برنامهی خاطرهخوانی - بخش پانزدهم
«خداحافظ تهران» - ۲
رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com
دورد بر شما،
هفتهی گذشته قسمت اول خاطرهی سفر خانم مرضیه ستوده را به تهران شنیدیم و از نگاه کسی که سالها دور بوده است تاثیرات اولین برخورد با این غولشهر را تجربه کردیم. این هفته به سفرمان با ایشان در خیابانهای تهران ادامه میدهیم، به این امید که نه تنها برای هموطنانی که سالها از این شهر و تحولاتش دور بودهاند، بلکه برای آنها که خود در آنجا زندگی میکنند هم جالب باشد. چرا که عادت، بر واقعیت حجاب میکشد و چه بسا نگاه دیگری، چشم ما را به دیدن چیزهایی که خیال میکنیم میبینیم، اما دیدنی است ماشینوار و بیتفکر، بازتر کند. این واقعیتیست که «من»همیشه از نگاه «دیگری» به خود آگاه میشود و این چشم دیگریست که آینهدار زشت و زیبای رخسار ما است. پس قدم در کوچه و خیابانهای تهرانی میگذاریم که در آیینه خاطر مرضیه ستوده منعکس شده و امتداد انگشت اشارهاش را نگاه میکنیم، شاید چیزهایی را تازه ببینیم. پس این شما و این تهران صاحب کلام.
شنیدن بخش دوم خاطرهی «خداحافظ تهران»
یاد دكتر شریعتی هم همان حس دیدار آشنا، حس امنیتبخش تعلق به جایی و كسی را به من میدهد. سالهاست خود را سانسور كردهام كه بگویم شریعتی شریعتی. به سختیی صخرهها و لطافت برفهای دماوند بود شریعتی، دور از پلیدی اما در میانه بود، پاك و بیغش. نرسیده به حسینه ارشاد نمیدانستی از كجای خیابان شروع میشد، همه جا بود سیل خروشان صدایش، لحظه به لحظه انگار نزدیكتر، محكمتر، ما را تسخیر میكرد. اكو داشت. میرفت برمیگشت. صدا در شبستان حسینیه میپیچید و در حجرهها و دریچهی قلبها گرپ گرپ میكرد. ریتم داشت لحناش. همان ریتم بیتابیی سرشت انسان به سوی زیبایی. ریتم پر شكوه سمفونیهای بتهوون كه گویی به افلاك میكوبد. ریتم رقص سرخپوستها دور آتش، همان ریتم قلب از مدار گریختهی آهوی گم كرده مادر، ریتم قلب آدمی كه به وقت عاشقی شفاف میشود. همان ریتم آشنا.
بازار تجریش، با شور و حال است. بازار تجریش، آدم روی آدم راه میرود. انگار همیشه جشنواره است. نمایشگاه است. جشن خرمنكوبی است. در این طرف آبها، هر چندگاه به مناسبتی از قبل و با برنامه ریزی، آدمها را دور هم جمع میكنند. اما تجریش خود به خود است. غلغلهست. قسمت میوه و ترهبار را مثل شنبهبازارهای هلند، غرفههای میوه و سبزی را خوشگل خوشگل چیدهاند و تو جرات نداری دست بزنی، غرفهدارها با لهجههای گوناگون و لحنی خشن، جلویت را میگیرند و اگر چانه بزنی، جرت میدهند. به یكیشان كه شكل آنتونیو بندراس بود، گفتم: ببخشید آقا چرا آنقدر شما دریده و خشناید؟ گفت: از وقتی آمدم تهران اینجور شدم. گفتم: ولی خیلی با استعداد هستید. كه نفهمید چه گفتم اما كمی نرم شد. اگر كانادا بود، میرفتم باهاش یك قهوه میخوردم.
بازار طلا فروشها وول میزنند زنها و دخترهای جوان. بیشتر چادری هستند. گاهی از زیر چادر مشكی، دستی سفید و تپل كه النگو زینت میكند، چشم را خیره میكند. شور جنسی در هوا موج میزند. نگاهها گره میخورد. نگاههای خریدار شهوتآلود از ورای روپوش، روی تن مینشیند. احساس میكنم گونههایم گل انداخته. بوی سمنوی تازه بیقرارم میكند. سمنو دیگر فقط مال عید یا نذری نیست. همیشه هست. سطل سطل میفروشند. یك سطل میخرم، همانجا ایستاده، قاشقك هم هست با لذت غریبی، تقریبا میبلعم. چشمهایم را میبندم، چشم درون میگشایم، دست در گردن پروست، بوی سمنو مرا میبرد به زمان باز یافتهی كودكی و شبهای سمنوپزان. چنان زنده و حی و حاضر است كه در این بازآفرینی، تاب این همه خوشبختی را ندارم. انگار كه بابا نمرده، انگار كه جنگ نشده، انگار حمید را نكشتهاند، انگار بیست سال غربت نكشیدهام، انگار طلاق نگرفتهام، انگار بچهام دیپرشن نگرفته، انگار باباش نمرده، انگار زن بابا و عمه و عموی بچه ارث او را نخوردهاند انگار انگار انگار، آدم آدم تر بوده است . راستی، این یك عمر شگفتی است برای من، آنكه حمید را كشت، آیا به چشمهاش نگاه كرده بود؟ به كركهای پشت لبش چی؟ تازه شانزده سالش شده بود. نه نه نه. حتما گونی سرش كشیده بودهاند. هیچ دژخیمی قادر نیست به روی دریا شلیك كند. چشمهای حمید آبی بود، موج داشت. بغض كه میكرد دریا طوفانی میشد.
وول میزند بچه. بچهگدا، بچه باربر، بچه كاسب، بچه پاانداز، بچه مطرب، گدایی شغل است. رسما صاحب دارند، بپا دارند، درآمد دارند. باربرها، چِزقل چِزقل، ریزه میزه، سیه چرده، یك چیزی به پس و پشتشان است مثلا روپوش نارنجی، دنبال زنها كه خرید كردهاند راه میافتند با صدای نازك میگوید: خانم بارتان را بیاوریم؟ خیلی كوچكاند. گریهام میگیرد. یكیشان آدامس و چسب زخم میفروخت. هی گفت: خانم بخر، خانم بخر. نخریدم. دنبالم كرد. نمیدانم چند سالش بود قیافهش پیرمرد بود، پاهام را دو دستی گرفت، چسبید به زانوهام، خانم بخر، خانم بخر. بعد هلم داد. نفرینام كرد. بچهام را نفرین كرد. از ترسم هرچی پول توی كیفام بود، ریختم توی بساطش.
صدای ساز و آواز و بزن و برقص و دیوار گوشتیی دایره وار، مرا به خود میكشد. میبینم مردم دولا شدهاند، دست زنان و نیناش ناش كنان، چیزی را نگاه میكنند. از وسط دست و پاها، میبینم چیزی وول میخورد، این طرف آن طرف میپرد. یك لحظه از سرم گذشت، میمون است. اما نه، بچه مطرب بود. میرقصید، قشنگ میرقصید، تمام و كمال، سبك پا و لوند. پسر بچهی شش هفت سالهای بود، ریزه و سیهچرده اما زبل و چابك میرقصید. قشنگ میرقصید. باباكرم میزدند. دو نفر بودند، یكی تمپو میزد، دیگری آكاردئون. پسرك سر و شانه كه میلرزاند، قر كمر كه میآمد، مردم شاباش میدادند. تصنیف باباكرم خوانده نمیشد، فقط رنگ پر كرشمه بود و قرو قمیشهای پسرك كه در اوج قر كمر، یكهو سری بالا میكرد و چشمی خمار، بعد باسن نداشته را این ور و آن ورش میكرد، بعد با صدای زیرهمچون چكاوكی در دام، میخواند: بابا كرم دوستت دارم، آخ بابا كرم ... نشستم همانجا به گریه كردن. برادرم اول سربه سرم گذاشت، بعد داد زد سرم كه پاشو خودت را جمع كن. با گریه التماس كردم، بیا بچه را ببریم خانه. كارهایش را درست كنیم، من با خودم ببرمش كانادا. برادرم گفت: آنوقت باید این دو تا داداشهاش را هم با خودت ببری و توی كوچهی پشتی هم بقیهی پسرخالههاش را، كه یك دار و دستهاند و این كاسبیشان است. حالا آن لحظه احساساتی شدم، گریهام گرفت، بماند، اما یادم نمیرود برق چشمهاش، پیچ و تاب تنش كه لرزان لرزان خودش را میكشاند تا كرشمههای پر شور چهار مضراب و لوندیی زنانه را میرقصاند در تخته بند تن كوچك و اندام نحیفش و زنگ صدایش و زنگ صدایش... بر ما چه رفت باربد؟
یادش به خیر گلشیری. بغض روی بغض، غمباد است. یادت به خیر گلشیری. دیرزمانیست كه باربد، غمگینتر از غم مینوازد كه شبدیز مرده است. همه جا گرد مرگ پاشیدهاند. مرگ غرور و عزت نفس. مرگ كودكی، مرگ جوانی، مرگ امید. گرد مرگ پاشیدهاند همه جا.
این تهران را نمیشناسم، این آدمها را هم. همه كاسباند. یا به كاسبی فكر میكنند، یا با هم كاسبی میكنند، زن و مرد و پیر و جوان. امروزه، دنیا بر این پاشنه میچرخد ولی چرا اینقدر چهرهاش زشت است اینجا. ریز و درشت، هم و غم شان اینست كه یك پولی از یك جایی كسب كنند، حالا به هر قیمتی. در دربه دریهایی كه كشیدهام و در دیگر كشورها زندگی كردهام، هیچكجا مثل تهران، اختلاف طبقاتی آنقدر زشت و زننده و كریه نیست. نوعی توهین و تحقیر لحظه به لحظه است به منزلت آدمی.
هیچكس چشم ندارد دیگری را ببیند، انگار به خون هم تشنه. تفریحشان، بگو بخندشان به كارهمدیگر كار داشتن است. در انتظارند ببینند كی زمین خورد، كی ورشكست شد، كی دخترش طلاق گرفت، كی شوهرش سكته كرد، بعد، سرشان را بالا بگیرند، بگویند: آهان خوب شد، دلم خنك شد. البته چند تن از ایرانیهای سیتی زن كانادا هم همینطور، من وقتی پدرپسرم یعنی شوهر سابقام یكهو ورپرید، همین وحشیگریها را از خود نشان دادند.
ناگفته نماند، خوبیی زندگی در ممالك فرنگ این است كه آدم حق انتخاب دارد كه با كی رفت و آمد كند یا نكند. ولی در تهران، آنطور كه من دیدم، اگر هم نخواهی قیافهی بعضیها را ببینی، امكان پذیر نیست، خستگیناپذیر و نستوه، از دور انگشتی بهت میرسانند. و در این انگشترسانی، بسیار با استعداد هستند و پشتكار دارند و اهدافی چندگانه را دنبال میكنند. میدانید كه چه میخواهم بگویم؟
صبحها، هر روز تلویزیون نگاه میكردم، یعنی گوش میدادم. یك قاریی مصری، قرآن میخواند. صدا را به دلخواه بلند میكردم. صداش رنگ داشت. قدرت صدا بالاتر از پاواراتی، گرمتر از امكلثوم، گیراتر از شجریان. بالا كه میگرفت، رنگینكمان میشد. پایین كه میگرفت، انگار قلبم سالها منتظر این لحظه بوده بوده است تا اندوه سرریز كند، چون آبشار و در رنگین كمان بعدی، بالا، بالا، بالاتر، از وجد دیوانه شود. و قاریی مصری، به اتفاق جهان میگرفت زیرا خوبرو هم بود.
این قرآن گوش كردن من، شده بود مكافات برای خانوادهام. خب صدا بلند بود میرفت. همینطور كه صدای موزیك همسایهها میآمد كه سوزان روشن و شهرام شبپره از صبح تا شب، از تو ماهواره، بپر واپر میكردند. مامانم باید مدام توضیح میداد كه چرا دختر از فرنگ برگشتهاش، قرآن گوش میدهد. یكی از همسایهها گفته بود: همه را برق میگیرد ما را چراغ نفتی. همه به شدت اعتراض میكردند، زیرا قرآن فقط در مساجد و سرقبرستان تلاوت میشود.
خودمانیم مردم خیلی به كار هم كار دارند. توی مهمانیها، من حالم بد میشد، نفسام میگرفت. خب در این مسابقهها و چشم همچشمیها، بالاخره یكی سر است، یكی ته. چشم وچار آدم را در میآورند. هی سئوالهای خصوصی میكنند. من چون طلاق گرفتهام و پسرم نرفته دانشگاه و من دوباره شوهر نكردهام و سر و پز امروزی هم ندارم، باعث خفت و سرشكستگیی خانوادهام بودم. بدریزمان صداش را انداخته بود توی گلوش، به مامانم گفته بود: دخترت و نوهات آنجا ول میگردند كه چی؟
یعنی چون بیستسالی نبودهام، این روابط برایم این همه آزاردهنده است؟ این سبعیت است. خشونت و آزار است، نه به جسم، به روح و روان یكدیگر. به چهرهها خیره میشدم، به نگاهها، به حركت دستها، نشست و برخاستها. همه عصبیاند. چشمها حالتی تهدید كننده دارد. رفتارشان با آنچه در همان لحظه دارند میگویند، هماهنگ نیست. نوعی خشونت خزنده و رونده میرود به همهجا، همه روانیاند.
بقال و چقال و قصاب، هم خشناند، هم بیتربیت. خب من كه جرینگ جرینگ پول میدادم برای یك بسته دستمال كاغذی یا یك كیلوپرتقال، پس چرا همچین میكردند؟
جان شما، پرتقال فروشه شاهكار بود. جلوی چشمهای آدم، پرتقال لك دار میانداخت تو كیسهات. سه انگشتش را دور پرتقال طوری میرقصاند كه تو نمیدیدی كدام به كدام است.
شبی قرار بود در دانشگاه، دانشجویان با رئیس جمهور دیدار و گفتگو داشته باشند و یا به اصطلاح، رئیس جمهور به دانشجویان پاسخ بگوید كه چی شد كه همچین شد كه نتوانست به وعدههایش عمل كند. بیرون زد و خورد شده بود، كتك و كتككاری. چون جا به اندازهی كافی نبوده. خب جمعیت است. همه جا غلغه است. همه جا آدم روی آدم راه میرود. ولی گویا مسئولین دانشگاه و تفنگچیها، عدهی بخصوصی را راه و جا داده بودند. اینطور كه خودشان میگفتند. خلاصه! آقا پسرها آمدند، با احترام و صلوات از روی نوشته خواندند، درد دل كردند، اعتراض كردند، رفتند. آقای خاتمی هم هی یادداشت میكرد. بعد دو تا دختر خانم آمدند. چشمتان روز بد نبیند، فقط جیغ زدند، جیغ بنفش. چشمها دریده، پرههای دماغ گشاده، كف به لب آورده، جیغ جیغ جیغ كه بعد بلندگوها را قطع كردند البته. اما جیغ غرنده و كشدار بود و صوتش هوا را میدراند. آقای خاتمی سرخ شده بود، گل انداخته بود. آقای خاتمی هم كه میدانید چه ناز است، هر چه از دور با حركات آرام و ناز دستهایش دختر را نوازش و دعوت به آرامش میكرد، دختر بیشتر كف میپراند و جیغ میزد. این جیغ آشناست. این جیغ را میشناسم، از اعماق ظلمت میآید، از آنجا كه هیچ فریاد رسی نیست.
اگر دختر اینجا بود، میگرفتند میبردند بستریاش میكردند. مدتی خوابش میكردند، قویترین مسكنها را بهش میدادند و بعد، میگشتند تا پیدا كنند چه كسی یا كسانی به او تجاوز كردهاند.
«خداحافظ تهران» - ۱
---------------------------------------------------
برای شيوهی نگارشِ خاطرهها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد.
شما نيز اگر مايليد در برنامهی خاطرهخوانی شرکت کنيد میتوانيد خاطرهی خود را به این نشانی بفرستيد:khatereh.zamaneh@gmail.com
فهرست مجموعهی «خاطرهخوانی»
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|