خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > خاطره ميثم | |||
خاطره ميثمرضا دانشورkhatereh.zamaneh@gmail.com
قول داده بودم از سرنوشت حسن درويش كه بچههاى برادرش را با خودش از مرز تركيه عبور داد، شنوندگان را آگاه كنم. حسن درويش كتاب خاطراتش را از زندان؛ بهنام «هنوزم قصه در ياد است» توسط انتشارات نقطه در آمريكا چاپ كرده؛ هم اكنون در يكى از كشورهاى شمال اروپا به كار تدريس مشغول است و با خواهر همان خانمى كه در خاطره از او ياد میكند، ازدواج كرده و داراى يك فرزند است. برادرزاده بزرگش، اكنون در سوييس پزشك جراح است و صاحب دو فرزند و برادرزاده كوچك او، همان كسى است كه شما خاطره چند هفته قبل را در ارتباط با- پاى كج همكارش- از او شنيديد و خودش در آنجا از خودش صحبت كرده است. می بینید که خاطره خاطره می آورد! عقيده من بر اينست كه مجموعه پراكنده اين خاطرهها، رمان بزرگى را تشكيل میدهند از زمانهاى كه مردم ما در آن زندگى میكردند و میكنند. رمانى كه هر فصل آن توسط خود قهرمان نگاشته شده است. اين رمان نه تنها پرسوناژهاى مختلف واقعى دارد؛ بلكه رنگارنگى سبكها، آن را زيباتر خواهد ساخت. اين رمان در نوع خود، بیسابقه خواهد بود. اما دوستانى با نامه، ايميل و تلفن، نظر مثبتشان را با چند شعرى كه تاكنون از حسن عالیزاده در مقدمه خاطرات خوانده بودم، اظهار داشتند. اما دورِ فساد ِتازه در اين تازه رفته. نه!
خيلى زود يك تاكسى ديگر كه خالى بود گذشت و رفت. پيش خودم گفتم يعنى چه؟ اين تاكسیها چرا مرا نمیبينند؟ ناگهان احساس عجيبى همه وجودم را گرفت.در يك لحظه آمد و تصرف كرد و مجال انديشيدن نداد. آن احساس مرگ من بود. آن رانندهها هيچكدام مرا نديده بودند و اين در آن لحظه ی خاص دليل خوب و قانع كنندهاى بود كه من مرده باشم. بعد از آن لحظه اولين احساسى كه مرا اسير خودش كرد؛ احساس گيجى عجيبى بود. مدتى كه نمیدانم چقدر گذشت؛ شايد حدودا بيست يا سى ثانيه؛ گيج و مبهوت به نقطهاى نگريستم كه نمیدانم چه بود يا كجا بود. احساسم ناشناخته و سنگين بود. اتفاقاتى را داشتم تجربه میكردم كه قبلها اطمينانى نداشتم به اينكه روزى خواهند افتاد. نبودن در دنيا! همين كه فكر نبودن در دنيا از سرم گذشت، انگار كه چهار ستون بدنم ترك خورده باشد؛ سست و بیحس شدم. ديگر هيچ صدايى نشنيدم، يخ زدم. من از دنيا رفته بودم و اين گمان به مانند پتكى بر سرم زده شد. زود رفته بودم. خاطرهها و آرزوها و روياها و برنامهها و هزاران هزار فكر، بدون اينكه از هيچكدامشان دعوتى شده باشد در يك لحظه میگذشتند. میآمدند و میرفتند. زمان مفهومش را از دست داده بود. دوستان، پدر،مادر، زندگى، غرور، زمان، داستايوفسكى، سكوت، تكرار، كتابخانه ی مملو از كتابهاى نخوانده در اتاقم، كوه، ترس، دروغ، گل، خدا، درد، پليس، بوسه، زندان، وظيفه، آرزو، سركوب، آزادى،كودكى، رفاه، درد، ادبيات، حقيقت، حسرت، حسرت، حسرت... تصاوير و مفاهيم، انگار كه از يك بزرگراه میگذرند؛ از ذهنم میگذشتند. زمانم تمام شده بود. ديگر فرصت پرداختن به هيچ كارى را نداشتم. كار از كار گذشته بود و من در حسرتى سوزان در آن خيابان يخ زده بودم. ناگهان بیاختيار نگاهم بر زمين افتاد، سايهاى را ديدم، سايه خودم بود. همانگونه كه افكار و چشمان رانندههاى تاكسى، دليلى براى مردنم شده بود؛ سايهام دليلى براى زنده بودنم شد. میدانستم كه فقط زندهها سايه دارند. بخودم آمدم، تمام صورتم خيس اشك شده بود. دستى به سروصورتم كشيدم،نگاهى به دور و برم انداختم...زنده بودم. و حالا مرگ در سخن شاعر : در گنجه ، سكه یى دم ِ آيينه هست حسن عالیزاده
شما نيز اگر مايليد در برنامهی خاطرهخوانی شرکت کنيد میتوانيد خاطرهی خود را به این نشانی بفرستيد:
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
سلام
-- هادی ، Jan 8, 2008آقای دانشور، جدا از دستتون ناراحتم. شاید خودتون هم تعجب کردید که چرا مدتیه خاطراتتون کامنت نداره. بزارید من بگم: "از مدتها پیش من صفحه خاطره خوانی را Bookmark کرده بودم و هروقت بش سر می زدم می دیدم که آپدیت نشده و به شدت ناراحت بودم. تا اینکه اتفاقی فهمیدم این خاطرات هم به این بخش منتقل شده."
حالا حق دارم ازینکه منو این مدت از صدای گرمتون محروم کردید، ناراحت باشم یا نه؟!
آرزوی موفقیت های روز افزون براتون دارم.
خدانگهدار
Man fekr nemikonam ke aghaye daneshvar masoole avaz shodan va ja taghire site bashad. In irad ra bayad az radio zamaneh gereft ke hanooz ham 2 safeh baraye in bakhsh darad!
-- mahshid ، Jan 12, 2008