تاریخ انتشار: ۲ دی ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
برنامه‌ی خاطره‌خوانی - بخش سی و پنجم

خاطره ميثم

رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com

Download it Here!

قول داده بودم از سرنوشت حسن درويش كه بچه‌هاى برادرش را با خودش از مرز تركيه عبور داد، شنوندگان را آگاه كنم. حسن درويش كتاب خاطراتش را از زندان؛ به‌نام «هنوزم قصه در ياد است» توسط انتشارات نقطه در آمريكا چاپ كرده؛ هم اكنون در يكى از كشورهاى شمال اروپا به كار تدريس مشغول است و با خواهر همان خانمى كه در خاطره از او ياد می‌كند، ازدواج كرده و داراى يك فرزند است. برادرزاده بزرگش، اكنون در سوييس پزشك جراح است و صاحب دو فرزند و برادرزاده كوچك او، همان كسى است كه شما خاطره چند هفته قبل را در ارتباط با- پاى كج همكارش- از او شنيديد و خودش در آنجا از خودش صحبت كرده است.

می بینید که خاطره خاطره می آورد! عقيده من بر اينست كه مجموعه پراكنده اين خاطره‌ها، رمان بزرگى را تشكيل می‌دهند از زمانه‌اى كه مردم ما در آن زندگى می‌كردند و می‌كنند. رمانى كه هر فصل آن توسط خود قهرمان نگاشته شده است. اين رمان نه تنها پرسوناژهاى مختلف واقعى دارد؛ بلكه رنگارنگى سبك‌ها، آن را زيباتر خواهد ساخت. اين رمان در نوع خود، بی‌سابقه خواهد بود.
می‌گويم خواهد بود، چرا كه رمان ما هنوز منتظر نويسندگان ديگرى است كه منظرش را متنوع تر و غنی‌تر كنند. لذا من به عنوان گردآورنده اين مجموعه يكبار ديگر از شما دعوت می‌كنم با فرستادن خاطرات خودتان، به جمع نويسندگان اين سرگذشت بزرگ بپيونديد.

اما دوستانى با نامه، ايميل و تلفن، نظر مثبتشان را با چند شعرى كه تاكنون از حسن عالی‌زاده در مقدمه خاطرات خوانده بودم، اظهار داشتند.
حسن عالى زاده نويسنده و شاعرى است كه از سالهاى چهل به اين طرف، گهگاه نوشته‌هايى در جنگ‌ها و مجموعه‌هاى مختلف نظير جنگ پارت و دفترهاى لوح ارائه داده است. بر خلاف رسم و آيين زمانه، وى هنرمندى فروتن و خاموش است و در چاپ آثارش، بسيار وسواسى. تا كنون شهرت، اين دلال فاسدى كه در كمين استعدادها می‌نشيند؛ تا آنها را ارزان خريده و ارزان به حراج گذارد، بر او غلبه نكرده است. «روزنامه هاى تبعيد» اولين كتاب او، حاصل و چكيده سی‌سال كار يك شاعر شصت ساله ی جوان است.

خاطره امروز ما، كه من نام ساده «خاطره ميثم» را براى آن انتخاب كردم، مجالى داد تا باز فرصتى براى هم صدايى با اين شاعر كمتر شناخته شده پيدا كنم. خاطره ميثم كه نام راوى را همراه خود دارد؛ از ديدار مرگ با ما سخن می‌گويد. ديدارى كه به روايت احمد جامى، زندگى مردى چون عطار را زير و رو كرد، تا اثر آن بر راوی اين خاطره - ميثم - چه بوده باشد. زيرا كه به درستی، با ما از اين اثرپذيرى سخنى نگفته است و از ميزان تاثير آن بر شنوندگان نيز بی‌خبريم، چرا كه تصور می‌كنيم به قول حسن عالی‌زاده: اما هر بار ديگرى است كه می‌ميرد...

اما
هر بار ديگرى است كه می‌ميرد.

دورِ فساد ِتازه در اين تازه رفته.

نه!
تنها براى زنده ماندن اين رو به مرگ.

حالا چه وقت ِ رقت بي جاست

آنهم در اينجا؟

نه!

از آن جناب خان سالار

نفسش فقط باقى است

در فرصت ِ فساد ِ شكوفاش.

اى مرده شوى...

اما

اين ميهمان نوازِ تن ِ لش

چيزى نمانده به تاريخ انقضاش.

بی‌فوت وقت شايد-

نه! اين هنوز زنده كمى وقت می‌برد

تا... هيچ!

نه! ما نمی‌ميريم

يا دست كم به اين زودى.

تنها براى زنده ماندن اين رو به مرگ

حالا چه وقت حکم و حكمت باطل

با گوشهاى تيزِ برافراخته

يا... هيچ!

برگ ذخيره ی فردا

هر بار ديگرى است كه می‌ميرد.

دور فساد تازه در اين تازه مرده.

مشق جنون

اين نفس باقى.

نه!

دور فساد ِ زنده.

اينهم نتيجه اخلاقى !


و اين هم خاطره ميثم :

آن روز صبح نيز مانند بقيه روزها از خواب بيدار شدم.قبل از اين كه چشمانم بخواهند چيزى را ببينند، بی‌حوصلگى هميشگى را حس كردم. دست و صورتم را شستم، صبحانه‌ام را خيلى سريع خوردم و از خانه بيرون آمدم. بايد هر چه زودتر خود را به محل كارم می‌رساندم. ساعت حدود هشت و پانزده دقيقه بود. كمى دير شده بود. خودم را به خيابان اصلى رساندم و منتظر تاكسى شدم. يك تاكسى بدون اينكه نگاهى به من بيندازد، رد شد و رفت. مدتها بود كه با خودم درگيری‌هاى شديدى داشتم. از اينكه هرروز بايد سرساعت خاصى بيدار می‌شدم و به شركت می‌رفتم، از اينكه زندگيم لحظه لحظه در حال گذر بود و روزها از پى هم می‌آمدند و می‌رفتند و از اينكه اين جريان داشت برايم تبديل به عادت می‌شد، حالم بهم می‌خورد. اجبار دردآوری را در زندگى احساس می‌كردم. خيابان مثل هرروز شلوغ و پر سر وصدا بود. در همين فكرها بودم كه احساس كردم يك يا دو تاكسى ديگر هم رد شدند. داشتم عصبى می‌شدم.

خيلى زود يك تاكسى ديگر كه خالى بود گذشت و رفت. پيش خودم گفتم يعنى چه؟ اين تاكسی‌ها چرا مرا نمی‌بينند؟ ناگهان احساس عجيبى همه وجودم را گرفت.در يك لحظه آمد و تصرف كرد و مجال انديشيدن نداد. آن احساس مرگ من بود. آن راننده‌ها هيچكدام مرا نديده بودند و اين در آن لحظه ی خاص دليل خوب و قانع كننده‌اى بود كه من مرده باشم. بعد از آن لحظه اولين احساسى كه مرا اسير خودش كرد؛ احساس گيجى عجيبى بود. مدتى كه نمی‌دانم چقدر گذشت؛ شايد حدودا بيست يا سى ثانيه؛ گيج و مبهوت به نقطه‌اى نگريستم كه نمی‌دانم چه بود يا كجا بود.

احساسم ناشناخته و سنگين بود. اتفاقاتى را داشتم تجربه می‌كردم كه قبل‌ها اطمينانى نداشتم به اينكه روزى خواهند افتاد. نبودن در دنيا! همين كه فكر نبودن در دنيا از سرم گذشت، انگار كه چهار ستون بدنم ترك خورده باشد؛ سست و بی‌حس شدم. ديگر هيچ صدايى نشنيدم، يخ زدم. من از دنيا رفته بودم و اين گمان به مانند پتكى بر سرم زده ‌شد. زود رفته بودم. خاطره‌ها و آرزوها و روياها و برنامه‌ها و هزاران هزار فكر، بدون اينكه از هيچكدامشان دعوتى شده باشد در يك لحظه می‌گذشتند. می‌آمدند و می‌رفتند.

زمان مفهومش را از دست داده بود. دوستان، پدر،مادر، زندگى، غرور، زمان، داستايوفسكى، سكوت، تكرار، كتابخانه ی مملو از كتاب‌هاى نخوانده در اتاقم، كوه، ترس، دروغ، گل، خدا، درد، پليس، بوسه، زندان، وظيفه، آرزو، سركوب، آزادى،كودكى، رفاه، درد، ادبيات، حقيقت، حسرت، حسرت، حسرت...

تصاوير و مفاهيم، انگار كه از يك بزرگراه می‌گذرند؛ از ذهنم می‌گذشتند. زمانم تمام شده بود. ديگر فرصت پرداختن به هيچ كارى را نداشتم. كار از كار گذشته بود و من در حسرتى سوزان در آن خيابان يخ زده بودم. ناگهان بی‌اختيار نگاهم بر زمين افتاد، سايه‌اى را ديدم، سايه خودم بود. همانگونه كه افكار و چشمان راننده‌هاى تاكسى، دليلى براى مردنم شده بود؛ سايه‌ام دليلى براى زنده بودنم شد. می‌دانستم كه فقط زنده‌ها سايه دارند. بخودم آمدم، تمام صورتم خيس اشك شده بود. دستى به سروصورتم كشيدم،نگاهى به دور و برم انداختم...زنده بودم.
همان روز اين اتفاق را نوشتم و آن را به ديوار اتاقم زدم، تا يادم نرود آنچه نبايد از يادم برود.

و حالا مرگ در سخن شاعر :


در آن اتاق بالا

يك گنجه ی قديمی‌ ست

درگنجه

آيينه‌اى چينى

اما

مبادا

عكس خودت را

در آن ببينى!

آن يادگارِ جده ی من بوده است.

او در همين اتاق_

نه!

آن بالا

بی رد شده است

در ساعت خوشى كه برايش

هر چيز مثل بازى بوده است.

در گنجه ، سكه یى دم ِ آيينه هست
از آن ِ توست!

حسن عالی‌زاده
6/1/69

***




برای شيوه‌ی نگارش خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد.

شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد می‌توانيد خاطره‌ی خود را به این نشانی بفرستيد:
khatereh.zamaneh@gmail.com

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

سلام
آقای دانشور، جدا از دستتون ناراحتم. شاید خودتون هم تعجب کردید که چرا مدتیه خاطراتتون کامنت نداره. بزارید من بگم: "از مدتها پیش من صفحه خاطره خوانی را Bookmark کرده بودم و هروقت بش سر می زدم می دیدم که آپدیت نشده و به شدت ناراحت بودم. تا اینکه اتفاقی فهمیدم این خاطرات هم به این بخش منتقل شده."
حالا حق دارم ازینکه منو این مدت از صدای گرمتون محروم کردید، ناراحت باشم یا نه؟!
آرزوی موفقیت های روز افزون براتون دارم.
خدانگهدار

-- هادی ، Jan 8, 2008

Man fekr nemikonam ke aghaye daneshvar masoole avaz shodan va ja taghire site bashad. In irad ra bayad az radio zamaneh gereft ke hanooz ham 2 safeh baraye in bakhsh darad!

-- mahshid ، Jan 12, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)