برنامهی خاطرهخوانی - بخش شانزدهم
«خداحافظ تهران» - ۳
رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com
شنیدن بخش سوم خاطرهی «خداحافظ تهران»
درود بر شما،
اظهار نظرهای کسانی که بعد از پخش و چاپ قسمت اول «خداحافظ تهران» دیدگاههای انتقادی خود را ارائه دادند، باعث شادی و امتنان است. شادی از آنکه آدم مطمئن میشود در سکوت گورستان حرف نمیزند و امتنان بهخاطر جدی گرفتن امر گفتوگو که از بنیانهای ایجاد جامعه آزاد است. ما هم بنا به وظیفهی خود وارد این گفتوگو میشویم و فشردهی نظرمان را به دوستانمان ارائه میدهیم.
خانم غزل پرسیدهاند: چرا این نگاههای وحشتناک را توی رسانه میگذارید؟ پرسش ایشان به نوبهی خود چند پرسش بهوجود میآورد. آیا وحشتناکی از واقعیت است یا از نگاه؟ اگر واقعیت است، چرا نباید گفته شود؟ آیا فکر میکنید وظیفهی یک رسانه سانسور واقعیتها یا بزککردن آنهاست؟ و اگر واقعیت نیست، چقدر خوب بود ایشان جنبههای غیرواقعی را برای ما آشکار میکردند که ما با کمال میل آن را پخش کنیم. شاید خاطرهی خانم ستوده، همچنان که آقای مهران تنها نوشتهاند، فقط شامل جنبههای بد واقعیت تهران امروز است؟ در این صورت خیلی عالی خواهد شد اگر دوستان خاطرات خوشبینانه و شاد خود را بفرستند تا این نقیصه جبران شود.
شنوندهای بدون نام، نگاه راوی خاطره را از بالا برآورد کردهاند. اگر معنی «بالا» را فاصله تعبیر کنیم، با ایشان موافقیم و معتقدیم برای نگاهکردن به هر چیز باید فاصلهای معین وجود داشته باشد. قضاوت، خوب دیدن و خوب نوشتن، بدون این فاصله که در ادبیات از زمان ارسطو به بعد به فاصلهی طلایی معروف است ممکن نیست.
شنوندهای بهنام مجید نوشته است: اگر خارجیها این چیزها را مینوشتند، اینقدر زننده به نظر نمیرسید. سوال بالا همچنان باقی است. زنندگی در واقعیت است یا در نوشته؟ توضیح لازم دارد.
امیدوارم این گفتوگو ادامه یابد. فعلا به سومین قسمت «خداحافظ تهران» گوش میکنیم.
در تهرانِ ــ در بخش تازه به دوران رسیدهها، تا دلت بخواهد نمایشگاه است. نمایشگاه كتاب، نمایشگاه نقاشی، و چیچیگاهِ گل و بلبل است. آنها كه دستشان به دهنشان میرسد، از دم، فرزندانشان كلاس میروند. جیرنگ جیرینگ پول استاد میدهند. كلاس نقاشی، موسیقی و از همه بیشتر و مهمتر، كلاس شاعری، داستان نویسی و فیلمنامه نویسی (این كلاس خیلی سوكسه دارد). نسل ما، بابا نهنهمان میخواستند دكتر و مهندس و وكیل، فوقش دانشمند بشویم، اما حالا در همهی خانهها، پدر مادرها فكر میكنند، هنرمندی كشف نشده، شاعری شوریده و یا نویسندهی بزرگی را پرورش میدهند. میدانید كه چه میخواهم بگویم؟ بعد، این بچهها، هی زود زود بزرگ شدهاند، حالا هی نمایشگاه پشت نمایشگاه، كتاب پشت كتاب چاپ میكنند. كی بخیل است، اینها را میگویند رشد فرهنگی. من فقط شگفتیام را از وجود این همه استاد و هنرمند بیان میكنم. برگزاری و شركت در این نمایشگاهها و چاپ كتاب، فوت و فن دارد. اما سخت نیست. هفت خوان رستم هم نیست. از قبل، با برنامه ریزی در چند گردهمایی و بسیج، شركت كرده و همكاری و هماهنگی كرده و در آن جامعه بر خورده و ریتم و نفس آنجا را گرفته، تا آثارشان به بهترین شكل، مطرح شود. البت، این مسئله را ما فرنگ نشینان، باید با دید مدارا و درك بیشتری نگاه كنیم. زیرا سالهای سال است و گذشته است و این جوانها كه دیگر جوان هم نیستند و دارند عاقله میشوند، دارند آنجا زندگی میكنند دیگر. سالها گذشته است. گرچه فالكنر میگوید: گذشته، اصلا نگذشته است.
از نمایشگاه موزهی هنرهای معاصر، میزنم بیرون. با خردك ذوقی كه دارم و اندك آشنایی با سبكها، چیزی دستگیرم نمیشود. زیادی مدرناند. ژاپنیها هم هنرنمایی كرده بودند. ردیف ردیف، سیخ و سهپایه و كماجدون و دیگ و دیگبر. هنرهای تجسمی. بازدید كنندگان، چه زن، چه مرد، خودشان هنرهای تجسمیاند. زنها، تقریبا یك شكلاند. جلوی موها، مش زرد یا بنفش است. دماغها، بیشتر عملی و سربالا. دور لبها، مداد قهوهای همه لب قلوهای. بعضیها از این آمپولها زدهاند كه لبها كمی هم پف میكند و انگار روی هوا، دارند ماچ میدهند. - بده من لبو سگ مصبو. این را روزگار گذشته، پسرخالهام رنگ میگرفت و میخواند. همه حسابی چیتان فیتاناند. روپوش و روسری، به آن شكل در كار نیست. با سلیقه و خوش فرم یك چیزی به سرشان است، یك چیزی هم دورشان (این بخش شاهكار زنهاست) مردها، بیشتر دم موشی دارند و یك چیزی مثل ریش یا انگار با مداد كنته، روی چانهشان را هاشور زدهاند. همه، بچه خرپول. همه، موبایل دارند. همه، كفشهاشان به شدت نوك تیز است. همه، میروند كافهگلاسه و كافه لته و كیك فرانسوی میخورند. یك چیز یكدست دلبهم زن توی هوا است. قیافهی مامور حفاظت موزه، خودش جان میدهد برای Turist Attraction یعنی این انیفورم های دولتی و ارتشی، با صورت دو تیغه برازندهست، نه با یك من ریش و پشم.
از آن طرف خیابان، میآیم این طرف، این جا هم برای خودش موزهایست. شما سری نمیزنید؟
اینجا خانهی قدیمیی مصادره شدهایست كه رواننژندهای زمان جنگ را نگهداری میكنند. جسمشان همه سالم است. دیوانه هم نیستند. درد هم ندارند. نگاه گمشدهی كسی را دارند كه آرمانش سوخته، باورهایش ریخته و به گه كشیده شده و در كثافت تكثیر شده است. مات و مبهوتاند. من هم مات میشوم. حیرت میكنم. و چیزی كه دلت را سخت آتش میزند، چطور هنوز این همه مهربانی ازشان میتراود؟ این جا دیگر قانون محرم، نامحرم، كارگر نیست. كسی كاری به كارم ندارد. با همهشان اخت میشوم. توی پیژاما، حالتی خودمانی دارند. گاهی قه قه خندهای، ترسناك میشود. گاهی نگاهی را تاب نمیآورم. دلم میخواهد دست بكشم به سر و سینهشان، بپیچم به دست و پاهای عاطل و باطلشان، كام ببخشم. دست بكشم به لبهای مرطوب بیحالتشان، لبخند بكشم روی صورتهای مات و مبهوتشان. مادری میآید به پسرش سر بزند. چادری است. بیست سال است دارد گریه میكند برای قاسماش. قاسم دیگر موهاش جو گندمی شده. میرویم زیر درخت زبان گنجشك مینشینیم، مادر نان و كتلت آورده با سبزی خوردن. ریحونهاش پرپر خوشگل و خوشبو است. میزنم زیر گریه. قاسم هی خوردهنان میریزد، من هی جمع میكنم، قاسم را ناز میكنم. مادر میگوید استغفرالله.
درجلسهی نقد و بررسیی جایزهی یلدا و یكی دو جلسهی داستانخوانی و كتابفروشیهایی كه پاتوق هستند، سركی كشیدم. راستش تو ذوقم خورد. در جلسهی نقد و بررسی، اگر من را هم حساب كنید، سی نفر هم نمیشدیم. البته، همه آدمهای مهم و مطرح و آیندهساز بودیم. برای این سی نفر كه چندتایی صندلی بود و یك میز بیریخت، شش، هفت تا عكاس بود. چه دوربینهایی! عكاسها، دخترهای جوان خوشگل، خوش هیكل، همانطور كه در بالا آمده، جلوی موها مش، دماغ عملی، خط دور لب قهوهای، چیلیك و چیلیك عكس میانداختند از ما، من هم كه بد عكس، بگذریم. نمیدانم چرا فضا و حال و هوا، عین فیلم پدرخوانده بود. هر آن نزدیك بود از جایی شلیك شود. خودیها انگار خیانت كرده بودند. نمیدانم به دلیل نگاههای مدیا كاشیگر بود یا موهای چربش یا چی من ترس برم داشته بود، یك جوری همهچیز مافیایی بود. شیوا ارسطویی، دیرتر از همه آمد، بعد ویژژی رفت، بدون اینكه به كسی نگاه كند یا یك كلام با كسی حرف بزند، نشست ردیف اول. یك آقایی جوان از در درآمد، هیكل درشت و چهارشانه. با موهای بلند پریشان، با كیف سامسونایت، رفت گرفت گوشهای نشست، رویش را هم كرد به دیوار. پرسیدم ایشان؟ گفتند: مهدی یزدانی خرم. گفتم: آهان. یكی هم بود لاغرو، گیسهاش تا توی كمر، (فكر كنم سوء تغذیه داشت) هی میرفت اتاق فرمان و میآمد. خودم شناختم، آبكنار بود. از روی آن عكسش شناختم كه دارد یك جای دور ِ دوری را توی دوربین نگاه میكند. ناتاشا امیری با آن چشم و ابروی با حال و لبهای قلوهایش و آن حالت اثیریش، آن وسط ایستاده بود، چند نفر هم دورش را گرفته بودند و او را در فشار قرار داده بودند. ناتاشا هم هی میگفت: نمیرم كه نمیرم. منظورش، آن بالا بود كه یعنی نظر نمیدهد.
حالا عكاسها هم چیلیك چیلیك. كت و شلوار آقای رود راوی (این اسم بهش بیشتر میآد تا اسم خودش) انگار دیگر برایش كوچك شده بود. بدجوری كهنه بود، اما تمیز و اطو كشیده بود. من دیگر نا نداشتم توی آن فضای اعجوج و معجوج، گریهام بگیرد كه هنوز نویسندههای ما آنقدر فقیرند. تف به آن مملكت بیاد. بعد نمیدانم چرا كاوهی میرعباسی، قبل از اینكه از رمان نامها و سایهها حرف بزند، هی از سروانتس میگفت و هی از خیال و هی از سروانتس و هی از نامها و سایهها. یعنی تخیل سروانتس را با تخیل محمد رحیم اخوت، برابری و یادآوری میكرد؟ خب همه فارسی حرف میزدند، همه هموطن بودند، اما من هیچجوری سردرنمیآوردم كه چی به چی است. مدیا كاشیگر كه چشم میگرداند، میترسیدم. بعد، بقیه را نگاه میكردم، میدیدم بیخیال نشستهاند. تقوی سرش روی شانهی سناپور، خواب بود. سناپور هم خودش ویران و زرد و زار، چرت میزد. حالا این همه عكاس برای این چندتا و نصفی آدم كم بود، بعد، آقای سهیلی آمد كه یك ماسماسك هم سر دوربینش بود، از آنها كه كهكشان سیر میكنند. هی ما را سیر كرد و عكس انداخت. كتش خیلی شیك بود، با كفشهاش سر هم بود، مارك دار، از آن گران قیمتها. آدم غمش میگیرد، زیر یك سقف فرهنگی باشد، با كت شلوار آقای رود راوی و سر و پز آقای سهیلی. حالا این همه عكاس، آخر شب تازه، بهزاد كشمیریپور آمده، با كیف گندهی خبرنگاری و دوربین و آل اوضاع.
بدجوری آنشب دلم گرفته بود. به قول سالینجر این یار جانیام، بابا ادبیات را ولش، من دلم میخواهد به یكی احترام بگذارم.
آخرین رمانها و مجموعه داستانهای تازه چاپ شده را خواندم. اینطور كه من دستگیرم شد، بدجوری مسئلهشان زبان است. فرم و زبان كمرشان را شكسته. در واقع كسی حرفی برای گفتن ندارد. متفكر نداریم. از تخیل تهی هستند، هی زبان زبان میكنند. بعد یك مشت مصالح ریختهاند، باهاش داستان میسازند. یك مشت عدم قطعیت (این خیلی مد است) یك فرقون جریان سیال ذهن و رویاهای سوررئالیستی (این دارد از مد میافتد) زمان درهم و برهم زیر سقف چند صدایی، راویهای كوتاه بلند از همه رقم (یادتان باشد، دانای كل خیلی املی است). ایهام و ابهام خیلی جذابیت دارد و این كه معلوم نباشد كی بود كی بود. خلاصه، اینها را سر هم میكنند، بعد، فنآوری كرده، بعد، مثل قدیمها كه زنهای بیكار مینشستند برودری دوزی و گوبلن و منجوق دوزی میكردند، صنعتگری هم قاطیاش كرده، یعنی هی یك كلمه را میگذارند این طرف، یكی آن طرف، بعد، هم مدعی میشوند عرق ریزیی روح است.
یكی دو مجموعه داستان خواندم، نثرش عالی بود، شسته رفته. نویسندهاش جوان، خوب خوانده. تحسیناش كردم. نثر شیرین و موجز بود. اما داستان نبود، چیستان نوشته. هی باید از اول داستان بخوانی، هی كی بود كی بود. خب كه چی؟ مثلا داستان اینطور جذاب میشود؟ گفتم: آقای منیرالدین بیروتی، حیف نیست دچار مد شدهای؟ كورش اسدی هم همینطور، با آن قدرت و شعر و شعور پشت نثر، جدیدا چیستان مینویسد. یك رمان نوجوانان خواندم به اسم كوچهی صمصام، نوشتهی حمیدرضا نجفی. نه قرطاس بازی كرده، نه زبان بازی، نه فناوری، نه كی بود كی بود. با ظرافت، با حساسیت فوقالعاده كه نشان میدهد نویسنده است، از زمان جنگ نوشته و شبهای بمباران و در آخر رمان، یادآور كارهای موپوسان، بنگ، بمبی در ذهن و قلب خواننده منفجر میكند كه دلت میخواهی دوباره كتاب را بخوانی. حالا همین آدم كه كانون پرورش كودكان و نوجوانان هم بهش جایزه داده، آثار بعدیاش را چاپ نمیكنند. هی میرود، هی میآید. سر یك كلمه هی چانه میزند. نجفی و سناپور و بیروتی، نشسته بودند با هم حرف میزدند، من گوش میكردم، دل آدم ریش میشد. هرسه تاشان لاغر و زردنبو، خسته از كار گل، برای یك لقمه نان، در حسرت وقتی برای مطالعه و نوشتن، بعد هی باید بروند ممیزی، این را ببینند، آن را ببینند. چه صبوریای در چهرههاشان دیدم یا شاید تسلیم بودند. یاد سخن پاز گرامی «آزادی یعنی آگاهی بر منزلت انسان» از آنچه اینها دست به گریباناند شب و روز، و من و ما نبودیم و نیستیم، خجالت میكشیدم.
دو شیرزن هم دیدم، كیف كردم. فرزانه طاهری را برای ترجمههای خوب، بخصوص مسخ، قبلا تحسین كرده بودم، اما شما باید رانندهگیاش را ببینید. دست فرمانش محشر است. ماشینش، ماشین كه چه عرض كنم، همه اعضا و جوارحاش ریخته، آهنپارهش مانده. ترترتر صدا میكرد، صدای فقر و فلاكت. آی تف به آن مملكت بیاد. خودش، تا بخواهی شیرین و دوستداشتنی. در جمع، حرف و سخن بود، بگو بخند بود و داستان خوانی و مدام حرف گلشیری و نگاههای فرزانه كه هی مات میشد اما انگار یك فرزانهی دیگر هم در او بود، نمیگذاشت مات بماند، دمی بعد فرزانه شوخ و شیرین میشد. مهسا محبعلی، یك مینیماینر داشت خوشگل و نقلی، مثل خودش. چند بار كنارش نشستم. هی از ادبیات حرف میزد. به سنش نمیآمد، پخته و سنجیده حرف میزد. هی ماشین و موتور و گاری و باربر، میپیچید جلوش. من هی دلم هری میریخت پایین. من میخواستم حواسش به هرج و مرج خیابان باشد.
چطورهمزمان هم ویراژ میداد، هم دستانداز رد میكرد، هم از ادبیات میگفت، هم روسریاش را میزان میكرد؟
بعد با خانم طاهری، از ترفندهای جدیدشان میگفتند كه چطور هر روز خدا، در محل كارشان، با مكافات جای پارك پیدا كرده و به باجگیر محل، باج نداده و به جاش بیلاخ داده.
این ریهی آلوده به چرك و كثافت تهران را، این غربت سنگین مضاعف را كه در سینه سنگینی میكند، میبرم در كوچه پس كوچههای كردان، درآغوش عموجواد، رها میكنم خود را. مثل گذشتهها، در گوشم زمزمه میكند: فلك جز عشق محرابی ندارد.
سینه به سینهاش میفشارم، میگذارم قلبم همزمان با ضربان قلبش بكوبد و جادوی انفجار بغض تا مرهم اشك. اما نمیشود دیگر مثل بچهگیهایم در میان بازوهایش پنهان شوم. عمو نحیف شده است و من، ظرافت كودكی از دست دادهام.
عموجواد، این شوخ شیرین خسته. دیگر دارد نسلاش ور میافتد. یعنی علی رغم ظلم و ستمی كه بر او رفته، مهرورزی از یاد نبرده و گویی با مهر بیزوالش، طلسم ظلم و ظلمات باطل میكند. آرامش نگاهش، به همان آرامیی گذشتههاست. چطور؟ با این همه بلا و مصیبت! چی درونشان ذخیره دارند این آدمها؟ كه من از درك و دریافتش ناتوانم. تسلیم چه هستند با این همه عزت نفس و غرور؟ كجا مقام گرفتهاند كه بی اعتنا به لشگر ظلم، عزت بر عزت مینهند؟
پسرش، مجید دسته گلش در جنگ مفقود شد. سعید كه دستی به طراحی داشت، معتاد وبال گردنش است و زنش رباب خانم، سكته كرده، چلاق چنگك افتاده روی تشكچه وسط اتاق، همانجایی كه سالها مینشست، شاید مجیدش از در درآید كه اگر آمد، او اولین باشد كه ببیند. حالا وقتی قضای حاجت دارد، عمو لگن میگذارد. وقتی رباب گریهاش میگیرد، عمو بشكن میزند، میخواند: غروبا كه میشه روشن چراغا...
فاصلهی خانهی برادر تا خانهی مادر، با برادر قدم زنان میرویم. یك كوچهی دارو درخت دار است. برگهای درختها، همه خاك و خلیاند. دلم میخواهد یك دستمال بردارم، درختها را گردگیری كنم. نم بارانی میزند. بی بوی خوب خاك. بی بوی نوازشگُر هوای بارانی كه میپیچد به جسم و جان، همه جا دوده ماسیده است. قطرههای باران، چرب و سیاه، چك چك جمع میشود در چاله چولهها، منتظر تا شتك كند به سرتا پای آدم.
با برادر شانه به شانهایم. سوت میزند. با سوت moon light را میزند كه من وقتی اول بار عاشق شدم، دستم میانداخت و برایم سوت میزد. شانه به شانهایم. خود را اندكی كج میكنم، پناه میگیرم زیر بازویش. بازو و سینهاش، مثل سفالینه كه گرمای خورشید را در خود نگه میدارد، گرم و مواج است. احساس میكنم این همه سال، عاریه زندگی كردهام. گرمی و محكمیی بازویش به یادم میآورد، سالها محروم بودهام. میگذارم سرم به دوار بیفتد. میگذارم خون در رگهایم برقصد، مجموع شوم، ذخیره كنم این گرمای سعادت را برای زمهریرهای تورنتو.
«خداحافظ تهران» - ۱
«خداحافظ تهران» - ۲
---------------------------------------------------
برای شيوهی نگارشِ خاطرهها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد.
شما نيز اگر مايليد در برنامهی خاطرهخوانی شرکت کنيد میتوانيد خاطرهی خود را به این نشانی بفرستيد:khatereh.zamaneh@gmail.com
فهرست مجموعهی «خاطرهخوانی»
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|