خانه > خارج از سیاست > فرهنگ و ادبیات > «حتی مرگ هم برایش مضحکه بود» | |||
«حتی مرگ هم برایش مضحکه بود»ایرج ادیبزادهadibzadeh@radiozamaneh.comمهدی سحابی از چهرههای بزرگ ادبیات و هنرهای تجسمی ایران دوشنبه ۱۸ آبان (۹ نوامبر) در پاریس در اثر ایست قلبی خاموش شد.
این خبر دنیای هنر و ادبیات تهران را شوکه کرد. مهدی سحابی نویسنده، روزنامهنگار، مترجم، نقاش، مجسمهساز و عکاس ایرانی ۶۵ سال پیش در قزوین متولد شد. پس از تحصیلات ابتدایی متوسطه و دانشکدهی هنرهای تزیینی در تهران به شهر رم رفت. در آن جا در دانشکدهی هنرهای زیبا تحصیلاتش را ادامه داد. او کارش را در ایران با روزنامهنگاری در روزنامهی کیهان، بازیگری و عکاسی آغاز کرد. سپس به عرصهی ادبیات و نقاشی روی آورد. از زبانهای انگلیسی، فرانسه و ایتالیایی ترجمه میکرد و هنرمندان و نویسندگان بزرگی را برای نخستین بار به ایرانیها شناساند. کار سترگ مهدی سحابی در زمینهی ترجمه بدون شک رمان چند جلدی «در جستجوی زمان از دست رفته»، اثر ماندگار مارسل پروست بود. همچنین ترجمهی بسیاری از آثار کلاسیک فرانسه از جمله «مادام بواری» از گوستاو فلوبر، «بچههای نیمه شب» از سلمان رشدی، «بارون درخت نشین» از ایتالو کالوینو و نیز رمانهای از سیلونه نویسندهی ایتالیایی که پیش از انقلاب برگردانده بود. خانم سیمین نطاق شما خود گرافیست و عکاس باسابقهای در پاریس هستید. از دوستان و همکاران بسیار نزدیک مهدی سحابی و خانوادهی او. شوربختانه این هنرمند در خانهی شما بدرود حیات گفتند. میدانم لحظات بسیار سختی است برای شما، از دست دادن چنین دوستی. اگر ممکن است از شروع آشناییتان با مهدی سحابی بگویید.
قبل از هر چیز سلام به همه دوستانی که این خبر را میشنوند و قابل درک است اگر عزیز بزرگی را از دست داده باشند. چرا که مهدی سحابی تنها یک وجه قابل توجه نداشت. او دوست بزرگی برای دوستانش بود. هرگز دوستی از او نشنید که حرف ناجوری از دوست یا آشنای دیگری گفته باشد. سابقهی دوستی من با مهدی به دوران کودکی میرسد. ما دوست دوران بچگی همدیگر بودیم. اولین پارتیهای جوانیمان را در سنین ۱۶ـ ۱۵ سالگی شروع کردیم. او دو سه سالی از من بزرگتر بود و قبل از من دانشکدهی تزیینی را شروع کرد. در آن دوره هر کاری از دستمان برمیآمد میکردیم. اولین کتابهای دستی را درست کردیم که فقط چند جلد میشد دربیارویم. بعد مهدی به اروپا رفت. آن زمان من ایران بودم. وقتی که برگشت، من دانشکده را تمام کرده بودم و به عنوان طراح گرافیک و گرافیست آتلیهی طراحی کیهان در روزنامهی کیهان کار میکردم. فردای روزی که مهدی برگشت به ایران، آمد آتلیه به دیدن من. گفت اینجا یک کاری هم برای من سراغ داری؟ گفتم بیا تقاضا بده و امتحان کن. تقاضا داد و گفتند فردا بیا چندتا متن را ترجمه کن. آمد و چندتا متن را به چند زبان مختلف ترجمه کرد. به او گفتند خیلی عالیه، اما ترجمهات کیهانی نیست. باید روی این قضیه کمی کار کنی. متن را کار کرد و کیهانی شد. بعد هم که مهمترین بخش اخبار، یعنی آخرین اخبار کیهان را به او دادند و در روزنامهی کیهان مشغول به کار شد. در این دوره باز همه دوستان باهم بودیم. آنها هر شب خانهی من بودند یا خانهی او میرفتیم. این رفتوآمدها فقط تفریح نبود، همیشه کارساز بود، سعی میکردیم کارهایی را جلو ببریم. تا این که من آمدم به فرانسه. پس از فاصلهای که پیش آمد و در بازگشت مجددم به ایران مهدی ازدواج کرده بود. اولین، همسر مهدی خیلی خوب فارسی صحبت میکرد. در همان مدتی که در ایران زندگی کرد، معلم بود و فارسی یاد گرفت. و فارسی را نه تنها حرف میزد، بلکه مینوشت. بعدها وقتی به فرانسه برگشتم، مهدی و خانوادهاش به دلیل بزرگ شدن بچهها به فرانسه آمدند. بچههایش کاوه، سهراب و کیومرث سحابی نام دارند. سه پسر دارد. او هر وقت به دیدنشان میآمد، حتماً سری هم به من میزد و تمام این مدت حرف ما کار بود. چرا که مهدی فقط برای کار زندگی میکرد. کار مهمترین بخش زندگیاش بود.
خانم نطاق چه طور شد که از روزنامهنگاری و عکاسی ایشان به عرصهی ادبیات و ترجمه روی آورند؟ مسایل سیاسی باعث شد که نتواند آن طور که میخواست کار ژورنالیستیاش را ادامه دهد. متأسفانه این وهلهای از زندگی است. چون من در آن دوره در ایران نبودم، پاسخ دقیقی نمیتوانم به شما بدهم. اما چیزی که میدانم این است که زمانی که کار ترجمه را شروع کرد - این مسأله را میدانم برای این که با اصرار و دقت زیاد برایم تعریف کرد. - زمانی که بچههای نیمه شب سلمان رشدی را ترجمه کرد، به او اولین جایزهی بزرگ فجر را دادند و او از این موضوع بسیار خوشحال بود. مثل هر هنرمندی که کاری را میکند و جوابش را میگیرد. دومین ترجمه از سلمان رشدی را شروع کرد. به نام «شرم» که اتفاقاً دفعهی پیش آخرین جلدش را برایم آورد. کتاب شرم را ترجمه کرد و درست روزی که کتاب درمیآمد، فتوا علیه سلمان رشدی داده شد و کتاب جمعآوری و تبدیل به خمیر شد. این واقعاً فشار سنگینی بود برای او و خیلی بههم ریخت. بعد از مدتی فکر به این نتیجه رسید که کار مارسل پروست را ترجمه کند. به این دلیل کار ترجمهی مارسل پروست را شروع کرد که تمام دانشگاهیان، تمام استادان زبانشناس دانشگاه ایران به دانشجویانشان میگفتند که تا پروست را نخوانده باشید، چیزی از ادبیات نفهمیدهاید. و هیچ کس هم این کار را ترجمه نمیکرد. به هرکه هم میگفتی چرا ترجمه نمیکنی؟ میگفت این اثر قابل ترجمه نیست. اما مهدی این را شروع کرد. او این کار را شروع کرد به نیت این که اولاً کار دنبالهداری بود. دوم اینکه پروست مرده بود و موردی پیش نمیآمد که کار جدیدی انجام دهد و مسألهی سانسور پیش بیاید. پس با آزادی و راحتی کامل چند سال عمرش را با شادی هرچه تمامتر روی اثر مارسل پروست کار کرد. تمام تعطیلاتی که برای دیدن بچهها به فرانسه میآمد، با اولین کار میکرد. یعنی مسألهی زندگیاش کار بود. کار و وفاداری به کار ترجمههایش. متأسفانه انتشار «در جستجوی زمان از دست رفته» باعث حسادتهای بیشماری شد. ولی به هرحال من و خیلیهای دیگر از ترجمهی این اثر خوشحال شدیم. و مفتخر به اینکه مهدی توانست این کار را انجام دهد. وقتی برگشت، به او گفتم مهدی همه دارند از آب گلآلود ماهی میگیرند. یک کاری بکن، کار به این مهمی را انجام دادی. برو وزارت فرهنگ تقاضای چیزی بکن. تا این که رفت و بالاخره به وزارت فرهنگ گفت، آقا من دهسال عمرم برای این ترجمه صرف شد، که پس از آن روزنامهی لوموند نیم صفحهی لوموند را راجع به او مقاله نوشت. البته میدانید که روزنامههای زیادی راجع به او مقاله نوشتند. همان موضوع باعث شد که بورس گروه مترجمین فرانسه را به او بدهند. از آن به بعد هرسال به فرانسه میآمد و محبوبیت بسیار زیادی هم داشت. مترجمین دیگر نیز همه دوستش داشتند که اتفاقاً با دوستان مترجمی هم که همراهش بودند آشنا شدم. اما مسألهی عمده در رابطه با مهدی تنها ترجمهاش نیست. مسئلهی عمدهی او وفاداری کاملش به متن نویسنده بود. و با وجود این که او به همهی این متنها و نویسندهها وفادار ماند، اما به گونهای این ترجمهها را انجام داده که خوانندگانی که کتابهای ترجمهشدهی او را میخوانند، به ترجمهی او وفادار ماندند. و این خود مسألهی بسیار مهمی است.
اگر ممکن است دربارهی کارهای نقاشی و مجسمهسازی روی چوب و عکاسی که احتمالاً باهم کار میکردید بگویید، این که چه جنبههایی داشته؟ در مورد عکاسی و کارهایی که باهم میکردیم. خب خیلی از روزهایی که او به پاریس میآمد، میرفتیم گردش و عکس میگرفتیم. با هم حرف میزدیم و کار عکاسی میکردیم. عکاسی را خیلی زیاد دوست داشت. کار نقاشی را از همان بچگی، از جوانی - من اولین تابلویی که در عمرم خریدم، در ۱۸ سالگی از مهدی خریدم. شاید دوازدهتایی خریدم - یعنی با هم از آن دوره شروع کردیم. نقاش خیلی خوبی هم بود و هست و امیدوارم کارهایش همیشه بماند. به هرحال او آدمی نیست که از یاد برود، برای این که کارهای زیادی کرده. از نظر خود شما چه جنبههایی از کارهای گسترده هنری مهدی سحابی، در تاریخ ادبیات و هنر ایران ماندگار هست؟ به نظر من حضورش در تاریخ هنری ایران از هر جهت بسیار مهم است. یکی از مهمترین حرفهایی که میشود راجع به مهدی زد، این بود که خودش را به هیچ چیز محدود نمیکرد. در هیچ قالبی نمیرفت. آزادی روحی که داشت، آزادی بیانی که داشت، طنزی که در زندگی داشت واقعاً بینظیر بود. وقتی این اتفاق (مرگش) در خانهی من افتاد، تمام خانوادهاش اینجا بودند. همه نشسته بودیم، دوستان جمع بودند و همه باهم بودیم. یکی از دوستان، خانم ناهید آرین، گفت اگر خودش زنده بود، الآن این مجلس را از خنده رودهبر کرده بود. چون حتی مرگ هم برایش مضحکه بود، مسئلهی مهمی نبود. درست سه روز قبل از این اتفاق نمیدانم به چه دلیلی حرف مرگ شد. به من گفت، سیمین من هرگز فکر مردن را نمیکنم. گفتم، اولی من هر روز صبح. گفت حالا چرا صبح؟ بعد هم کمی حرفهای مختلف زدیم و گذشت. خانم نطاق شنوندگان هنردوست و ادبدوست در ایران و در خارج و نیز شاگردان ایشان که در ساعتهای گذشته روی سایتهای مختلف اندوه خودشان را برای از دست دادن مهدی سحابی ابراز کردهاند، میخواهند بدانند خانوادهی ایشان و شما چه مراسمی برای مهدی سحابی درنظر گرفتهاید؟ دیروز مراسم اداری را انجام دادیم. چون قرار است که مهدی را برگردانند به ایران و این طول میکشد. یعنی یک هفتهای طول میکشد تا تمام کارهای اداری انجام بشود. اینجا مرکز... بله، اجساد را نگه میدارند. روز دوشنبه ۱۶ نوامبر ساعت ۹ صبح آنجاست و بعد یک روز هم در فرودگاه نگهاش میدارند. در نتیجه هواپیمایش چهارشنبه صبح ساعت ۱ و ۲۵ دقیقه به تهران میرسد؛ و امیدوارم که خانهی هنرمندان در ایران و تمام گروهها و تمام آنهایی که به او به هر نحوی وابسته بودند، قدر سالیان سال زحمت او را بدانند.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
فلک مردم نادان را دهد زمام مراد
تو اهل فضل و دانشی همی گناهت بس!
(حافظ)
دیگرانی با یکی دو تا ترجمه ی آنچنانی به شهره گی رسیدند و به گونه ای بار خود بستند ولی این مرد بزرگ ادب پارسی را تا زنده بود کسی چندان قدر ندانست زیرا به کسی نان وام نمیداد. روانش شاد.گمان نمی کنم کسی جای خالی ی وی را بتواند پر کند همانگونه که کسی نتوانست جای خالی ی نادرپور را پر کند. شاید آینده گان او را، آنگونه که شایسته اش بود، پاس بدارند. پرشین ا.
-- Parshin ، Nov 12, 2009((من روزی که لازم می شد، از زندگی تقریبا آن قدر گیرم آمده بود که بتوانم صورتحساب مرگ را جرینگی بدهم...مستمری "زیبایی شناختی" داشتم... از ابدیت بی نصیب نمانده بودم ... مردن مفت و مجانی نیست! باید با کفن خوشگل مصور به قصه های گلدوزی خدمت حضرت عزارئیل برسی. نفس آخر کلی کار می برد. سئانس آخر سینماست...باید به هر قیمتی از خودت مایه بگذاری!))
-- بختیار ، Nov 12, 2009قسمتی از رمان مرگ قسطی سلین ترجمه مهدی سحابی.
یادش گرامی ، ما ندیده و نشناخته به او مدیونیم.
بعله آقا دنیای هنر و ادبیات تهران. اساسا انگار تهران تنها نقطه ی ایران است که از نقطه نظر ادبی - هنری قابلیت شوکه شدن دارد.
نکنید آقا جان نکنید. ملت را تکه پاره نکنید!
-- عرفان ، Nov 12, 2009روانش شادآنچه توانست انجام داد حتمافرهنگیان درخاکسپاری شرکت خواپند نمود.
-- رامسری ، Nov 13, 2009