تاریخ انتشار: ۴ شهریور ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
خاطره‌خوانی - بخش بيست‌ویکم:

و از عشق رویین‌تن شدم

رضا دانشور

از اینجا بشنوید.

خاطره‌هایی ازخانم‌ها: س.ن و پروانه حسینی

درود بر شما!

امروز دو خاطره داریم، تلخ و شیرین؛ و هر دو صدای سخن عشق.

نخستین، خاطره مادری است که مشکلِ عشق دختر جوانش، او را به سال‌های جوانی خودش می‌برد تا از آن یاد، همدلی به یادگار آرد و این تسکینِِ دل که عاشقی‌ها می‌گذرند گرچه عشق، به عاشقی ماناست. و خاطره دوم یاد شاد عشقی کامیاب است و تذ کاری بر این که: آری می‌شود که بشود، و خوب هم باشد. ضمناً نویسندگان هر دو خاطره ساکن امریکا هستند

خاطره اول:
خانم «س.ن» از لس‌آنجلس برای ما نوشته‌اند: وقتی شعری از حسن عالی‌زاده برگرفته از روزنامه‌های تبعید را در قسمت خاطره‌خوانی به نام «آنا کارنینا» نوشته خانم «شهلا.ش» دیدم، مانند مارکوپولو سوار بر کشتی خاطرات خودم شدم و دفترچه ماجراهای گذشته را گشودم. و اینک برگی از آن خاطرات... همان حکایتی که نه زمان می‌شناسد، نه سن و سال و از هر زبان که می‌شنوی، نامکرر است.

امروز دخترم سراسیمه و مضطرب به سراغم آمد. مدت‌هاست حال درست و حسابی ندارد. صورتش تکیده شده و یک هفته‌ای می‌شود که قوت نخورده و ده کیلویی لاغر شده است. آخر عاشق شده است و در سن بیست سالگی هیچ حادثه‌ای در دنیا از حال او لاینحل‌تر و دردناک‌تر نیست. به او حق می‌دهم؛ چون دقیقا حالش را می‌فهمم. او هم مثل خودم عاشقِِِِ ِعاشق شدن است. دخترم از من خواست که امشب، به سراغ دوست‌‌پسرش برویم. چون دوست‌پسر او «آریا» می‌خواهد این رابطه را تمام کند. از من خواست با آریا آرام باشم و حرفی به او نزم. نگویم چه بهتر که این دوستی بهم می‌خورد؛ چون او لیاقت دختر نازنین مرا ندارد. دخترم از من خواهش کرد به او نگویم از زندگی دخترم بیرون رود و ازش بخواهم با او مدارا کند.

حرف‌های دخترم مرا به 32 سال پیش برد که درست هم‌سن و سال او و سخت عاشق بی‌قرار بودم. اما دربحبوحه این عشق و عاشقی، ناگهان همه چیز، بدون هیچ اطلاعی قطع شد و من دیگر او را ندیدم. سخت مریض شدم؛ کارم به بیمارستان کشید و دکترها به من گفتند دچار افسردگی عمیقی شده‌ام و هرگونه هیجان، چه خوشی و چه ناخوشی، برایم بد است.

سه سال از این ماجرا گذشت و من تصمیم به ازدواج گرفتم. یک روز شوهر آینده‌ام، میان کتاب‌های درسی من نامه‌ای پیدا کرده بود که در آن نوشته بودم: «من آن چنان عاشق هستم که حتی اگر ازدواج کنم و 12 تا بچه هم داشته باشم، همه چیز را ول می‌کنم و با تو خواهم آمد.» شوهر آینده من که سخت ترسیده بود، دست به دامانم شد که اگر واقعاً نظرت این است، ما باهم ازدواج نکنیم. به او قول دادم، زمانی با او ازدواج خواهم کرد که همه چیز برایم حل شده باشد.

اتفاقاً در همان موقع، شبی خواب مردی را که دوست داشتم دیدم. درخواب من، او سخت مریض بود و از چشمانش خون می‌آمد. صبح که بیدار شدم، به او زنگ زدم و بعد از 3 سال تا الو گفتم، صدایم را شناخت. خوابی را که دیده بودم، برایش تعریف کردم. از من خواست یکدیگر را ببینیم. با خوشحالی قبول کردم. اما وقتی او را دیدم، فهمیدم تمام احساسی که به او داشته‌ام، زاییده‌ خیالات خودم است. از او پرسیدم:
«چرا ناگهان ترکم کردی؟»
به او گفتم:
«مادرت از من خواست. او گفت تو لیاقت دخترم را نداری.»

حالا دخترم از من خواسته که با آریا خوب باشم. حال خوبی ندارم. مسئولیت بزرگی به گردنم افتاده است. از یک طرف یاد خودم می‌افتم که چقدر جدایی بر من سخت بود؛ و از طرف دیگر آب‌شدن دخترم را می‌بینم و نمی‌دانم چه کنم.

ساعت ۸ شب با دخترم به محلی که با آریا قرار گذاشته بودیم رفتیم. تمام تن دخترم می‌لرزید و من هر لحظه فکر می‌کردم تا دقایق دیگر سنکوپ می‌کند.
همین که از ماشین پیاده شدم، به آریا گفتم:
«اگر مأموریت نداشتم که حافظ همه چیز باشم، همین‌جا زبانت را از حلقت درمی‌آوردم و خرخره‌ات را می‌جویدم. اما می‌دانم عشق زورکی هم وجود ندارد و تو مجبور نیستی در این رابطه بمانی. فقط از تو خواهش می‌کنم از دخترم بخواهی غذا بخورد. چون لب به غذا نمی‌زند و دارد از بین می‌رود»
به او گفتم:
«اگر روزی دوباره خواستی او را ببینی، باید زمانی باشد که واقعا دلت برای او تنگ شده باشد و نه از روی ترحم.»

الان که دارم این خاطرات را می‌نویسم، ساعت ۱۲ شب است و دخترم در اتاقش مشغول است. گرچه چهار سالی از این ماجرا می‌گذرد؛ اما او همچنان عاشق است و من می‌دانم تنها عشق است که در این دنیای کوفتی، همچنان قشنگ و زیبا باقی مانده و می‌ماند.

و حالا می‌رویم سراغ خاطره دوم که خاطره‌ای شاد و کامیاب است و نوشته و فرستاده خانم «پروانه حسینی»:


«و از عشق رویین‌تن گشتم»

همیشه عید من رو یاد جریان آشناییم با شوهرم روزبه می‌اندازه. یه سال، همین 11 سال پیش! دنبال بهونه می‌گشتم که سال تحویل با خانواده نباشم. سال تحویل خونه‌ مامان اینا حرف نداره؛ ولی من اون موقع تو مودش نبودم. اصلاً می‌خواستم پیاده راه بیفتم برم بالای ولنجک. خودم رو برسونم به ایستگاه یک و سال تحویل تو عالم خودم صفا کنم. یا برم پارک ملت، کنار دریاچه، پیش قوها. یا اصلاً توی اتاق شش متری خودم، تو خونه خانم اشتری هفت‌سین بچینم. بدیش این بود که این برنامه‌ها قابل قبول مامان بابا نبودن. به جفتک‌پرانی‌های من عادت داشتن البته. ولی خب دلم نمی‌اومد بنشینن بی‌خودی غصه بخورن که وای بچه‌مون خل شده. چه کنم چه نکنم که...

دو روز مونده به عید، از طرف دوستم میترا که رفته بود شیرازپیش خانوادش تلفنی پیغام رسید که:
یه بلیط هواپیما سهمیه‌ای خیلی ارزون جور شده، می‌خواهی بیای شیراز؟
- کی؟
- فردا!

کور از خدا چی می‌خواد؟ بهونه‌ای معتبر برای مامان و بابا. دیگه بهونه‌ای بالاتر از شیرازگردی توی نوروز!؟

کوله‌ام رو انداختم و زدم به برف‌های سمج ولنجک و پیاده خودم رو رسوندم به پمپ بنزین و مینی‌بوس تجریش-آزادی و فرودگاه و پرواز.

بالای ابرها از خانم بغل‌دستیم، سراغ نشونی قصر غول قصه «جک و لوبیای سحرآمیز» رو گرفتم. دستش درد نکنه. برام دعای شفای عاجل کرد. ولی از اون جایی که عجله تخصص شیطونه، احتمالاً استجابت دعا به شیطون محول شد!

تو فرودگاه شیراز میترا و آبیدر کوچولو با اون چشای سیاه متفکرش منتظرم بودن. خونه باصفای مامان و بابای ماه میترا نزدیکی فرودگاه بود، پایگاه.

شیراز،اونم تو عید، جون می‌ده برای شکوفاکردن استعداد عاشق‌پیشگی آدم، با اون:
آفتاب جنگش و
کوچه باغای خیلی تنگش و
جناب حافظ مست و ملنگش و
کاهوهای باریک و بلندش و
کتاب دست دوم‌های بلوار زند‌ش و
دختربچه‌های لهجه‌ قشنگش و
بازاری‌های شوخ وشنگش و
چاغاله‌بادوم‌های دم باغ ارمش و
دیگه... دیگه...گندم برشته و رنگینکش و

چه برسه به این که به سرت بزنه که به کوچه پس‌کوچه‌هایی که سرمی‌شکند دیوارش هم سرک بکشی!

همراه میترا و آبیدر کوچولو سوار یه مینی‌بوس نقلی شدیم و همسفر روستاییان «کنجون» روستای مادربزرگ میترا.

نمی‌دونم موج‌های جاده باریک دریاچه نمک بود، یا تماشای عشق‌بازی آبی دریا و آسمون این طرف جاده، یا بوی علف و شکوفه اون طرف جاده که آدم رو به کومجوری می‌انداخت. کومجوری دیگه! دیدید وقتی با سرعت یهو تو یه سراشیبی می‌افتید، دل آدم هری می‌ریزه پایین!؟ اون جوری.

مینی‌بوس پیچید وسط دشت توی جاده کنجون. از لابه‌لای نگاه کنجکاو بره‌های پف‌پفی سفید که دور و بر مادراشون می‌پلکیدن رد شدیم. رسیدیم.
کنار چشمه دخترها و زن‌ها با دامن‌های بلند وچین‌چینی آبی و قرمز و سبز و زری‌شون، ظرفی یا رختی رو توی آب آفتابی برق می‌انداختن و از خودشون اثر هنری خلق می‌کردن. اون طرف‌تر، قبرستون روستا بود. با شیرسنگی‌های بالای قبرهای کهنه که برای مردم ده خاطره‌انگیز بود حتماً و برای من خیال‌انگیز. چه قبرستون باصفایی. آدم حواس می‌‌کرد بمیره!

از کنار مدرسه متروک ده توی کوچه باریک رد شدیم. از لای در چوبی‌اش به حیاط مدرسه سرک کشیدیم. جای خالی بچه‌ها سبز! انبوهی از گیاه و علف و نهال خودرو توی حیاط رشد کرده بود. از لابه‌لای کاهگل‌های دیوار سبزه بیرون زده بود. روی بوم کلاس‌ها شقایق سرخی می‌زد. یه مدرسه نمونه!

به خونه «دوسی» مادربزرگ میترا رسیدیم. حیاطی دل‌باز، اتاق‌ها دور تا دور حیاط. نهر باریک آبی که از یه جایی زیر دیوارهای بالای حیاط و لابه‌لای علف‌ها وشقایق‌ها ظاهر می‌شد و با علفهای کناره نهر و پاهای لخت بازیگوش آبیدر بازی می‌کرد و می‌رفت از زیر دیوار کنار در ورودی ناپدید می‌شد.

از پله‌های سنگی بلند مارپیچ گوشه ایوان که بالا می‌رفتی، از حجره‌گاه مامان‌بزرگ‌ ـ بابابزرگ سر در می‌آوردی. اون جا می‌تونستی تو قاب چوبی پنجره محو تماشای منظره گندم‌زار سبز در سبز بشی، با تک و توک درختی اون وسط‌ها و کوه‌هایی اون دور دورها. بعد چنان بی‌تاب بشوی که دلت بخواد
بدوی تا ته دشت
بروی تا سر کوه
و حس کنی که
دورها آوایی است که تو را می‌خواند.
والله هنوز هم که هنوزه نشئه اون هشیاری توی تنم مونده‌.

شب سرد بود. اما لحاف‌های دوسی گرم. آخرای شب در اتاق رو باز کردم و کزکرده ازخنکی هوای بیرون پام رو گذاشتم توحیاط. یهو احساس کردم بالای سرم یه چیزی روشنه. سرم رو که بالا آوردم، یه آن ترسیدم. انگار نزدیک بود سرم بخوره بهشون. مبهوت موندم. این همه ستاره؟ این قدر پرنور؟ بابا آخه این قدر پایین؟

فردا صبح رفتم توی دشت واسه چرا! داشتم از یه روستایی که از کوه برمی‌گشت کنگر می‌گرفتم که... که... برادر میترا هم رسید. معرفی می‌کنم:
روزبه!
دیدم که زیبایی‌اش لنگری است
و یقین کردم که امروز همون فردای گمشده‌ای است که روز دیگری است.

و دیگه تا همین امروز (که یه دهه از این ماجرا می‌گذره و اولین سالیه که سال تحویل نه تو کرج، نه تو تهران، نه شیراز و نه کنجون، که تو توسان آمریکا هستیم و پرستویی هم روی شاخه‌هامون آشیونه کرده) هرگز بازش ننهادم

و از هیچ باکم نیست، مگر دور از جون تلنگری در آبگینه عمری.


دیگر برنامه‌های خاطره‌خوانی

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)