خانه > رادیو سیتی > هفت هنر > نقابهای توخالی زنانه و بورژوازی عقیم تهران | |||
نقابهای توخالی زنانه و بورژوازی عقیم تهرانامیر کیانپورچندی پیش گالری طراحان آزاد، پس از مجموعهی «کافی شاپ» و «پاساژها»، میزبان سومین مجموعه نقاشیهای ساغر دئیری بود. این یادداشت به بهانهی این مجموعه نوشته شده است: الف) هیچ عذری پذیرفته نیست و کسب و کار شما این است که تا میتوانید لذت ببرید، لاس بزنید، تماشایی شوید و صرفاً تماشا کنید...«خوشیهای کوچک روزانهای داشته باشید و خوشیهای کوچک شبانهای. اما نگران تندرستی خویش نیز باشید... گهگاه اندکی زهر که رویاهای خوش میزاید و سرانجام زهر بسیار برای مرگی خوشایند» (نیچه، چنین گفت زرتشت) نقاشیهای ساغر دئیری در مجموعهی «زیبا، جادار، مطمئن»، در وهلهی نخست، معرف و بازنمای نوعی راهبرد زندگی با علامت مشخصهی «وسواس» یا «تشدید» اند: تشدید زندگی با بیشتر زندگی کردن، با برجسته کردن بیشتر لبها، با دیدنی ساختن بیشتر چشمها، با تندترکردن رنگ سایهی آنها؛ افراط در خودرنگآمیزی (در شرایطی که رنگی واحد نمیتواند جهتی معتبر و مؤثق برای زندگی به دست دهد) و در حقیقت، به طرزی دیالکتیکی افراط در رنگباختگی.
وسواس در تجهیز بیوقفهی خویش با مارکها، با بوها، با آخرین مارک و با آخرین بو، که دست آخر در مورد آن میتوان گفت: نوشیدن آب رودخانهی فراموشی با توسل به رنگ مُد تابستان امسال، و یا اتنقامجویی ناشیانه از نظم حقوقی و بدل کردن هر ماجرایی به یک ماجراجویی کمی جنسی، کمی ملودرام، کمی سانتیمانتال. پیکرههای زنانه، مجهز به نقابهای آرایشی و مسلح به انواع رنگها و نقشها، به نوعی بصیرت و اقتصاد لذت دست یافتهاند که تنها قاعدهی آن بازتولید و تکرار وسواسی لذت است، لیکن تکرار تا آن اندازه که اصل لذت (و در واقع اصل زندگی) به مخاطره نیفتد: دیگر نسل اولیسها و فاتحان شجاع آتلانتیک منقرض شده، خبری از خطر نیست و تقابل فرویدی نظم اختهکنندهی تمدن با خرسندی، اصل واقعیت با اصل لذت، وارد فاز جدیدی از آشتی شده است. تابلوهای ساغر دئیری، بدنِ درخور چنین اقتصاد لذتی را به تصویر میکشند، بدنی که اگرچه در زندگی افراط میکند، هرگز خود را در معرض محدودیتهای بدن (و اکیدترین محدودیت آن یعنی مرگ) قرار نمیدهد: آنچه هست آزمودن «زندگی در زندگی» است، فرارفتن از زندگی تا زندگی (و بالطبع، تجربهی مرگ در مرگ: یک واقعیت ساده و استرلیزهی آماری)....باقیماندهی بیشتری درکار نیست، باقیماندهی موجود، تنها زندگی است؛ زندگی اما نه به عنوان عرصهی تجربهی امر نو، بل همچون یک موجودیت الزامآور بیرونی، به عبارت دیگر: نوعی فتیشیسم زندگی.
در این آزمون، نه بدنْ میانجی ناپدیدشوندهی زندگی است و نه محدودیتهای آنْ معیاری برای تجربهی سوبژکتیو. آنچه منحصراً شایستهی نگرانی است، وسواس در طرح مکرر این پرسش است، همیشه در هر جایی و علیرغم همه چیز، که «آیا به اندازهی کافی لذت میبریم؟» «آیا به اندازه کافی شایستهی لذت بردن هستیم؟» ب) «آیا به اندازهی کافی لذت میبریم؟»، «آیا به اندازهی کافی دیده میشویم؟»، «آیا به اندازهی کافی میبینیم؟»... نقاشیهای ساغر دئیری درعین حال، بازنمای نوعی اقتصاد دیدناند: نوعی تولید، توزیع و مصرف امر تماشایی، یک هدونیسم نمایشی مبتنی بر وسواس دیده شدن و به روزبودن، نمایشی با حضور پیکرههای دکوراتیو سرگردان در شهر و کالبدهای گرفتار در قاب تلویزیون.
شاید به همین دلیل است که «چشمها» در نقاشیهای دئیری موقعیت محوری پیدا میکنند: ملال، انتظار و حتی معصومیت مردمکها درمجموعهی «کافیشاپ»؛ هرزگی، گرسنگی و سرگردانی آنها را در مجموعهی «پاساژها»؛ و در مجموعهی اخیر، فروپوشی آنها زیر سایهی غلیظ پلکها و شیشهی تاریک عینکها، و دست آخر، کور شدنْ چشم در چشمِ برق مصنوعی/مغولی/کرهای ماشینها. در سوی دیگر اما چشمان کنجکاو و پرسهگرد نقاش قرار دارد که در نمایشهای روزمره، در صفحات پیش روی فرهنگ بصری و در متون لذت جاری میچرخد و با نگاه سوژههای خود تلاقی میکند؛ نمود نوعی خودآیینی گذرا و با فاصله که دینامیسم نمایشی را که پیش روی او برپا میشود، زیر ذرهبین میبرد. چنین نگاهی، نگاهی خنثی و بیطرف، یا نوعی عکاسی، نیست که صرفاً چروک لباس سوژههای خود را مستند کند. نقاش در طرف و در فاصلهای ایستاده است که از آنجا نه فقط تصاویر و نمایشهای ابتذال روزمره، بل فرایندی را میبیند که به-واسطهی آن، تصاویر، کادربندی و نمایشها، قاببندی میشوند.
ج) بدین ترتیب، نقاشیهای مجموعهی «زیبا، جادار، مطمئن»، نوعی نمایش قاببندی واقعیتاند، به عبارت دیگر، بازنمایی سامانهی بازنمایی و نظام توزیع امور دیدنی و ارزش متناظر با آنها: نمایش ویترینهای تسخیرشده توسط مانکنهای زیبا، فاحشههای جذاب جوان و انگلهای خوشپوش تهرانِ مجموعهی «پاساژها» در ویترین تلویزیون؛ نمایشی که پروتاگونیست اصلی آن خودِ تلویزیون است. این تابلوها با مونتاژ فریمهایی از برنامههای دمدستی تلویزیون و واقعیت روزمره نشان میدهند که چگونه کالا و ایماژ در «زندگی» به وحدتی متعالی رسیدهاند؛ آنها بازنمای روزگاری هستند که پیرنگ سریالهای ماهوارهای و ماجراجواییهای ولگردی ماشینی چنان در فرم بیمحتوای بعدازظهر درهم تنیدهاند که تشخیص آنها از هم غیرممکن است. در این معادلهی همارزی میان ارزش بازنمایی ایماژ و ارزش مبادلهی کالا (که عنوان مجموعه خود گواهی بر آن است)، آنچه ناپدید میشود، خود شیء است؛ همچنان که در فاصلهی میان دور زدن کانالهای ماهواره و دور زدن در خیابانهای شهر، آنچه از دست رفته، چهره و کالبد انسانی است.
کادر تلویزیون، همچون یک فضای تهی و مکنده، با فروکشیدن چهرهها و بدنها به درون خویش، متحوای انسانی آنها را به گروگان گرفته، و پوستهی آنها را بالا میآورد و روی آنتن میفرستد؛ و درعین حال، همچون دهانی گشوده و حریص، همان چیزی را که بالا میآورد، میبلعد و چاق میشود: نوعی حلقه بستهای تولید و مصرف که میانجی/ قربانی/گوشت آن سوژههای انسانی بعدازظهرهای ملال بورژوازی تهران است. بدین لحاظ، نقاشیهای مجموعهی «زیبا، جادار، مطمئن»، نقاشی ایدئولوژی و درست به همین خاطر، نقاشی واقعیتاند؛ ایدئولوژی، نه فرار از واقعیت و اسارت در این یا آن محتوای جزئی، بل خود فرار به واقعیت و اسارت در آن است. ساغر دئیری این حکم ایدئولوژیک غالب را نشانه میگیرد که «زیر ماسک ویشی، بورژا و ایوروشه، یک چهرهی انسانی نهفته است»؛ زیر این ماسکها، هیچ چیز نهفته نیست. چهره و بدنی در کار نیست و این هیولاهای کوچک از ریختافتاده و مسلح، توخالیاند. پیشتر نیز نقاش، در مجموعهی «کافی شاپ»، این شکل تسلیح پوچ را تصویر کرده بود. در آنجا دوباره با همین سوژهها، که سوژههای همیشگی نقاشیهای دئیری هستند، مواجهایم: با دختران یا زنان تازهبالغی که اگرچه از سر تا پا مسلح به مانتوهای نقشدار رنگی و چکمههای چرمیاند، کاملاً در برابر ملال زمان تهی، کند و کشندهی خالی از اتفاق/ تاریخ، برهنه و بیدفاع به نظر میرسند.
این صورتهای رقتانگیزِ بیدفاع ماندن و برهنگی، در مجموعهی اخیر دئیری، مازاد خود را در صورتکهای وحشتناک و از ریخت افتادهی توخالی (و فروبسته نسبت به هر نوع تجربهی امر نو) پیدا میکنند. اکنون دیگر به سختی بتوان پسماندی انسانی در این صورتها پیدا کرد. آنچه هست صرفاً سطحی انباشته از مواد آرایشی است که تنها کالبد موجود برای آن، تنها گوشت تلویزیون است که در خیابانهای تهران شکار شده، با غلطهای املایی (که حاکی از نوعی ارجاع بدوی و معصومانه به سودمندی محضاند) زیرنویس میشود، فریز میگردد و به شکلی یونیفرم، دوباره پخش و تکثیر میشود و البته با پارازیت! پارازیت، زنجیرهی سرمایه - زندگی- ایماژ را با «دولت» تکمیل میکند. با احضار دولت، نقاش در دام آن چیزی که میکشد، گرفتار نمیآید و فاصلهی خود را از باتلاق واقعیت حفظ میکند. وجود پارازیت، آنجایی که قاعدتاً نباید در کار باشد، یعنی روی شبکههای ماهوارهای که معمولاً مثل «آینه» میگیرند، این نابهجایی، این خطوط سؤالبرانگیز و غیرملموس پارازیت (دستخط دولت) بر چهرهی «ویکتوریا» [=پروتاگونیست یکی از همین سریالهای آبکی]، همچون دروغی کوچک که پنجرهای بزرگ به حقیقت باز میکند، نشانگر چیزی نیست جز همدستی پنهان دولت و سرمایه، علیرغم اصرار یکی بر پردهپوشی، بر نادیدنیساختن سوژههایش، و اصرار دیگری بر پردهدری، بر تماشایی ساختن سوژههای خود؛ به دیگر بیان، بازنمای همسویی وسواس دولتی در حفظ بهداشت اخلاقی ظاهر با وسواس کوچک کردن بینی. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
1) در برخورد و اجساس اولیه به نظر می رسد نقد ارائه شده از روی یکی از نوشته های فوکو یا ژیژاک ترجمه سردستی شده است. اصرار نویسنده در «دیسکورس نمایی» متن و اثر نقاش به اندازه آرایش صورت سوژه ها غلیظ بود .
2) سئوال اصلی این است که چرا متن نقد نمایشگاه میل به مصرف، لذت، رنگ و زیاده خواهی و بازتاب بورژوازی ایرانی را از زاویه نگاه «لوکاچ» می بیند ولی از « فرهنگ لغات» اندیشه هایی که « واقعیت» لوکاچی را بزرگترین دروغی که به خورد بشر داده شده است می پندارند استفاده می کند.
-- ونداد زمانی ، Sep 27, 2010به عبارتی پشت ماسک ناقد به ظاهر مدرن / پست مدرن متن بالا، یک مارکسیست رمانتیک نشسته است که از شکل گیری و بروز قالبهای جدیدتر بورژوازی در ایران نفرت دارد.
متنی نقادانه/تحلیلی در مورد آثار یک نقاش ایرانی و پیوند زدن مستدل این آفرینشگری های هنری به تحولات مادی اقتصادی جامعه ی ایران معاصر، سرشار از ارجاعات ملموس به زندگی روزمره ی تهران، چگونه می تواند در «احساسی اولیه» ترجمه ای از ژیژک یا فوکو در نظر آید؟ اما داستان چیز دیگری است. نقد فرهنگی رادیکال تنها در صورتی حوشامد گفته می شود که برائت خود را از مارکسیسم، به ویژه مارکسیسم هگلی لوکاچی نشان داده باشد. در غیر اینصورت با این خرده گیری مواجه می شود که چرا از لغات نظریه ی فرهنگی انتقادی معاصر بهره می برد، اما هنوز در برابر بورژوازی بی رحم است. اما بنگاه های انتشاراتی پرسود فرهنگی معاصر هر چه کنند، ذهنیت تحلیل فرهنگی با لوکاچ و گی دوبور آکنده است.
-- وحید ولی زاده ، Sep 27, 2010آقاي زماني محترم:
-- mehrdad ، Sep 28, 2010چون مقاله مي نويسيدو چيزكي ميدانيد،لابد اين حق را هم داريد كه با كلمات بازي كرده ومخاطب را به خود مومن كنيد؟
نقش ماركسيسم(منتها نه با آن فرم آشناي شما-ماركسيسم دين شده در ايران)در پست مدرنيسم ماثر كليدي و غير قابل انكار است.
"ناقدمدرن/پست مدرن" يعني چه؟
اين دو در عمل فاصله اي بس بعيد دارند.
بگمانتان مخاطبين شعور درك ارتباط آسمان با ريسمان را ندارند؟
يا فقط خواسته ايد چيزي بگوئيد(بنويسيد)تا مردم نگويند شما لال هستيد.
مقاله ای به واقع افشا کننده، نیرومند و ملموس. تک تک تصویر های ترسیم شده در مقاله حالا دیگر جزیی از زندگی روزمره نه تنها در تهران بلکه در دیگر شهر های بزرگ هم هست.
-- مهدی شوقی ، Sep 28, 2010فرهنگ انتقادی مقاله، غنی و پر از سایه روشن های نظری ست و نوید خوانش نو و ریشه ای تری از اندیشه مارکس را میدهد که تغییر ریشه ای مناسبات اجتماعی را هدف گرفته و با درک انکشاف فرهنگی سرمایه داری ایران گسل ها و تضاد های بزرگی را میگشاید که زمینه فعالیت نظری و پراکسیس انقلابی ست .
متن(نقد ) یه مقدار سخت بود شاید برای آدم های عادی نبود و خواننده متن باید به کلی اصلاح تسلط داشته باشه... من بشخصه اگه می خواستی چیزی در مورد این نقاشی ها (که تازه اینجا در موردشون خوندم می نوشتم) ترجیح می دادم به جای یه متن تخصصی یه متن اجتماعی بنویسم و این نقاشی ها را با شرایط امروز ایران تحلیل می کردم. در هر صورت تشکر از نوشته شما.
-- بدون نام ، Sep 28, 2010آقای مهرداد عزیز
مطلبی را به عنوان خواننده خواندم که برایم جالب بود و تفکر برانگیز. به همین دلیل بسیار ساده انسانی احساس کردم می توانم بخش از حس ناخشنود یک خواننده را با نویسنده در میان بگذارم. هنوز هم نمی دانم چرا نویسنده مقاله رادیکالانه! اصرار دارد نمادهای رفتاری، اخلاقی و ارزشهای زیبایی شناسانه بورژوازی نو کیسه ایران را با تلخی و نفرت تمام به سخره بگیرد. مگر راه دیگری برای شکل گیری اولیه اخلاقیات سرمایه داری وجود دارد. مگر به قول رمان نویس امریکایی « دکتروف» در داستان « رگتایم» تمام امریکا در شرائط مشابه « یک گوز بزرگ» نبود؟
باید از منتقد محترم پرسیداگر این جمعیت میلیونی دماغ عمل کرده آمبورژوا شده را نمی پسندید پس باید منتظر ببرک کارمل و خمر سرخ باشیم تا هر چه زودتر با کودتا و یا سقط جنین، بشر ایرانی رئالیست سوسیالیست بیافریند.
این حق اساسی نقاش هنرمند آثار مطرح شده است که جامعه اش را در هر دوره اجتماعی به نقد بکشد اما وظیفه منتقد این است که آثار هنری عنوان شده را با تحلیل مشخض از شرائط مشخص به نقد بکشد.
به هر حال موردی که جسارتا برشمردم فقط یک نظر شخصی است و قراری و تمایلی به اثبات آن ندارم و فکر کردم بد نیست با شما شریک شوم
با آرزوی بهترین ها برای همه
تشکر
-- ونداد زمانی ، Sep 28, 2010امیر کیانپور عزیز بسیار جالب و زیبا بود . باید نیشتر به زخم متعفن بورژوازی از هر نوعش زد
-- مزدک ، Sep 29, 2010آقاي زماني عزيز
-- mehrdad ، Sep 29, 2010از پاسختان كمال امتنان را دارم.
آيا شما اين دماغ عمل كردگي،يعني كپي احمقانه از ستاره هاي سينمائي دنياي بورژوازي(آنهم نه مردم غرب) به صورت همه گير واپيدميك را"شکل گیری اولیه اخلاقیات سرمایه داری" سرمايه داري ميدانيد؟
در ثاني هر جا سرمايه داري نباشد الزاما"ببرك كارمل يا روژ خمر "هست؟
به نظر ميرسد مشكل شما با چيزهاي "راديكالانه " باشد.
چقدر نقاشی ها خام و بی ریشه هستند . من نمی دانم کی ایران می خواهد کمی در هنر نقاشی پیشرفت کند ؟
-- آرزو ، Sep 29, 2010"نقاش" کیست؟ نمی دانم
-- امیل زولا ، Sep 30, 2010"گالری دار" کیست؟ نمی دانم
"منتقد" کیست؟ نمی دانم
اما می دانم این نقاشی ها بوی رجا نیوز میدهد، یک نفر چقدر باید از مرحله پرت باشد که این طور بکشد و این طور نقد کند و اینطور انتشار دهد،
اگر روشنفکر و منتقد و رسانه آزاد این مملکت در سال 2010 تویی زنده باد مرگ.
این ها نقاشی نیستند که خط خطی های یک بچه دبیرستانی هستند که می خواهند لج خانم مدیر را در آورند:-]
-- بی نام ، Oct 24, 2010تا کی می خواهند به زنان ایرانی توهین کنند؟
-- منا ، Oct 24, 2010