تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
خاطره‌خوانی - بخش بيستم

غريبه در وطن

رضا دانشور

از «اينجا» بشنويد

خاطره ای از مسعود میرانی

درود بر شما!
بعد از «خداحافظ تهران» کسان دیگری هم خاطرات خودشان را از سفر به ایران برای ما فرستادند که در فرصت‌های بعدی برایتان خواهم خواند. اما این هفته سفر سفری است متفاوت. آقای مسعود میرانی، صاحب این خاطره، یک دانشجوی ایرانی بوده که در آمریکا پیش از انقلاب تحصیل می‌کرده و پس از انقلاب به کشورش و بعد به زادگاهش، آبادان، برمی‌گردد. ورود ایشان هم‌زمان می‌شود با آغاز جنگ. پس دورانی از جنگ را درمنطقه همراه با خانواده‌اش زندگی می‌کند و شاهد حوادثی است که دو سه تای آن را خواهید شنید و سرانجام به طریقی که خودش خواهد گفت به آمریکا برمی‌گردد. آن‌جا همچون هزاران ایرانی دیگر زندگی درغربت را با کار در زمینه‌ای که نه به تحصیل و نه به تخصصش ارتباط دارد، از سر می‌گذراند. جزییات سرگذشت و زندگی آقای مسعود، همچون دیگر هموطنانمان و همچون میلیون‌ها مهاجر یا تبعیدی جهان بر ما پوشیده است. اما ازهمین خاطره رفت و برگشت او که ترکیبی از دو سه حادثه کوچک و بزرگ می‌توانیم داستان زندگی او را خودمان با شواهد و قرائنی که از دیگران سراغ داریم بسازیم و درساختن رمان یک زندگی معاصر در این دنیایی که شب را به روز و روز را به هنوز می‌بریم، هم‌تجربه بشویم و تأمل کنیم و همچون هر داستان دیگری، پرسش‌هایش را دریابیم و به پاسخ‌هایش فکر کنیم.
به خاطره‌ی آقای مسعود میرانی از سفر به ایران جنگ‌زده گوش دهیم:

در سال ۱۹۸۰، زمانی که سفارت آمریکا در ایران به تسخیر محصلین ایرانی درآمد، شرایط خیلی سختی برای ایرانیان مقیم آمریکا ایجاد شد. رسانه‌های گروهی آمریکا مرتب باعث تحریک مردم علیه دولت ایران و ایرانیان بودند و نتیجتاً قشر فلانژ آمریکایی، ایرانیان بی‌گناه را هدف حمله‌هایشان قرارمی‌دادند. مثلاً خود بنده یکی از آن ارقام به‌شمار می‌آیم. بعدازظهر یک روز که با دوست‌دخترم در بالینگرلی مشغول بازی بودیم، دو جوان آمریکایی در توالت به من حمله کردند و آرواره‌ام را شکستند. آن زمان، من در ایالت اوکلاهوما محصل بودم. پلیس هیچ گونه اقدامی جهت پیدا کردن آن‌ها نکرد. گاهی حتی بعضی از ملیت‌های عرب به دلیل شباهتشان به ایرانیان اشتباهاً مورد حمله قرار می‌گرفتند. وضعیت خوبی نبود و چند ماه بعد از این جریان، بعد از پنج سال زندگی در آمریکا، تصمیم گرفتم به ایران برگردم. البته، این تنها دلیل بازگشتم نبود. اوایل ورودم به ایران همه چیز، تازه و خوب بود. آزادی نسبی سیاسی در ایران وجود داشت که هرگز در گذشته ندیده بودم. گروه‌ها و گروهک‌های سیاسی در گوشه و خیابان اجتماع می‌کردند و در مورد اوضاع سیاسی بحث و گفتگو. خلاصه همه این‌ها خیلی مهیج بود.

از طرف دیگر دیدن خانواده بسیار لذت‌بخش بود، به خصوص بچه‌ها که بزرگ‌تر شده بودند. به علاوه، بچه‌های جدیدی که هرگز ملاقاتشان نکرده بودم؛ چون هنوز به دنیا نیامده بودند. در ماه اول بازگشتم، تقریباً هر روز میهمان یکی از اعضای خانواده‌ام بودم. بعد تدریجاً همه چیز به سوی یک‌نواختی رفت. مدتی دنبال کار گشتم؛ پیدا نکردم. یکی از برادران، اسفندیار، از من خواهش کرد که به دو فرزندش در هر موضوع درسی که از عهده‌ام برمی‌آید، کمک کنم. با کمال میل پذیرفتم. اسفندیارهم متقابلاً پول توجیبی مرا تأمین می‌کرد. چند ماه بعد از بازگشتم جنگ ایران و عراق شروع شد. برادر ارتشی‌ام هوشنگ قبل از این که جنگ شروع بشود، آن را پیش‌بینی کرده بود. او گفته بود که صدای شلیک گلوله را در مرز عراق می‌شنید که قبلاً بی‌سابقه بود. بعد از تسخیر خرمشهر به وسیله ارتش عراق، نوبت به محاصره و حمله به آبادان رسید. روزهای محاصره حالتی از انتظار و اضطراب بر شهر مستولی بود. من معمولاً در خلال روز با دوچرخه سراسر شهر آبادان را می‌گشتم.

یک روز نزدیک پل ایستگاه هفت، یک کامیون ارتشی پر از فشنگ مورد اصابت قرار گرفته بود و داشت می‌سوخت. اما من هنوز متوجه آن نشده بودم و کاملاً بی‌خبر پا می‌زدم که ناگهان، خود را زیر رگبار انفجار و دود و آتش دیدم. دوچرخه را ول کردم و خود را با سینه، روی زمین انداختم. چند لحظه بعد متوجه شدم صدای فشنگ‌ها تقریباً یکنواخت شنیده می‌شوند؛ مثل ترقه‌هایی که مردم چین در مراسم و جشن‌هایشان استفاده می‌کنند. با احتیاط سرم را بالا گرفتم تا به اطراف نظری بیندازم. پسربچه‌ای را کنار باغچه خانه‌شان دیدم که ایستاده بود و با لبخندی روی لبش، مرا تماشا می‌کرد. لبخند او با آن طرزی که تماشایم می‌کرد، خجلم کرد. انگار او پیری جهان‌دیده بود که به ترس کودکی خودباخته از صدای ترقه‌ها و فشفشه‌ها با مهربانی و طنز و اطمینان خاطر لبخند می‌زد. آن‌طرف‌تر، کامیونی در حال سوختن بیهوده به انفجارها و ترق و توروقش ادامه می‌داد. جنگ و ترس و مرگ، مثل لولوخرخره‌هایی که نقابشان را برداشته باشند، مضحک شده بودند و از همه مضحک‌تر آدم گـُنده‌ای بود که از هول این فشفشه‌ها و ترقه‌ها، به زمین شیرجه رفته بود؛ و حالا مثل خنگ‌ها زیر نگاه پسرک کنار باغچه، خشکش زده بود. با خجالت پا شدم. دوچرخه‌ام را برداشتم، سوار شدم و به گردش روزانه‌ام ادامه دادم.

حدود دو هفته از شروع جنگ می‌گذشت. غروب بود. همسایه‌ها مشغول پهن کردن لحاف و تشک‌هایشان روی پشت‌بام منازلشان بودند. هوا گرم بود و مردم به نظر خیلی ساکت می‌آمدند. انگار شب آبستن حادثه‌ای است. سر نبش خیابان ما، روی یک ساختمان نسبتاً بلند، یک تیربار ضدهوایی گذاشته بودند. حتی سکوت مسلسل هم مشکوک به نظر می‌رسید. تا این که حدود ۱۱ـ ۱۰ شب این سکوت درهم شکست. منطقه ما بره‌آباد، ایستگاه یک قدیم، زیر بمباران ارتش عراق قرار گرفت. بچه‌های کوچک برادرانم که تقریباً از آغاز شروع جنگ به خانه ما آمده بودند، علی‌رغم صدای بلند جنگ، هنوز در خواب شیرینشان بودند. هر لحظه می‌توانست سرنوشت ما برای همیشه تعیین شود. صدای انفجار بلند از دو خیابان بالاتر، فاجعه‌ای را خبر داد. پدر، مادر و خواهرانم روی تشک‌هایشان در سکوت مطلق نشسته بودند و با چشمانی وحشت‌زده به یکدیگر نگاه می‌کردند. بوی خاک آوار بعد از انفجار تا خانه‌ی ما آمد و هنوز آن بو را در مشامم حس می‌کنم. بدبختانه در آبادان (به دلیل آب‌وهوای خاصش) خانه‌ها فاقد زیرزمین‌اند و آن زمان، مردم هنوز برای خودشان سنگر نساخته بودند. با اجازه خانواده‌ام به محل اصابت دویدم. صحنه دردناکی بود. افراد یک خانواده که در کوچه مشغول چای خوردن و صحبت‌کردن بودند، مستقیماً هدف یک خمپاره قرار گرفته بودند و تکه‌های تنشان در اطراف پراکنده بود. روز بعد شنیدم که آن خانواده بارهایشان را بسته بودند که در اولین فرصت از شهر خارج شوند. بخت، یاریشان نکرده بود!


به منزل برگشتم، مصمم که خانواده‌ام باید هرچه زودتر از آبادان خارج شوند. من و برادرانم،‌ هوشنگ و منوچهر،‌ تدارک سفر آن‌ها را دیدیم. مادرم همراه دو تا از خواهرانم به شیراز رفتند. زن برادرم منوچهر و فرزندش به برازجان، و زن‌ و بچه‌های هوشنگ به اصفهان رفتند. من و پدرم و منوچهر و هوشنگ در آبادان باقی ماندیم. هوشنگ در ارتش خدمت می‌کرد و در پایگاه شلمچه مستقر بود. آن روزها مرگ همه جا با گردن افراخته و بی‌محابا رفت و آمد می‌کرد. حتی مجال فکرکردن به مرگ وجود نداشت. چرا که خود او حی و حاضر بود و مجال آه نبود!

من هرگز آدمی مذهبی نبودم؛ ولی مرحوم پدرم مردی باایمان بود. یک روز ظهر، موقعی که پدر در اتاق نشیمن مشغول نماز و عبادت بود، عراقی‌ها حملات خمپاره‌اندازی را شروع کردند. به پدرم گفتم که باید برویم توی سنگر، خندقی بود که خارج از خانه توی کوچه کنده بودیم. ولی او به من توجهی نکرد و همچنان به نمازش ادامه داد. شاید صدای مرا نمی‌شنید. چند بار خطابش کردم؛ عکس‌العملی ندیدم. چیزی حس کردم که برایم ناشناخته بود. یقین این که او صدایم را می‌شنود و اعتنا نمی‌کند. صدای جنگ را هم می‌شنود، اما به دلیلی که برمن مجهول بود، شاید اهمیتی نمی‌دهد. شاید صدای قوی‌تری او را مجذوب کرده است. هنوز نمی‌دانم. اما به نمازش ادامه می‌داد. عجیب بود که هیچ تعجبی نکردم. فقط به سادگی فکر کردم، خب اگر او در این حال کشته شود، ممکن است به بهشت برود. اما من که گفتم هیچ وقت آدمی مذهبی نبودم،‌ به کجا خواهم رفت. این بود که به تنهایی خزیدم به سنگری که خود کنده بودم و به آن پناه بردم، و حالا زنده‌ام. همین!

نزدیک شدن سقوط آبادان کاملاً محسوس بود. ما در محاصره گاز انبری عراقی‌ها بودیم و سرانجام تصمیم گرفتیم به‌همراه پدر و مادر و برادرانم از راه آب (که تنها راه خروج از آبادان بود) آن‌جا را ترک کنیم. بعد از پرکردن کامیون، به محلی که لنچ لنگر انداخته بود، رسیدیم. حالا اسم محل به خاطرم نیست. صبح بود و نسیم نسبتاً خنکی می‌وزید و مسافرین کنار آب پراکنده بودند و وقت می‌گذراندند. با هوشنگ زیر سایه‌ی درختی نشسته بودیم و کارکنان لنچ را که در حال حمل و نقل بودند، تماشا می‌کردیم. بالاخره وقت رفتن به طرف مقصد که ماهشهر بود، فرا رسید. مسافت زیادی نرفته بودیم که لنچ به گل نشست. باید منتظر می‌شدیم آب بالا بیاید. فرصتی شد که مسافرین با هم آشنا بشوند. دو تا جوان که ظاهراً از قبل باهم دوست بودند، یک سیگار مخصوص پیچیدند و به من که در کنارشان بودم، تعارف کردند. چندتا پک زدم و با تشکر بهشان برگرداندم. در همین موقع عراقی‌ها که لنچ ما را شناسایی کرده بودند، ما را هدف خمپاره‌هایشان قرار دادند. خمپاره‌ها یکی بعد از دیگری چپ و راست، نزدیک و دور از لنچ منفجر می‌شدند؛ ولی خوشبختانه ترکش‌ها در گل خنثی می‌شد. گر چه از این نظر خوش‌شانس بودیم؛ اما خطر این که لنچ مستقیماً مورد اصابت قرار گیرد، هنوز جدی بود. اما بازهم بخت با ما یاری کرد و سطح آب کم کم بالا آمد و لنچ رو به تکان خوردن کرد و ناخدا به محض بالا آمدن آب، با یک صلوات بلند آن را به راه انداخت. عصر آن روز به ماهشهر رسیدیم.

موقع تخلیه وسایل از لنچ، یکی از پتوهای نو که هنوز در پلاستیکش بود، افتاد توی آب و درست کنار لنچ شناور شد. رفتم پایین اسکله، یک پایم را روی جدول و پای دیگرم را روی بدنه‌ی لنچ گذاشتم که خم شوم و پتو را بردارم. لنچ به آن بزرگی زیر پای بنده تکان خورد و افتادم در آب. دستپاچه و با شتاب، کوشیدم از آب در بیایم. یادم آمد که این همه جریانات برای پتویی اتفاق افتاده بود که هنوز در آب شناور است. به طرفش شنا کردم و با آن از آب بیرون آمد. بعد از چلاندن لباس‌هایم، پشت یک کامیون دوباره آن‌ها را تن کردم. یک وانت‌بار کرایه کرديم و راهی برازجان شدیم. دایی‌ام کاظم، آنجا زندگی می‌کرد و یکی از دو خانه‌اش را از شروع جنگ، دربست دراختیار فامیل قرار داده بود. روحش شاد! برادرم منوچهر درواقع داماد وی بود و با خانواده‌اش آن‌جا زندگی می‌کردند. صبح روز بعد به برازجان رسیدم. راننده بعد از تخلیه کامیونش با اجازه در حیاط دست نماز گرفت و بعد از نمازش خداحافظی کرد و رفت. من و منوچهر همیشه خیلی به هم نزدیک بودیم و طی دوران جنگ اغلب با همدیگر به سر می‌بردیم. آبادان در واقع زادگاه ما است و ما آن‌جا را علی‌رغم هوای گرم و شرجی‌هایش خیلی دوست داریم. منوچهر وهوشنگ هنوزهم در آبادان زندگی می‌کنند. بعضی از کارهای منوچهر خیلی بامزه هستند. مثلاً رانندگی بلد نبود؛ ولی در برازجان یک ماشین دست دوم برای خودش خریده بود. هروقت که می‌خواست جایی برود، ازمن یا یکی از پسرهای دایی‌ام خواهش می‌کرد برایش رانندگی بکنیم. برازجان شهر کوچکی است که فقط یک فلکه به عنوان مرکز شهر دارد که دو تا خیابان اصلی آن برهم عمودند. اطراف فلکه چند دکان و یک پاساژ و یک زندان بزرگ و قدیمی است که جلوه خاصی به شهر می‌دهد. با وجود آن که شهر خیلی کوچک است، اکثر مردمش ماشین دارند. بعضی از جوان‌ها مثل پسر دایی‌ام غلام، وقتی رانندگی نمی‌کنند، با دسته کلیدهایشان مثل یک تسبیح بازی می‌کنند. هروقت غلام از در حیاط وارد می‌شد، بدون نگاه‌کردن می‌دانستم که اوست. جیلینگ جیلینگ کلیدهایش که به همدیگر می‌خوردند، همیشه مرا به یاد گوسفندهایی می‌انداخت که منوچهر، وقتی بچه بود، بزرگ می‌کرد و بینوا حتی گوشت آن‌ها را هم بعد از کشتن‌شان نمی‌خورد. چند روزی را در برازجان گذراندم. طی این مدت به یکی از دختر دایی‌هایم درس انگلیسی می‌دادم. برای دیدن مادر و خواهرانم چند روز بعد به شیراز رفتم.

ازدحام جمعیت جنگ‌زدگان خوزستانی در شیراز، باعث نارضایتی مردم شیراز شده بود. یک بار یک گروه سیاسی شعار می‌دادند: «مرگ بر آبادانی‌ها». مادرم در اتاقک کوچکی که فی‌الواقع خوابگاه دانشجویان بود، جاگیر شده بود. این خوابگاه چهار الی پنج برابر گنجایشش جمعیت داشت. اکثر آن‌ها زن و بچه و پیرمردان و پیرزنان بودند. چند روزی را با مادرم گذراندم. خسته به نظر می‌رسید؛ ولی شکایت نمی‌کرد. منوچهر هم برای دیدن مادرم به شیرازآمد. یک روز در اتاق باز بود و من و منوچهر هم آن‌جا بودیم که یکی از پاسداران، مسئول اداره خوابگاه، ما را دید و با لحن خشنی به مادرم گفت: «سربازان انقلاب این‌جا قایم شده‌اند؟» مادرم باعصبانیت جواب داد: «مگر انقلاب برایمان تخم دوزرده گذاشته!» جواب او مرا ترساند که مبادا مأمورین بیایند و او را دستگیر کنند. خوشبختانه به خیر گذشت و من و منوچهر یکی دو روزبعد به برازجان برگشتیم.

یک روز صبح منوچهر یک جفت کفش برای دخترش مژگان خریداری کرده بود. به محض این که کفش را پایش کرد، یکی ازسگک‌هایش بیرون آمد. منوچهر تصمیم گرفت که با بچه‌اش قدم‌زنان به کفش‌فروشی برگردند و کفش‌ها را تعویض کنند. من هم خواستم برای گذراندن وقت همراهشان بروم، اما فروشنده نه کفش را عوض می‌کرد و نه پولش را پس می‌داد. خلاصه به هیچ شیوه‌ای نتوانستیم متقاعدش کنیم که با مشتری بهتر از این‌ها باشد. ازش پرسیدم: «مگه تنت می‌خاره؟» جواب داد: «اگه تن تو می‌خاره، تن من بیشتر می‌خاره» و قیچی‌ای را که روی پیشخوانش بود با عصبانیت برداشت و به طرف من بالا برد. برای دفاع از خودم مچ دستش را گرفتم و باهم به کشمکش آغاز کردیم. صدای فریاد منوچهر را می‌شنیدم که نگران بود، چون وضع داشت وخیم‌تر می‌شد. فروشندگان مغازه‌های دیگر چماق‌به‌دست در حال خارج‌شدن از مغازه‌هاشان بودند. ناچار منوچهر در آن لحظه مژگان را به‌دست یک ناآشنا سپرد که به کمک من بیاید. من هنوز توی مغازه بودم و سعی می‌کردم قیچی را از دست مرد فروشنده بیرون بیاورم و در این حال، فروشندگان با چماق‌هایشان به پشت و کمر و شانه‌هایم ضربه وارد می‌کردند. وقت فکر کردن نبود؛ فقط بایستی عکس‌العمل نشان می‌دادم. موقعیت بغرنج بود.

تمام نیرویم را متمرکز کردم و با یک فشار اساسی فروشنده قیچی به دست را روی زمین انداختم. هنوز قیچی در دستش بود. با جست و خیز خارق‌العاده‌ای از مغازه به بیرون گریختم. تمام وجودم مبارزه بود برای زنده‌ماندن. مغازه‌داران به تعقیبم افتادند. یکی از آن‌ها چماقش را به طرفم پرتاب کرد. به من نخورد؛ اما خنگی کردم و خم شدم آن را از زمین بردارم که یک‌باره خود را در محاصره چهار نفر چماق به دست عصبانی دیدم. از چپ و راست چماق‌هایشان بر تنم فرود می‌آمد. تا این که یکی از ضربه‌ها به سرم اصابت کرد. خون گرم را روی بدنم احساس کردم. با سینه روی زمین دراز کشیدم و با دستهایم پشت سرم را پوشاندم که از ضربه خوردن مجدد به سرم جلوگیری کنم. در این موقعیت به هر دلیلی که بود، برای چند لحظه هم‌وطنان عزیزم در زدن من مکث کردند. شاید فکر می‌کردند که من در حال مرگ بودم و یا به‌اندازه‌ی کافی چماق خورده‌ام. دلیلش هر چیزی که بود، نمی‌دانم. در این لحظه از گوشه چشم موتورسواری را دیدم که درچندمتری‌ام، با موتور روشن روی موتورش نشسته بود و با نگاه دعوت‌کننده‌اش به من اشاره می‌کرد. برخاستم و پریدم پشت موتورش. او گاز داد و مرا به بیمارستانی که فاصله کوتاهی با آن محل داشت، رساند. هرگز فرصت نکردم از او تشکر کنم. شاید هم کردم؛ ولی آن را به‌خاطر ندارم. درحالی که پرستار مشغول بخیه سرم بود، منوچهر با مژگان در بغلش وارد شد. خوشبختانه حال مژگان خوب بود و اتفاقی برایش نیفتاده بود، ولی سر منوچهر هم به چند بخیه احتیاج داشت.

روز بعد من و منوچهر به‌عنوان شاکی به کلانتری محل رفتیم. ما را به یک اتاق بزرگ فرستادند. یک شخص سی ساله یا جوان‌تر، پشت یک میز نشسته بود و هویتش نامشخص. هیچ پلاکی که اسم او را مشخص کند، نداشت و او هم خودش خودش را به ما معرفی نکرد. ولی فکر می‌کنم قاضی بود. از من خواست توضیح بدهم روز قبل چه اتفاقی افتاده است. ماجرا را همان طور که بود، خدمتشان گفتم. در خاتمه بدون این که یک سؤال از من بکند، گفت: «هرچی که گفتی، از اول تا آخرش دروغ بود» دهان من از تعجب باز ماند. بعد دو آژان آمدند و من و منوچهر را به ماشینی که بیرون مقابل ساختمان پارک شده بود، اسکورت کردند. ظاهراً هیچ کس به خودش زحمت توضیح دادن نمی‌داد. در پشت ماشین را باز کردند و ما نشستیم. مثل اینکه بی‌حرفی آن‌ها هم به ما سرایت کرده بود. زیرا ما هم نپرسیدیم ما را به کجا می‌برند. به هر حال چند دقیقه بعد خودمان را در حال انگشت‌نگاری و بعد از آن در زندان دیدیم. یک معما بعد از دیگری. نمی‌دانستیم برای چه مدتی در زندان، حبس خواهیم بود و به چه جرمی. یکی‌ دو روز بعد فروشنده‌ی قیچی به دست را هم در زندان دیدیم. بالاخره بعد از یک هفته با رضایت دادن به همدیگر از زندان بیرون آمدیم. در این‌جا زندانیان سیاسی و مجرمین همه در بندی بزرگ، با سقفی بلند حبس بودند. زندانیان با بقچه‌هاشان که به ارتفاع یک یا دومتر بود، این بند را شبکه شبکه بین خودشان تقسیم کرده بودند. بعضی از زندانیان به من و منوچهر خیلی لطف داشتند. هر شب یکی‌شان ما را در فضای تقسیم‌شده‌ی خود جا می‌دادند. من بعد از آزادی‌ام به آبادان برگشتم، چون از محاصره عراقی‌ها خارج شده بود. منوچهر هم در برازجان به خانواده‌اش ملحق شد.

چندماه گذشت. من از یک‌نواختی زندگی در ایران خسته شده بودم. تصمیم گرفتم به‌صورت غیرقانونی از ایران خارج شوم و هدفم بازگشت مجدد به آمریکا بود. از ایران به پاکستان رفتم و از آن‌جا به اسپانیا پرواز کردم. بعد از تقریباً یک سال زندگی کردن در اسپانیا، سرانجام در سال ۱۹۸۲ موفق به اخذ ویزای دانشجویی آمریکا شدم و تاکنون به ایران بازنگشته‌ام.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)