خاطرهخوانی در راديو زمانه - بخش بيست و چهارم
«طهرانیه» بخش دوم
رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com
بخش دوم خاطره طهرانیه را از «اينجا» بشنويد. بخش نخست اين خاطره را در «اينجا» بخوانيد و از «اينجا» بشنويد.
خواندن خاطرههای تهران، خواندن خاطرههای خودمان میشود. هر کس تهرانی دارد از آن خودش. هرکس خودی دارد عصارهی خاطرههایی از خاطری متعلق به تهرانی. تهران هر کس نامی دارد و تهران، شهری است که گذشته در آن مسکن دارد. میشود نيشابور باشد یا اندیمشک. تهران با همه اسمهایش زادگاه است؛ ملموسترین مفهوم وطن، چه در سفر باشی چه در حضر.
وقتی از زادگاه سخن میگویی، از وطن حرف میزنی، وقتی به خاطرهاش برمیگردی، این وطن است که از تجرد و انتزاع بیرونش میآوری و با آن سخن میگویی. سخن گفتن با وطن، سخن گفتن با خویش است. چرا که خارج از تمام تعاریفی که متفکرین برای وطن ارائه دادهاند، وطن هر کس با دیگران متفاوت است. چرا که هر کس با دیگری متفاوت است. وطن تو، شکل خود تو است. خودی که هستی و خودی که میخواهی باشی. گوناگونی خاطرهها از همین رو است.
از همین رو تفاوتها و تداعیها موقع شنیدن خاطرههای دیگران، ما را به مرور خاطرههای خودمان میکشاند. ما را به مرور مفهومی که از وطن داریم، و جلوتر که برویم به مرور چیزی که هستیم. چرا که جریان سیال هویتمان از همین چشمهای در زمان جاری شده که به آن میگوییم زادگاه، وطن، گذشته.
در خاطره ارکیده بهروزان، از تهران زادگاهش، نگاه به گذشته، حاوی ارزیابی راه طی شده است. و حس تعلق به دنیایی که در گذشته وجود داشته و در اکنون تداوم دارد. راوی، تعلقش را به دنیای گذشته، شهر زادگاهش؛ که زیباترین وجه آن، وجود روابط مهرآمیز و انسانی است، با همهی تغییراتی که زمان و آدمها در این دنیا ایجاد کردهاند؛ هنوز زندگی میکند و به نظر میرسد برای او این زندگی در تحول و تکامل معنا دارد. و چیزی که این معنا داشتن را ممکن کرده است، اعتقاد و تلاش است.
تهران، برای راوی این خاطره، هدیههای ماندگاری است از جنس دوستی و مهر، علیرغم دلهرههای مهار نشدنی در این وطنی که سرنوشت آن از هر جای دیگر نامعلومتر است.
دومین و آخرین قسمت طهرانیه را میخوانيم:
***
تهران: مدرسه و دیوارهایی که وصفشان ناممکن است. در زندگی هر آدمی ستارههای پرنوری هستند که راههای تاریک را روشن کردهاند و بخت، یاری من بوده که ستارههای راهنمای راهم انسانهای ویژهای بودهاند. خانم حائریزاده، هنوز هم پر از فکر نو، پر از انرژی، پر از اعتماد و پر از مهر. جانم تازه میشود از دیدن کسانی که روزی از پشت نیمکت نگاهشان میکردم و حالا از بهترین دوستانم هستند. تمام حادثه تهران به این تعاملهای بیهمتا میارزد.
در راه برگشت، حس میکنم دنیا را باید از جا بلند کرد. راهروهای این مجموعه تازه - که به دانشگاه میماند - بوی همان نوجوانیهای رفته را میدهند و من یاد اتاق 207 میافتم و نسترن و من و مقواهای رنگی و ماژیکها و مابقی تجهیزات اتاق فوقبرنامه که آن روزها به اندازه یک اتاق عمل، برای ما اهمیت داشت. دستخط خودم را روی دیوار میبینم. زمان، گاهی شوخیهای عجیبی دارد.
با خانم حائریزاده از راهی که میخواهم بروم میگویم و مثل همیشه حرفهای او راه را روشنتر میکند. میگویم همه این راه را آمدهام برای همین اطمینان خاطر، برای همین که بگوییدم که این همان راهی است که باید میرفتم؛ که به این دیوارها نگاه کنم و فکر کنم باید روزی برگردم و توی همین کلاسها درس بدهم. که یادم بیندازید که اینجا همیشه جا برای نفس کشیدن بود - به قول ماندانا - و آسمان برای هیچ بال زدنی کوتاه نبود. تهران و من و دنیایی که تا همیشه در من زندگی خواهد کرد با آن روپوش خاکستری.
تهران: دیدار دوستانی که دلتنگشان بودم. کتابخانهی شریعتی، دفتر امضاها، پلهها، اورژانس و بوفهای که دیگر نیست تا انترن کشیک را به هوای یک لیوان چای به حیاط بکشاند و زیر نور مهتاب به آوازهای نخوانده گوش کند. روی تابلوی بوفه نوشتهاند: نیروی انتظامی.
تهران: نیمهشبها و نسیم خنکی که از جانب توچال میآید و مهمان من و شب و صدای جیرجیرکها میشود. میان قاب پنجره مینشینم و به چراغهای ایستگاهی روی کوه نگاه میکنم. باز هم همین جا نشستهام. اما این نگاه، دیگر آن نگاه سابق نیست. خیلی چیزها عوض شده، خیلی چیزها هم همان طور دست نخورده مانده، مثل حرمت و ابهت این شب تابستانی که هیچ جای دنیا این بو را ندارد. دفترهای سالهای دبیرستانم را آوردهام و به شعرهای گوشه و کنار جزوه زمینشناسی نگاه میکنم. خط نسترن، شوخیها، اسمهایی که فقط خودمان میدانستیم و تاریخهایی که هرگز فکر نمیکردم روزی این قدر دور به نظر برسد.
تهران: دیدار نسترن و سورپریز دیدن مدیسا در خانه او. سالها و ماهها نتوانسته چیزی از اهمیت آن خاطرهها وآن حسها کم کند. دفتر زمینشناسی و بروشورهای تحقیق جذام آن سالها را به هر دويشان نشان میدهم. حالا سه نفریم در سه دنیا .اما عکسهای مدرسه همیشه عکس آدمهای آن روزهاست. این دیدار عجیب، زیباست و کمی باور نکردنی. به آن عکسها وآن شعرها میخندیم. هر کدام چیزهای تازهای را یاد همدیگر میاندازیم و یادمان میآید که دنیایی هست (یا دست کم وجود داشته) که ما متعلق به آن بودهایم. من هنوز هم همآن حس تعلق را دارم. اما همان عکسها، همان بروشور جذام من و دو تا نسترنها، همان نوشتههای یادگاری، برای هفت عمر زندگی را زندگی کردن بس بود. اصلاً مگر زندگی کردن چیزی غیر از این بود؟
تهران: دیدارهایی که جانم را تازه میکند، دوست مهربانی که از سالهای نوجوانی در انگلیس بزرگ شده و پارسال در آکسفورد دکترا گرفت و حالا در دانشگاه شریف درس میدهد. ساعتها حرف داریم با هم. از خاطرات آکسفوردمان تا تجربه ایران برای او، که داستانی است شنیدنی. دوست من پر است از ایمان و انگیزه و بلند نظری. حتم دارم که فردای بلندی دارد.
تهران: انگار این سفر را با دغدغههای این ایام من نوشتهاند. هر برخورد، هر دیدار، پراست از حرفهای نو و جوابهای تازه. دوست نازنین دیگری باید درست همزمان با من از ینگه دنیا به ایران بیاید برای جشن ازدواجش؛ تا من اقبال همصحبتیاش را پیدا کنم و یقین کنم که هنوز هم میشود امید داشت به آیندهای روشن، و به فردایی که باید از همین حالا ساخت؛ با اعتقاد و تلاش.
تهران: دوستیهایی تازه و معجزهی وبلاگها. زمان، دوستی را به من هدیه میدهد که گذشته من است. انگار دارم حسها و آنات زمان رفته را مرور میکنم، فرقش این است اما که بیتا، از من بسیار بیشتر میداند و بسیار پیشتر خواهد رفت. با محبت بسیارش مرا شرمنده میکند. تهران و این همه هدیه ماندگار از جنس دوستی.
تهران: بمبگذاری در متروی لندن، تلفنهای مختل و دلهرهای مهار نشدنی. بالاخره میفهمم که دوستان لندنی سالمند. از آکسفوردیها هم کسی آن روز لندن نبوده است. برایم از خیلیها ایمیل آمده که نگرانم شدهاند. ممنون مهربانیشان میشوم. مینویسم که ایران هستم، تهران. باز هم ترور و باز هم سرنوشت نامعلوم دیار من.
تهران: گاهی آدم حضور خودش را حس میکند وقتی بعد از مدتها درمناسبتهایی هست که دلش برایش لک زده بود. روز تولد مادر نازنینم. عکس من روی میز نیست این بار. خودم هستم که مادر و پدرم را در آغوش میگیرم و از ته دل میبوسم. دنیا یکباره امن و زیبا میشود.
تهران: حرف زدن با شیوا پای تلفن و با دوستان دیگر. کنفرانس معرکه «فضای عمومی و زندگی خصوصی ایرانیان در قرن بیستم» دارد در آکسفورد برگزار میشود. من نیستم و دلم آنجاست. همه هستند، نویسندهها، آرشیتکتها،ایرانشناسها، مورخها، جامعهشناسها و الی آخر ... هر کس در حیطه خودش. در جریان چند تا از مقالهها هستم. شیوا مرا در جریان روز به روز میگذارد. به اطرافم نگاه میکنم. موضوع تمام سخنرانیها دارد در هوایی که من نفس میکشم، موج میزند.
تهران: تهران قرن بیست و یکم. خودش نیست، هیچ کس دیگری هم نیست. تهران است فقط، تهران امروز و داستانهای خودش، با زبان و اشارات و معانی و واقعیتهای خودش. تهران دیگر، تهران نیست. هرگز هم نمیشود.
تهران: روزها تند و سریع میگذرند. دو هفته اول با شتاب و شاد. یکباره زمان را اما حس میکنم. یکباره غروبی میآید که به چهره زیبای نگار نگاه میکنم و اشک میآید و کاریاش نمیشود کرد. یکباره میان بازی با امیر والای کوچولو، یکباره میان مکالمهها، یکباره میان جمع، تصویر زیبای با هم بودنمان غمگینم میکند؛ از آن رو که دائمی نیست. یک لحظه، یک آن، بغض میآید و باز نمیشود. یادم میافتد که این سفر هم پایانی دارد و باید لحظه لحظهاش را زندگی کنم.
تهران: دیدار کسی که برای من معلم زندگی بود و ماند. مثل پدری که پدر بودنش هرگز تمام نمیشود، من هم شاگردی بودم که کلاسم هرگز تمام نشد. صدای آقای محمدیراد میبردم به آن غروبهای زمستانی ماه رمضان. آزمایشهای شیمی، حرفهایی که کلمه به کلمه در جانم مانده و دعای خیری که باید این همه راه میآمدم تا بدرقه راهم شود. کارتهای نوروزی را که این سالها فرستادم نشان خودم میدهند. سه تای آخر از آکسفوردند، از قدیم حرف میزنیم، از آینده، از راههایی که باید رفت و من باز حس میکنم که نشستهام سر آن کلاسها و در دلم به یاد آن روزها میگویم: «خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی.»
گاهی محبت برخی آدمها آن قدر زیاد و بیشائبه است که آدم برای همیشه از جبرانش عاجز میماند. من برای این همه مهر، جوابی ندارم. این شاهنامه فردوسی همیشه مرا به یاد این تابستان عجیب خواهد انداخت. آغاز دیوان حافظ را برایم مینویسند. این دستخط مهربان، همیشه برای من برکت داشته. شاید بابت همین است که آمدهام باز.
وقت رفتن، روی پلههای خانهی آشنای ولنجک، کلمهها مثل سرب سنگین میشوند. حسی به من میگوید که این کلمهها را هرگز نباید فراموش کنم، از جنس دیگری هستند، از جنس دنیایی دیگر.
تهران: خانه آفتاب و انجمن و نفس کشیدن از هوایی که عجیب به آن نیاز داشتم.
تهران: یاد آقای مشیری، سالگردها، سخنرانیها، شعرها، به سیما بینای عزیز میگویم که انجمن مهمترین دانشگاهی بوده که من دانشجویش بودهام؛ این را از ته دل میگویم.
تهران: خیابان ونک.مسیرهایی که عوض شده و خیابانهایی که هنوز هم بوی چنار و سپیدار میدهد و بوی باغهای توت و خاک باران خورده.
تهران: ونک.همه سالهای نوجوانیام. حیاط و ایوان و درختم. پلههای چوبی که پیچ میخورند و خیلی چیزهای دیگر.
تهران: خانه. من، حال، گذشته، آینده. سرم به دوار میافتد.
تهران: وقتهای خوب همیشه به سرعت نور میگذرند. چمدان بستن را فقط به خاطر این دوست دارم که خواهرهایم کمکم میکنند. با هم مینشینیم و هزارها حرف میزنیم. من عاشق این دو خواهرم و دلم دارد میترکد از دلتنگی؛ از همین حالا. چقدر خوشبختم که هم را داریم و چه حیف که گاهی آدم باید زیباترین لحظهها را بگذارد و برود. وقتهای خوب میگذرند، روزهای آخر و ثانیههایی که میخواهی کش بیاید. میخواهی یک جوری نگهشان داری.
نگار و من رفیق شدهایم دیگر. باورم نمیشود که خانمی شده برای خودش. زیبا و هوشمند و پر از شور زندگی. خدا میداند که چقدر حرف دارم با او؛ و چه طور میتوانم بروم به زودی. امیر والا تازه مرا شناخته ، به رویم میخندد و دستش را هی میکشد به صورتم و موهایم. وقتی بغلش میکنم، همه چیز آرام میشود. یک موجی مثل مغناطیس به جانم جاری میشود؛ موجی از جنس آرامش. دلم میخواهد تا آخر دنیا در آغوشم بماند و زمان متوقف شود. چه قدر نیاز داشتم به این مغناطیس اثیری. چگونه میتوانم او و دنیای اهوراییاش را بگذارم و بروم. چه چیزی را میشود گذاشت جای لذت شنیدن اولین کلمهای که خواهد گفت... از خودم میپرسم. بعضی اوقات آدم فقط میتواند بغضش را قورت بدهد.
***
برای شيوه نگارشِ خاطرهها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد.
شما نيز اگر مايليد در برنامهی خاطرهخوانی شرکت کنيد، میتوانيد خاطره خود را به این نشانی بفرستيد: khatereh.zamaneh@gmail.com
فهرست مجموعهی «خاطرهخوانی»
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|