خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > بلهبرون | |||
بلهبرونرضا دانشورkhatereh.zamaneh@gmail.comاین خاطره را از «اینجا» بشنوید. این هفته خاطرهای داریم از آقای حسین باقرزاده فعال سرشناس حقوق بشر که آن را به همسرش خانم فتحیه به مناسبت چهلمین سالگرد ازدواجشان تقدیم کرده است. ما هم به هر دوی ایشان سالگرد این ازدواج فرخنده راتبریک میگوییم و من به خودم اجازه میدهم نوشتن این خاطره راهم به ایشان تبریک بگویم. فعالان سیاسی ما چندان از زندگی خصوصیشان حرف نمیزنند. این سنتی که در جوامع باز این همه رایج و پسندیده است - بدون این که کسی به آن اعتراف کرده باشد - میان کوشندگان امور اجتماع و سیاست، همواره نوعی «تابو» بوده است. امیدواریم این نوشته آقای باقرزاده پیشدرآمد و پیشنهاد مبارکی باشد برای سایرین که کمی هم از کلیات و مفاهیم انتزاعی و عام، قدم در عرصهی حسهای انسانی وتجارب شخصی بگذارند و با این کار، فرصتی ایجاد کنند که ورای گفتارهای رسمی سیاسی و اجتماعی، معیارهای دیگری هم برای فهم انتقادی گذشتهای که بنیانهای اکنونمان بر آن ریخته شده، به دست آید؛ چه، خاطره نه تنها با تاریخ همشانه میشود و آن را روشنتر یا نقد و تصحیح میکند؛ بلکه وجود جنبهی شخصی آن از دریچهی ذهن یک وجدان فردی، پرتوی بر هویت جمعیمان نیز میافکند. در خاطرهی آقای باقرزاده ،ساز و کار یک سنت قبیلهای را میبینیم که چگونه حضور و موجودیت راوی و همسر آیندهاش در سایه مراسمی پدرسالار نادیده گرفته میشود؛ در حالی که آنها، خود موضوع اصلی ماجرا هستند. این نمونهای است از میزان ناچیز اهمیت «فردیت» وقتی که سنت سنگواره شده، کلام آخر را میگوید. نکته عبرتآور آن که: مجریان با حسن نیت این مراسم، افرادی مبارز و آزادیخواه هستند و بعضی از آنها چهرههای شناخته شدهی موسوم به ملی- مذهبی. وقتی حضور و شخصیت فرد این چنین نادیده گرفته میشود و مطابق سنتهای دیرپا، این «بزرگترها» هستند که بر امور« کوچکترها» «ولایت» دارند دیگر چه جای سخن گفتن از آزادی است؟ و آیا این تناقض بزرگ مشکل آزادیخواهی جامعه ما نیست؟ خاطرهی «بلهبرون» را میخوانیم به فتحیه - به مناسبت چهلمین سالگرد ازدواجمان حسین باقر زاده - 6 مهر 1386 همه چیز روبهراه شده بود. فتحیه در پاسخ استفهامی که از طریق آقای مؤمنی و مادر زنش، عمه فتحیه فرستاده بودم، به راحتی پاسخ مثبت داده بود. این برای من نامنتظره بود. آخر دو سال پیشتر او خواستگاری برادر بزرگترم را رد کرده بود. سال اول دانشکدهاش بوده و گفته بود میخواهد درس بخواند. اکنون دو سال را ما مشترکاً در دانشکده گذرانده بودیم. او فیزیک میخواند و من ریاضی. در سال اول، کلاسهای ما بیشتر مشترک بود. او یکی از چند دختر معدودی بود که در مجموع پنجاه و چند نفر دانشجوی این دوره شرکت میکردند. توی کلاس معمولاً در یک جا جمع میشدند و بیرون از کلاس هم بیشتر با هم میجوشیدند. رابطه تماس و گفت و گوی و بگو و بخند دخترها و پسرها با یکدیگر کم بود. من و فتحیه همیشه از دور یکدیگر را دیده بودیم. حتی در کلاس هم من به ندرت نزدیک دخترها مینشستم. بچههای زرنگتری بودند که سعی میکردند صندلیهای نزدیک دخترها را پر کنند. به هر حال در طول دو سال ما هیچ وقت با هم روبهرو نشده بودیم و یک کلمه با هم حرف نزده بودیم. حتی یک سلام و علیک هم با هم نداشتیم. سال دوم کلاس ما از هم جدا شده بود و کمتر کلاس مشترکی داشتیم. من معمولاً او را تنها از دور میدیدم. یک وقت هم شنیدم که بیمار است و در بیمارستان بستری است و من که نماینده کلاس ریاضی بودم، جرأت کردم و از تنها دختر کلاس خودمان، سیمین وزیری، حال او را پرسیده بودم و فتحیه بعدها گفت که از این کار من تعجب کرده بود. سونداژ من درست به فاصله کوتاهی از این احوالپرسی رخ داد. فکر میکردم آقای مؤمنی پاسخ لیت و لعل برایم میآورد. خود او هم تعجب کرده بود. گفت که مادرزنش به خانه آنها رفته بوده و توی پلهها فتحیه را دیده و گفته که فلانی میخواهد به خواستگاریات بیاید، چه میگویی؟ و بعد گفت که فتحیه خندهاش گرفته بوده و چیزی نگفته و رفته توی اتاقش. ولی او و مادرش احساس کردهاند که راضی است. بعد که آنها و پدرش با او صحبت کردهاند، گفته باشه، من حرفی ندارم. ظاهراً او در این یکی دو سال، از آمد و رفت خواستگارهای رنگارنگ خسته شده بوده و حال که خواستگاری از سوی یک همکلاسیاش مطرح شده، آن را پذیرفته است - گر چه که او نیز مرا فقط از دور دیده بوده است. آشنایی کمی با خانواده ما داشتند. دو سال پیشتر هم بستگان ما برای خواستگاری فتحیه برای برادرم کاظم به سراغشان رفته بودند و جواب رد را از فتحیه و نه از پدر و مادر او شنیده بودند. حالا که فتحیه خودش موافق بود، پدر و مادرش هم حرفی نداشتند. این بود که به فاصله چند روز قراری گذاشته شد تا مادر و خواهر و یکی دو نفر دیگر از بستگان من به خانه آنان بروند و رسماً خواستگاری کنند. این کار هم مطابق فرمول انجام شد. ماند بلهبرون که آن را هم برای پنجشنبه هفته بعد در خانه حاج احمدآقا قرار گذاشتیم. از موقعی که جواب مثبت فتحیه را گرفتهام، همهاش توی فکرم. گفتم که؛ برایم کاملاً غیرمنتظره بود. کاظم که چهار سال از من بزرگتر بود و پسر بزرگ خانواده، دو سال آزگار دنبال زن میگشت. کمتر دختری دم بخت در خانه آشنایی یا آشنای آشنایی در شهر بود که صحبت خواستگاری او برای کاظم مطرح نشده باشد. خیلیها را که خود نمیپسندید. از بقیه هم که خواستگاری میرفتند، جواب رد میشنید. برای مدتها صحبت خواستگاریهای کاظم نقل محفل خانوادگی ما شده بود. سرانگشتی که حساب میکردیم در این دو سال نام حدود 50-40 دختر به عنوان نامزد احتمالی کاظم مطرح شده بود. سرانجام پس از این مدت و رفت و آمدهای خستهکننده مادرم، او توانسته بود نامزد مطلوبش را پیدا کند و از او بله بگیرد. با این سابقه، من هم مطمئن نبودم که مسأله همسریابیام به سادگی پیش برود. فتحیه اولین انتخاب من بود و اگر پاسخ او منفی بود، مسلما برای پیدا کردن گزینه دوم دچار اشکال میشدم. جاذبههای او برای من کم نبود. زیبایی او در درجه اول به چشم میزد. محجوب به نظر میرسید و تجانس خانوادگی با ما داشت. این دو عامل اخیر برای جلب موافقت پدر و مادر من اهمیت داشت. ولی مهمتر از اینها از دید من این که او دانشجو بود. در آن هنگام در مشهد اقلیت بسیار معدودی از دختران به دانشگاه راه مییافتند و از خانوادههای مذهبی، این تعداد تقریباً نزدیک به صفر بود. فتحیه یکی از این نوادر بود. این عامل، البته از دید پدر من مثبت تلقی نمیشد. میگفت آخر دختر دانشگاهی یعنی چه؟ و من هم به او پاسخ داده بودم که دقیقاً این یکی از دلایلی است که من او را انتخاب کردهام. قرار بلهبرون نزدیک میشد. فکر و ذکر آن تقریباً تمام وقتم را گرفته بود. بلهبرون است و موقعی که قرار ازدواج جوش میخورد. یا ممکن است نخورد؟ مثلاً حرفی پیش بیاید و همه چیز به هم بریزد؟ من تا این جا فقط از موافقت فتحیه خبر دارم. پدر و مادرش که مرا ندیدهاند. اکنون قرار است به خانه فتحیه بروم و با خانوادهاش روبرو شوم. آیا برداشت آنان و برخوردشان با من چگونه خواهد بود؟ لابد مرا خوب ورانداز خواهند کرد. رفتار و آداب مرا زیر نظر خواهند گرفت. از من پرس و سؤال خواهد شد. حتما میخواهند بدانند من برای آینده خودم و زندگی مشترکمان چه برنامهای دارم. من باید پاسخهای مناسب برای این سؤالات احتمالی آماده کنم. خیلی از آدمها تا دهانشان را باز میکنند، شخصیتشان را بروز میدهند. باید خیلی مواظب رفتار و گفتار خود باشم که تأثیر نامطلوبی نگذارم. حتماً همه توجهشان به من خواهد بود. به خصوص باید مواظب حرف زدنم باشم. برای اولین بار قرار است به خانه نامزد و همسر آیندهام قدم بگذارم. از این امر احساسی توصیفناکردنی به من دست داده است. احساسی مخلوط از هیجان، امید، اضطراب، شوق، انتظار .... و عشق. هیجان از تحولی که در زندگی من در حال رخ دادن است و آن چه که در مجلس بلهبرون خواهد گذشت. امید به این که همه چیز مطابق برنامه پیش برود. اضطراب از این که همه چیز مطابق برنامه پیش نرود. شوق از وارد شدن به محیطی که از تمام در و دیوارش بوی فتحیه را استشمام خواهم کرد. انتظار این که خانواده فتحیه نیز مرا به همسری دخترشان بپسندند.... و عشقی که از لحظه تصمیم من برای خواستگاری فتحیه در دلم جوانه زده بود و از آن پس به سرعت در حال رشد است. بدون شک، مجلس بلهبرون یکی از پرخاطرهترین شبهای زندگی من خواهد بود و هیچ گاه لحظات آن را فراموش نخواهم کرد. برای رفتن به بلهبرون، روزشماری و ساعتشماری و لحظهشماری میکنم. روز مقرر راه افتادیم. من بودم و پدرم و برادرم کاظم. قرار شد آقای مؤمنی و آقای احمدزاده را هم بگوییم بیایند. مؤمنی که دوست من بود و داماد خواهر حاج احمدآقا، در این جریان نقش واسطه را داشت و طبیعی بود که دعوت شود. آقای احمدزاده را هم به عنوان یک شخصیت محلی گفتیم بیاید. من با احمدزاده از طریق کانون نشر حقایق اسلامی آشنا شده بودم و به لحاظ سیاسی نیز خود را به او نزدیک میدیدم. مذهبی بود و عضو فعال جبهه ملی. در جلسات خصوصی و عمومی متعددی هم با او شرکت کرده بودم. ولی این نزدیکی به حدی نبود که برای بلهبرون عروسیام او را دعوت کنم. دلیل حضور او بیشتر برادرم کاظم بود. او همین چند هفته پیشتر ازدواج کرده بود. پدرزنش آقای اخلاقی از مبارزان تودهای قدیم بود که مغازه کفاشیاش در خیابان خسروی مشهد روز 28 مرداد تاراج شده بود. آقای اخلاقی آشنایی خانوادگی نزدیکی با آقای احمدزاده داشت و در مراسم بلهبرون دخترش فرشته برای کاظم از آقای احمدزاده نیز دعوت کرده بود. از آن موقع کاظم به آقای احمدزاده بسیار نزدیک شده بود و این جا پیشنهاد کرد که آقای احمدزاده هم بیاید و طبیعتاً من نیز از این امر استقبال کردم. مجلس بلهبرون فقط مردانه بود. در فاصله روزی که پیام من به فتحیه رفته و برگشته بود تا به حال نیز هیچ تماس و گفتگویی بین من و فتحیه رخ نداده بود. تعطیلات تابستانی بود و امکان این که من و فتحیه در دانشگاه با هم روبهرو شویم، منتفی بود. یعنی تا این لحظه نیز هنوز من و فتحیه که طرح زندگی مشترک خود را میریزیم، کمترین تماسی با هم نداشتهایم. امشب هم این امکان منتفی است. فقط میدانم (گفتهاند) که فتحیه از پشت پنجره من را برای اولین بار به عنوان همسر آینده خود خواهد دید و پایید. ولی من حتا این فرصت را به صورت متقابل نخواهم داشت. به هر حال، باید لباس مرتب بپوشم و مواظب حرکات خود باشم. فاصله نسبتا دراز بین در ورودی خانه و ساختمان را که در حیاط طی میکنم سنگینی نگاه فتحیه و مادر و خواهران کنجکاوش را بر دوش خود احساس میکنم. وارد ساختمان میشویم و پس از بالا رفتن از پلهها به اتاق مهمانی در گوشه چپ راهرو وارد میشویم. حاج احمدآقا به گرمی از ما استقبال میکند. عموی فتحیه و دو تا از داییهای او هم هستند. ما هر کدام روی صندلی یا مبلی مینشینیم. من روی صندلی طرف راست در نشستهام. صندلی اول طرف چپ اطاق را در ضلع طرف چپ من خود حاج احمدآقا گرفته و پدر من در کنار او نشسته است. عمو و دایی بزرگ فتحیه آن طرفتر نشستهاند. دایی کوچک فتحیه در حال رفت و آمد و پذیرایی است. آقای مؤمنی و آقای احمدزاده و کاظم به ترتیب در روبروی من نشستهاند. اتاق تمیز و مرتب است. میز شام کمی پایین تر در طرف راست من قرار گرفته که بعدا به دور آن خواهیم نشست. پس از سلام وعلیک و احوالپرسیهای مکرر و معمول اولیه، هر کس از هر بابی سخن میراند. چای و میوه و شیرینی عرضه میشود. صحبتها به تدریج گل میاندازد. حاج احمدآقا بیشتر با پدرم در حال گفتگو است. هر دو در گذشته در کار تجارت بودهاند. هر دو در زمانهایی در شرایط سختی قرار گرفتهاند و ورشکست شدهاند. و هر دو اینک به کار مرغداری مدرن مشغولند. علایق مشترک زیادی دارند که با هم در باره آنها سخن بگویند. بقیه هم دو سه نفره با هم حرف میزنند. مؤمنی و احمدزاده و کاظم بیشتر با هم در حال گفتگو هستند. مؤمنی هم به کانون نشر حقایق رفت و آمد داشته و با احمدزاده از نزدیک آشنا است. گرایشهای سیاسی ملی - مذهبی نیز دارد. من و او چند سال پیشتر در یک گروه مذهبی که اهدافی سیاسی نیز داشت، فعال بودیم و به خاطر آن هر دو با جمعی دیگر به زندان ساواک افتادیم و دو سه ماهی را در پادگانهای نظامی مشهد زندانی بودیم. اکنون او با احمدزاده میتواند در مقولات سیاسی نیز به گفتگو بپردازد. گاه گفتگوها عمومیتر میشود و همه درباره یک موضوع حرف میزنند. گاه مؤمنی با با بستگان حاج احمدآقا سرگرم میشود، و گاه مسیر سخنان به صورت موازی کشیده میشوند یا به حالت ضربدری یکدیگر را قطع میکنند. و من در همه این احوال ساکت نشستهام و نظارهگرم. لحظات و دقایق میگذرد. من نه همسخنی در کنار خود دارم و نه به خود اجازه میدهم وسط حرف دیگران بپرم و وارد مقولهای بشوم. این کار را یاد نگرفتهام. خودم هم این قدر اعتماد به نفس ندارم که از این طرف اتاق یکی را خطاب کنم و حرفی، سؤالی، خاطرهای، خبری را پیش بکشم. عادت کردهام گوش باشم و برای سخن گفتن منتظر سؤال و اجازه دیگران. ساعتها در مهمانیهای خانوادگی ساکت نشستهام و گوش بودهام. سخن گفتن در حضور دیگران و بزرگتران را شرط ادب ندانستهام. حتا در گفتگوهای دونفره نیز کمتر آغازگر سخن بودهام و بیشتر ادامهدهنده آن. این عادت و تربیت در جنم من رفته است. هنوز هم که هنوز است بستگان و معاشران من از این که من کم حرف میزنم خرده میگیرند. غالبا وقتی میخواهم حرفی را بزنم، آن را اول در ذهن خودم مرور میکنم و سپس بر زبان میآورم. گاه با این کار فرصت را از دست میدهم. در بین یک جمع تا من حرفم را قبلاً بجوم و بخواهم ادا کنم، میبینی که دیگری سخنی گفته و مسیر حرف عوض شده است. فرصتهای از دست رفته این جوری در زندگی معاشرتی من کم نیست. ولی این جا دیگرانی نشستهاند که گاهی دو به دو و گاه چند نفره با هم سخن میگویند. از هر دری سخنی میرود. پدرم با حاج احمدآقا مشترکات چندی دارند. قبلاً گفتم که سابقه شغلی و زیر و بالارفتنهای مشابهی داشتهاند. هر دو خادم افتخاری حرم امام رضا هم هستند. هفتهای یک بار میروند و چند ساعتی را بدون مواجب، به تمیزکاری و رفت و روب حرم میپردازند. مابهازایش یک وجب قبر است که در صحن امام رضا برایشان ذخیره شده. صحبتهایشان حول همین مسایل و کارهای مرغداری دور میزند. بقیه بیشتر مسایل متفرقه روز را پیش میکشند. گاهی هم از سیاست سخن میگویند. احمدزاده بیشتر حرف میزند و بعد از او هم مؤمنی و محمودآقا دایی بزرگ فتحیه. کاظم کمحرفتر است. من گاهی گوشم به طرف پدرها میرود؛ ولی صحبتهای سه نفری که روبروی من نشستهاند، بیشتر پرده گوشم را میکوبد. صدایشان بلندتر است و حرفهایشان - به نسبت - جالبتر. گاهی هم صحبتها طبیعتاً قطع میشود و تا کسی حرف تازهای بزند لحظاتی میگذرد. ولی باز در حرفهای تازه، روی سخن هر کدام از آنها به یکی از چند نفر دیگر است. هیچ حرفی، نکتهای، سؤالی خطاب به من - یا رو به من - مطرح نمیشود. من گویی در این اتاق نیستم. صحبت زیادی در مورد بلهبرون در میان نیست. آهسته صحبتهایی بین پدر من و پدر فتحیه رد و بدل میشود. سر مهریه چانهزنی ضرورتی ندارد. برادرم همین چند هفته پیش ازدواج کرده و مهریهای برای عروس توافق شده بود و حال قرار شده که همان مبلغ را این جا هم منظور کنند. این ظاهراً قبول شده است. قرار عقد و ازدواج را هم لازم نیست الآن دقیقاً بگذاریم. بعداً در باره جزئیات آن صحبت خواهد شد. این گفتگوها به هر حال بین حاج احمدآقا و پدر من مطرح میشود و لزومی به دخالت دیگران نیست. من هم جزو این «دیگران» هستم و فقط جسته گریخته چیزهایی از صحبتهای آنها را میشنوم. نیازی نمیبینند که از من چیزی بپرسند. من هم دخالتی نمیکنم. مهریه که معلوم است. درباره سایر جزئیات هم که الآن تصمیم خاصی گرفته نخواهد شد. بعداً میتوان به همه آنها رسید. نگاهم را به اطراف میچرخانم. کسی حتا به طرف من نگاه نمیکند. اگر هم نگاه هر کدام از آنها به طرفی که من نشستهام میچرخد، به سرعت از روی صورت من رد میشود. نگاه هیچکدام از آنها روی من توقف نمیکند. از نگاه کردن به تکتک آنها و گوش کردن متقاطع به حرفهای این و آن خسته شدهام. به در و دیوار و میز و صدنلی و فرش اتاق خیره میشوم. گلهای قالی را میشمرم. رنگ قرمز گل این گوشه کمی کمرنگتر از گل متقارن آن در آن طرف است. حتما رنگ کم آوردهاند و آن را کمی رقیق کردهاند. یک گوشه خوشه جغه ماننندی هم که نزدیک وسط قالی دیده میشود ناقص است. خوشه مقابلش زیر میز شام رفته و دیده نمیشود. به فکر زنان و کودکانی میافتم که با دستان ظریف خود این گلها را ردیف کردهاند. سر و صدای کارگاه قالیبافی به گوشم میخورد و بچههایی که گوش مطلق شدهاند تا هر گره را به دستور استاد درست بزنند. آنها هم لابد مثل من کم حرف بار میآیند. گوش باشند و دیگر هیچ. با این تفاوت که البته استاد خطاب به آنها حرف میزند. اینجا کسی حتی زحمت نمیدهد که مرا مورد خطاب قرار دهد. عرض و طول اتاق را میسنجم. نور چراغها را دنبال میکنم. به دایرههای متقاطع که نور چراغها ایجاد کرده خیره میشوم. سعی میکنم مساحت آنها را اندازه بگیرم و راه محاسبه قطاع مشترک آنها را پیدا کنم. به رومیزی زیبای روی میز غذاخوری نگاهی میاندازم. بشقابها و قاشق چنگالها مرتب چیده شدهاند. معلوم نیست چقدر باید همینطور به حرف و بیصدا من اینجا بنشینم. صدای احمدزاده بلند شده است. با اشاره به دوتا بلهبرونی که برای کاظم و من در این فاصله نزدیک شرکت کرده است، جوک میگوید: «با یکی از دوستان صحبت این عروسیها شد. گفتم بله، مبارزه مسالمتآمیز که به جایی نرسید. باید دنبال انقلاب سرخ رفت!» و میخندد. کاظم و مؤمنی هم میخندند. متوجه شده که دیگران حواسشان نبوده یا جوک را نگرفتهاند. جوک را تکرار میکند و روی «انقلاب سرخ» تأکید میکند و برای تفهیم بیشتر به دنبال آن، «انقلاب خونین» را میآورد. این دفعه خودش بلندتر از همه میخندد. بقیه هم با او همراهی میکنند. من نیازی ندارم بخندم. کسی متوجه من نیست. در عین حال، گوشه لبهایم را باز میکنم و در فاصله کوتاهی آنها را میبندم. کمکم حوصلهام دارد سر میرود. از شمردن گلهای قالی و پی گرفتن رد نورها و مساحت دایرهها خسته شدهام. خون، خونم را میخورد. آخر بیانصافها من هم این جا نشستهام. بعد هم، خدانکرده این بلهبرون من است. ناسلامتی شما همه به خاطر من این جا جمع شدهاید. یک نگاهی هم به طرف من بیندازيد. یک سؤالی هم از من بکنيد. یک حرفی هم با من در مون بگذارید. دست کم بپرسید من چه احساسی دارم. برای آینده چه برنامهای دارم. با درس و دانشگاه چه خواهم کرد. البته انتظار ندارم از «عروس» سخنی به میان بیايد و از آشنایی من با او سؤال کنید. این کار زیبنده نیست. ولی خیلی حرفهای دیگر را میتوانید مطرح کنید. اصلاً نمیخواهيد بدانید من درباره آن چه شما میگوييد، چه فکر میکنم. مهم نیست. ولی شما برای بلهبرون من اینجا جمع شدهاید. نباید یک کلمه هم با صاحب مدعا حرفی بزنید؟ یعنی چه؟ من را این جا نمیبینید؟ من کاملاً نامرئی شدهام؟ من روبروی شما ننشستهام؟ غبار بیحوصلگی را روی صورتم نمیبینید؟ البته که نمیبینید. شما حتی زحمت نمیکشید که به روی من نگاه کنین، چطوری ممکنه حالت مرا درک کنین. از پدرم انتظار ندارم با من حرفی بزند. او هیچ گاه در حضور دیگران با من حرف نمیزند. مهمان هم که توی خانه داشته باشیم، فقط برای این که به مهمانانش برسم، مرا صدا میکند. این جا هم حتی اگر کنار هم نشسته بودیم، فکر نمیکنم یک کلمه با من حرف میزد. حالا که کمی هم با من فاصله دارد. ولی دیگران چه طور؟ چرا کاظم هیچ نمیگوید؟ او که نزدیکترین برادر من است. چهار سالی از من بزرگتر است. درست است که از بچگی با من مثل آقابزرگ رفتار کرده و انتظار داشته که ما بچهها که همه از او کوچکتر بودیم، او را همیشه داداش صدا کنیم و اگر اسمش را میبردیم، توهین به خودش تلقی میکرده است و من هم همیشه این خواست او را رعایت کردهام. ولی حالا بیشتر با هم رفیقیم و همکار. وقتی هم که صحبت ازدواج من پیش آمد و نمیدانم چه کسی نام فتحیه را برد، او تشویقم کرد که اقدام کنم و از طریق مؤمنی به فتحیه پیغام بفرستم. حالا چرا خفقان گرفته؟ درست است که جایی که او نشسته نصف صورتش پشت میز شام پنهان شده و من را خوب نمیبیند. ولی میتواند سر بکشد و حرفی بزند. یا دست کم جایش را عوض کند و بیاید چند دقیقهای پهلوی من بنشیند. با احمدزاده و مؤمنی هم که من در سالهای گذشته بحث و گفتگوهایی به مناسبتهای مختلف داشتهام. به خصوص با مؤمنی، توی تشکیلاتی که سیدی به نام مظلومی به راه انداخته بود و هر دوی ما جزو هیأت مدیره ده نفره سازمان بودیم. بعد هم که همه ما را با هم گرفتند و انداختند توی هلفدونی سه ماه و اندی را یار غار بودیم. بخشی از این مدت را در انفرادی به سر بردیم و بخش دیگر را در سالنی عمومی و کلی جر و بحث داشتیم. آیا این سوابق برای این که او باب حرفی را با من باز کند کافی نیست؟ حتماً هست؛ ولی او سرگرم گفتگو با احمدزاده و حاجی محمودآقا است و آنها هم با او. از دایی و عموی فتحیه هم که برای اولین بار میبینمشان انتظاری ندارم که با من سخنی بگویند. میماند حاجاحمدآقا، که آدمی کم حرف است و با پدرم هم زیاد حرفی ندارد بزند. ولی ما اینجا برای بلهبرون دخترش آمدهایم و من در یک متری او نشستهام. آیا او نمیخواهد در باره من چیزی بداند؟ ببیند این جوانی که قرار است داماد او شود، کیست؟ چه کاره است؟ سواد و شعوری دارد؟ چه برنامهای برای زندگی آینده خود با دخترش دارد؟ اصلاً ارزیابی او از من چیست؟ آیا مرا برای وصلت با دخترش مناسب میداند یا نه؟ صرف این که میداند با دخترش همکلاس بودهام؛ دخترش با وصلت با من موافق است؛ خانواده مرا از دور میشناسد و اکنون قد و قواره و هیکل و چهره مرا دیده است برای او کافی است؟ نمیداند که تا شخص سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد، و نباید برای به سخن در آوردن من حرفی بزند؟ دو سه ساعت گفتگوهای دراز و درهم و برهم دیگران و سکوت مطلق من، با دعوت ما به میز شام قطع میشود. با بفرما بفرماهای معمول سر میز جا میگیریم. همه مشغول خوردن میشوند. صحبتها کمتر شده؛ ولی کاملاً قطع نشده است. دیروقت است و کسی حوصله صحبت زیاد ندارد. من یک گوشه میز نشستهام و دو طرف من پدرم و مؤمنی نشستهاند. آنها هم البته حرفی با من ندارند. من همچنان نامرئی باقی ماندهام. ولی دست کم سرگرمی غذا خوردن هست و دیگران هم زیاد با هم حرف نمیزنند. من هنوز به فکر دو سه ساعتی هستم که خاموش و نامرئی در آن اتاق وقت گذراندهام. به این که چرا کسی با من حرف نزد؟ چرا خودم هیچ گاه چیزی نگفتم؟ چرا فریاد نزدم که من هم این جا نشستهام؟ چرا نگفتم بیانصافها این بلهبرون من است و شما که به خاطر من این جا جمع شدهاید، با چه رویی مرا نادیده میگیرید و چرا و چرا و چرا؟ الآن که این جا دور هم نشستهایم و فاصلههای ما این قدر کم شده، چرا یکیتان چیزی نمیگويد؟ اصلاً هیچ کدام از شما فهمیدید که من تمام این مدت را ساکت نشسته بودم و هنوز هم ساکت نشستهام؟ یا اصلاً چنان مرا ندیدید که متوجه سکوت من هم نشدید؟ و من فکر میکنم این دومی صادق است. پس از شام، زیاد معطل نمیشویم. خداحافظی میکنیم و میرویم. احساس میکنم نگاه فتحیه و مادر و خواهرانش ما را بدرقه میکند. امیدوارم چهره مرا ندیده باشند، و الا ممکن است خشم فروخوردهای را که از سکوت مطلق چندساعته در وجود من انباشته شده (و کسانی که در تمام این مدت روبرو و در نزدیکی من نشسته بودند درک نکردند) در چهره من ببینند. از در بیرون میرویم. سوار اتومبیل میشویم. من رانندهام. باید اول آقای مؤمنی را برسانیم. از کوی فرهنگ عازم عیدگاه میشویم. وقت از نیمه شب گذشته است. صحبتهایی توی ماشین بین سرنشینان گل میاندازد. من همچنان ساکتم و از شدت غیظ سکوت چندساعته، در کوچه پس کوچههای سوت و کور و خلوت عیدگاه به سرعت حرکت میکنم. سر یک پیچ ویراژ میروم. سرنشینان به یک طرف میافتند. یاد راننده میافتند و برای اولین بار مرا میبینند. برای اولین بار میبینند که من هستم، و مرا مخاطب قرار میدهند. کاظم میگوید «چه خبرت است برادر؟ کمی آهستهتر برو.» مؤمنی با خنده میگوید: «معلوم است دیگر. حسینآقا امشب بلهبرون داشته و از شدت خوشحالی و هیجان نمیتواند خودش را کنترل کند.» همه میزنند زیر خنده. فکر کردم ماشین را محکم به دیواری بکوبم و سرشان داد بزنم که سکوت چندساعته مرا میگوييد هیجان؟ آن هم در حضور شمایی که حتی برای یک لحظه مرا آن جا ندیدید و با من حرفی نزدید؟ ولی تصمیم گرفتم حرفی نزنم و کلمهای پاسخ ندهم. بدون هیچ واکنش زبانی، سرعتم را کم کردم و به رانندگی ادامه دادم. شبی فراموشناکردنی را پشت سر گذاشته بودم. برای شيوه نگارشِ خاطرهها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|