خانه
>
رضا دانشور
>
خاطرهخوانی
>
چهار دبلیو. د
|
برنامهی خاطرهخوانی- بخش سی و هفتم
چهار دبلیو. د
رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com
خاطرهای داریم از مشهد سالهای ۶۰ که خانم شهین قربانعلی برایمان فرستاده است. من اسم «چهار دبلیو. د» را برایش انتخاب کردهام و با کسب اجازه از خانم قربانعلی آن را ویرایش کردم. بخاطر طولانی بودن نسبی مطلب و کمبود وقتمان مستقیم وارد خاطره میشویم:
تا آنروز نمیدانستم چهار دبیلو دی را میشود به اینهمه شکلهای مختلف خواند. داشتیم ایستاده صبحانهیمان را میخوردیم و برف هم بیمحابا روی سرمان میریخت. یکی ازبچهها با دهان پر گفت:
«چهار ولگرد دبنگ دارن می...»
که نگاه برادرم حرفش را برید. ازسمتی که انگشت اشارهاش نشان میداد یک جعبهی بزرگ سفید روی سفیدیها بهطرفمان سر میخورد. آنروز برادرم راهنمای ما بود و وقتی به کوه میروی، راهنما پادشاه است. دوستمان لقمهاش را قورت داد و گفت:
«دبنگ که حرف بدی نیست!»
درست وسط خیابان را گرفته بودیم ، هم هره وکره میکردیم، هم نان و پنیر و گردو و تخممرغ آبپز و خرما میخوردیم و هم داشتیم بحث میکردیم حالا که برنامه مالیده، بقیهی روز جمعه را به خانهی کی برویم تا دورهم باشیم. قضیه مربوط میشود به سالهای بین ۶۵ و ۷۰. تاریخ دقیق یادم نیست. تازه یک گروه کوهنوردی زنان تشکیل داده بودم و آن روز پیوسته بودیم به گروه رسمی کوهنوردی که برادرم از اعضای قدیمیاش بود. ساعت پنج صبح از میدان ملکآباد راه افتادیم که از مسیر رضاشهر یا شهرک بهشتی برویم به کوههای خلج. رضاشهر که رسیدیم ساعت ۸ بود و برف را بقول شاعر سر بازایستادن نبود که هیچ، تندتر هم شده بود. باید زودتر صبحانه و کنفرانسمان را وسط خیابان تمام میکردیم و برمیگشتیم خانهی یکیمان. برادرم با لحنی که از زیادی جدیبودن به نظرم مشکوک میآمد گفت:
«مواظب حرفزدنتان باشید». یکی از دوستانش هم با لحن مشکوکتری اضافه کرد:
«از وسایل استراق سمع از راه دور غافل نشوید». یکنفر دیگر گفت:
«بابا، منظورش چهار ولگرد دلیر بود». یکی ازدوستان دستهی من هم گفت:
«نه، دلبر!». بغلدستی گفت:
«دلارام!». و حالا هر کسی یک جور قافیه میآمد:
«دهان لق، دیوانه، ددری، دیو، دستبوس، دمرو، دلدل، بلبل». فریده هم میگفت:
«نه! نه! نه چهار ولگردی دیگر بر وزن تولدی دیگر!». گفتم:
«بابا، آخه موضوع چیه؟ اصل موضوع؟»
اصل موضوع جلو پایمان ترمز کرد. یک پاترول سفید با دوتا سرنشین که قرار بود در دقایق آینده دوستان جان جانی بشویم. از حق نگذریم، قیافههای خود ما خیلی از آنها عجایبتر بود. با آن پوتینها و بادگیرها و بارانیها و کلاههای رنگووارنگ و دهانهای پر ونیمهپر و قافیهسرایی وسط خیابان برفآلود، واقعا میشد با یک دستهی از تیمارستان مرخصشده عوضی گرفته شویم، که انگار همینطور هم شد. برادری که پشت فرمان بود گفت:
«سوار شید!»
همه در سکوت مطلق ِ ناگهانی یکی یکی سوار شدند و من هم نفر آخر. وقتی داشتم پاترول را دور میزدم، چشمم افتاد به چهار دبلیو دی و برای اینکه جلوی خندهی بیموقعام را بگیرم، بیخودی گفتم:
«برادر در را یواش ببندید به کمرم نخورد، چون درد میگیرد». خیلی لفظ قلم، با «ب» غلیظ و غلط ِدرب که هم موجب خندهی بیجای حضار شد وهم به برادر مزبور برخورد و گفت:
«شما که چهاردهتا بیشتر نمیشین، ما شونزهتا شونزدهتا این تو جا میدیم»
اول بردندمان به محل دانشسرای دختران، نزدیک میدان صداوسیما. آنجا پیادهمان کردند و اسم و مشخصاتمان را نوشتند. معلوم شده همه آدمهای متشخصی هستیم. دو نفر دبیر داشتیم، دوتا مهندس، یک پژوهشگر آستان قدس رضوی، کارمند و الاآخر. از فریده پرسیدند:
«شما چه کارهی اینها میشوید؟»
فریده از من پرسید: «من چهکارهی شمام؟»
گفتم: «عروس عمهام»
او هم به آن برادر گفت: «عروس عمهی ایشونم»
گفتند دوباره سوار شوید. سوار شدیم و این دفعه راه طولانیای را رفتیم و بعد گفتند پیاده شوید، چشمهاتان را هم ببندید، دستهایتان را هم بگذارید روی سرتان. من نمیدانستم باچشم بسته چطور راه بروم.
یکی از بچهها گفت: «بابا، بیخیال. چشماتو واکن»
من هم همین کار را کردم. دیدم در یک حیاط بزرگ هستیم که یکطرفش پسر جوان قدبلند باریک تقریبا ۲۰سالهای در حال لرزیدن داشت یخ میزد. از آن برادر پرسیدم:
«اینو دیگه چرا گرفتید؟»
گفت: «چون داشته گیتار میزده»
ما را بردند در یک راهرو ردیف نشاندند. آنجا برادرهای زیادی در رفتوآمد بودند. یکیشان که مسنتر بود، وقتی چشمش به ما افتاد گفت:
«این توریستها رو چرا آوردین؟»
ما خندهمان گرفت و همین باعث شد زن و مردمان را از هم جدا کنند و ما را بفرستند به جایی که اسمش «بخش زنان» بود. و آنجا خواهری وجود داشت بنام «خواهر گلابی» که معلوم بود خرش میرود.
با تشتت از ما پرسید: «با کی گرفتنتون؟»
گفتیم: «یا برادر بودند یا شوهر»
دلداریمان داد که: «خب، ناراحت نباشین. آزادتون میکنن»
ما هم دلگرم شدیم و گفتیم: «ما همه لیسانسه و تحصیلکرده هستیم»
گفت: «اوه... برو بابا. دکتراش رو هم اینجا آوردن»
زری از همه بچهها مقیدتر و حرصوجوشیتر بود و تصادفاً بازدید کولهپشتی او در صدر جدول کار خواهران به فرماندهی خواهر گلابی قرار گرفت و بعد ازاینکه کارد و چنگال میان وسایلش کشف شد، او را به داخل دخمهای مخصوص این گونه تخلفات فرستادند. همینطور که داشت به دخمه فرو میرفت، به من گفت:
«شهین، انگار بازداشت شدیم!»
گفتم: «نه بابا، بازداشت یعنی چی؟»
گفت: «بابا، یعنی یکی یکی همهمون را میکنن تو دخمه و تا فردا باید بمونیم که یکی بیاد بازجوییمون کنه که آزاد شیم»
گفتم: «عیب نداره. برادرم که میدونه ما کجاییم. دیگه مساله چیه؟»
اما مساله این بود که مادر دو نفر از بچههای ما که یکیاش زری باشد، مرض قند داشتند و زری شنیده بود که چشم انتظاری و نگرانی برای اینجور بیمارها منجر به سکته میشود. به همین دلیل سرش را از پنجرهی دخمه که نزدیک به کف راهرو بود میدیدیم که مثل پاندول ساعت اینطرف و آنطرف میرفت و با حرصوجوش میگفت:
«مامانم، مامانم. باید یه جوری بهش خبر بدیم»
دیگر فرصت فکرکردن نشد که چه جوری به مامانهای مریض خبر بدهیم، چون همهیمان را پشت سرهم انداختند در همان دخمه که مثل فیلمهای سینمای امپرسیونیستی تاریک روشنی دلنشینی داشت. وقتی چشممان به آن سبک نور عادت کرد، دیدیم یک عده زن که قیافههای عجیب و چشمهای بینوری داشتند دور ما را گرفتهاند و با تعجب نگاهمان میکنند.
یکیشان پرسید: «چرا کفشهاتون این شکلیه؟»
یکی دیگرگفت: «چرا اینقدر رنگ و وارنگین؟»
گفتم: «اینها کفش و لباس کوهه، ما کوهنوردیم»
یکی از خانمها هم گفت: «ماهم دریانوردیم»
یک دختر جوان هم بدو آمد سراغ یکی از ما و با شعف تمام گفت:
«مریم جون، منو با دوست پسرم گرفتن. تو رو با کی گرفتن؟»
مریم گفت: «من با شوهرم بودم»
من هم وقتی دیدم صورت مریم سرخ شده است، به کمکاش آمدم و گفتم:
«ما همه باهم محرم هستیم، ولی خب گرفتن دیگه. شماها را چرا گرفتن؟»
یکی از خانمها گفت: «واسه اینکه ما خانومیم»
و بعضیهاشان خندیدند.
زری در گوشم غرید که: «باز خنگ بازی درآوردی؟»
وقتی لهجهی ترکی زری غلیظتر میشد، علامت این بود که حسابی جوش آورده است. این بود که در جوابش سکوت کردم، چون واقعا از سرزنشاش چیزی دستگیرم نشده بود، و بعلاوه، گرسنه هم شده بودم. خواستم فرش خودم را از کوله درآورم و پهن کنم و بنشینم گوشتکوبیدههایم را بخورم که باز داد زری درآمد:
«گم شو! مگه نمیبینی زمین خیس شاشه!»
درهمین موقع سوسن که کوچکترین عضو ما بود زد زیر گریه. از لحظهی ورود به دخمه چشمهایش میخ شده بود به صورت زنهای زندانی. از موقعیت استفاده کردم و فرش پلاستیکیام را پهن کردم و نشستم. به سوسن گفتم:
«بیا اینجا، روبهروی من بنشین و فقط به من نگاه کن تا آنها را فراموش کنی»
و شروع کردم به خوردن گوشتکوبیدههایم. بعداً فهمیدم برادرم عیناً همین کار را در بخش مردانه کرده است. در همین موقع ما را صدا کردند برای بازجویی و باز اولین نفر زری بود.
از او پرسیدند: «شوهر داری یا نه؟»
صدای سین جیم را از پشت در راهرو میشنیدم.
گفت: «ازدواج نکردم»
بعد پرسیدند: «چندتا بچه داری؟»
لهجهی زری ترکیتر شد: «بابا من به شما میگم ازدواج نکردم، میپرسید چندتا بچه دارم؟ مگر شما در آمریکا زندگی میکنید؟»
صدا با تشدد پرسید:«پس چرا با برادرهای خودت نمیری به کوه؟»
«اول اینکه اونها کوهنورد نیستند. ثانیاً ایران زندگی نمیکنن»
«کجا هستند؟»
«امریکا»
«به به، به به. برو بیرون وایسا»
نفر بعد فاطی بود، دومین نفری که مادرش مرض قند داشت.
«چرا با اینا به کوه میری؟»
«چرا نرم؟»
«اصلا مادرت میدونه؟»
«آره، هر هفته میریم»
«شمارهی خونهت رو بده، ازش بپرسیم»
«بفرمایین»
بعدها فهمیدیم سین جیم با مادر اینطور بوده است:
«میدونید دخترتون رو با دوست پسرش توی کوه گرفتیم؟»
لابد آن خیابان رضاشهر هم جزو کوه محسوب میشده و ما نمیدانستیم.
مادر: «دوست پسر یعنی چی؟ ما با آنها (یعنی با ما) چهل ساله رفتوآمد خانوادگی داریم. اون برادرِ دوستشه (یعنی برادر من) و پدرشون هم (یعنی پدر من و برادرم) معلم قرآنه. تازه از اون گذشته، دختر من چهل سالشه! واقعا خجالت داره. زود آزادشون کنید، والا خون من گردنتون رو میگیره»
وقتی فاطی از اتاق سین جیم آمد بیرون، من هنوز مشغول خوردن گوشتکوبیدهام بودم. چون اعتقاد داشتم که آدم باید با شکم سیر سین جیم بشود، وگرنه خطر عصبانیت در پیش است.
فاطی گفت: «لابد فرش شاشی رو گذاشتی تو کوله؟»
گفتم: «مگه چیه؟ خب میشورمش»
زری گفت: «امان از دست تو دختر خلوچل»
لهجهی ترکیاش کم شده بود. نیمساعت بعد ما را آزاد کردند و فاطی معتقد بود که حرفهای مادرش باعث نجاتمان شد. بیرون، دوروبر را نگاه کردیم، ببینیم کجا هستیم. کشف کردیم ته خیابان نخریسی هستیم و از کارخانهی سابق آبجوسازی «مینوش» بیرون آمدهایم. اول رفتیم از مادر فاطی بخاطر نجاتمان تشکر کردیم و بعد هرکس نخود نخود رفت خانهی خود. اما تا یکهفته چشمم راکه میبستم یاد آن دخمه و قیافهی زنها میآمد پیش چشمم. این بود که رفتم به هیات کوهنوردی اعتراض کردم که: «چرا باید ما را بگیرند. مگر حمیت قسمتی ندارید؟». حمیت قسمتی، اصطلاح برادرم بود که از زمان خدمت سربازیاش در ارتش طاغوت به یادگار آورده و در زبانش ماندگار شده بود. معنایی داشت در حدود وحدت کلمه که درکارهای جمعی به درد میخورد. اینجا هم کار خودش را کرد و باعث شد یکی از مربیان که حمیت قسمتی بیشتری داشت، پا شود برود پیش برادران در کارخانهی آبجوسازی سابق و بگوید: «چرا روز جمعه کوهنوردان ما را که سرووضع مشخص کوهنوردی داشتند، دستگیر کردهاید؟»
آنها پرسیده بودند: «خب، مگه چی شده؟»
مربی گفته بود: «به شخصیتشون توهین شده!»
برادران مدتی هاج و واج به او نگاه کرده بودند و یکیشان گفته بود:
«ما فقط خواستیم شوخی کنیم. آخه اونا خیلی شوخ و شنگ و رنگ و وارنگ بودن. ما رو هم سر شوق آورده بودن»
اینطوری بود که این خاطرهی جالب و فراموشنشدنی برای من فراهم آمد.
برای شيوهی نگارش خاطرهها، به يادداشت رضا دانشور مراجعه کنيد. شما نيز اگر مايليد در برنامهی خاطرهخوانی شرکت کنيد، میتوانيد خاطرهی خود را به این نشانی بفرستيد: khatereh.zamaneh@gmail.com
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
|
نظرهای خوانندگان
salam .aya shoma fax darid keh ma barayeh shoma khatereh benevisim va fax konim.
-- بدون نام ، Jan 23, 2008--------------------------
زمانه: بهتر است همان فکس را اسکن کنید و ایمیل کنید به نشانی ایمیل برنامه. ولی فکس زمانه از این قرار است:
0031205682060