خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > مرگ اگر داد است ... | |||
مرگ اگر داد است ...رضا دانشور
داد یا بیداد. هنوز فریاد درد گیلگمش سومری، نخستین انسانی که گلایههایش از مرگ بر سنگهای بابلی نقل شده است، از میان دالانهای تودرتوی هزاران سال تمدن بشری به گوش میرسد و تارهای اضطراب را در ژرفای روحمان میلرزاند. چرا که مرگ این در بسته همچنان بسته مانده است. همه مرگ راییم تا زادهایم گیلگمش همچون اسکندر قصهها چارهی مرگ را بیهوده در زندگی جاودان و آب حیات جستوجو میکند و عرفای عالم در زندگی منزه این جهانی - برای وصل به حیات جاوید اخروی . یا دیگرانی در غنیمتشمردن دم و بهرهبردن از مهماننوازی این میهمانخانهی مهمانکُش. پاسخ هر چه باشد باری، سخنگفتن از مرگ، سخنگفتن از زندگیست. همچنان که نفس سخنگفتن چالشیست رودرروی خاموشی. در برنامهی امروزمان دو خاطره داریم که در هرکدام از مرگ عزیزی سخن رفته است و هربار به شیوهای متفاوت. نخست «به یاد آقابابا» از نیما آقایی را گوش میکنیم که مرثیهی شاعرانهاش ستایشی از زیبایی و مهربانی و زندگیست.
اشکهایم را ببین یادت هست آن روز را که باران میبارید و همه جا خاموش بود؟ تو روی پلهها نشسته بودی و برایم فلوت میزدی تا از تاریکی نترسم؟ نیستی که ببینی چگونه در قعر تاریکی فرو رفتهام و تقلا میکنم و جان میکنم و حتا یکنفر دست بهسویم دراز نمیکند. کاش بودی و برایم فلوت میزدی. چند وقت پیش یاد روز سفرت افتادم. همه در گوش هم پچپچ میکردند. نمیفهمیدم چرا مادرم برایم آن پیراهن مشکی را خریده بود. آنروز در اتاقت هیچکس نبود. من بودم و تو. داشتی سقف اتاق را نگاه میکردی. وقتی نزدیکتر شدم و صدایت زدم، تو برگشتی، نگاهم کردی. همان لبخند همیشگی روی لبت بود. دستم را گرفتی و مثل همیشه فشارش دادی. خودت بودی. افسوس که نفهمیدم. کاش هیچوقت آن اتاق را ترک نمیکردم. راستی هنوز آن شعر را بهیاد داری: چندسال با آن سنگ دومتری مشغول بودم. اولینبار که تنها شدم، آن شعر یادم آمد. حیدربابا را عاصی کرده بودم. نمیدانی چه لذتی داشت. کاش بودی و میدیدی که چقدر قشنگ زمزمه میکردم. چه زود گذشتند آن روزها... هشتسال است که رفتهای و انگار دیروز بود که لب حوض نشسته بودیم و آببازی میکردیم. گلهای رعنا یادت هست که گوشهی لک *کاشته بودی و به من یاد میدادی که چطور تروخشکشان کنم؟ میگفتی: من کودک بودم. نمیفهمیدم. تا تو میرفتی یواشکی میچیدمشان. کودک بودم. نمیفهمیدم. حالا ایوان خانهام پر از رعناست. اکنون به خاطرهی کوتاه و فشردهی بیتا مانیزاده گوش میدهیم که تذکار حکمتی است در دل آگاهی از مرگ. اگر بدانیم این عزیزی که حالا روبهروی ما نشسته، ممکن است فردا نباشد، اولویتهایمان عوض میشود و مهربانی و نزدیکی را بیشتر ارج مینهیم: لک: باغچه از بیتا مانیزاده چندسال پیش با یکی از دوستام تصمیم گرفتیم یه فیلم مستند کوتاه راجع به ایرج کریمخان زند و کاراش بسازیم. ایرج، یه هنرمند نازنین، با کلی ایدهی نو و یه دنیا عشق به نقاشی و مجسمهسازی. مجسمههاش براش حکم بچههاشو داشتن. منم بار اول که دیدمشون عاشقشون شدم، آخه اونا مثل هیچ مجسمه دیگه ا ی نیستن. خلاصه ما به بهانهی فیلم، چندماهی هر روز میرفتیم کارگاه هنری ایرج و سهتایی گپ میزدیم و موسیقی گوش میدادیمو اون برامون شعرای پابلو نرودا و چندتا شاعر لاتین دیگه رو میخوند و کار میکردیم و کلی لذت میبردیم. دیگر حسابی به هم عادت کرده بودیم. کارگاهش توی یکی از کوچهباغهای درکه بود. از اون کوچههای تنگ و قدیمی که هنوز بافت روستایی دارن و پر از درخت و سبزهان. وای که چقدر عاشق قدمزدن توی آن کوچهها بودم. خلاصه از اون جا که همه چیز یه روز تموم میشه، فیلم ما هم تموم شد و برگشتیم سر زندگی روزمره. ولی دوست من هنوز به عادت اون روزا هرازگاهی به ایرج سر میزد. منم خیلی دلم میخواست برم، ولی خب وقت نمیشد. چندبار دوستم گفت: وقتی دوستم بهم خبر داد، فکر کردم کاش این آخرینباری باشه که دلم میخواد علاقه ام رو به کسی نشون بدم، ولی وقت نمیشه... بله، بقول شاعر: تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم/ روزی سراغ بخت من آیی که نیستم! حسن ختام را با شعری از گارسیا لورکا به ترجمه و روایت بیژن الهی برایتان میخوانم به اسم ناقوس مرگ: در برجهای زرد ناقوسها میزنند
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|