تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
برنامه‌ی خاطره‌خوانی - بخش سی و دوم

عاشق شدم به دختری از پاریس

رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com

شنیدن فایل صوتی

خاطره‌ی این هفته چیزی از «نشدن» دارد. نمونه‌ای از نشدن‌هایی که زندگی‌مان را پر کرده‌اند. نشدن‌هایی که دیگر «اگر و مگر»هایش هم با زمان فراموش شده باشند، تلخی حسرتی را که در دلمان کاشته‌اند، همیشه شاید با آهی یا با یک «به جهنم»ی قورت می‌دهیم. تلخ‌تر از همه‌ی «نشدن»ها، از مرگ که بگذریم، چون چاره‌ای برایش نیست، شاید عاشق‌شدن است. کیست که خارخار دست‌کم یک نشدن را در خاطرش نداشته باشد.

پیش از اینکه خاطره‌ی‌مان را بخوانیم، به شعری بس زیبا در همین زمینه گوش می‌کنیم. از روزنامه‌های تبعید حسن عالی‌زاده شاعری که هربار کتاب کوچکش را باز کنیم، عازم دیار زیبایی ناب می‌شویم. اسمش «پل میرابو»ست. پلی بر روی رودخانه‌ی سن در منتهاالیه جنوب غربی پاریس که شاعران دیگری هم به شعرش درآورده‌اند و تقریبا به همین مضامین. شاید انتخاب این اسم برای این شعر با اشاره به این پس زمینه ها هم باشد.

پل میرابو
عاشق شدم به دختری از پاریس
با دستهای گرم و تن سرد.

او یک اتاق داشت تهِ رودِ سن.

در میهمانسرا
او در اتاقِ ِ کوچکِ من روی صندلی
با یک پتوی چارخانه‌ی آبی
نزدیک صبح
خوابید.
یک قوس صورتی نازک
بالای ساق ِ چپش بود.
گشتم از روی کج‌خیالی
هی بیخودی پی آن چیز،کش، کش ِ جوراب.

افتاده بود روی مچ پا
آن پای دیگرش
از بس شلخته بود و سربه‌هوا.

می‌گفت و پرت می‌گفت
از آبی غباری ی چشمان یک پری
تا شهرهای پشت‌نما، سرد، پرپری
از حذف و حفظ تقارنها
تا موزه‌های ته آب...

و باز
نزدیک صبح روی همان صندلی
یک خط
بالای ساق چپ
فقط.

او رفته است بازته ِ رود ِ سن.

او رفته است و بجا مانده
از اومقابل ِ آینه
یک چیز پرپری ی پرت.

و حالا این هم خاطره‌ی آقای حسین ب. ن مربوط به دوره‌ی دانشجویی مهندسی برق ایشان در دانشگاه چمران جندشاپور اهواز. آقای حسین ب. ن اسم خاطره‌شان را گذاشته‌اند:
«پاسخ در لحظه: از خاطرات دوره‌ی دانشجویی»

«شیدا یک متن خیلی قشنگ نوشته. بگم بیاد بخوونه؟»
اینو یکی از دخترای همکلاسی گفت. آخه داشتیم خودمون رو برای جشن فارغ‌التحصیلی آماده می‌کردیم. من هم چون دستی به قلم داشتم، انتخاب متن‌های برنامه رو به من داده بودند.
«آره بگید بیاد»
این رو به همون دختر همکلاسی گفتم. بعد از چند دقیقه‌ای شیدا اومد و شروع کرد:
« زیر پایم زمین از سم ضربه‌ اسبان می‌لرزد
چهار نعل می‌گریزند اسبان
در یالهاشان گره می‌خورد آرزوهامان»
وای، و من مسحور کلماتش شده بودم. احساس کردم که زلزله‌ای قلبم رو تکون داد.
گذشت...

روز تولدش رو کشف کرده بودم و تو ذهن داشتم. خیلی دوست داشتم توی چشماش نگاه کنم و با یه لبخند از ته دل، بهش بگم تولدت مبارک.
آن روز دورو ور کلاسش گشت می‌زدم. وای، چقدر امروز فریبا شده بود. یه مانتو- شلوار سفید پوشیده بود و یه آرایش ملایم به صورتش زیبایی خیره‌کننده‌ای داده بود:
«سلام خانم»
«سلام، حال شما؟»
«بذارید ببینم! بهتون میاد امروز روز تولدتون باشه! درسته؟»
و یه لبخند شیطونی گذاشتم گوشه‌ی لبم. با اینکه خیلی تعجب کرده بود، اما رندتر از این حرفها بود که خودش رو ببازه و مثلا بپرسه «از کجا می‌دونید؟ خواب‌نما شدید آقا؟» ولی:
«درست فهمیدین، مرسی. ممنونم. خیلی خوشحالم کردین.»
و یه خنده‌ی قشنگ که همه صورتش رو گرفت برای قدردانی تحویلم داد.
چند روز بعد دوباره دیدمش:

«سلام خانم»
«سلام آقا»
«این اصلا درست نیست ‌آ! شما یه چیزی به من بدهکارین!»
«چی؟»
«ما رسم داریم وقتی کسی بهمون تبریک تولد میگه، بهش کیک تولد بدهیم. شما اصفهانی‌ها چی؟»
«اینطوریه؟»
«آره، خلاصه گفتم که یه فکری بکنید»

چند روز بعد گوشیم زنگ خورد. شماره‌ی اصفهان بود. نکنه خودش باشد؟ آخه شماره‌ ش رو نداشتم:
«سلام»
«سلام، منم. می‌خواستم شیرینی‌تون رو بدم»
«جدا!؟ منو اینهمه خوشبختی؟ محاله!»
و قرار یک شام دسته‌جمعی با تعدادی از دوستای مشترک گذاشته شد. البته فقط من مهمون خانم بودم. شام دانشجویی بود دیگه.هر کی دونگ خودش رو می‌داد و البته دونگ من رو خانم.

بعد از شام که با بچه‌ها دورهم نشسته بودیم و فک می‌زدیم، بارها سنگینی نگاهش رو احساس می کردم. نگاه که می‌کردم، زل زده بود تو صورتم، تو چشمام. وای! احساس خیلی خوبی بود. توی این چهارسال چندباری پیش اومده بود که می‌خواستم برم جلو، ولی جسارتش رو نداشتم. وحالا این نگاهها...؟ از فرداش رفقا تیکه مینداختن که، شیدا بدجور خوب نگات می‌کنه! و بعد اس.ام.اس بازیا شروع شد و هرچی می‌گذشت بیشتر احساس می‌کردم همونیه که می‌خوام. دختر اهل مطالعه‌ای نشون می‌داد. ظاهرش به دلم نشسته بود، وقبل از همه و مهمتر از همه، شعری که برای جشن فارغ‌التحصیلی گفته بود و فیتیله‌ عشق ما رو آتیشی کرده بود.

وقت زیادی هم نداشتم. درسامون دیگه داشت تموم می‌شد و شاید ده روز بیشتر وقت نداشتیم. اگه می‌رفت، دیگه پیداکردنش خیلی سخت می‌شد. روز آخرین امتحان بهش زنگ زدم:
«سلام، حال شما؟»
«سلام، مرسی. شما خوبین؟»
«مرسی.دوست داشتم ببینمتون. می‌خواستم باهاتون صحبتی داشته باشم»

انگار منتظر بود. قبل ازاینکه حرفم تموم بشه با شیطونی گفت:
«باشه»
قرار شام را گذاشتیم. همونجایی که شام تولدش رو بهم داده بود. من یک کم زودتر ازقرار رسیدم و اون هم یک کم دیرتر. گفت که اصلا حس خوردن نداره و اگه برای شام اصرار کنم، فقط می‌تونه خوردن من رو تماشا کنه ولی قول داد برام دست بزنه تا تشویق بشم و شام اون رو هم بخورم. این شد که بی‌خیال شام شدیم و رفتیم توی یه پارک. یه نیمکت خالی پیدا کردیم و شروع به حرف‌زدن کردیم. بعد از دوساعت حرف‌زدن دیدم داره دیروقت می‌شه. باید بره خوابگاه و منم هنوز هیچی نگفتم:
«می‌دونین ! چیزی که باعث شد ازتون دعوت کنم و بخوام باهاتون صحبت کنم، اینه که من مدتیه دارم به شما فکر می‌کنم. احساس کردم نقاط مشترک زیادی داریم و می‌تونیم برای هم مناسب باشیم. می‌دونم، شاید برای بیانش زود باشه. شاید لازم باشه شناخت بیشتری ازهم داشته باشیم. ولی دیگه فرصت نداشتم. اگه امروز نمی‌گفتم، شاید هیچوقت دیگه نمی‌دیدمتون. نمی‌خواستم فرصت خواستن‌تون رو از دست بدم. می‌خواستم ازتون خواهش کنم که راجع به این قضیه فکر کنید.»

احساس کردم که صورتش کش اومد. یه کم خودش رو جمع‌وجور کرد و گفت: «می‌خواین بدونین توی همین لحظه جوابم چیه؟»
گفتم: «آره، حتما!»
گفت: «نه!»
سعی کردم نشکنم. گفتم:
«خب، اگه ازتون بخوام فکر کنید و بعدا جواب بدین چی؟»

یه خرده مکث کرد و شروع کرد:
«من عادت دارم توی لحظه تصمیم می‌گیرم.معمولاً روی چیزی زیاد فکر نمی‌کنم. سعی می‌کنم بیشتر به احساسم اعتماد کنم. احساسم بهم میگه نمی‌تونیم ارتباط سازنده‌ای باهم داشته باشیم.»

و دیگه حرفی برای گفتن نمونده بود. ازهم جدا شدیم و من توی ذهنم دنبال جواب برای اتفاقاتی که افتاده بود می‌گشتم. اون نگاه ها و خنده‌ها، اون قبول سریع دعوت. با اینکه مطمئنا می‌دونست این شام، شام خواستگاریه! آخه اون توی این رابطه دنبال چی بود؟ قبل از اینکه خواهشم رو ازش بکنم، خودش بهم گفت که خیلی خوشحال شده دعوتش کردم و از اینکه الان اینجاست خیلی خوشحاله!.

تا الان که نتونستم جواب قاطعی برای این چیزا پیدا کنم، ولی یه چیزی خیلی کمکم کرد که این عدم پذیرش رو قبول کنم. هنوز یه هفته‌ای نگذشته بود که توی وبگردی‌هام به یه شعر برخوردم:
زیر پایم زمین از سم ضربه‌ اسبان می‌لرزد
چهار نعل می‌گریزند اسبان
در یال هاشان گره می‌خورد آرزوهامان...

نمی‌تونستم باور کنم. شعر شعر مارگوت بیگل بود و شیدا توی جشن فارغ‌التحصیلی اون رو به اسم خودش خونده بود! نمی‌دونستم خوشحال باشم یا ناراحت. آخه با این توصیف من عاشق مارگوت بیگل شده بودم. لجم گرفت. چی می‌شد این شعر رویه هفته زودتر دیده بودم؟

و حالا برای حسن ختام، باز یک شعر کوچک بی‌نامی از کتاب عالی‌زاده که کم‌وبیش در همین زمینه است:

باران دهان و دست تو را شست.
دستت چه بیگناه بود
و آن دهان که جز دروغ نمی‌گفت.

یک برگ سبز بر کف دستت گذاشتم
یک دانه نار روی لب‌ات:
سرخ
چترم گشوده بود فراز سرم: سیاه.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

سلام.آقای دانشور گرامی مطلب امروزتان در مورد دختر فرانسوی مرا به یاد سریال" مدار صفر درجه" که همکنون از تلویزیون دولتی ایران در حال پخش است می اندازد؛ سرگذشت پسری جوان که با مراجعت به پاریس برای ادامه ی تحصیل درگیر عشقش با دختری فرانسوی می شود و... که البته این سریال همانطور که می دانید سریالی سیاسی است.تشکر

-- هادی ، Nov 19, 2007

یادم رفت بگم: واقعآ زیبا بود.حقیقتی تلخ و محض که اگه اون شعر رو نمی دید شاید هرگز نمی تونست معشوقش رو فراموش کنه اما بیشتر اوقات خرابکاری معشوقه راهی برای فراموشی اون نیست... واقعآ نیست.

-- هادی ، Nov 19, 2007

jalebe;
yani del bastane aghayon inghadr sathiye ke ba ye sher ashegh mishan ;va ba fahme name vagheiye shaer faregh?!!
manam mikham vase in agha dast bezanam.

-- banoo ، Nov 21, 2007

kash ashegh naboodam kash bad az 10 sal faramoush mikardam va gerye sar nemidadam!

-- shirin bahminavara ، Nov 21, 2007

آدم با خوندن شعرهای "بیگل" واقعا عاشق شعراش می شه و عاشق شخصیتش که همچین روحی داشته، به نظر من که تقصیر خود عاشق بوده که قبلا شعرهای بیگل رو ندیده بوده! اما بهش حق می دم.

-- سارا ، Nov 22, 2007

شما بانوان محترم سطحيش مي كنيد.مرد با تمام وجودش مايه مي زاره اونوقت شما كه عشقشو مسخره مي كنيد(مثل همين روايت) از همه زده مي شه.اميدوارم درست عاشق بشيد!

-- هادي ، Nov 23, 2007

شما بانوان محترم سطحیش می کنید.وقتی یه مرد با تمام وجودش دل می بنده و اونوقت شما اونو مسخره می کنید از همتون بیزار می شه.پس لطفآ درست و واقعآ عاشق بشید که گناه خود را گردن دیگران نندازید.

-- هادی ، Nov 23, 2007

age zendegi ba hameye talkhihash inhame zibast faghat be khatere vojoodde eshghe .eshghi ke haghighatan be yek ensan khatm nemishe

-- sahar ، Dec 19, 2007

Salaam,
fekr mikonam...ishun ham az shomaa khoshesh miyumade vali ghabl az shomaa kass e dige ei ro tu zendegish dashte...dar ein e haal ke dast e shomaa ro ham khounde bude...

-- Maryam ، May 6, 2008

می دونید چرا جواب نه داده چون فهمیده که عاشق شعر و گوینده شعر هستند نه او قبول دعوت کرده ببینه اگه شعرم نمی گفت می خواستنش یا نه دیده نه با احساس کس دیگری دوسش دارند جواب نه داده

-- bahar ، May 18, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)