تاریخ انتشار: ۱۳ آبان ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
خاطره‌خوانی در راديو زمانه - بخش سی‌ام

فرار، از کوهستان‌های غربی - بخش دوم

رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com

آیا عبور از مرز، تنها فرار از خطر یا جست‌وجوی شرایط بهتر است؟ نخستین انگیزه‌های کسی که دارد از مرز می‌گذرد اغلب یا عکس‌العملی از سر ناچاری‌ست یا امید به چیزی مبهم. و در هرحال آینده ی پیش رو همیشه مبهم، تاریک‌‌­ روشن و معلق است. هرچقدر این ابهام بیشتر باشد، عبور از مرز بیشتر شبیه پرتاب‌شدن در یک ژرفای تاریک است، و زمان بیم و امید، همین قدر است تا پای آدم به زمین برسد، اگر با سر فرود نیاید.
هنر تصویری، مثلا سینما، نمی‌تواند آینده ی تحقق نیافته را مستند کند. تصاویر عبور از مرز هرچقدر اضطراب‌آور باشند تنها متعلق به همان لحظه‌هایند، حال آنکه هول و هراس آینده را چون سایه‌های شکارنشدنی در خود دارند و برای درک این حال تنها تخیل و تجربه‌ای شخصی می تواند کارا باشد.

از این لحاظ فرار از مرز خیلی به تولد شبیه است. اینکه این تولد دیگر چه مراحلی را طی می‌کند و به چگونه زندگی‌ای می‌رسد، چیزی‌ست که یک مثال آن را در خاطره‌ی حسن درویش خواهیم داشت.

به قسمت دوم این خاطره گوش می‌کنیم.

درحال گذار از کوه‌ها و دره‌ها چهارمرتبه با پاسگاه مرزی ترکیه روبه‌رو شدیم و با احتیاط از فاصله‌ای دور از مقابلشان رد شدیم. سرانجام در برابر چشمان ما زیر نور گسترده‌ مهتاب، دشت وسیعی نمایان شد. کردها فریادی از خوشحالی کشیدند و اسب‌ها تاخت زدند. نفسی عمیق کشیدم. در حرکت سریع و چابک اسب خود را بین هوا و زمین رها می‌دیدم. دیری نپایید که به نزدیک یک آبادی رسیدیم. اسبها را در کنار گندمزاری در امتداد جوی باریکی رها کردیم و همگی طاقباز روی زمین دراز کشیدیم. در آرامش شبانه به کهکشان و ستارگان درخشان آسمان خیره شدیم.
سپیده صبح به قصران رسیدیم. مردان کرد ما را به ولید تحویل دادند و خود در دم بازگشتند. به گرمی با آنها خداحافظی کردیم. یکی از برادرزاده‌هایم آنها را مردان شجاع دشت نامید. ولید آمده بود تا ضمن تحویل گرفتن ما مرحله‌ی بعدی سفر به شهر وان را تدارک ببیند. او مردی بلند قد و استخوانی بود، زبان فارسی را می‌فهمید و تا حدی هم می‌توانست حرف بزند. در خانه یک روستایی ترک ماندیم. اتاقی بزرگ داشت با چندین پنجره‌ی باریک که از میان آنها می‌توانستیم رودخانه‌ی وسیع و کم عمق پایین تپه را ببینم. عکس آتاتورک در قاب چوبی و قدیمی بر دیوار آویزان بود. ولید متوجه نگاه من به عکس شد و با خنده به زبان فارسی شکسته‌- بسته‌اش گفت:

«اینجا فگط عکس بیوک آتاتورکه. از کمینی کبری نیست.» آنگاه دستی پدرانه بر سر برادرزاده‌ی کوچکترم کشید و گفت:

«تو هم سن پسر منی، اما کیلی شجاع‌تری. آفرین گهرمان.»

ولید گفت که حکومت ایران برای سر او جایزه گذاشته است. می‌گفت، با وجود این هر ازچندی مخفیانه وارد ایران می‌شود، در شهرهای آذربایجان گشتی می‌زند و برمی‌گردد.

از آن پس تا رسیدن به استانبول به هر خانه‌ای که رسیدیم، تمام روشنایی روز را همان‌جا می‌ماندیم. در یکی از این خانه‌ها چندروزی توقف کردیم تا شبی که کمال من و برادرزاده بزرگترم را با خود به آنجا برد. شب‌ها حرکت می‌کردیم، گاهی پیاده و زمانی سواره. توی دهات سوار دلموش می‌شدیم. دلموش یا دولموش اتومبیلی بود کوچکتر از مینی‌بوس. رفت‌ و آمد مردم در بین دهات با این وسیله صورت می‌گرفت. هر غروب سفر را از سر می‌گرفتیم و سپیده‌دمان در روستای تازه‌ای توقف می‌کردیم. در یکی ازاین روستاها کمال ما را تحویل یک قاچاقچی کرد داد که زبانش را نمی‌فهمیدیم. دو جوان ایرانی دیگر بنام‌های حمید و فرامرز که پیش‌تر از مرز گذشته بودند به آنجا آمدند. از سربازی وجنگ گریخته بودند. از دیدن ما خیلی خوشحال شدند. همه با هم به دنبال قاچاقچی کرد راه افتادیم. به روستایی در ابتدای جاده وان رسیدیم. در جاده وان پیش از رسیدن به پاسگاه پیاده شدیم. آن‌سوی پاسگاه دوباره سوار اتومبیل شدیم. یک‌بار در بلندی کوه‌ها راه را گم کردیم و تا نزدیک صبح سرگردان ماندیم. مرد کرد دستپاچه و عصبی شده بود، خصوصا آنکه نگهبانان پاسگاه از فاصله‌ی دور متوجه حضور ما شده بودند و با چراغ قوه به سوی ما می‌آمدند.
از آن بلندی، جاده وان و وسایل نقلیه متحرک روی آن بسیار کوچک جلوه می‌کرد. با هزار بیچارگی خودمان را به پایین رساندیم. هنوز صبح نشده به رودخانه‌ پرآب و عمیقی رسیدیم. شتاب آب زیاد بود و هیاهو می‌کرد. مرد کرد به زبان کردی و ایما و اشاره سعی می‌کرد به ما بفهماند که رودخانه خطرناک است و همگی باید لباسهایمان را از تن درآوریم. با یکدست آنها را بالای سر نگهداریم و با دست دیگر او را بگیریم تا ما را سالم به آنسوی رود برساند. رودخانه بسی تاریک و هولناک می‌نمود. عمق آب تا سینه می‌رسید. در آن تاریکی و سرمای شبانه یک یک ما را به آن‌سوی رود رساند. سپس در خانه‌ی یک روستایی مخفی‌مان کرد. خسته و بیهوش به خوابی عمیق فرورفتیم. شب بعد راننده از راه رسید و ما را با خود به خانه‌ی ولید در شهر وان برد. در آپارتمان شخصی ولید ساکن شدیم. دو نفر کرد ایرانی پیش از ما به آنجا رسیده بودند. یکی از آنها عثمان مرد درشت‌اندامی بود که سبیل‌های پهن و چشمانی درشت داشت. رفیق‌اش از کوه فرار کرده و خود را به آنجا رسانده بود. می‌گفت که از نزدیکان شیخ عزالدین حسینی‌ست. عثمان در کوه جنگیده و تیرانداز مهاری بود. می‌گفت، پاسداران زیادی با گلوله‌های تفنگ او برخاک افتاده‌اند. خود را مرید شیخ می‌دانست. سخت‌ترین ماموریت‌ها را با موفقیت به انجام رسانده بود. اینها را رفیق‌اش به طور خصوصی به من گفت. یکبار از عثمان پرسیدم:

«من از خودمختاری کردها دفاع کردم و اونو تبلیغ کردم. اما درست نمی‌دونم این خودمختاری چه چیزهایی رو دربرمی‌گیره.» جواب داد: «ما خودمان هم بر سرش خون ریختیم و خون دادیم، اما نفهمیدیم.»

پس از دو هفته، ولید برایمان پاسپورت جعلی تهیه کرد و ما را به استانبول فرستاد. استانبول شهر تضادها و تبعیض‌های فاحش است. از یک‌سو خیابان‌های زیبای ساحل دریای سیاه با هتل‌ها و کازینوهای مجلل خودنمایی می‌کند، و از سوی دیگر فقر و ژنده‌پوشی، خانه‌های چوبی فکسنی و همهمه کودکان خانواده‌های پرجمعیت آه از نهاد آدمی برمی‌آورد. طی هشت‌ماه اقامت در استانبول با مقولاتی از نوع رشوه، فساد، قاچاق، زندان، شلاق، اعتیاد، قمار و گرانی روزافزون به‌طور ملموسی آشنا شدیم.

استانبول شهر کلیساها و مساجد نیز هست. شهر وابستگی‌های قومی و عقیدتی، شهر ارتباطات دریایی و تمدن و فرهنگ، شهر کاریکاتوری دموکراسی، شهر حقارت آزادی، شهر بی‌بندوبار، شهر بی‌حساب و کتاب، شهر بدکردار، شهری که در شبانه‌روز پنج‌بار صدای اذان ازبالای مناره های مساجد در کوچه‌پس‌کوچه‌های آن می‌پیچد و شیعه و سنی را به نماز فرامی‌خواند. استانبول شهر زیبای توریست‌های غربی و جهنم آوارگان ایرانی‌ست.

یک میلیون ایرانی در شهرهای بزرگ ترکیه، بویژه آنکارا و استانبول، در رفت‌وآمد بودند. بیش از نیمی از این جمعیت ازمرزهای غیرقانونی آمده بودند. بیشتر امید داشتند که خود را به یکی از کشورهای غربی برسانند و پناهنده سیاسی بشوند. بازار قاچاقچی‌ها هم گرم بود. پاسپورت جعلی در کوچه‌پس‌کوچه‌ها، قهوه‌خانه‌ها و بوتیک‌های توی پاساژها و زیرزمین‌ها خرید و فروش می‌شود. بعضی از دلالها و قاچاقچی‌هایی که رشوه‌ بیشتری می‌دادند و سبیل پاسبان‌های محل را چرب می‌کردند، برای خود دفتر و دستکی به‌هم زده بودند. آنها از روی کره بزرگ جغرافیایی که بر روی میز کارشان قرار داشت، مقصد مشتریان خود را تعیین می‌نمودند. اغلب هم خودشان بلیط و ویزای کشور مقصد را تهیه می‌کردند.

خیابان‌های شلوغ و پر رفت‌وآمد استانبول تهران سالهای ۴۵ تا ۵۵ را بیاد می‌آورد. دختران و پسران جوان همان نگاه‌های گرسنه را داشتند و همان ادا و اطوارها را. ظهرها بوی غذا از رستورانها و هتلها و مسافرخانه‌ها فضا را می‌انباشت. خیابان آکسارا و میدان تقسیم محل اصلی رفت‌وآمد ایرانیان است و فارسی همه‌جا به‌گوش می‌رسید. صحبت‌ها یا درباره‌ی خرید اجناس بود یا امکانات پناهندگی در غرب. پاسبانها چون شکارچیان در صید ایرانیان غیرقانونی بودند و گرفتن رشوه از آنها. رانندگان تاکسی به عمد مسافت بیشتری می‌رفتند تا پول بیشتری از مسافر بگیرند. مغازه‌دارها به ایرانی‌ها گرانتر می‌فروختند و مسافرخانه‌ها هم تا می‌توانستند قیمت‌هایشان را بالا می‌بردند. مردم ترک میزبانان خوبی برای ایرانیان، بخصوص ایرانیان آواره، نبودند. ترکها ایرانیان را با دیده تحقیر می‌نگریستند و از بیچارگی ما سوءاستفاده می‌کردند. در آنجا بود که تلخی آوارگی را با پوست و گوشت حس کردم.

در خیابان لاللی به اتفاق دوست ایرانی‌ام قدم می‌زدیم. چشمم به سه زن جوان افتاد که چهره‌هاشان را به‌طور زننده‌ای بزک کرده بودند و به شیوه‌ی زشتی آدامس می‌جویدند. صدای خنده‌هاشان از دور به‌گوش می‌رسید. وقتی نزدیکتر شدم، متوجه شدم به فارسی حرف می‌زنند. دوستم متوجه تعجب‌ام شد. گفت: «سندیکای زنان روسپی استانبول به حضور خانم‌های ایرانی اعتراض کرده.» دلم پر از درد شد. بر کشورم چه رفته است که دخترانش در خیابانهای ترکیه دست به خودفروشی می‌زنند. با پولی که از برادر بزرگم رسید و به همراه دوستان کوه، حمید و فرامرز، دو اتاق کوچک اجاره کردیم. خانه‌مان زیر پل راه‌آهن قرار داشت و پر از شپش و رطوبت بود. دیگ حمام با چوب و هیمه روشن می‌شد. تختخواب به اندازه‌ی کافی نبود، و از همه بدتر، قطارهایی بودند که در بالا و در فاصله‌ی نزدیک به سقف خانه حرکت می‌کردند. شب‌ها خانه می‌لرزید. این لرزش به تن خسته و خوابیده‌ ما منتقل می‌شد و بارها بیدارمان می‌کرد. زنان محله دم در می‌نشستند و در غیاب مردانشان آخرین اخبار محله را رد و بدل می‌کردند. توی محله پر از بچه‌های قد و نیم‌قد بود که درهم می‌لولیدند. با قناعت زندگی می‌کردیم. هر از گاهی پولی به‌دستمان می‌رسید. آنقدر نبود که بتوانیم خود را سیر نگهداریم. غذای اصلی‌مان نان و شیر بود. درد معده و عفونت گلو امانم را بریده بود. ولی پول دکتر و دارو نداشتیم.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

غیر کردها همه عین همند !

-- بدون نام ، Nov 5, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)