خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > عاشق شدم به دختری از پاریس | |||
عاشق شدم به دختری از پاریسرضا دانشورkhatereh.zamaneh@gmail.comخاطرهی این هفته چیزی از «نشدن» دارد. نمونهای از نشدنهایی که زندگیمان را پر کردهاند. نشدنهایی که دیگر «اگر و مگر»هایش هم با زمان فراموش شده باشند، تلخی حسرتی را که در دلمان کاشتهاند، همیشه شاید با آهی یا با یک «به جهنم»ی قورت میدهیم. تلختر از همهی «نشدن»ها، از مرگ که بگذریم، چون چارهای برایش نیست، شاید عاشقشدن است. کیست که خارخار دستکم یک نشدن را در خاطرش نداشته باشد. پیش از اینکه خاطرهیمان را بخوانیم، به شعری بس زیبا در همین زمینه گوش میکنیم. از روزنامههای تبعید حسن عالیزاده شاعری که هربار کتاب کوچکش را باز کنیم، عازم دیار زیبایی ناب میشویم. اسمش «پل میرابو»ست. پلی بر روی رودخانهی سن در منتهاالیه جنوب غربی پاریس که شاعران دیگری هم به شعرش درآوردهاند و تقریبا به همین مضامین. شاید انتخاب این اسم برای این شعر با اشاره به این پس زمینه ها هم باشد. پل میرابو او یک اتاق داشت تهِ رودِ سن. در میهمانسرا میگفت و پرت میگفت او رفته است بازته ِ رود ِ سن. او رفته است و بجا مانده و حالا این هم خاطرهی آقای حسین ب. ن مربوط به دورهی دانشجویی مهندسی برق ایشان در دانشگاه چمران جندشاپور اهواز. آقای حسین ب. ن اسم خاطرهشان را گذاشتهاند: «شیدا یک متن خیلی قشنگ نوشته. بگم بیاد بخوونه؟» روز تولدش رو کشف کرده بودم و تو ذهن داشتم. خیلی دوست داشتم توی چشماش نگاه کنم و با یه لبخند از ته دل، بهش بگم تولدت مبارک. چند روز بعد گوشیم زنگ خورد. شمارهی اصفهان بود. نکنه خودش باشد؟ آخه شماره ش رو نداشتم: بعد از شام که با بچهها دورهم نشسته بودیم و فک میزدیم، بارها سنگینی نگاهش رو احساس می کردم. نگاه که میکردم، زل زده بود تو صورتم، تو چشمام. وای! احساس خیلی خوبی بود. توی این چهارسال چندباری پیش اومده بود که میخواستم برم جلو، ولی جسارتش رو نداشتم. وحالا این نگاهها...؟ از فرداش رفقا تیکه مینداختن که، شیدا بدجور خوب نگات میکنه! و بعد اس.ام.اس بازیا شروع شد و هرچی میگذشت بیشتر احساس میکردم همونیه که میخوام. دختر اهل مطالعهای نشون میداد. ظاهرش به دلم نشسته بود، وقبل از همه و مهمتر از همه، شعری که برای جشن فارغالتحصیلی گفته بود و فیتیله عشق ما رو آتیشی کرده بود. وقت زیادی هم نداشتم. درسامون دیگه داشت تموم میشد و شاید ده روز بیشتر وقت نداشتیم. اگه میرفت، دیگه پیداکردنش خیلی سخت میشد. روز آخرین امتحان بهش زنگ زدم: انگار منتظر بود. قبل ازاینکه حرفم تموم بشه با شیطونی گفت: احساس کردم که صورتش کش اومد. یه کم خودش رو جمعوجور کرد و گفت: «میخواین بدونین توی همین لحظه جوابم چیه؟» یه خرده مکث کرد و شروع کرد: و دیگه حرفی برای گفتن نمونده بود. ازهم جدا شدیم و من توی ذهنم دنبال جواب برای اتفاقاتی که افتاده بود میگشتم. اون نگاه ها و خندهها، اون قبول سریع دعوت. با اینکه مطمئنا میدونست این شام، شام خواستگاریه! آخه اون توی این رابطه دنبال چی بود؟ قبل از اینکه خواهشم رو ازش بکنم، خودش بهم گفت که خیلی خوشحال شده دعوتش کردم و از اینکه الان اینجاست خیلی خوشحاله!. تا الان که نتونستم جواب قاطعی برای این چیزا پیدا کنم، ولی یه چیزی خیلی کمکم کرد که این عدم پذیرش رو قبول کنم. هنوز یه هفتهای نگذشته بود که توی وبگردیهام به یه شعر برخوردم: نمیتونستم باور کنم. شعر شعر مارگوت بیگل بود و شیدا توی جشن فارغالتحصیلی اون رو به اسم خودش خونده بود! نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. آخه با این توصیف من عاشق مارگوت بیگل شده بودم. لجم گرفت. چی میشد این شعر رویه هفته زودتر دیده بودم؟ و حالا برای حسن ختام، باز یک شعر کوچک بینامی از کتاب عالیزاده که کموبیش در همین زمینه است: باران دهان و دست تو را شست. یک برگ سبز بر کف دستت گذاشتم
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
سلام.آقای دانشور گرامی مطلب امروزتان در مورد دختر فرانسوی مرا به یاد سریال" مدار صفر درجه" که همکنون از تلویزیون دولتی ایران در حال پخش است می اندازد؛ سرگذشت پسری جوان که با مراجعت به پاریس برای ادامه ی تحصیل درگیر عشقش با دختری فرانسوی می شود و... که البته این سریال همانطور که می دانید سریالی سیاسی است.تشکر
-- هادی ، Nov 19, 2007یادم رفت بگم: واقعآ زیبا بود.حقیقتی تلخ و محض که اگه اون شعر رو نمی دید شاید هرگز نمی تونست معشوقش رو فراموش کنه اما بیشتر اوقات خرابکاری معشوقه راهی برای فراموشی اون نیست... واقعآ نیست.
-- هادی ، Nov 19, 2007jalebe;
-- banoo ، Nov 21, 2007yani del bastane aghayon inghadr sathiye ke ba ye sher ashegh mishan ;va ba fahme name vagheiye shaer faregh?!!
manam mikham vase in agha dast bezanam.
kash ashegh naboodam kash bad az 10 sal faramoush mikardam va gerye sar nemidadam!
-- shirin bahminavara ، Nov 21, 2007آدم با خوندن شعرهای "بیگل" واقعا عاشق شعراش می شه و عاشق شخصیتش که همچین روحی داشته، به نظر من که تقصیر خود عاشق بوده که قبلا شعرهای بیگل رو ندیده بوده! اما بهش حق می دم.
-- سارا ، Nov 22, 2007شما بانوان محترم سطحيش مي كنيد.مرد با تمام وجودش مايه مي زاره اونوقت شما كه عشقشو مسخره مي كنيد(مثل همين روايت) از همه زده مي شه.اميدوارم درست عاشق بشيد!
-- هادي ، Nov 23, 2007شما بانوان محترم سطحیش می کنید.وقتی یه مرد با تمام وجودش دل می بنده و اونوقت شما اونو مسخره می کنید از همتون بیزار می شه.پس لطفآ درست و واقعآ عاشق بشید که گناه خود را گردن دیگران نندازید.
-- هادی ، Nov 23, 2007age zendegi ba hameye talkhihash inhame zibast faghat be khatere vojoodde eshghe .eshghi ke haghighatan be yek ensan khatm nemishe
-- sahar ، Dec 19, 2007Salaam,
-- Maryam ، May 6, 2008fekr mikonam...ishun ham az shomaa khoshesh miyumade vali ghabl az shomaa kass e dige ei ro tu zendegish dashte...dar ein e haal ke dast e shomaa ro ham khounde bude...
می دونید چرا جواب نه داده چون فهمیده که عاشق شعر و گوینده شعر هستند نه او قبول دعوت کرده ببینه اگه شعرم نمی گفت می خواستنش یا نه دیده نه با احساس کس دیگری دوسش دارند جواب نه داده
-- bahar ، May 18, 2008