خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > «روزی که خدای بابام را کشتم» | |||
«روزی که خدای بابام را کشتم»رضا دانشورkhatereh.zamaneh@gmail.comکلارا، نویسندهی خاطره امروز ما از یک خانوادهی مسیحی میآید. مثل اغلب جوانهای نسل جدید که در فرهنگ اروپا بزرگ شدهاند، با سنن و اعتقادات والدینشان سر جنگ دارند. سابقه این امر تا خود حضرت آدم و مشکلاتش با قابیل ناخلف که به حرف پدرش فاتحه نخواند و برای تصاحب دختری که برای او حرام شده بود، اخوی مظلوم خود را کشت، میرسد. همه این داستان را میدانیم. حتی نویسندگانی سعی کردهاند که این داستان را از زوایای مختلف بنویسند. از زاویه آدم، هابیل یا قابیل. اما من هر چه گشتم، هنوز داستانی پیدا نکردهام که ماجرا را از دید آن دختر که دعوا سر او بوده، نوشته باشند. ظاهراً در آن زمان هم کسی نظرخود او را نپرسیده بود. بعدها بعضی از دختران حوا به فکر این قضیه افتادند و سعی کردند داستان را ازنظر گاه دیگری بنویسند. به نظر من خاطره کلارا، یک جورهایی تحت تأثیر یک چنین نظرگاهی است. اما نکته جالب و عبرتانگیز خاطره کلارا، در جایی دیگر هم هست و آن افشای تعلیم و تربیت غلط مدرسههای فرنگی است که نظرگاههای غیرعلمی و خرافی مانند نظریه داروین را، به بچههای ناپخته آموزش میدهند و باعث بدفهمی وانحراف فکری بچههای مردم میشوند. البته سهل انگاریهای پدر و مادر را هم نباید فراموش کرد. اینجانب با خوشحالی به یاد میآورم وقتی که جوان بودم پای وعظهای خارقالعاده مرحوم فخرالدین حجازی مینشستم. ایشان مدت مدیدی سخنرانیهایش را با این جمله شروع میکرد: «ای برتراندِ راسل من با تو قهرم!» و با آن که برتراند راسل - که آن وقتها هنوز زنده بود - در مجلس حضور نداشت، آقای حجازی پشتش را به جمعیت میکرد و دقایق طولانی به همین حال میماند و ما با دهان باز منتظر میماندیم که ایشان سکوت را بشکنند. آقای حجازی به طرف ما بر میگشت و با لحنی گلایهمند و حالتی تهدیدآمیز، انگشت سبابهاش را به طرف یکی از ما تکان میداد و میگفت: «تو گفتهای خدا مرده است! ای بدبخت! برو اثبات وجود خدا را بخوان که افرادی دانشمندتر از تو نوشتهاند!» البته منظورش از بدبخت، هیچ کدام از ما نبود؛ بلکه شخص شخیص برتراند راسل بود. گر چه بعدها هر چه گشتم، دیدم که این جمله کذایی را برتراند راسل نگفته بود؛ بلکه این نیچهی علیه ما علیه، آن را به دهن بعضی مردم انداخته بود. گمانم مرحوم حجازی هم این نکته را میدانست. اما نیچه مرده بود و ایشان آگاهانه میخواست پهلوان زنده را زمین بزند. همین کار او باعث میشد که ما کتاب اثبات وجود خدا را که در آن زمان خیلی معروف شده بود، میخواندیم و این فایده را میبردیم که دیگر به دام کذبیات اشخاصی مثل داروین که حالا دیگر نظریاتش خود به خود کهنه شده است، نمیافتادیم. اما اینجا در اروپا و مخصوصاً در آمریکا، متأسفانه دانشمندانی مثل مرحوم حجازی نداریم که چشممان را به روی خیلی از چیزها باز کنند و میبینیم جوانهای نسل دوم ما، داروین و نیچه را با هم قاطی میکنند و میخواهند پا جای پای قابیل بگذارند. (البته نه همهی آنها؛ بلکه بعضیهایشان) و حس غریزی آدمخواری خود را- که بر حسب مصلحتی بر ما پوشیده، در نهادمان مخفی است - ارضا کنند. اگر از نظر روانشناسی به قضیه نگاه کنیم، به جای کشتن برادر - که به هر حال آن قدرها از عرف رایج روز خارج نیست که کشتن پدر - به طور ناخودآگاه پدر را به عنوان دستوردهنده و باعث و بانی آن ماجرای کهنه هدف میگیرند و به گمانم از ترس قانون خشن غرب، به جای کشتن واقعی پدر، خدای مطلقاً بیگناه او را هدف میگیرند که به هر حال امری است در این جوامع، فارغ از هر گونه خطر قانونی. با هم به خاطره کلارا گوش کنیم و امیدوار باشیم که خود خداوند هر چه زودتر امثال او را هدایت کند. این خاطره با تجسم روزی از روزهای یازده سالگی راوی شروع میشود و راوی اسم آن را گذاشته: «روزی که خدای بابام را کشتم» ۱– نزدیک وقت ناهار است و مادرم در آشپزخانه مشغول. قاشق و قابلمه از میز آشپزی به سمت گاز در پروازند. سبزیها زیر کارد قرچ قرچ میکنند و صدای شلپ، وقتی که مادر میریزدشان توی آب جوشان. حرکات مادر مطمئن و سریع است؛ قاطع در این مراسم هر روزه. وقتی دیگران استراحت میکنند یا خوابیدهاند، او مشغول آشپزی است، طبیعتاً! و بدون اینکه خودش به این موضوع فکر کند. گویی همهی این حرکات ماشینوار به او دیکته میشود. عطوفتی عظیم برای او که زندانی این خودکاری شده، دلم را پر میکند. ۳– از لای در نیمهباز، بابام را در سالن میبینم. چشممان که به هم میافتد، به سختی هیکلش را از مبل میکند و چشمش را از تلویزیون. میآید سمت ما. باید گرسنهاش باشد. مادرم را نگاه میکند و سر به سرش میگذارد. حالتی از رفاقت. مادر عصبی میشود. هنوز یک عالمه کار دارد. البته او هیچ وقت راضی نیست. ۴– بابا را هم در سن خودم مجسم میکنم. مرد کوچک خانواده و کسی که نام پدرش را زنده نگه خواهد داشت. کسی که ضامن تداوم است. مرد کوچک خانواده که مدتهاست به برخورداری ازخدمات دو خواهر بزرگترش عادت کرده است. آنها که بالقوه میتوانند باعث بدنامی باشند. آنها که تا ازدواج نکردهاند، بطنشان کابوس خانواده است. بطنشان فقط تضمین تداوم نام اغیار است؛ یک غریبه. اما او، مرد کوچک خانواده، حامل عزت پدرش است و اگر هم روزی خانه پدری را ترک کند، خطرِ هیچ خیانتی در کار نیست. ۵– بابام از پشت سرم رد میشود و نگاهی میاندازد به کتاب درس تاریخم. دارم تئوری تکامل انسان را میخوانم. میگوید: «پدرم به من آموخت که خدا انسان را شکل خودش ساخت» اگر حرف پدر و حرف داروین، هر دو درست باشد، شاید او هم موقع ساختن انسانیت به میمون بزرگی شبیه بوده و بعدها همراه خلقتش تکامل یافته است. این چیزی است که با خودم فکر میکنم. میگوید: «درسهایت را برای مدرسه یاد بگیر. اما خدا انسان را شکل خودش آفریده و حوا را از دنده چپ او» و من ترجیح میدهم میمونی تکامل یافته باشم تا تکهای از استخوان دندهی یک آدم. در حال گفتن این موضوع به خودم، به عکسهای کتاب تاریخ نگاه میکنم. هر مرحله تکامل انسان را میبینم. از موجودی چهارپا تا آدمی ایستاده روی دو پایش. اما این آدم آخری هم یک مرد است! دانشمندان هم شاید زن را از بغل مرد درآوردند که وردست و دلخوشکنک زندگیاش باشد. شاید اصلاً ما وجود نداریم. به همین سادگی. ۶– در فرضیاتم گم شدهام. حالا بابام به سالن برگشته و به جانشین سربلندش پیوسته است. یک مرد کوچک ۹ ساله. نشسته است کنارش جلوی تلویزیون. حرفهای بابام مثل صاعقه ذهنم را به آتش کشیده است. زیرا عیناً شبیه همانهایی است که مادرم شش سال پیش در جواب سؤالم به من پس داد. آن زمان پنج ساله بودم. قضیه از این قرار بود: صبر کرده بودم با او تنها باشم تا بپرسم «این خدای بابام که لاینقطع حرفش را میزند، کیست؟»: میترسیدم بابام از این سؤال عصبانی شود. اما حرفهایی که میزد برای شانههای جوان من زیادی سنگین بود. پس تصمیم گرفته بودم با مادرم صحبت کنم. این طوری خدا همهی اضطرابهای شبانه را نصیبم کرده بود: ۷- چارهای نبود. باید با او حرف میزدم: ۸- حرفهای بابام آتشم زد. طی ۱۱ سال شنیده بودم پدرم گفته بود: «به امید خدا» «اگر خدا بخواهد.» مثل وقتی که میگفت آخ، هوم، آهان ... فکر کرده بودم یک عادت عصبی زبانی است. یک تیک لفظی. پس معلوم شد عادت زبانی نبوده؛ واقعیت پدرم بوده است. پدرم خودش را شکل خدایش میداند. خود را در ردیف خدایان بالا میبرد. ۹- آن روز اینها را به بابام گفتم، توی دلم: همهی این چیزا دیگه خراب شدن. برای اینکه تو درست شکل اونی هستی که میخواست از من یک عروسک بسازه. یعنی دیگه اوضاع خطرناکه. مثه دکتر فرانکشتاین و اون آدم دستسازش که قصهاش را دور از چشم تو خوندم. چارهای نیست. باید تو رو بکشم. ۱۰- بعد نصیحتش کردم. خب ۱۱ سالم بود. توی دلم گفتم. بابا! بچه رو طوری تربیت نکن که والدینش رو در ردیف خدایان بالا ببره! ۱۱- بعد دلداریاش دادم: نگران نشو. خونت رو دستام نمیمونه. این قتل چیزی بیش از یک آزادسازی نیست. تو به زندگی ادامه میدی. بدون من. و من بدون تو. فقط اون خدایی رو که توی کلهات هست میکشم. خدای پدر. خاطرات خود را به نشانی khatere.zamane@gmail.com بفرستید.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
خاطرهی جالبی است و جالب تر از آن مقدمهای که آب توبه را ریخته روی متن!!!!!
-- سیمین ، Nov 28, 2007واقعاً برای آن مقدمه کذایی شما آقای دانشور متاسفم. شما همیشه اینقدر دگماتیستی با قضایا روبرو می شوید؟! تئوری غیر علمی داروین؟!!! نیچه علیه اللعنه؟! شما با این طرز فکر چرا از حوزه علمیه سر در نیاوردید؟! شما اصلا کتاب منشا انواع را خوانده اید؟! کجایش غیر علمیست. واقعا متاسفم اول برای شما دوم برای رادیو زمانه.
-- مهرداد ، Nov 29, 2007دوستان! قبل ازاینکه منتی برمن نهاده و نگاهی به معنی کلمه های"جد" و "طنز" در یک فرهنگ لغت -در هر زبان که راه دستتان است - بیاندازید.اجازه دهید جوابی هم از قول مولاناخدمتتان تقدیم کنم که می فرماید:
-- daneshvar ، Nov 29, 2007هر جدی هزلیست پیش هازلان هزلها جدست پیش عاقلان
و با تشکر از توجه تان-دانشور
این رفیقمون مهرداد خیلی پرته ! خدا شفا بده همه مرضا رو مخصوصا مریض منظور ،آقا مهرداد جوشی رو (همین آقایی که الان زیر ماست!)منظورم نظرش رو زیر نظر ما میتونید پیدا کنید.فقط آدرس دادم ،فکر بد نکنید!
-- بدون نام ، Nov 29, 2007حضرت آقای دانشور یا بدون نام طناز!! منی که اول بار است با سرکار از طریق این صفحه و با این متن آشنا شدم، به هیچ وجه از لحن جنابعالی تشخیص ندادم که پیشگفتار شما جدیست یا شوخی! دوست عزیز پس بهتر است قبل از آنکه مرا به زیر بکشید و با توهین به شعور منی که نمی شناسید قصد توجیه خود را بنمایید، اول فکری به حال شیوه بیان طنز خود بفرمایید (مشک آنست که خود ببوید) که امثال پرت؟! و جوشی؟! چون من نیز متوجه منظور شما بشوم. هنر شما که با گوش مردم طرفید در زیبایی و شیوایی گفتاز شماست.ضمنا انقدر سریع هم متن را نخوانید تا من شنونده مجبور شوم دو بار گوش کنم تا بفهمم چه می فرمایید.(یاد رضا رهگذر و قصه ظهر جمعه ها بخیر). ضمناً فکر می کنم واقعاً ناجوانمردیست که یک تازه وارد را چنین برنجانید. در پایان نظرتان را به وبلاگ این آدم پرت جلب می کنم. باشد که قبل از به زیر کشیدن حقیری ناشناخته، کمی او را بشناسیم.
-- مهرداد ، Nov 29, 2007