خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > «تجربهی سکوت» | |||
«تجربهی سکوت»رضا دانشورkhatereh.zamaneh@gmail.comمدتی پیش در یک مرکز خلاقیتهای هنری در ویرجینیای آمریکا بودم. جایی در محلی بسیار خلوت، زیبا و بزرگ که با بودجهی اهالی برای خدمت به هنرمندان سراسر دنیا و بخصوص خود آمریکا درست شده است. در آنجا هنرمندان برای مدت یک یا دوماه میمانند تا برنامههای کاری شان را بهدور از زندگی روزمره و گرفتاریهایش به انجام رسانند. همه نوع کار هنری آنجا خلق میشود و هر شب بعد از شام یک هنرمند نمونههایی از کارش را ارائه می دهد. در زمانیکه آنجا بودم، یک شب «آن لکلرک» اولین بخش کتاب جدیدش را خواند و به گمان من بسیار مناسب آمد آن را در برنامهی خاطرهخوانیمان جا دهیم. همانطور که خودش توضیح خواهد داد این اولین کتابیست که ایشان در زمینهی «نان فیکشن» یا «غیر خیالی» نوشته. در حقیقت نوعی زندگینامه است براساس تجربیات فردیاش. آن لکلرک نویسندهای است که بهتمام زبانهای زندهی دنیا ترجمه شده، منجمله چینی، ژاپنی، روسی و... خاطرهی بسیار آموزندهاش را راجع به سکوت که موضوع تمام کتاب خواهد بود ، برای شما میخوانم: پانزدهسال از نخستین تجربهی سکوتم میگذرد. طی این سالها در اولین و سومین دوشنبهی هرماه ازحرفزدن خودداری کرده ام. تا حالا درست میشود ۳۶۵ روز. ماجرا از یک روز زمستانی در سال ۱۹۹۲ شروع شد. بیهیچ تصمیمی، نقشهای یا تصوری از اینکه دارم سفری اولیسوار را شروع میکنم. تصمیم گرفتم یکروز در هفته را کنار بگذارم برای حرفنزدن. این آغاز عملی بود که زندگیم را عوض کرد و همچنان ادامه دارد. در خلال این سالها سکوت و مشاهده، چه در جمع چه در خلوت، بطرق مختلف مرا نیرو بخشیدند. سکوت چون مکانی برای تامل و ترمیم انرژی در اختیارم قرار گرفت، مکانی که در آن خلاقیت تحقق مییابد و تغذیه میشود، مرزهای شخصی وجود آشکار میشوند و بسط مییابند، ارتباطها آبدیده میشوند و وجدان، خود را میگستراند. منهم چون کسان دیگری که برای کسب آرامش روی خودشان کار کردهاند با عبور از وادی تنهایی به یگانگی با خود رسیدم. از انزوا به دانش ارتباط، و از اضطراب به درک رضا و تسلیم. روح اشتیاق و تعالی را حس کردم، همچنان که سرگشتگی و ترس را. سکوت کارگاهی بود برای کار سخت روح، جایگاهی که دوری تمام در ژرفایش چرخیدم تا آموختم چگونه واقعا گوش بسپارم به دیگری و به خود. با نشاندادن نقطهی اتکای زندگیم بزرگترین آموزگارم شد. مقاومم کرد به آزمونم گرفت و شفای عمیق را برایم آسان کرد. بهخود بازم آورد و نیرومندترم کرد. در سکوت صدای دانایی را شنیدم، صدایی که تا فضای قدسی درون گشوده نباشد، شنیده نمیشود. همچون بیشمار کسان پیش از من، به سکوت آمدم تا بیاموزم چگونه گوش کنم و از گوشکردن شنیدم. سکوتم از بیماری نبود، در یک بعدازظهر معمولی زمستان آمد . فرقش با روزهای دیگر این بود: بخاطر دوستی غصهدار بودم، گرفتار دغدغه. پناهگاههایی در طبیعت هست که خود را در آنجا رها میکنیم برای نفسکشیدن و بازسرپاشدن. تسکین و شفا. آن بعدازظهر از سر نیاز به آرامش، رفتم به باریکه ی کنارساحل نزدیک خانهمان، جایی که اغلب بخاطر آهنگ مداوم موج، هوای شور تند، صدای پرندههای دریایی و حس ملایم شن زیر پاهایم به آنجا میرفتم. در خود لنگر میانداختم تا بلکه کلاف سردرگمیهایم را باز کنم. صبح آنروز مارگارت از بیمارستان زنگ زده بود که مادرش در حال مرگ است. اندوهگین بودم و درگیر این دانش سخت ناتوانی برابر زندگی و مهلت مرگ، و عاجز از کمک به دوستی که درد میکشد. مد به نیمه بود و به پسرفت موجش، خطی از خردهچوبهای دریایی، صدف، خرتوپرتهای پسماندهی آدمها، بطری پلاستیکی و قوطیهای خالی نوشابه و باقیماندههای نارنجی خرچنگهای مردهی آبی بجای میگذاشت. آسمانی کاملا بیابر بود با افقی بیمرز میان آبی آسمان و آبی آب که میتوانست باعث سردرگمی دریانوردان و خلبانان شود. ساحل مثل آسمان آرام بود. در فاصلهای نهچندان دور، روی صخرهای سردرآورده از آب، یک فوک آفتاب میگرفت و نزدیکتر به ساحل جفتی اردک وحشی پی خوراک در آب شیرجه میرفتند و بالا میآمدند. چیزهای زیادی در باب حیوانات از شوهرم آموخته بودم که شکارچی بود و اهل طبیعت. از نخستین چیزهایی که بلافاصله بعد از ازدواجمان وقتی به این شهر دریایی اسبابکشی کردیم به من یاد داد، این بود که چطور پرندههای دریایی را از روی رنگ، عادات و پریدنشان بشناسم. هر وقت روی راههای ساحلی دور و بر خانه قدم میزدیم، پرندههایی را که فصلبهفصل عوض میشدند، از راستگرفتن بال، نحوهی غیغاجزدن و بادسواری یا هندسههایی که در فضا رسم میکردند، بازمیشناخت و به من توضیح میداد. آنروز آن دو اردک از نوع اردکهایی بودند که میدانستم برای شنای زیرآب از بالهایشان استفاده میکنند و قادرند سیوپنج تا شصتپا زیر آب فرو روند. ایستادم تماشایشان کنم، چطور مثل چوبپنبه روی آب لمبر میخوردند، شیرجه میزدند و بیش از حد تصورم زیر آب میماندند. بعد سعی کردم وقتی زیرآبی میروند، تا باز روی آب برمیگردند، منهم نفسم را نگاه دارم. اما قابلیت ریههایم بهپای آنها نرسید. کمکم با تمرکز روی اردکها خود را آرامتر مییافتم. غصه و بیقراریم تسکین مییافت. آن حس بیزمانی را که نشانهای از وصل به هستیست حس میکردم. با آنکه نمیتوانستم جلوی نزدیکشدن مرگ را به مادر مارگارت بگیرم، نمیتوانستم دوستم را در برابر اندوه اجتنابناپذیر از دستدادن عزیزی محافظت کنم، در آرزوی عمیقی برای آرامش غوطهور شدم. کلمات چاپی یک کارت پستال که روزگاری پیش بهدستم رسیده بود بخاطرم آمد. روزهایی بود که زندگیم میان سختیها و مشکلات میگذشت. روی کارت نوشته شده بود: همهچیز خوب خواهد شد، و همه چیز خوب خواهد شد، و همه چیز آسان خواهد شد. همانطور که این کلمات در سرم میچرخید و آرامتر و آرامترم میکرد، چیزی توصیفناپذیر چون دریافتی خفیف مثل صدای «هیس» تسخیرم کرد و ناگهان تحسین وعلاقهای هردمافزاینده به طبیعت پیرامونم، به موج، به فصلی که چون زیبایی مقاومتناپذیری که دل را میلرزاند در گذار بود، حس کردم. در همین لحظهی کوتاه ساده هم از ناچیزیم در هستی باخبر شدم، هم از جلال و امتیاز زندهبودن. دیدم دارم از شکوه روز شکرگزاری میکنم، از ساحل، از دریا، اردکها و قداست این لحظههای عادی، و برای نیکبختی بزرگی که در این نقطهی زمین بر من نازل میشد. همین که ورد خوانی ذهنیام شروع شد، دیگر تمامی نداشت. باید برای چیزهای بیشتری سپاسگزار میبودم: زندگیم، شوهر و بچهها، خانه مان، دوستانم، سلامتی و کار نوشتنام که معنای زندگیم بود. قطعا دردهایی داشتهام، اما در این لحظه میتوانستم ببینم و درک کنم که چگونه تجربهی رنج، دلشکستگیمان را به روی همدلی و شفقت باز میکند و چقدر این تجربه برایمان لازم است و چه نقش تغییردهندهای دارد. این حس قدردانی چندان عمیق و فراگیر بود که اشک چشمهایم را پر کرد. دعایی خلقالساعه برآبها خواندم، دعایی که درخواست از کسی نبود، بلکه فقط سپاسی و چنین بود: «آنچنان فرخندهام که نمیدانم چه کنم». زمانی بعد، وقتی این لحظه را بیاد آوردم، چندان غریب بود که فقط به اتکای حافظه میدانستم آن حال و هوای قدردانی تجربهای معنوی بوده است که پیش از آن هرگز، لااقل، آگاهانه نمیشناختمش. بعد، از جایی که هیچکجا بود سه کلمه شنیدم، آنقدر واضح که پی گویندهاش دوروبرم را نگاه کردم. تنها بودم روی ساحلی زمستانی و میشنیدم: «بنشین در سکوت!» عجیبتر آنکه شنیدن صدایی که از «هیچجا» میآمد برایم عجیب نبود. نه دستپاچه شدم و نه تعادلم را از دست دادم. طبیعیترین چیز دنیا بود انگار.... همینطور که در طول ساحل قدم میزدم، جمله در سرم بازی میکرد، مثل کف روی امواج، با موسیقیای هیپنوتیزمکننده: «بنشین در سکوت، بنشین در سکوت، بنشین در سکوت.» برای من که هیچ تصورخاصی از سکوت نداشتم این چه معنایی داشت؟ من که همیشه حراف بودم و اجتماعی! در دبیرستان چون طاقت تحمل ۴۵ دقیقه حرفنزدن با رفیق بغلدستی را نداشتم دائم اخطار میگرفتم، سکوت چیزی بود مربوط به راهبهها، عرفا و کرها! به من چه ربطی میتوانست داشته باشد؟ سرانجام ساحل را بهسوی خانه ترک کردم. تمام راه در گوشم زنگ میزد: «بنشین در سکوت». دوباره گیج و سرگردان شدم، اما هنوز به خانه نرسیده به این نتیجه رسیدم، شاید بهسادگی معنایش همین چیزیست که میگوید؟ مصمم شدم معنای کلمات را همانجور که هستند، بیتعبیر و تفسیر، قبول کنم و از فردا برای ۲۴ساعت از حرفزدن خودداری کنم. وقتی تصمیمم را به شوهرم گفتم، پرسید: میخواهی اصلا حرف نزنی؟ مثل خیلی از آدمها هیلاری در برابر تغییر مقاوم است. فوری شروع کرد به چکوچانهزدن: هیلاری گفت: شاید وقت خوبی واسه این کار نباشه. سالهای بعد باید میآموختم در تمام ادیان و سنتهای روحانی تاریخی از سکوت هست. یکی از اساسیترین بنیانهای واجبات روحانیت. باید کشف میکردم سکوت مقام خوشامدگوی آرامش عمیق است و همچنان مقر آزمون معنای تعهد و توجه. جایی در مرکز روح. اما در شب نخستین روز، غافل از این همه، فقط باحسی کمی بیشتر از کنجکاوی قدم در سکوتی گذاشتم که در آن لحظه چیزی از ۲۴ساعت حرفنزدن بیشتر نبود. صبح : بهطرف دوش میرفتم که تلفن زنگ زد. از روی عادت بهطرفش پریدم، و بعد یادم آمد هیچ اجباری به جوابندادن ندارم، چون امروز حرف نمیزنم. شانههایم فروافتاد و حس کردم بدنم از قید فشاری که هیچوقت به آن آگاه نبودم خلاص شد. هنوز چند دقیقه نبود بیدار شده بودم و همه عضلاتم آمادهی رویارویی با تقاضاهای روزانه بود. همینطور که آب روی سرم میریخت فکر کردم چطور روزهایمان را با گوشهای تیزکرده آمادهی جواب و درحالت آمادهباش میگذرانیم. تصویری از آدمها در ذهنم ظاهر شد، مثل کارتونهای قدیمی، که با شیپورهای بزرگی در گوشهایشان اینطرف و آنطرف میرفتند. شاد شدم که برای یکروز هردو گوشم رو به درون دارند. فقط باید به خودم گوش کنم و لاغیر. میان چهاردیوار دوش حس کردم دنیای من کوچکتر و کوچکتر میشود تا تنها چیزی که از آن باقی میماند، خودم هستم... پایین پله که رسیدم یادم آمد هیلاری به سفری چندروزه رفته است. خانه در سکوت پیچیده بود. نه تلویزیون نه موزیک. صبحانه را آمادهکنان تدریجا متوجهی صداهایی شدم که از همه جا میآمدند: موتور یخچال، سیکلتی که از خیابان رد میشد، توک توک نوکزدن پرندهها به دانههای پشت پنجره و صداهای مبهمتری که دورتر بودند، اما بودند. سالها در آشپزخانهی ساکتی غذا درست کرده بودم که بیآنکه متوجه بشوم ساکت نبوده است. و حالا این سکوت اختیاری روی هرچیز متمرکزم کرده بود، و کارهای معمولی آشپزخانه، خالیکردن جو تفداده، در کاسه ریختن شیر، افزودن کمی کشمش و مغزگردو، بهمزدن مخلوط، آهنگ و شکل و طعم تامل یافته بودند و لذتی غیرمنتظره میدادند. این چیزی بود که بعدها فهمیدم بوداییها به آن دریافت لحظه میگویند. دریافتم سکوت لنگریست در لحظهی حال به اینجا و اکنون. رفتم به اتاق کار و نشستم به کار تا ظهر وقتی که برای ناهار قطع کردم. باز وقتی در آشپزخانهی ساکت سوپ را گرم میکردم، مثل آن اردکهای دریایی روی اقیانوسی از آرامش شناور بودم، و گاه به ژرفای تاملی زلال فرومیرفتم و به سطح بازمیآمد. فکرهایم مثل هرچیز دیگری آشکارا حرکتی کندتر یافته بودند. گویی اندازههای عادی زمان معلق شده بودند. جسم و روانم در احاطهی آرامش بود. وقتی به میز کار برگشتم، نوشتن بیتلاش پیش رفت. پی بردم نیرویی که معمولا در حرفزدن هدر میدادم، حالا به کمک کارم آمده و چیزی که هرگز به آن توجه نکرده بودم، این بود که چه تاوانی صحبتهای معمولی از ما پس میگیرند و چگونه تمرکز و نیرویمان را تکهتکه میکنند. معمولا اواسط بعدازظهر نوشتن را تمام میکردم، اما آنروز بیش از معمول کار کردم. حتا وقتی برگشتم به آشپزخانه برای تدارک شام، ذهنم روشن بود و قلبم باز. شب فقط این را میدانستم، یکروز کافی نیست... صحب روز بعد دوستی که شبی پیش شرط بسته بود که نمیتوانم تا ظهر تحمل کنم، تلفن کرد: خیلی تعجب کردم، وقتی شوهرم هم بعد از برگشتن از سفر سکوت یکروزهی مرا با همین کلمه توصیف کرد. انگار عمل خصوصی و آرام حرفنزدن عجیبترین کاریست که آدم میتواند بکند، چیزی مثل لختوعور در خیابان دویدن یا خرابکاری در یک کارخانهی اتمی. بهکاررفتن این کلمه از سوی این دو نفر مرا واداشت به فرهنگ لغت مراجعه کنم. خواندم: رادیکال از کلمهی لاتین رادیکالیس میآید. به معنای رفتن به اصل ریشه. پس یعنی رفتن به ژرفا. و این را دیگر از زندگی آموخته بودم که به ژرفا رفتن به تغییرمیانجامد. آیا سکوت سنگی بود که به عمق پرتاب میشد، تا چیزها را از بنیان عوض کند؟ پاسخ به این سوال را فورا رها کردم. هیچ نمیخواستم به نتایجش فکر کنم. آمادگیاش را نداشتم. فقط میدانستم بعد از روزهی سکوتم عمیقا آسوده و سرشار بودم. مثل اینکه به یک تعطیلات مطبوع رفته باشم. این نتیجهی یکروز حرفنزدن بود، ولی من بیشتر میخواستم.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|