تاریخ انتشار: ۱۳ بهمن ۱۳۸۶ • چاپ کنید    

همسفر فرشتگان

رضا دانشور


Download it Here!

وقتی شنیدم آقای ناصر غیاثی، نویسنده ایرانی خارج از کشور، برای نوشتن کتاب خاطرات تاکسیرانی در آلمان، جایزه‌ای در تهران دریافت کرده، یاد دو خاطره کوچک از تاکسیرانان ایرانی مقیم پاریس افتادم که از مدتها پیش در اختیار داشتم، این دو خاطره‌ را دوست عزیز از دست رفته‌ام، علی‌رضا فاخر همراه با خاطره‌ی جالبی از خودش که آن را در آینده خواهید شنید، برای من فرستاده بود. اسم خاطره‌ی اول را کمی تغییر دادم و گذاشتم همسفر فرشتگان از آقای مهدی ساجدی . و ناقل خاطره‌ی دوم، خود ِعلی‌رضا بود، چراکه احتمالا راوی خاطره نمی‌خواسته، اسم خود را بگوید.

می‌دانید که اکثر تاکسیران‌های کشورهای غربی، خصوصا در شهرهای بزرگ، خارجی‌ها هستند. اما پاریس در این مورد، سابقه ا‌ی قدیمی‌تر و مشهورتر دارد. نخستین تاکسیرانان خارجی پاریس، روسهای سفید بودند به همین سبب در سالهای ۲۰ معروف بود ، پاریس شهری است که رانندگان تاکسی‌اش شاهزاده‌ها، ژنرال‌ها، اشراف و هنرمندان هستند. «ژزف کسل» یکی از بسیار نویسندگانی است که در مورد این شاهزاد گان ِراننده، رمان بسیار زیبایی نوشته است. بطور کلی ادبیات آن دوران فرانسه و بعداً فیلم‌های مربوط به آن زمان، پر است از اینگونه پرسوناژهای تبعیدی روس سفید. جالب است تصور کنید این ژنرال سابق را، که حالا چمدان ِکارمند دون پایه‌ای را بدست گرفته و با احترام خیلی زیادی، در تاکسی را برای بیوه‌ی ماهی فروش بازار، باز نگه داشته است و یا مجسم کنید چه وضعی پیش می‌آید وقتی تصادفًاً‌، روزی، کسی سوار تاکسی بشود که اتفاقاً بین روسها، درجه‌اش از ژنرالی کمتر است. برای خود من روزی که استاد سابق تاریخ دانشکده‌ام را، پشت فرمان یک تاکسی دیدم‌، باور کنید وضع راحتی نبود. نه اینکه رانندگی تاکسی، کار نازلی باشد، اصلاً. با شما موافقم که کارِِ نازل و غیر نازل وجود ندارد و کرامت انسانی هرگز به شغل نبوده است. اما خب، همیشه امایی هست. باری یکی از دو خاطره‌ی امروز مربوط می‌شود به مسافر ی ایرانی در یک تاکسی که راننده‌اش، ایرانی‌ست. البته موقعیت شباهتی به موقعیت ژنرال ندارد اما نشان دهنده‌ی وضعیت ناراحت دیگری است. اما پیش از آن، شاید بهتر باشد همسفر فرشتگان را بشنویم از آقای مهدی ساجدی که داستانی است از لونی دیگر.

همسفر فرشتگان
در یکی از روزهای بهاری ۱۹۹۴، هنگامی که هوا به تاریکی نزدیک می‌شد، با مسافرم به طرف خیابان لافایت در حرکت بودیم. نزدیک به چهارراه شاپل، مسافر خواست پیاده شود و هنوز مشغول پس دادن بقیه‌ی پول او بودم که ناگهان مردی‌، ظاهراً آفریقایی، با لب‌هایی خشک از هیجان و چهره‌ای رنگ‌پریده، به من نزدیک شد و با صدایی لرزان گفت ،Cest urgence/Cest urgence، و لابد می‌دانید که اورژانس همان اورژانس خودمان است و معنی آنهم یعنی فوری و خطیر. همین که خواستم علت خطیر بودن مشکل او را بپرسم، از سمت دیگر ِماشین، زنی قوی هیکل، حامله، لنگ لنگان و ناله کنان خود را در ماشین جا داد. مرد هم که ظاهراً شوهرش بود از سمت دیگر وارد شد و با صدای شکسته گفت Maternite که منظورش همان زایشگاه خودمان بود. با یک لحظه تفکر عمیقِ ناتمام، آدرس مترنیته‌ای را به یاد آوردم. فوری صندلی‌ام را جلو بردم و ترمز دستی را خواباندم و دنده را چاق کردم. چراغ راهنما را روشن و با فشار دادن به روی بوق تاکسی، به طرف بیمارستان روانه شدم.

سریع ولی با احتیاط رانندگی می‌کردم. شوهر سمت راستِ عقب، چسبیده به در‌، و زن بقیه صندلی عقب را اشغال کرده بودند. چند لحظه‌ای نگذشت که یکی از پاهای زن به پشت صندلی سمت راست جلو و پای دیگرش به پشت صندلی من فشار وارد کردند، ناله‌هایش به جیغ و جیغ‌هایش همراه با بوق ماشین، آنچنان غوغایی در خیابان به پا کرده بود که نگاه همه‌ی راهگذران و اتومبیل‌های اطراف را به ما خیره کرده بود. شوهر بی‌حرکت و مات زده به نقطه‌ای خیره بود؛ گویی به تماشای فیلمی از هیچکاک مشغول است. انسان دوستی و احساس مسوولیت در آن لحظه، هیجانی مملو از غرور، ترس و نشاط در من ایجاد کرد. غرور از اینکه تا این لحظه دست و پای خود را گم نکرده بودم، ترس از اینکه نکند تا پایان مسیر، اتفاقی ناگوار بی‌افتد و نشاط از اینکه در لحظه‌ای حضور داشتم که نامش تولد بود. وقتی به خیابان پتن، خیابانی که بیمارستان لاری بووازیه در آن قرار دارد، این خیابان یک طرفه مملو از ماشین، رسیدم؛ حرکت کردن بسیار مشکل بود. نصف تاکسی را روی پیاده‌رو انداختم و نصف دیگر آن را در خیابان و به این ترتیب به جلوی در آهنی اصلی بیمارستان رسیدیم، از ماشین پیاده شدم، اف اف را به صدا درآوردم، تا صدایی جواب داد‌: بله

- من راننده تاکسی هستم. زنی در ماشین من در حال وضع حمل است.

تق. در آهنی شروع به باز شدن کرد. فوری پشت فرمان نشستم، از نگاه حیرت‌زده و متعجب شوهر، فهمیدم که کودک از مادر جدا شده است. تمام در اصلی باز شد. با احتیاط ولی سریع داخل بیمارستان شدم و جلوی در مترنیته، ترمز دستی را کشیدم. چند پرستار منتظر ما بودند.

از ماشین پیاده شدم و چند متری دورتر ایستادم. یکی ازپرستارها ملحفه به دور کودک می‌پیچاند، دیگری ناف او را می‌برید، یکی از آنها سرم به مادر وصل می‌کرد. ...وخلاصه در آن موقع، تاکسی‌ام به اتاق عمل تبدیل شده بود. به آرامی سیگار می‌کشیدم و از خود راضی بودم، از اینکه با فرشتگان تولد، همسفر بودم.

و حالا نوبت رودر رویی راننده‌ی ایرانی با مسافر ایرانی است. چیزی که در تهران بسیار معمول اما در پاریس بسیار نادر است.

هنگامی که مشتری‌ام در را باز کرد، سوار شد و مقصدش را گفت، فهمیدم ایرانی است، اما به روی خودم نیاوردم. به نزدیکی مقصد رسیده بودیم که فریاد اعتراضش بلند شد. یادآوری کردم که مسیر انتخابی خودش را طی کرده بودیم، لیکن کارساز نیفتاد. همراه با ادای هر کلمه‌اش، صدایش نیز، بالاتر و بالاتر می‌رفت که چرا راه‌بندان است، چرا از این مسیر آمده‌ام و غیره. داشتم فکر می‌کردم که هنوز چندین ساعت برای رسیدن به مغازه‌ی مورد نظرش مانده؟ احتمالاً می‌خواست برای میهمانی رفتن کادویی بخرد و شاید چیزی می‌خواست به مسافری که عازم بود بدهد. به هر علتی که برایم معلوم نبود، عجله داشت. به جوانب گوناگون فکر می‌کردم که یکدفعه با گفتنِ: تاکسی‌مترت بیش از حد معمول چرخیده! رشته‌ی افکارم را از هم پاشید. گفتم:
- خب، این را از اول می‌گفتید‌! و محترمانه اضافه کردم :

- در مورد کرایه، هر چقدر دلتان خواست بدهید.

مثل اینکه انتظار این برخورد را نداشت. و شاید هم به او برخورده بود چون بلافاصله گفت:

- نگهدار! همینجا، پیاده می‌شوم

و پول را پرت کرد داخل ماشین و به فرانسه گفت:

- عربِ کثیف!

ناراحت شده بودم. خودم را مستحق هیچ توهین و پرخاشی نمی‌دانستم. علاوه بر اینکه مخالف نژادپرستی هم هستم. بی‌اختیار بدون هیچ تاملی پنجره‌ی جلو را آوردم پایین و خانم مربوطه را صدا کردم و به فرانسه به او گفتم :

ایرانیِ کثیف!

چشم‌هایش گرد شد و سرش را به عقب کشید و برگشت و رفت. خنده‌ام گرفته بود و فکر می‌کردم، کی به کی فحش داده‌؟ فحشی که داده بودم به خودم بود یا به او؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم او نژاد پرست بود یا من. آن را هم نمی‌دانم. فقط می‌دانم بسیار عصبانی بودم و بس.

*****

و حالا بد نیست گفتگوی مختصری را که یک روز در پاریس با یک راننده‌ی ایرانی داشتم به سمع‌تان برسانم، که از قدیم گفته‌اند هیچ دویی نیست که به سه، نرسد. خاطره‌ی مختصرم مربوط می‌شود به روزی که بالاخره پس از یک سال انتظار، پیش سناریوی فیلمی را که برای C.N.C، مرکز ملی سینمای فرانسه فرستاده بودم؛ پسندیده بودند و قرار شده بود برای اتمامش، ۱۵۰۰۰ فرانک که آن روز پول قابل توجهی بود در سینی بگذارند و به من بدهند. امری که برای یک نویسنده فرانسوی هم، کم اهمیت نبود. این بود که خاصه خرجی کردم و برای رفتن به آنجا تاکسی گرفتم. قیافه‌ی عبوس راننده وقتی آدرس آن محله‌ی پر ترافیک را دادم، عبوس‌تر شد. و این تضاد بین خوشحالی من و سردی طرف، به نظرم صحنه‌ی مضحکی‌ آمد. و صحنه مضحک‌تر شد وقتی چشمم افتاد به این شعر عامیانه‌ی فارسی، که با خط نستعلیق زیبایی جلوی داشبورد چسبیده بود: «‌در بیابان‌ها اگر صد سال سرگردان شوی – به از آن، که‌ اندر وطن محتاج نامردان شوی.» با صدای بلند آن را خواندم. اما طرف انگار نه انگار، همینطور سگرمه‌هاش درهم بود. اما آن روز سرخوشی من بیشتر از آن بود که تسلیم فضای سرد تاکسی شوم. گفتم جناب در ایران، این شعر را در خودروهای بیابانی دیده بودم، که البته آنجا هم معنایش لایتچسبک بود. اما به هر حال مردم می‌خواندندش. ولی اینجا که فرانسوی‌ها، فارسی‌شان آنقدرها خوب نیست، برای چه هست؟ راننده‌ی هموطن خیلی خونسرد جواب داد: برای خودم است. هر چه منتظر بقیه‌ی توضیحاتش شدم، خبری نشد. گفتم‌: چطور؟ گفت‌: هر وقت فشار کار به من زور می‌آورد، نگاهش می‌کنم که اصل مطلب از یادم نرود. و باز طوری خطوط صورتش در سردی ِمعهود یخ بست که وسوسه شدم تلنگر دیگری بزنم. گفتم‌: قبول، اما باز هم مصداقش یک مقداراز واقعیت دور است، چون تاکسی را نمی‌شود گفت سر گردان. یا همیشه دارد به یک مقصدی می‌رود و یا در ایستگاه ایستاده و منتظر است تا یک مقصد دیگر از راه برسد! ضمناً شما هم در این وسط دارید موزیک کلاسیک‌تان را گوش می‌دهید. انگار به او برخورده باشد، پیچ رادیو‌اش را بست و در فکر فرو رفت. طوری که انگار دارد به یک مساله‌ی غامض فلسفی فکر می‌کند. از آنجا که فضا یک مقدار عصبی شده بود، این دفعه مخصوصاً گذاشتم پشتش: وانگهی، شما که اینجا در بیابان نیستید. دارید در خیابان‌های زیباترین شهر دنیا رانندگی می‌کنید. می‌بینید آقا! شعر شما بی‌مسما است! انگار این حرف من مشکل فلسفی‌اش را حل کرده باشد، مثل مسلسل جوابم را داد: برای ما آدم‌های خانه به دوش، همه جا بیابان است و بیابان هم می‌ماند، قربان؛! و درست به همین دلیل‌، صد سال دیگر هم که باشد، سرگردانیم و سرگردان هم می‌مانیم، این از ما. شما را اما نمی‌دانم! فرصت جواب دادن پیدا نکردم، گفتم ما به مقصد رسیدیم و رسیده بودیم.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

ناصر غياثی خودش اون تاکسيران ايرانی مقيم برلينه و خاطرات خودشو نوشته!

-- اصغر رضايی ، Feb 2, 2008

آقا این بیچاره غیاثی زبانش مو درآورد از بس گفت تاکسی نوشت ها خاطره نیست،داستان است.

-- بدون نام ، Feb 3, 2008

اگر تاکسیرانی را با «یای مصدری» بخوانید شاید مسئله حل شود-رضا

-- بدون نام ، Feb 3, 2008

همکار عزیز، آقای دانشور، نمی دانم خود شما کتاب "تاکسی نوشت ها" را خوانده اید یا نه. اولن کتاب ِ عنوان دارد. دومن کتاب، "خاطرات تاکسیرانی در آلمان" نیست، بلکه مجموعه داستان است. نگاهی با لینک پایین بیاندازید، شاید رفع شبه بشود:
http://naserghiasi.com/dialog/
2006/06/000139.php

-- ناصر غیاثی ، Feb 4, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)