تاریخ انتشار: ۲۰ آبان ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
خاطره‌خوانی در راديو زمانه - بخش سی و یکم

فرار، از کوهستان‌های غربی - بخش سوم

رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com

بخش سوم خاطره «فرار از کوهستان‌های غربی» را از اینجا بشنوید.

‌ ‌

کراچی در پاکستان و استانبول در ترکیه، در خاطره ایرانیان از مرز گریخته، حکم برزخ را دارند. جایی که سفر به ناشناخته و مشکلاتش به شدتی طاقت‌فرسا آغاز می‌شود و گاه از مرزهای توان آدمی، می‌گذرد. چه بسا کسان که سال‌ها نتوانستند از این برزخ بیرون بیایند و به ناچار به خیل حاشیه‌نشینان زندگی سخت این شهرهای غریب، پیوستند و یحتمل هنوز برخی از آنان به اتهام‌های مختلف در زندان‌ها به سر می‌برند.

اندک نبوده اند کسانی که خاک این میهمان‌خانه‌های میهمان‌کش، دامن‌گیرشان شده و برای ابد آن‌ها را در خود کشیده است. خانواده‌هایی که بنیادشان در آنجا ویران شده و خاطراتی که برای همیشه، زخم‌دار مانده‌اند.

اما آیا بعد از این برزخ هولناک، بهشتی انتظار فراریان را می‌کشد؟ آیا دنیایی که امروز میلیون‌ها آواره را از سراسر جهان، از سرزمین‌هایی که جنگ و فقر و بیداد و جهل و تعصب و بیماری در آن بیداد می‌کند، به خود جلب کرده، سفره‌ای از صلح و فراوانی و داد و دارایی و غنا و سعادت، پیش پایشان گسترده است؟ و یا دوباره دوزخی با معماری دیگری در آن سوی مرز بعدی برایشان دهان باز کرده است؟ مثال حسن درویش، یک نمونه است. به آخرین بخش آن را می‌خوانیم و در فرصت دیگری به شما خواهم گفت بعد از مدت 20 سال، پرسوناژهای این خاطره، اکنون، در چه حالی هستند.

... برای مدتی، حتی لیری در جیب نداشتم و سخت گرسنه مانده بودیم. یک روز برادرزاده‌ی کوچکم بهانه گرفت. دست او را گرفتم و با خود به خیابان بردم. چشمش به بطری‌های شیر افتاد که در سوپر مارکت چیده شده بود.

- عمو! شیر!

گویی ناگفته قرار گذاشته بودیم که به هنگام گرسنگی تنها به شیر بیندیشیم. بوی غذای مطبوع، همه جا به مشام می‌رسید. وارد فروشگاه شدیم. مغازه‌دار نگاهی به ما انداخت. سر و وضعمان نامرتب بود و لباس‌هایمان کهنه و بدریخت شده بود.

پرسید: «چه می‌خواهی؟»
به ترکی گفتم: «باکیارم!» (یعنی نگاه می‌کنم)

از نگاه‌های مظنون او عصبانی شدم. در اولین فرصت به سرعت بطری شیر را زیر کتم مخفی کردم و از سوپرمارکت بیرون زدم.

بیشتر شب‌ها از همسایه‌مان که زن فربهی بود، شیر می‌خریدیم. زن شیرفروش، روزها توی چارچوب پنجره اتاقش می‌نشست و بازی بچه‌ها رادر کوچه تماشا می‌کرد. حالت او شبیه تابلوهای قدیمی توی موزه‌ها بود.

یک روز یکی ازبرادر زاده‌هایم که هم‌بازی‌ پسر کوچک او شده بود، از وسط بازی فوتبال پیش من دوید و با اشاره به زن شیر فروش گفت: «ببین عمو! اون از پستونای خودش برا ما شیر می‌دوشه!»

او راکه از پنجره به سمت کوچه خم شده بود نگاه کردم. پستان‌های درشتش که به پستان‌های گاو می‌مانست از پنجره آویزان بود. به راستی ما هیچ گاوی در آن حوالی ندیده بودیم که بتواند شیرش را بدوشد. خوب! ما بی‌پول بودیم و شیر او ارزان! برای ما هم فرقی نمی‌کرد که شیر انسان باشد یا شیر حیوان.

روزها در پی کسب اخبار برای یافتن قاچاقچی و خروج از ترکیه، به هر جا سر می‌زدم و ناامید بازمی‌گشتم. پول زیادی می‌خواستند که ما نداشتیم. هر چه زمان می‌گذشت، امکان خروج از آن جهنم سخت‌تر می‌شد. استانبول باتلاقی بود که در آن فرو می‌رفتیم.

پاسپورت‌های ما لو رفته بود زیرا رنگ جلدشان کم‌رنگ‌تر از پاسپورت‌های قانونی بود. پلیس‌های ترک این را می‌دانستند. از این رو سعی می‌کردیم شب‌ها از خانه خارج نشویم. روزها خیابان شلوغ‌تربود و امکان کنترل کمتر.

(...) پس از جستجوی فراوان، در یکی از خیابان‌های شمال شهر، به ساختمان تازه‌ساز و نونواری رسیدم که دفتر یکی از قاچاقچی‌ها در طبقه چهارم آن قرار داشت. چند نفری روی مبل نشسته بودند تا نوبتشان برسد. روی دیوار عکس کمال آتاتورک نصب شده بود.

مرد خوش‌پوشی پشت میز پهنی نشسته بود و با خانمی راجع به مخارج سفر صحبت می‌کرد. روی میز پرچم‌های کوچک ایران و ترکیه را گذاشته بودند. آن طرف دیگر میز، کره‌ای فلزی قرار داشت که مرد خوش‌پوش هر از گاه آن را با انگشتش می‌چرخاند. کف اتاق یک قالیچه ایرانی پهن شده بود.

نوبت به من رسید. برایش توضیح دادم که با دو پسربچه از راه کوه آمده‌ام و می‌خواهم به یکی از کشورهای اروپایی بروم.

پاسپورت‌ها را نشانش دادم. گفت: «بیندازشان دور! این‌ها را توی پاکستان درست کردن و به چاپ ایتالیایی معروفه. یک لیر هم نمی‌‌ارزن. براتون پاس اورجینال می‌خرم؛ روش ویزا می‌زنم؛ تمیز و مرتب سوار می‌شین می‌روید به سلامت.»

نرخ کار را پرسیدم. از این سؤال خوشش نیامد. با انگشت سفیدش که بر آن انگشتر طلای بزرگی با نگین عقیق، سنگینی می‌کرد کره مقابلش را به گردش درآورد. روی نقشه کوبا متوقف شد:« کانادا از راه کوبا، برای هر سه نفرتان، شامل پاس و بلیط و ویزا، می‌کنه شش هزار چوب.»

کره زمین دوباره به چرخش درآمد. انگشت سفید و پهن، کنار دریای شمال فرود آمد و سراسر بلژیک را در بر گرفت:« بلژیک یا هلند، چهار هزار تا. 24 ساعته کارتون راه می‌افته. با ضمانت. نمی‌خوای، هفته‌ی دیگه با 20 نفر دیگه می‌فرستمتون آلمان. سه هزار چوب؛ اما ضمانت نداره.»

پرسیدم: «ارزون‌ترین راه کدومه؟»

گفت: «کشتی سوار می‌شین می‌رین آفریقا. یه چند روز لنگرگیری داره؛ بعد بار می‌زنه برای اروپا. تو بندر روتردام، تمیز و مرتب، پیاده می‌شین وهمون جا خودتون رو به پلیس معرفی می‌کنین. قیمتشم ارزونه؛ فقط دو ونیم چوب.»


منظورش دو هزار و پانصد دلار بود. از آنجا ناامید بیرون آمدم. امیدوار بودم با مراجعه به نمایندگی سازمان ملل در امور پناهندگان، راه نجاتی بیابم. ساختمان نمایندگی در کوچه‌ای بود که در آن ایرانیان رفت و آمد می‌کردند. ساختمان کوچکی بود و خیلی شلوغ. پس از این که به زحمت توانستم مردعبوس و خسته‌ای را که مسئول پاسخگویی به امور پناهندگان بود پیدا کنم، پاسپورت‌های جعلی را درآورده و به زبان انگلیسی، مختصر و مفید مشکل را مطرح کردم.

بی‌اعتنا به پاسپورت‌ها و در حقیقت بی‌اعتنا به سرگذشت من گفت: «برو شهر وان و خودت رو به پلیس معرفی کن تا ما کمکت کنیم.»

به او گفتم که از آنجا آمده‌ام و اخیرا پلیس آنجا 12 نفر از هموطنانم را به ایران تحویل داده است و از سرنوشت آن‌ها هیچ خبری نیست.

شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «این موضوع به ما مربوط نیست. معذرت می‌خواهم. من وقت ندارم.»

حمید و فرامرز با ما زندگی می‌کردند. آن‌ها نیز در کوشش راهی برای خروج از ترکیه بودند. هر صبح از خانه بیرون می‌زدند و شب‌ها با خبرهای تازه‌ای باز می‌گشتند. با یک خرازی ایرانی آشنا شده بودند که در کار قاچاق مسافر نیز بود.

آن شب سخت خوشحال بودند و برای ما هم خبر خوشی داشتند. خبر از این قرار بود که مرد فروشنده حاضر است در قبال مبلغ ناچیزی، یک مینی‌بوس پر از مسافر را به همراه یک راهنمای ترک از راه غیر قانونی به یونان بفرستد.

امید وسوسه‌انگیزی بود. ابتدا قبول کردم همراه آن‌ها بروم. اما کمی بعد به علت مسئولیتم در برابر برادرزاده‌ها و مشکوک بودن قضیه تصمیمم را تغییر دادم. خداحافظی کردند و رفتند. پس از چندی در خبرها شنیدیم که همگی دستگیر شده‌اند و در یک مصاحبه تلویزیونی شرکت کرده‌اند. می‌خواستند آن‌ها را به اتهام جاسوسی زندانی کنند.

دفتر نمایندگی سازمان ملل در یونان هم از پذیرفتن آن‌ها خودداری می‌کرد. حمید و فرامرز، شش ماه اول را برای امرار معاش در استانبول کار ساختمانی ‌کرده بودند تا این که بالاخره سازمان ملل حاضر شده بود درخواست آن‌ها را بپذیرد. دیگر از آن‌ها خبری نداشتیم.

مانده بودیم و سایه غربت چون بختک در خواب و بیداری بر پیکرمان سنگینی می‌کرد. از چاله در آمده بودیم و به چاه افتاده بودیم.

اغلب به همراه برادرزاده‌هایم به پارک بزرگی می‌رفتیم. این پارک به دریا و تنگه‌ی بسفر وصل می‌شد. از آنجا می‌توانستیم در آرامش و سکوت، آب‌های دریای سیاه و حرکت کشتی‌ها رااز نزدیک تماشا کنیم. مرغان دریایی با فریاد و هلهله کشتی‌ها را دنبال می‌کردند و پروازشان چشم را نوازش می‌داد.

می‌توانستم عقده‌ها و حقارت‌ها را برای مدتی فراموش کنم و ذهنم را در آن دور دست‌ها به افق و دریا بسپارم. در یکی از گوشه‌های این پارک زیبا و پردرخت، روی نیمکتی می‌نشستیم و من طبق عادت به آسمان نگاه می‌کردم تا از فراز شاخه‌های بلند درختان به کبوتران هوا نگاه کنم.

برادرزاده‌ام می‌گفت: «ای کاش می‌تونستیم برا مدتی کوتاهی به شکل کبوتر در بیاییم و پروازکنان از مرز عبور کنیم.»


هنگامی که در گوشه‌ی دنجی می‌نشستم، خاطرات گذشته جان می‌گرفت. آخرین مکالماتم با نسرین را هنوز به یاد دارم. گفته بود که می‌دانی روزی تو را از دست می‌دهم؟ وقتی از او پرسیدم که بعد چه خواهد کرد، به سرعت چشمان ترش را خشک کرد و با خنده گفت: «با اولین خواستگارم ازدواج می‌کنم و از این جسم حقیر می‌گذرم. تا از این بابت به همسر آینده‌ام خیانت نکرده باشم.»

نامه‌ای که نسرین برایم فرستاده بود هنوز در جیبم بود. در نامه‌اش غمی سنگین حس می‌شد. در پایان برایم دعا و آرزوی سلامتی کرده بود.

بعدها که در اروپا استقرار یافتم، از او نامه‌ای دریافت کردم که در پایانش نوشته بود که با پسر خوب و ساده‌دلی ازدواج کرده است. در همان نامه از من خواهش کرده بود که از همه چیز خودم برایش بنویسم، حتی از بند کفش‌هایم. از آن پس دیگر برایش نامه‌ای ننوشتم. فکر کردم شاید این طور بهتر باشد.

در استانبول با پیرمرد خوش‌قیافه و خوش‌پوشی آشنا شدیم که 70 ساله می‌نمود. از اهالی آذربایجان بود. از صورت صاف و تراشیده و موهای سفید و پرپشتش و همچنین لباس‌ها و چهره خندانش پیدا بود که زندگی خوبی را پشت سر گذاشته است.

پیمان‌کار سابق جاده‌های آسفالت بود. مبلغ کلانی به جیب زده و از ایران گریخته بود و پلیس بین‌الملل به دنبالش. بسیار خوش‌مشرب و بذله‌گو بود. از بستگان پیرمردی بود که برادر بزرگم توسط او گاهی از اروپا برایمان پول می‌فرستاد. با شرح خاطراتش ما را سرگرم می‌کرد.

از استانبول به شهر کوچک و زیبای ازمیر رفتیم. پیرمرد به کمک یک دوست و همشهری‌اش که در آنجا پزشک بود، خانه‌ای اجاره کرد. پس از یک ماه و نیم، دکتر به خانه‌ی ما آمد و گفت به بعضی از مأمورین فرودگاه پول داده تا ما بتوانیم با هواپیمای فرانسه پرواز کنیم. ویزای فرانسه را پیش‌تر در استانبول گرفته بودیم؛ اما خطر عمده، پاسپورت‌های جعلی‌مان بود.

مأمور کنترل فرودگاه، متوجه جعلی بودن پاسپورت‌ها شد و خواست ما را تحویل مقامات دهد. یک افسر زن که به زبان انگلیسی تسلط داشت، به ما کمک کرد تا از دست مأمور کنترل فرار کنیم.

- به خاطر این بچه‌ها کمکت کردم. دیگه این طرف‌ها پیداتون نشه!

همگی پکر و ناامید به خانه برگشتیم. دکتر گفت باید تا فرصت بعدی صبر کنیم. عفونت گلوی من بیشتر شده بود. دوست پیرمان هم از ناراحتی گلو شکایت داشت. به توصیه دکتر هر دو به متخصص گلو مراجعه کردیم. نمونه برداری کردند.

پس از آزمایش، پزشک به زبان انگلیسی توضیح داد که عفونت خطرناک نیست. پرسیدم نتیجه آزمایش دوست پیرمان چه شد؟ دکتر مکثی کرد، عینکش را از چشم برداشت و گفت: «برای او خبر خوبی ندارم. ایشان سرطان گلو دارند.» به سختی توانستم خبر را ترجمه کنم.

از آن پس طنز و خنده کم‌کم از لبانش رفت. گرچه گاهی برای تسلای ما حرفی می‌زد. «خون من که از خون جوانان هم‌وطنم رنگین‌تر نیست.» یا «من عمر خودم را کرده‌ام.»

پیرمرد، به کمک دوست پزشکمان در یکی از بیمارستان‌های استانبول بستری شد. در حنجره‌اش حفره‌ای ایجاد کردند و دستگاهی نصب کردند که به کمک آن به سختی حرف می‌زد. گفته بودند با این دستگاه می‌تواند چند سالی بیشتر عمر کند.

دوست پزشکمان مدتی بعد با پرداخت پول بیشتر توانست پرسنل فرودگاه را قانع کند. پول را از جیب خودش پرداخت کرده بود. هنوز از این بابت مدیون این مردم نیکوکار هستم.

مقدمات پرواز فراهم شد. ترس و هراس از لو رفتن و دستگیری دوباره بر ما حاکم بود.
مامور کنترل پاسپورت حق و حساب می‌خواست. پرداختم...
تمام مسافران سوار شده بودند...
هواپیما بدون ما از باند به سمت ساختمان فرودگاه در حال حرکت بود...
هنوز پرواز نکرده بود...
مأمور کنترل مرتب به چهره‌های ما نگاه می‌کرد...
با خلبان در تماس بود...
به ترکی می‌گفت...
... سه مسافر هنوز... اینجا هستند... هواپیما درست نزدیک ساختمان فرودگاه توقف کرد... درش باز شد... پلکان را به طرف در بردند...
سرانجام مأمور کنترل اجازه داد سوار شویم.

خود را به پلکان رساندیم و به سرعت بالا رفتیم. مهماندار با خوشرویی ما را به سمت صندلی‌هایمان راهنمایی کرد. هواپیما به سرعت از زمین کنده شد و در پهنه ی آسمان بی‌کران به حرکت درآمد.

از پشت شیشه پنجره، پرواز کبوتران را، توی هوا، و حالا زیر پایمان، تماشا می‌کردم. به برادرزاده‌ام گفتم: «پرواز کبوتران را می‌بینی؟»


***

بخش‌های پيشین این خاطره:
فرار، از کوهستان‌های غربی - بخش دوم
فرار، از کوهستان‌های غربی - بخش نخست

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)