خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > و از عشق رویینتن شدم | |||
و از عشق رویینتن شدمرضا دانشورخاطرههایی ازخانمها: س.ن و پروانه حسینی درود بر شما! امروز دو خاطره داریم، تلخ و شیرین؛ و هر دو صدای سخن عشق. خاطره اول: امروز دخترم سراسیمه و مضطرب به سراغم آمد. مدتهاست حال درست و حسابی ندارد. صورتش تکیده شده و یک هفتهای میشود که قوت نخورده و ده کیلویی لاغر شده است. آخر عاشق شده است و در سن بیست سالگی هیچ حادثهای در دنیا از حال او لاینحلتر و دردناکتر نیست. به او حق میدهم؛ چون دقیقا حالش را میفهمم. او هم مثل خودم عاشقِِِِ ِعاشق شدن است. دخترم از من خواست که امشب، به سراغ دوستپسرش برویم. چون دوستپسر او «آریا» میخواهد این رابطه را تمام کند. از من خواست با آریا آرام باشم و حرفی به او نزم. نگویم چه بهتر که این دوستی بهم میخورد؛ چون او لیاقت دختر نازنین مرا ندارد. دخترم از من خواهش کرد به او نگویم از زندگی دخترم بیرون رود و ازش بخواهم با او مدارا کند. حرفهای دخترم مرا به 32 سال پیش برد که درست همسن و سال او و سخت عاشق بیقرار بودم. اما دربحبوحه این عشق و عاشقی، ناگهان همه چیز، بدون هیچ اطلاعی قطع شد و من دیگر او را ندیدم. سخت مریض شدم؛ کارم به بیمارستان کشید و دکترها به من گفتند دچار افسردگی عمیقی شدهام و هرگونه هیجان، چه خوشی و چه ناخوشی، برایم بد است. سه سال از این ماجرا گذشت و من تصمیم به ازدواج گرفتم. یک روز شوهر آیندهام، میان کتابهای درسی من نامهای پیدا کرده بود که در آن نوشته بودم: «من آن چنان عاشق هستم که حتی اگر ازدواج کنم و 12 تا بچه هم داشته باشم، همه چیز را ول میکنم و با تو خواهم آمد.» شوهر آینده من که سخت ترسیده بود، دست به دامانم شد که اگر واقعاً نظرت این است، ما باهم ازدواج نکنیم. به او قول دادم، زمانی با او ازدواج خواهم کرد که همه چیز برایم حل شده باشد. اتفاقاً در همان موقع، شبی خواب مردی را که دوست داشتم دیدم. درخواب من، او سخت مریض بود و از چشمانش خون میآمد. صبح که بیدار شدم، به او زنگ زدم و بعد از 3 سال تا الو گفتم، صدایم را شناخت. خوابی را که دیده بودم، برایش تعریف کردم. از من خواست یکدیگر را ببینیم. با خوشحالی قبول کردم. اما وقتی او را دیدم، فهمیدم تمام احساسی که به او داشتهام، زاییده خیالات خودم است. از او پرسیدم: حالا دخترم از من خواسته که با آریا خوب باشم. حال خوبی ندارم. مسئولیت بزرگی به گردنم افتاده است. از یک طرف یاد خودم میافتم که چقدر جدایی بر من سخت بود؛ و از طرف دیگر آبشدن دخترم را میبینم و نمیدانم چه کنم. ساعت ۸ شب با دخترم به محلی که با آریا قرار گذاشته بودیم رفتیم. تمام تن دخترم میلرزید و من هر لحظه فکر میکردم تا دقایق دیگر سنکوپ میکند. الان که دارم این خاطرات را مینویسم، ساعت ۱۲ شب است و دخترم در اتاقش مشغول است. گرچه چهار سالی از این ماجرا میگذرد؛ اما او همچنان عاشق است و من میدانم تنها عشق است که در این دنیای کوفتی، همچنان قشنگ و زیبا باقی مانده و میماند.
و حالا میرویم سراغ خاطره دوم که خاطرهای شاد و کامیاب است و نوشته و فرستاده خانم «پروانه حسینی»: همیشه عید من رو یاد جریان آشناییم با شوهرم روزبه میاندازه. یه سال، همین 11 سال پیش! دنبال بهونه میگشتم که سال تحویل با خانواده نباشم. سال تحویل خونه مامان اینا حرف نداره؛ ولی من اون موقع تو مودش نبودم. اصلاً میخواستم پیاده راه بیفتم برم بالای ولنجک. خودم رو برسونم به ایستگاه یک و سال تحویل تو عالم خودم صفا کنم. یا برم پارک ملت، کنار دریاچه، پیش قوها. یا اصلاً توی اتاق شش متری خودم، تو خونه خانم اشتری هفتسین بچینم. بدیش این بود که این برنامهها قابل قبول مامان بابا نبودن. به جفتکپرانیهای من عادت داشتن البته. ولی خب دلم نمیاومد بنشینن بیخودی غصه بخورن که وای بچهمون خل شده. چه کنم چه نکنم که... دو روز مونده به عید، از طرف دوستم میترا که رفته بود شیرازپیش خانوادش تلفنی پیغام رسید که: کور از خدا چی میخواد؟ بهونهای معتبر برای مامان و بابا. دیگه بهونهای بالاتر از شیرازگردی توی نوروز!؟ کولهام رو انداختم و زدم به برفهای سمج ولنجک و پیاده خودم رو رسوندم به پمپ بنزین و مینیبوس تجریش-آزادی و فرودگاه و پرواز. بالای ابرها از خانم بغلدستیم، سراغ نشونی قصر غول قصه «جک و لوبیای سحرآمیز» رو گرفتم. دستش درد نکنه. برام دعای شفای عاجل کرد. ولی از اون جایی که عجله تخصص شیطونه، احتمالاً استجابت دعا به شیطون محول شد! تو فرودگاه شیراز میترا و آبیدر کوچولو با اون چشای سیاه متفکرش منتظرم بودن. خونه باصفای مامان و بابای ماه میترا نزدیکی فرودگاه بود، پایگاه. شیراز،اونم تو عید، جون میده برای شکوفاکردن استعداد عاشقپیشگی آدم، با اون: همراه میترا و آبیدر کوچولو سوار یه مینیبوس نقلی شدیم و همسفر روستاییان «کنجون» روستای مادربزرگ میترا. نمیدونم موجهای جاده باریک دریاچه نمک بود، یا تماشای عشقبازی آبی دریا و آسمون این طرف جاده، یا بوی علف و شکوفه اون طرف جاده که آدم رو به کومجوری میانداخت. کومجوری دیگه! دیدید وقتی با سرعت یهو تو یه سراشیبی میافتید، دل آدم هری میریزه پایین!؟ اون جوری. مینیبوس پیچید وسط دشت توی جاده کنجون. از لابهلای نگاه کنجکاو برههای پفپفی سفید که دور و بر مادراشون میپلکیدن رد شدیم. رسیدیم. از کنار مدرسه متروک ده توی کوچه باریک رد شدیم. از لای در چوبیاش به حیاط مدرسه سرک کشیدیم. جای خالی بچهها سبز! انبوهی از گیاه و علف و نهال خودرو توی حیاط رشد کرده بود. از لابهلای کاهگلهای دیوار سبزه بیرون زده بود. روی بوم کلاسها شقایق سرخی میزد. یه مدرسه نمونه! به خونه «دوسی» مادربزرگ میترا رسیدیم. حیاطی دلباز، اتاقها دور تا دور حیاط. نهر باریک آبی که از یه جایی زیر دیوارهای بالای حیاط و لابهلای علفها وشقایقها ظاهر میشد و با علفهای کناره نهر و پاهای لخت بازیگوش آبیدر بازی میکرد و میرفت از زیر دیوار کنار در ورودی ناپدید میشد. از پلههای سنگی بلند مارپیچ گوشه ایوان که بالا میرفتی، از حجرهگاه مامانبزرگ ـ بابابزرگ سر در میآوردی. اون جا میتونستی تو قاب چوبی پنجره محو تماشای منظره گندمزار سبز در سبز بشی، با تک و توک درختی اون وسطها و کوههایی اون دور دورها. بعد چنان بیتاب بشوی که دلت بخواد شب سرد بود. اما لحافهای دوسی گرم. آخرای شب در اتاق رو باز کردم و کزکرده ازخنکی هوای بیرون پام رو گذاشتم توحیاط. یهو احساس کردم بالای سرم یه چیزی روشنه. سرم رو که بالا آوردم، یه آن ترسیدم. انگار نزدیک بود سرم بخوره بهشون. مبهوت موندم. این همه ستاره؟ این قدر پرنور؟ بابا آخه این قدر پایین؟ فردا صبح رفتم توی دشت واسه چرا! داشتم از یه روستایی که از کوه برمیگشت کنگر میگرفتم که... که... برادر میترا هم رسید. معرفی میکنم: و دیگه تا همین امروز (که یه دهه از این ماجرا میگذره و اولین سالیه که سال تحویل نه تو کرج، نه تو تهران، نه شیراز و نه کنجون، که تو توسان آمریکا هستیم و پرستویی هم روی شاخههامون آشیونه کرده) هرگز بازش ننهادم و از هیچ باکم نیست، مگر دور از جون تلنگری در آبگینه عمری.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|