که پروانه خانوم باشه بدون دخالت من مشغول چزیدن بود و مثل چس فیلی که دارن بوش می دن هی می پرید هوا و همین موضوع هم باعث شد لوبیاهه از ترس خودش رو یکجایی اون وسط مسطا قایم کنه و تا روزهای متوالی هیچ دکتری نتونه پیداش کنه و بکشدش بیرون تا همین جای خاطره رو نوشته بودم که پروانه از در اومد تو و گفت: من با اون کامپیوتر کار دارم ممکنه یک ساعت از سفرهای فضایی دست بکشی؟ بش گفتم: سفر فضایی نیست، سفر به زمان گذشته است؛ دارم مطابق فرمول اینشتن با سرعت نور زمان رو طی می کنم تا به ماجرای اون بلایی که تو سر لوبیا آوردی برسم. وانمود کرد که برا ی حرفام تره خرد نمی کنه. گفت: اگه می خوای زمان رو طی کنی، لوبیای سحرآمیز تو باغچه ست. منم وانمود کردم که اشاره ش به اون داستان دوران بچگیمون رو نگرفتم. گفتم: جدی جدی می خوام موثرترین خاطره زندگیمو بنویسم تا دیگرون عبرت بگیرن. چشاش گرد شد و گفت چی؟ تو که ککت هم نگزید. حتی الانش هم یه ذره ناراحتی وجدان حس نمی کنی خواهرت رو کر کردی. گفتم: خواهر جونم تودنیای پست مدرن دیگه لازم نیست حتما وجدان خود آدم ناراحت باشه کافیه بتونی وجدان بقیه رو ناراحت کنی تا به تنیجه اخلاقی لازم برسی. آهی کشید و گفت: می دونستم روشنفکرای ایرانی دیگه به هیچی اعتقاد ندارن. گفتم: حالا واسه یه سوراخ گوش کافه رو به هم نریز. تو این دنیای مجاز ی که ما هستیم یه گوش کر با یه گوش شنوا چندان توفیری نداره. اصلا یه دونه گوش چه اهمیتی داره؟ گفت: اِ اِ اِ ا اِ این خودت نبودی که الان گفتی موثرترین خاطرهت بوده؟ من که چیزی نگفتم. اصلا می دونی این جنایت تو برای من خاطره نیست. حی و حاضره و هر لحظه هم تکرار می شه؟ فهمیدم باز طبع شعرش گل کرده واسه اینکه تشویقش کنم پرسیدم چطور؟ خودمو زدم به کری و شروع کردم آهنگ عزای موتزارت رو به یاد لوبیای مرحوم سوت زدن .
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
خدا هیچ تنابنده ای رو کنف نکنه. لوبیا وقتی اسم این متن رو دید کلی یهو جو گرفتش. مونده بود چطوری هنوز یاالله نگفته معروف شده و سرگذشتش رو هم چاپ کردن(:دی)
-- لوبیا ، Feb 14, 2008بعد که متن رو خوند تبدیل شد به لوبیای توی گوشت کوبیده.