تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
برنامه‌ی خاطره‌خوانی - بخش هجدهم

مجسمه- دو

رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com

از «اينجا» بشنويد.

درود بر شما.
پس از دریافت و پخش خاطره‌ی خانم زرین‌دست راجع به مجسمه‌ی ناپدید شده‌ی موزه هنرهای معاصر تهران، فکر کردم اگر اصل موضوع را به روایت معمار و مدیر مؤسسه داشته باشیم، می‌تواند برای همه جالب باشد و یک روایت را از چند جهت—حداقل از دو وجه—ببینیم. لذا از آقای مهندس کامران دیبا که طراح و معمار موزه‌های هنرهای معاصر و نخستین مدیر و بنیانگذار آن هستند، تقاضا کردم خاطره‌ی خود را در باب این مجسمه برای ما بازگو کنند. ایشان ضمن آنکه سخاوتمندانه وقت‌شان را در اختیار ما گذاشتند و روایت خودشان را از پشت صحنه برایمان فرستادند، مختصری هم از تاریخچه‌ی موزه‌ تهران را که از لحاظ معماری ، کیفیت و بخصوص ارزش گنجینه‌ی هنری آن، در ردیف بهترین موزه‌های بین‌المللی محسوب می‌شود، در اختیار شنوندگان قرار دادند. از ایشان متشکریم.


ساختمان موزه‌ی هنرهای معاصر

فکر موزه‌ی هنرهای معاصر تهران در زمانی توسط مهندس دیبا طرح شد که در ایران شناخت چندانی از موزه و کارکرد مدرن آن وجود نداشت و به‌طریق اولی دانش ما از هنر مدرن و پیشروی جهان بسیار اندک و منحصر به معدود اشخاصی اهل فرهنگ و هنر بود که توانایی مسافرت به خارج داشتند و علاقه‌مند به هنر و دیدار از موزه‌ها و نمایشگاه‌ها بودند. این امکانی بود که نمی‌توانست در دسترس نقاش‌ها، دانشجویان، و سایر مردم علاقه‌مند باشد. لذا تحقق اید ه‌ی موزه‌ای از هنر معاصر در فضای آن دوران مواجه با مشکلات بسیار بود. از یکسو دولت و دست‌اندرکاران رژیم گذشته که تمام هم و غم‌شان صرف مدرنیزاسیون مملکت بود، به‌خاطر بی‌توجهی به جنبه‌های معنوی و فرهنگی دنیای مدرن به این پروژه علاقه‌ای نشان نمی‌دادند. از سوی دیگر با فقدان نهادهای مدنی امکان اینکه مثل موزه‌های مشابه‌اش در دنیا، مثلاً موزه‌ی هنرهای مدرن نیویورک، از کمک‌های مردمی برای ساختن آن مدد گرفته بشود هم،‌ وجود نداشت. بنا براین، این طرح از ۱۹۶۷ تا ۱۹۷۲ هیچ‌گونه امکانی برای تحقق نیافت، تا سرانجام بر اثر پافشاری و اصرار مهندس دیبا و پشتیبانی ملکه‌ی سابق فرح پهلوی که با ایشان نسبت خویشاوندی داشت، ساختمان موزه در سال ۱۹۷۲ آغاز و در سال ۱۹۷۷ آماده‌ی بهره‌برداری شد.

داستان ساختمان موزه هنرهای معاصر داستان جذابی‌ست که از خلال آن می‌توانیم بخش مهمی از تاریخ معاصرمان را از جنبه‌های گوناگون مشاهده کنیم. امیدوارم بتوانیم در برنامه‌های دیگری به این مسأله‌ی مهم تاریخی، بخصوص که الان موزه در سطح جهان بسیار مورد توجه قرار دارد بپردازیم. عجالتاً روایت مهندس دیبا را از داستان مجسمه تحت عنوان «مجسمه، دو» گوش می‌کنیم.

مجسمه- دو

یکی از هدف‌های موزه برای من این بود که هنر را از انحصار نخبگان درآورده و در دسترس عام قرار دهد. آن زمان مردم خیلی برای مصرف محصولات غربی تشویق می‌شدند. اما آن جایی که مربوط به معنویات دنیای مدرن می‌شد، تصور چندانی از آن نداشتیم و تلاشی هم برای دسترسی به این وجه از تولیدات دنیای قرن بیستم مد نظرنبود. به این جهت همه‌ی کوشش من در طراحی موزه‌ هنرهای معاصر تهران این بود: اولاً معماری این موزه طوری باشد که تماشاگر را مرعوب نکند و بر او مسلط نشود، ثانیاً ورود به آن و تماشای آثار، آسان و فضای آن دلپذیر باشد و بعداً هم که بنابه دلایلی مدیریت موزه را به‌عهده گرفتم، این امر را با ارزانی قیمت بلیت، ایجاد انجمن دوستداران موزه و گسترش فعالیت‌های جانبی از قبیل «سینما تک» و کافه‌تریا و کتابخانه و کتاب‌فروشی دنبال کردم.

نصب مجسمه‌ای در مقابل ورودی موزه هم به دنبال همین فکر بود. برخلاف سایر موزه‌ها، مثلاً بگیریم موزه‌ی فرش که ورودی آن از خیابان فاصله دارد، در ورودی موزه معاصر را به سادگی در پیاده‌رو و قابل دسترس ساخته بودم و مجسمه را درست روبه‌‌روی این در قرار داده بودم که در دسترس عابرین باشد و نوعی مکالمه با رهگذران داشته باشد. این مجسمه کار پرویز تناولی بود که ما با هم خیلی رفیق بودیم و من کارهایش را تحسین می‌کردم. پیش از آن هم او به سفارش من شش مجسمه‌ی دیگر، سه‌تا برای پارک شفق و سه‌تا برای فرهنگسرای نیاوران، ساخته بود. مجسمه‌هایی با ابعاد انسانی و نمودار آدم‌های معمولی که مثلاً در پارک شفق بچه‌ها با آنها سرگرم بازی می‌شدند، مردم می‌توانستند آنها را لمس کنند یا با آنها عکس بگیرند، و اتفاقاً یک عکاسی هم پیدا شده بود که از راه عکس‌گرفتن از مردم با این مجسمه‌ها نان می‌خورد. شاید الان هم باشد.

درست قبل از افتتاح موزه که قرار بود چند ماه دیگر در مهرماه همان سال انجام گیرد، مجسمه را به تناولی سفارش دادم. اسمش را هم گذاشته بودم «رهگذر خسته». یک آدم خسته‌ای که درست توی پیاده‌رو، جلوی در ورودی، روی نیمکت لمیده و دارد خیابان را نگاه می‌کند. فی‌الواقع رابطی بود بین موزه و آدم‌های خیابان. هنری قابل دسترس و خوشامدگو و مشوق ورود به موزه. بعد از اینکه با تناولی حرف‌هایمان را زدیم و مشورت‌هایمان را کردیم، من برای کارهای موزه و خرید چند تابلو و بازدید از چند نمایشگاه به لندن و پاریس رفتم. یک روز همسرم به من تلفن کرد که تناولی به خانه‌ی ما آمده و می‌خواهد یکی از لباس‌های مرا قرض بگیرد. فکر کردم می‌خواهد کت‌وشلوار من را به‌عنوان مدل به خیاطش نشان بدهد تا لنگه‌اش را برایش بدوزد. آن موقع من «جورجی آرمانی» می‌پوشیدم که خیلی طالب داشت. وقتی از سفر برگشتم، تناولی تلفن کرد بروم به خانه‌اش. خانه‌ی او را من طراحی کرده بودم و اخیراً نیز شنیدم که قرار بود موزه بشود. وقتی وارد کارگاه تناولی شدم، دیدم این مجسمه شباهت عجیبی به من دارد. بی‌اختیار گفتم: این کیه؟

ضمناً چشمم افتاد به دوروبر، دیدم عکس‌های من بزرگ و کوچک، این طرف و آن طرف روی دیوار نصب شده‌اند و کت‌وشلوارم آویزان‌اند به جالباسی. این مرد رهگذر، کسی که قرار بود به مردم خوشامد بگوید و دعوتشان بکند به موزه، صورت من را داشت. به تناولی گفتم: چرا این کارو کردی؟ آخه مگه توی این مملکت غیر از مجسمه‌ی شاه، مجسمه‌ی دیگه‌ای هم می‌تونه باشه؟ حالا ابن‌سینا و فردوسی و سعدی یک چیزی، ولی آخه من!؟

غیر از اینکه از لحاظ دستگاه و جو سیاسی برایم ایجاد مسأله می‌کرد، مسلم بود دیگران هم فکر خواهند کرد، من برای بزرگداشت شخص خودم، آن هم با پول موزه سفارش یک مجسمه از خودم را داده‌ام و یک چنین کاری در فرهنگی که فروتنی یکی از فضایل آن است، کاری بی‌نهایت متفرعنانه و خودنمایانه و ازخودمتشکرانه‌ای به نظر خواهد رسید. خب، تناولی از عکس‌العمل من ناراحت شد، و شاید اندکی هم دستپاچه. به‌هرحال هنرمند آزاده‌ای بود که به این مصلحت‌اندیشی‌ها و ریزه‌کاری‌های سیاسی توجه نداشت، یا اهمیت نمی‌داد. مجسمه‌های قبلی را هم از روی قیافه‌ی نزدیکان و شاگردانش ساخته بود. گفت: بالاخره مجسمه باید شکل یکی باشه. کی بهتر از تو که معمار و مدیر مؤسس موزه‌ای! گفتم: باید فکر دردسرهایش را هم کرد. گفت: می‌دونی چیه؟ اصلاً این مجسمه‌ی تو نیست، یک رهگذر خسته‌اس. گفتم: به‌هرحال برای من غیرممکنه مجسمه رو به نمایش بذارم.

از یک طرف بودجه‌ای مصرف شده بود، و از طرفی ایده صحیح از آب درنیامده بود. باید یک فکری برای این موضوع می‌کردم. به زنم گفتم: حالا چی کار کنم؟ گفت: با پدر و مادرت مشورت کن!
مادرم گفت: چرا مسأله رو با ملکه در میون نمی‌ذاری؟ اون می‌تونه مزه‌ی دهن شوهرشو بفهمه.

رفتم پیش ملکه و ماجرا را موبه‌مو برایش گفتم. خب،‌ او هم از این کیش شخصیت راجع به شاه آگاه بود. قرار شد صحبت کند و خبرش را به من بدهد. چند روز بعد تلفن کرد که شاه وقتی داستان را شنیده است، لبخندی زده و شانه‌هایش را بالا انداخته. یعنی بی‌تفاوت. به تناولی گفتم که مسأله‌ی سیاسی‌اش برطرف شد، ولی شک دارم در این کار. تأثیر بدی می‌گذارد و غیر سوءتفاهم چیزی بارنمی‌آورد. تناولی با قاطعیت تردید من را نفی کرد و استدلال آورد که مگر این همه هنرمندها از پرتره‌ی اطرافیانشان در کارهایشان استفاده نکرده‌اند؟ خب این یک رسم است! وقتی مجسمه ساخته شد و اسمش «مرد رهگذر» بود، دیگر شباهت‌اش با کسی به حساب نمی‌آید و مطلقاً اهمیت ندارد.

روز افتتاح به‌سرعت نزدیک می‌شد و من به‌شدت درگیر کار بودم. رضایت شاه و استدلال‌های تناولی هم خیالم را نسبتاً راحت کرده بود. مجسمه را گذاشتیم. اما می‌گویند شاه می‌بخشد، شاه‌قلی نمی‌بخشد. بعد از آن من یک قبیله دعاگو در محافل بالای تهران پیدا کردم و یک مثنوی حرف‌های عاشقانه پشت سرم. حتا، سالها بعد در آمریکا خانمی از آشناهای دور به من گفت که همیشه از من متنفر بوده است به‌خاطر این مجسمه. چند روز بعد شاهدخت اشرف، خواهر شاه، به من تلفن کرد، به سر کارم. گفتم چه خبر شده ایشان به من، آن هم سر کار، زنگ می‌زند!
گوشی را که گرفتم، گفت: کامران! من یک شرط بستم. فوراً متوجه قضیه شدم. گفتم: متأسفانه شرط رو باختین. پرسید: از کجا می‌دونی چی بوده؟ گفتم: راجع به مجسمه‌اس دیگه. گفت: یعنی این کار رو کردی؟ گفتم: بله!

مقداری جدی و شوخی و انگار باور نمی‌توانست بکند، گفت: یعنی مجسمه‌ی خودتو؟ گفتم: اما این مجسمه نه شمشیری داره، و نه اسبی سواره. حتا وسط میدونی هم نیست. یک رهگذر مفلوک و خسته‌‌س توی پیاده‌رو.

بعد دعوتش کردم با همراهانش، با آنهایی که شرط را به ایشان باخته بود، یک روز به موزه بیایند، هم مجسمه را ببینند، هم چلوکباب بخورند. ایشان هم آمد و مقداری شوخی کرد و چلوکباب و... قضیه به خیر و خوشی تمام شد. یعنی از لحاظ ترسی که ممکن بود با دستگاه مسأله پیدا کنم، تمام شد. اما آن سوءتفاهم‌ها و تعبیر و تفسیرهای دیگران را دیگر کاریش نمی‌شد کرد. البته خوشبختانه غیر از کارکنان موزه و آدم‌های آشنای دوروبر، کسان زیادی نمی‌دانستند مجسمه شکل من است. آنگاه همین مجسمه در بحبوحه‌ی انقلاب توسط کمیته‌ی دفتر معماری‌ام توقیف شد، و بعدها ناپدید گردید. فقط شنیدم که مجسمه را شکسته‌اند و یک راوی می‌گفت که سرش را کنده‌اند. مجسمه‌ای از برنز بود، حیف شد!

---------------------------------------------------
برای شيوه‌ی نگارشِ خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد.

شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد می‌توانيد خاطره‌ی خود را به این نشانی بفرستيد:khatereh.zamaneh@gmail.com

فهرست مجموعه‌ی «خاطره‌خوانی»

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)