تاریخ انتشار: ۲۵ دی ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
برنامه‌ی خاطره‌خوانی - بخش سی و ششم

مهدی با من است

رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com

Download it Here!

گاهی حرف از خود آدم جلوتر می‌رود. یا یکجای دیگر می‌رود، خلاف جهتی که می‌خواهید ببریدش. دارید یک چیز جدی می‌گویید، همه می‌خندند. به شوخی معصومانه‌ای چیزی می گوئید، دوستتان می‌رنجد. حکما راجع به این اتفاقات زبانی خیلی چیزها نوشته و گفتنه‌اند. خانم «ناتالی ساروت» فقید هم نمایشنامه‌ی معروفی در این باب دارد به اسم «برای یک آری یا برای یک نه» که پاریسی‌ها هرسال یکی‌­ دوباری نشانش می‌دهند.

نویسندگان رندی هم هستند که وانمود می‌کنند نوشته‌شان سر خود رفته یک جاهای دیگر، در حالی‌ که آنها به سادگی داشتنه‌اند ماجرا را تعریف می‌کردند، بی‌قصد و غرض. و سانسورچی‌های جهان سوم هم درست همین‌جاهاست که کورمال کورمال دنبال مجرم می‌گردند. بعضی‌ها هم می‌گویند اصلا نوشتن یعنی همین. یعنی تو چیزی را می‌نویسی و آن چیزی که نوشته‌ای برای هر خواننده‌ای یک جور پشتک و وارو می‌زند. بنابراین، نتیجه می‌گیرند که نویسنده‌ی خوب، آدم رندی‌ است.

من البته این را قبول ندارم. یعنی اصلا قبول ندارم! بلکه برعکس فکر می‌کنم، نه تنها رندی مربوط به آدمی که می‌نویسد نیست، بلکه کرم از خود نوشته می‌آید. به‌قول شفیعی کدکنی، به نقل از پیشوای اشاعره: این زبان است که ماکرالما کرین است و اتفاقا از خلوص ونیت صاف نویسنده سوءاستفاده می‌کند.

قضییه مربوط می‌شود به یک تجربه‌ی انفسی ویا بقول متجددین از اعماق ناخودآگاه زبان یا حافظه‌ی جمعی پنهان در صندوقخانه‌ی کلمات، آب می خورد. باری خاطره‌ی ساده‌ی سهیل هداوند برای من یک چنین‌ طورهایی بود و گمان می‌کنم برای همه کسانی که سابقه‌ی درخشان مدرسه‌ی البرز و تاریخچه‌ی آن را بدانند هم همین‌طور است.

خاطره‌ای که سهیل اسم آن را گذاشته است «مهدی با من است». از همان اسمش تا تای تمت، چیزهایی را به ذهن می‌آورد که حتا یک کلمه هم راجع به آنها حرفی زده نشده است. حالا اینکه سهیل نویسنده‌ی خوبی‌ است، یا خود نوشته تصمیم گرفته این‌طور باشد، و یا این کله‌ی من خواننده است که دارد کار پاکان را قیاس از خود می‌گیرد، قضاوتش با شما.


«مهدی با من است»
از: سهیل هداوند

ساعت ۲ بعدازظهر بود. داشتم درس می‌خواندم. فردایش امتحان شیمی داشتم. اولین امتحان ثلث سوم. مامانم آمد پیش‌ام و گفت:
­ ـ تلفن کارت داره!

­­ ـ کیه؟

­ ـ نمی‌دونم.

تلفن را برداشتم:

­­ ـ بله، بفرمایید.

­ ـ ­ سلام.

­­ ـ سلام، ببخشید شما؟

­­ ـ منم، مهدی پدا!

­­ ـ تلفن منو از کی گرفتی؟

­­ ـ از هیچکی، از تو دفتر مدرسه برداشتم.

تعجبی نکردم. لابد می‌پرسید چرا؟ بابای مهدی ناظم ما بود. مهدی هم گاهی توی دفتر باباش پلاس بود و تو کارا بهش کمک می‌کرد. البته باباش شیمی هم درس می‌داد، ولی نه به کلاس ما. از اون معلم‌هایی بود که منطقه به مدرسه تحمیل کرده بود. اگر هنوز دکتر مجتهدی رییس دبیرستان بود، بعنوان معلم دوم راهنمایی هم قبولش نمی‌کرد، چه برسد به ناظم کلاسهای دوم نظری. آدم بدی نبود، فقط گیج بود.
­­ ـ خب چه کار داری؟

­­ ـ باید ببینمت؟

­­ ـ باشه فردا، بعد ازامتحان همدیگه رو می‌بینیم.

­­ ـ نه، نمیشه. فردا خیلی دیره. همین امروز کارت دارم.

­ ـ ­ آخه فردا امتحان. . .

­­ ـ می‌دونم. واسه همین امتحان کارت دارم. چندتا اشکال دارم می‌خوام ازت بپرسم. تا نپرسیدی بهت بگم که تلفنی نمیشه. یه آدرس بده، ساعت چهار بیام ببینمت. وقت‌ت رو زیاد نمی‌گیرم. پدا! من بی‌مرام نیستم، به‌خدا جبران می‌کنم.

­ ـ ­ خب پاشو بیا خونه‌مون. . .

و با خنده ادامه دادم: لابد آدرسو هم داری؟

با خنده گفت: آره، دارم. می‌دونستم رومو زمین نمیندازی. نوکرتم به مولا. از لحاظ بابات اینا خیالی نیست؟

­­ ـ نه بابا، راحت باش.

مشکوک شده بودم. کلی ازاین ابرها که توی کارتون‌ها افکار طرف رو نشون می‌ده، بالای سرم میومد و می‌رفت: چرا آمده سراغ من؟ من که رفیق فابریکش نیستم! از خیلی‌ها می‌تونه اشکالات شیمی‌شو بپرسه. اصلا چرا باباش نه؟ ول کن مهم نیست. حالا بنده خدا به تو رو آورده، بهتره کمکش کنی. اگه خیلی خواست طول بکشه، یه جوری عذرشو بخواه. کاش تویه پارک قرار میذاشتی. اینجوری می‌تونستی راحت قال قضیه رو بکنی و حب جیم رو بخوری.

باید بگم مهدی با وجودی که کمی عشق لاتی حرف می‌زد، و گشاد گشاد راه می‌رفت، ولی کلا بچه‌ی بی‌آزاری بود و اصلا پی خلاف نبود و برای اینکه مقبول باشه، کلی هم باحال بازی درمی‌آورد. ولی کلا راهش از من جدا بود و رابطه‌‌مون فقط محدود بود به یک سلام و علیک. تا اینکه یه‌روز باباش ازم خواست اونو حتا شده بعنوان ذخیره بیارم توی تیم والیبال، تا مثلا کمی روحیه بگیره و نمره‌ی ورزشش هم دو نمره بره بالا. از اون‌موقع به‌بعد خیلی به من بفرما می‌زد تا به‌حساب بگه قدرشناسه. ولی این هم باعث نشد باهم صمیمی بشیم. ویژگی بارز مهدی تنبلی‌ش بود.

تو البرز یه قانون وجود داشت که معلم‌ها می‌تونستن بچه‌هاشون رو بدون امتحان ورودی ثبت نام کنن. با وجود تغییر اوضاع و احوال، این قانون هنوز پابرجا بود و مهدی اینجوری به‌حساب شده بود «البرزی». اوضاع درسی‌اش خیلی بد بود. معلم‌ها همه‌ش بهش می‌گفتن: «تو با این درس‌نخوندنت داری آبروی باباتو می‌بری.» بچه‌ها هم پشت سرش می‌گفتن: «مهدی به باباش رفته.»

مهدی سر ساعت چهار اومد. سوالاشو یکی یکی پرسید و از هرچی من می‌گفتم یادداشت برمی‌داشت و گهگاه هم نوشته‌هاشو با من چک می‌کرد. چندتا مسئله هم براش حل کردم که پیر خودم هم دراومد. بعدش هم کلی تشکر کرد و رفت.

فرداش رفتم سرجلسه‌ی امتحان. تو البرز رسم بر این بود که سوالات دو ساعت قبل از امتحان توسط یک دبیر از سالهای بالاتر در حضور معلم‌‌های اون درس و خود دکتر مجتهدی طرح و تکثیر می‌شد. به حالت قرنطینه‌ی مودبانه. ارواق امتحانی هم کُد دار بود و دانش‌‌آموزان پس نوشتن مشخصات خودشون بخشی از ورقه رو که برای این کار طراحی شده بود، از روی قسمت چسب‌دار تا می‌کردند. این قسمت پس از بسته‌شدن کاملا سیاه و مخفی بود. موقع تحویل ورقه هم به‌دقت چک می‌شد، تا این کار به درستی انجام شده باشه، و ورقه علامت‌دار نباشه. بعد ورقه‌ها بُر می‌خورد و بین معلم‌ها قسمت می‌شد، تا صحیح کنن و مثلا پارتی‌بازی نشه. فکر کنم دکتر این روش را از شرلوک هلمز یاد گرفته بود.

سوالات پخش شد، روی زمین و کنار صندلی‌ها و با فرمان شروع، که این‌بار دیگه از زبان دکتر مجتهدی نبود، برگه‌ی سوالات رو برداشتم. به عادت همیشگی اول نگاهی سریع به سوالات انداختم که ناگهان برق سه فاز از سرم پرید. درست حدس زدید. احتمالا شما از اول می‌دونستید که اینجوری می‌شه، ولی به حضرت عباس من حتا حدس هم نزده بودم. آره، سوالات همونایی بود که مهدی ازم پرسیده بود. به همون ترتیب.

پس از اینکه حالم جا اومد، شروع کردم به جواب‌دادن. خیلی زود تموم شد که تازه به این فکر افتادم نکنه یه وقت گندش دربیاد، نکنه کلکی تو کار باشه، ممکنه تجدیدم کنن. ازاون بدتر، ممکنه روفوزه‌ام کنن یا حتا اخراج. و یواشکی نگاهی به مهدی کردم، دیدم داره می‌نویسه. باخودم گفتم: «اگه اولین نفری باشم که بین پانصد نفر ورقه‌ شو می‌ده، حسابی تابلو می‌شم. و اگه توطئه‌ای در کار باشه، انگار که با پای خودم به مسلخ رفته باشم و آبروم پیش همه می‌ره.» گفتم: «بهتره صبر کنم. اصلا بهتره صد نفر بعد از مهدی برم ورقه مو بدم. ولی نه! حتما باید این نامرد رو ببینم.» با خودم گفتم: «چرا نامرد؟ بد کرده یک حال اسیدی بهت داده؟ یک بیست زدی تو رگ! حالا دو قورت و نیمت هم باقیه؟»

یکهو به این فکر افتادم، اگر مهدی بیست بشه چی؟ همه شک می‌کنن. اصلا بهتره من هم از قصد یکی از اون مسئله سخت‌ها رو اشتباهی حل کنم تا بیست نشم.» دوباره گفتم: «چرا این کار روبکنم. همه می‌دونن من درسم خوبه. من که گناهی نکردم. تازه‌شم، همه رو خودم حل کردم. تقلب که نکردم. اگه کسی مقصر باشه، مهدیه نه من.» ولی با این وجود روش حل مسئله‌ها رو کمی تغییر دادم و بعدشم خودم رو یه‌جوری مشغول نشون دادم. ولی مگه این وقت لعنتی می‌گذشت. هر ثانیه برام شده بود یکساعت.

بالاخره طاقت نیاوردم و بعد از هفت‌­ هشت نفر بلند شدم که ورقه‌امو بدم. قلبم داشت از قفسه‌ی سینه م کنده می‌شد. ورقه رو دادم. داشتم سالن ورزش، محل برگزاری امتحان رو ترک می‌کردم که یه نفر صدام کرد. انگار دنیا داشت رو سرم خراب می‌شد. با لحنی مهربان بهم گفت: پسرم یادت رفته سربرگ رو بچسبونی!

دهنم خشک شده بود. با هزار بدبختی سربرگ رو چسبوندم و از سالن اومدم بیرون. رفتم پشت توری زمین تنیس ایستادم و در سالن رو می‌پاییدم تا ببینم مهدی کی می‌آد بیرون. بالاخره با نفرات آخراومد بیرون. با خودم گفتم: «عجب خنگیه، من که همه‌ رو براش حل کرده بودم.» مونده بودم که چی بهش بگم. ناراحت باشم و شاکی، یا خوشحال و شاکر. تا منو دید، از کنارم گذشت و یواشی بهم گفت:
­ پدا! بیرون مدرسه، توی مغازه‌ی رحیم آقا می‌بینمت.

بعدش هم راهشو کج کرد و رفت.

کمی با دوستام حرف زدم تا یه وقت کسی مشکوک نشه. بعدش یکراست رفتم سر قرار. دیدم منتظره. لبخندزنان گفت:حال کردی؟ نگفتم جبران می‌کنم.
آرامشش منوهم آروم کرده بود و پرسیدم: آخه چطوری؟

گفت: فکر کنم امسال معلم‌ها خودشون با همدیگه سوالات رو طرح می‌کنن و می‌دن ناظم هر دوره. اونهم روز امتحان ترتیب تایپ و تکثیر رو می‌ده. دیروز صبح آقای لطیفی و آقای عباسی اومدن خونه‌مون و با بابام رفتن تویه اتاق و در رو بستن. من با جیمزباندبازی فهمیدم دارن واسه فردا سوال طرح می‌کنن. بعد که اونا رفتن، در یک فرصت مناسب رفتم سر اثاث بابام و لای یک پوشه یک برگه‌ی دستنویس که ظاهرا حاصل کارشون بود پیدا کردم. جنگی از روش نوشتم و گذاشتم سرجاش. بعد با خودم گفتم، بهتره از تو کمک بگیرم. چون مطمئن بودم دهنت قرصه. بقیه‌شوهم که خودت می‌دونی.


من تو البرز هیچوقت شاگرد اول نبودم. یعنی حقیقتش شاگرد دوم یا سوم هم نبودم. بهترین رکوردم یه عنوان شاگرد چهارمی بود. اونم فقط یه بار. خوب یادمه یه ثلث محمدعلی معدلش بیست شد، اونم سال سوم ریاضی. اونم توی مدرسه‌ای که بقول مرحوم بوذری استاد پیر ادبیاتمون، بیست مال خداست، نوزده مال پیغمبر، هجده مال ائمه، هفده مال شاه، شانزده مال دکتر مجتهدی، پانزده مال معلم و چهارده به پایین مال شاگرد.

من هیچوقت واسه نمره چک و چونه نمی‌زدم، و به اصطلاح خودمو جر نمی‌دادم. ولی درسم خیلی خوب بود. نمراتم جوری بود که می‌شد حتا شاگرد اول خیلی از استانها باشم. ولی تو البرز یه جور دیگه بود، یعنی خیلی‌ها م بودن. البته تو یکی‌­ دو درس بی‌رقیب بودم، ولی کلا بچه‌ی «n» با معدل نوزده‌ شاگرد بی‌عنوانی بودم. بودن توی تیم‌های ورزشی برام کمی محبوبیت آورده بود و خیلی ازبچه‌ها ترجیح می‌دادن اشکالاتشون رو از من بپرسن تا از دیگران. منم تا جایی که می‌تونستم کمک‌شون می‌کردم. سر امتحاناتی که شماره‌ی صندلی نداشت، صندلی‌های اطرافم سرقفلی داشت. چون هم خیلی مثلا با معرفت بودم و دست‌ودلبازی می‌کردم و هم شاگرد تابلویی نبودم. بهش گفتم: کس دیگه‌ای که در جریان نیست؟
­­ ـ نه بابا، مگه بچه‌م.

­­ ـ دیوونه اگه بیست بشی، گندش درمیاد.

­ ـ ­ پسر کجای کاری؟ حداقل تو این زمینه‌ همه باید پیش من لنگ بندازن. مگه مغز خر خوردم بیام خودمو انگشت‌نما کنم. من فقط به اندازه‌ی سینزه­ چهارده نوشتم. همین که تجدید نشم بسه، خیالت جمع باشه. ولی پدا! تو هم باید حواست باشه یه وقت چیزی از دهنت درنره. اصلا شتر دیدی ندیدی. همه چیزو همین الان فراموش می‌کنیم و تموم. قبوله؟

­­ ـ قبول.

­­ ـ پس یه یاعلی بگو و بزن قدش.

خیالم راحت شد. خداحافظی کردم و رفتم خونه تا خودمو برای امتحان بعدی آماده کنم. قضیه دوباره و سه‌باره و چندباره تکرار شد، اونم درست یه روز قبل از هر امتحان. دیگه بیرون از خونه قرار می‌ذاشتیم تا کسی شک نکنه. البته من مجبور بودم درسمو بخونم، تا بتونم مسایل رو حل کنم. تازه از ترس اینکه یک وقت موضوع لو بره،

نمی‌توانستم از کسی سوال کنم، جز داداشم که همیشه تو درسا بهم کمک می‌کرد. تازه امکان داشت مهدی نتونسته باشه سوالها روگیر بیاره، یا سوالها عوض بشه و یا حتا باباش فهمیده باشه. به هم قول داده بودیم که هر اتفاقی افتاد، همدیگه رو لو ند یم که البته این پیشنهاد از من بود و بیشتر هم به نفع خودم.

مثل همیشه روزهای امتحان زودتر می‌رفتم تا با بقیه تبادل اطلاعات کنم. می‌خواستم همه چیز عادی باشه. ولی یکی‌­ دوبار که یکی سوال پیچیده‌ای کرده بود که یا بلد نبودم، یا حالشو نداشتم جواب بدم، می‌گفتم: «فکر نمی‌کنم این توی امتحان بیاد.» هربار که ورقه‌ی سوالها رو برمی‌داشتم و مطمئن می‌شدم خودشه، نفس عمیقی می‌کشیدم و ورود یک بیست دیگه رو تو سطرهای کارنامم جشن می‌گرفتم.

تا شروع سال تحصیلی بعد هنوز گهگاهی ترس برم می‌داشت که نکنه قضیه رو بشه، که البته نشد.
اون سال از مهدی و باباش خبری نبود. وقتی پرس‌وجو کردم، فهمیدم باباش خودشو منتقل کرده به شهرستان‌شون و همه‌‌شون کوچ کردن اونجا و دیگه خیالم راحت راحت شد.

اون سال مهدی با یه ضرب قبول‌شدنش باباشو روسفید کرد. هیچ نمی‌دونستم روز گرفتن کارنامه آخرین‌باریه که مهدی رو می‌بینم. ولی هنوز بعد از گذشتن بیست‌سال و اندی آخرین حرفهاش تو گوشمه:
­­ ـ پدا! همه چیز فراموش، تا بیست‌ سال. قبوله؟

­ ­ ـ قبول.

­­ ـ پس یه یاعلی بگو و بزن قدش.

من سر قولم موندم. مطمئنم مهدی هم.

Share/Save/Bookmark

برای شيوه‌ی نگارش خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور مراجعه کنيد.
شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد، می‌توانيد خاطره‌ی خود را به این نشانی بفرستيد:
khatereh.zamaneh@gmail.com
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

آقای دانشور شما صدای خیلی گرمی دارین . با صدای شما همه خاطره ها شنیدنی هستند . فکر کنم کتاب نماز میت مال شماست ، خودتان الان چه می کنید ؟ از کارهاتون بگویید.

-- سمانه ، Jan 15, 2008

salam .motshaker barayeh tamam mohabat shoma. sit benevisid keh ma beh rahati beravim dakhel va beh farsi barayeh shoma khatereh benevisim.

-- بدون نام ، Jan 19, 2008

متشکرم ازلطف شما.
بله، نوشته ی جوانیهاست.
دانشور

-- بدون نام ، Jan 22, 2008

عجب بابا
یعنی الان بیست سال از اون موقع ها گذشته؟

-- مژده ، Feb 28, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)