خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > پاهای عجیب معلم زبان هلندی | |||
پاهای عجیب معلم زبان هلندیرضا دانشورkhatereh.zamaneh@gmail.comاین خاطره را از اینجا بشنوید. خیلی کنجکاو بودم بدانم کدام یک از نقطهنظرهای چندگانهای که در خاطرهی آقای سیروس سپهری وجود دارد، مد نظرشان است. آیا این حکایت کوچک را که به عنوان یک خاطرهی مؤثر در ذهناش برای ما فرستاده، به عنوان نمونهای از مشکل ارتباط بین آدمها در شهرهای بزرگ و جامعهی امروز غرب ارائه میدهد؟ آیا شکل ارتباط را از طریق زبان به طور کلی منظور نظر دارد؟ آیا بر عکس میخواهد بگوید ارتباط در هر شرایطی، اگر به آن مبادرت کنیم، مستقیماً اقدام به ایجاد آن کنیم، وسیعاً اتفاق میافتاد؟ آیا تردید و تزلزل فکری راوی در برابر سؤال غیرمسئولانهاش مورد نظر است؟ یا مهربانی و سعهِی صدر مخاطباش؟ و هنوز آیاهای دیگری که این نوشتهی ساده و کوچک در ذهن کنجکاو میتواند برانگیزد. هر چه باشد، در این خاطره ما با دو انسان روبهروییم. در یک لحظه به ظاهر ساده از میان هزاران لحظهی مشابه که در زندگی هر کسی روی میدهد و برخوردی است بسیار زیبا و پر از حسهای بشری. بقیه سؤالات و جوابها را نویسنده به درک و دریافت ما وا گذاشته است. اگر برای ما نظرتان را بفرستید، خوشحال میشویم و در اختیار دوستان قرار میدهیم: دو سالی بود آمده بودم هلند و یک سال و نیم میشد که در این مدرسهی بزرگِ رتردام کار میکردم. اولین تجربهی من بود به عنوان معلم ریاضیات در هلند. هنوز خیلی بد هلندی حرف میزدم. چیزی که موجب همدلی همکارانم میشد و یا گاه موجب بیحوصلگیشان که با فاصله گرفتن و نگاههای تعجبآمیز، این بیحوصلگی را نشان میدادند. مدرسه، فهمیده بودم که برای سال بعد مرا نخواهد گرفت. روزهای آخرم در مدرسه بود. این را دیگر میدانستم. یک صبح آخر ماه جون، داشتم آخرین نمرههای شاگردان را وارد کامپیوتر میکردم و در اتاق کوچک کامپیوتر معلمها هیچ کس نبود. نشسته بودم پشت یک دستگاه کوچک و حسابی مشغول بودم که در باز شد، کیس آمد تو. معلم زبان هلندی بود. نسبتاً کوچک و کلهطاس، یک کلهی تخممرغی باحال، با دو تا چشم ورقلمبیده که مثل نورافکنی گرما و بهتزدگی ازشان بیرون میزد. آدم وقتی زبانی را نمیشناسد، ممکن است در تلفظ اسمها هم گاهی گاف کند. در طول یک سال و نیم گذشته، کیس را سیس صدا کرده بودم. چیزی که مانع نشده بود همیشه با توجه و لبخند جوابم را بدهد. به جز جملات کوچک روزمره، هیچ وقت واقعاً با هم گفتوگو نداشتیم. معهذا ازش خوشم میآمد. بین تمام همکارهای مدرسه، تنها کسی بود که رفتارش به من احساس آرامش و اطمینان میداد. آدم خودداری بود . مردی ۵۰ ساله به نظر میرسید. آن روز صبح بیشتر به خاطر میل حرف زدن با او، به خصوص که میدانستم احتمالاً دیگر نخواهمش دید، سؤالی کردم در باب طرز وارد کردن نمرهها در سیستم. ناگهان کارش را قطع کرد، برگشت طرف من و به سؤالم با توجه زیاد جواب داد. به طوری که جوابش حسابی از سر سؤالم زیادی بود. مثل اینکه دارد یک مبحث گرامری مهم را به یکی از شاگردانش تفهیم میکند. ناگهان خود را معذب حس کردم. بیشتر به خاطر سؤالم، تا جواب دادن مبسوط و خارج از اندازهی او. در عین حال این علاقهی ناگهانی و اغراقشدهاش، سرگرمم میکرد. کمی هم طنز ملایم و شخصی در رفتارش حس میکردم که باعث شد کمکم معذب بودنم را فراموش کنم و علیرغم زبان ندانیام، از فرصت یک تمرین مکالمه صرف نظر نکنم. در صدایش و کلماتی که بیرون میداد، نوعی دعوت وجود داشت به صحبت دربارهی چیزهای دیگر و دورتر رفتن از تکجملههای معمولی روزمره. حالا کیس داشت توضیحاتش را در جواب سؤال من به طور خیلی طبیعی وصل میکرد به موضوعات دیگری که دنبال کردنشان برای من زبانندان سخت بود. به زحمت میتوانستم بفهمم دارد دربارهی چه موضوعی حرف میزند. فقط میتوانستم در سیلاب کلماتش چیزهای دربارهی سلامتی، بیمارستان و یک مشکل کمر حدس بزنم و همین کلمات در یک لحظه با تصویر او که لنگلنگان از در وارد شده بود به ذهنم هجوم آورد و باعث شد که بیمقدمه بپرم وسط حرفش و بپرسم: «امروز پات درد میکنه کیس؟» شروع کرد فوراً به یک تکگویی بلند، با همان شدتی که در پاسخ سؤالم، جوابهایم را داده بود. انگار که داشت به من میگفت چه طور باید نمرهها را وارد سیستم کامپیوتر بکنم. تا آن جایی که میتوانستم حدس بزنم، این تکگوییاش شامل شرح احوالش بود. سریع حرف میزد و با وجود دراماتیک بودن موضوع، بدون هیچ شائبهای از احساسات یا دغدغهای در صدایش. انگار دارد از چیزی حرف میزند که خیلی کم به او ربط دارد. با دقت گوش میدادم و سعی میکردم از تمام جزییات راجع به پاها، کمرش و یک گرفتاری که ظاهراً مدتی بود دارد، سر در بیاورم. چیزهایی که از حرفهایش استنباط میکردم. فهمیدم در حقیقت قضیه مربوط به یک نقص مادرزاد است. توضیح داد که یک نقص عضوی مربوط به پایش وجود دارد که اسمش چلاقی است و در حال ادامهی توضیح علمی این نقص، یواش یواش داشت به طرف یک نمایش بصری پیشرفت میکرد، و کرد. من وقت اینکه از سؤالم - که نه تنها باعث قطع کارش شده بود، بلکه او را به یک نمایش فیزیکی جزء به جزء و بیخجالت بدن خودش سوق داده بود - پشیمان یا معذب بشوم، پیدا نکردم. معهذا میخواستم جلوی این شیرجه رفتناش را بگیرم و مانع نمایش نقص عضوش جلوی چشمم بشوم. در ضمن مانده بودم آیا دارد در نقش یک معلم وظیفهشناس که خودش را مجبور میبیند توضیحات عینی دقیقی به شاگرد بدهد، بازی میکند؟ یا اینکه میخواهد مرا از بابت فضولی و کنجکاویام تنبیه کرده و رویام را کم کند؟ از خودم در تعجب بودم که چه طور ناغافل انگشت کرده بودم توی یک مسألهی عمیق و خصوصی کسی. بهواقع کنجکاویام در مورد نقص او کار نابهجایی بود. احساس میکردم تلقی یک آدم چشمهیز را از خودم بهدست دادهام. آدمی با چشم نادرویش! توی هچل افتاده بودم. باید نقش چشمچرانیام را قبول میکردم. او دو پای کوتاهش را کنار هم قرار داد و ادامه داد به توضیح اینکه نمیتواند آنها را صاف با هم جفت کند. کفشهایش را که مخصوص پایش درست شده بود، نگاه میکردم که به خاطر بلندی پاشنه و کوچکی پاهایش، بیشتر به سم میمانست. مثل اغلب اشخاصی که در موقعیتی نظیر این گیر میکنند و وانمود میکنند که خیلی هم جلب شدهاند و به خصوص برای اینکه ابله به نظر نیایم، با تکان دادن سر در سکوت، مسئولیت و قابلیت کاملم را به عنوان یک مخاطب رازدار نشان میدادم. در حقیقت خودم را مثل یک پیاده بدبخت که با زیرشلواری روی صفحهی شطرنج و میان جنگی که از سرش زیادی است، گم شده باشد، لخت و مضحک و لورفته حس میکردم. در حالی که کیس با دقت شروع کرده بود به در آوردن کفشهایش. از دهانم پرید: کیس کاملاً غرق توضیحاتش بود و مثل اسکیباز روی آب، بر امواج ادوات تعجب و سؤالات کوچک من موجسواری میکرد و در عین حال به استریبتیز پاهایش ادامه میداد. جورابهایش را با چنان ژست ماهرانهای در آورد که گویی همهی ناتوانی پاهایش تبدیل به مهارت دستهایش شده بود. واقعاً خودم را معذب حس میکردم. یک صدای درونی از من گله میکرد که چه طور این بندهی خدا را به این موقعیت ناجور انداختم. اما کیس به نظر نمیرسید شکایتی داشته باشد. فقط میترسیدم هر لحظه در باز شود و همکار دیگری در این وضعیت ناجور که پاهای برهنه و ناقص کیس، بیشرمانه زیر دماغم میجنبید و من مثل اینکه دارم به یک پدیده شگرف طبیعت نگاه میکنم، به آنها وق زدهام، غافلگیرمان کند. معهذا دیدن این پاهای بیچاره خیلی سریع باعث فراموش شدن نگرانیهایم شد. کوچک بودند، قلنبه و پیچیده به تو، مثل پاهای بیگناه یک نوزاد. همین طور که به این چیزها فکر میکردم و کیس با همان شور و شوق به توضیحاتش ادامه میداد، تمام لحظههایی که او را در حال راه رفتن در راهرو دیده بودم یا در سالن معلمها و بیرون، یادم آمد که او مثل کسی که پاهایش خواب رفته باشد، قدم میزد. از آنجا که بسیار خوددار و آرام بود، احتمالاً همیشه در دلمان میتوانستیم محکومش کنیم به شل و ولی تا چلاقی. به هر حال من در آن لحظه از اینکه زودتر مسألهی او را نفهمیده بودم، خودم را حسابی خنگ احساس میکردم. حتماً همه غیر از من موضوع را میدانستند. دقایقی طولانی درخود فرو رفتم. حالا کیس جورابها وً سمهایش را پوشیده بود. مثل ماشینی که اجرای برنامهاش تمام شده یا رادیویی که خاموش کردهاند، در سکوت مشغول کار شده بود. این ایست ناگهانی سخنرانی مرضشناسی، مرا کمی بهتزده بر جا گذاشته بود و حتی اگر چه من هم دوباره برگشته بودم به سر کارم، اما نمیتوانستم خودم را متمرکز کنم. این آدم که به زحمت میشناختمش، شخصیترین و محرمانهترین جنبه ی زندگیاش را به سادگی تمام نشانم داده بود. بعد از چند لحظه برگشتم و گفتم: «کیس! میتونم یه چیزی بهت بگم؟» چند لحظهای در سکوت گذشت و بازی انگشتهایمان روی دکمههای کامپیوتر ادامه داشت. تا اینکه کیس دست از کار کشید، و پس از مکثی نسبتا طولانی، بدون برگشتن به طرفم، گفت: «۱۵ سال میشه دارم اینجا کار میکنم و این اولین باره که یکی دربارهی پاهام ازم میپرسه.»
شما نيز اگر مايليد در برنامهی خاطرهخوانی شرکت کنيد میتوانيد خاطرهی خود را به این نشانی بفرستيد:
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
Aghayeh Sepehri,
Khely lezzat bordam az khatereye shoma, Aghayey danechwar mamnoon az karghardani wa bayaneh gharmeh shoma
-- PouPou ، Dec 8, 2007خیلی جالب بود
-- کیوان ، Dec 9, 2007قرار بود اقای دانشور سرنوشت آن آقایی که به ترکیه فرار کردند و از آنجا به اروپا تعریف کنند و اینکه الان کجا هستند و چه می کنند و به سر برادر زاده هاشون چه آمد.
-- سمانه ، Dec 9, 2007chetori mishe be farsi nevesht?
-- sahar ، Dec 19, 2007man az inhame zerafat dar bayane joziyate zibaye yek rabete lezat bordam.vaghean latif bood
-- sahar ، Dec 19, 2007