تاریخ انتشار: ۳ آبان ۱۳۸۸ • چاپ کنید    
خارج از محدوده

اگر دردم یکی بودی چه بودی!

کامران ملک‌مطیعی

این هفته وقتی رسیدم دفتر دیدم به قول معروف جا تره و هیچ بچه‌ای نیست. همه جا را گشتم و اما کسی رو پیدا نکردم. با خودم گفتم حتما من زود رسیدم. به ساعتم نگاه کردم دیدم نخیر زود که نرسیدم هیچ؛ نیم ساعت هم دیرتر از موقع رسیدم. مونده بودم که چی شده چی نشده که دیدم سر و کله دایی عطا پیدا شد با یک کیسه تو دستش.

Download it Here!

بعد از سلام و علیک گفتم بقیه کجان؟ گفت سلطان تصادف کرده پاش شکسته همه رفتن بیمارستان.

گفتم تصادف با چی؟ کی؟ کجا؟ دایی عطا گفت: من چه می‌دونم یره. زنگ زدن گفتن این‌جوری شده همه رفتن.

گفتم شما چرا نرفتی؟ گفت سر قضیه هفته‌ی پیش یه کم دلخوره، گفته اگر گیرم بیاره تیکه بزرگم گوشمه، من نرفتم.

گفتم حالا این چیه تو دستت؟ گفت کله پاچه و آناناس. آخه میگن واسه شکستگی خوبه. گرفتم واسه سلطان!

مونده بودم که چی بکنم چه نکنم؟ برنامه را چه جوری دست تنها جمع و جور کنم که دیدم سر و کله بچه‌ها پیدا شد. رحمت علی‌خان جلو بود و بقیه هم عینهو لشکر شکست خورده پشت سرش.

یه کله اومدن نشستن پشت کامپیوترهاشون. گفتم چی شده سلطان؟ رحمت علی‌خان گفت هیچی بابا، با دوچرخه داشته میومده سرکار، تو راه شاخ به شاخ می‌زنه به یک ماشین.

گفتم اون که یک قدم راه را با ماشین و آژانس می‌رفت، چرا یهو ویر دوچرخه‌سواری گرفت؟

رحمت علی‌خان گفت واسه ژینوس. بهش گفته مدیران شرکت پالایشگاه اصفهان با دوچرخه رفتن سرکار، اینه که آقا هم برای این‌که یه جورایی به همه بگه مدیره تصمیم می‌گیره با دوچرخه بیاد سرکار. دوچرخه هرکولس بابای خدا بیامرزش را می‌بره روغن کاری می‌کنه و سوار می‌شه، اما تو یک خیابون سری می‌زنه به یک ماشین.

گفتم ماشین بهش می‌زنه بالاخره یا اون می‌زنه به ماشین؟

رحمت علی‌خان گفت، گفتم که اون می‌زنه به ماشین.

گفتم چرا ترمز نکرده؟ رحمت علی‌خان گفت واسه این‌که به لقمه ترمزاش هم روغن زده بود.

گفتم حالا مدیران پالایشگاه اصفهان چرا اینکارو کردن؟ رحمت علی‌خان گفت من چه می‌دونم شاید این‌جوری خواستن کم‌کم حالی مردم کنن که قضیه تحریم بنزین داره جدی‌تر می‌شه. ما که رو انبار بنزین خوابیدیم اینه وضعمون، شما دیگه برید حساب کار خودتون را بکنین یا به قول معروف مارباگه دادی این رفت ستم بر ما.

گفتم آقا خسته نیستین بریم سرکار که خیلی عقبیم. رحمت علی‌خان گفت بریم اما قبلش بذار یه چایی بخوریم و گلویی تازه کنیم بعد.

گفتم من می‌رم می‌زنم تو حیاط داره کله کز می‌ده. گفت کله کیو؟ گفتم کله گوسفند. رحمت علی‌خان گفت آخه این چکاره است حالا؟ گفتم پدر عشق و عاشقی بسوزه! رحمت علی‌خان گفت ما که بالاخره نفهمیدیم کله چه ربطی به عشق و عاشقی داره. اصلا همون بهتر. به قول معروف ما را بخیر تو امید تونیست، شر مرسان. خودت پاشو یه چای دیشلمه بریز که بکاریم! گفتم یعنی چی؟ گفت کار کنیم دیگه.

اولین خبر را پسر خاله آورد و گفت آقا این خبر را؟ رحمت علی‌خان گفت چه خبرت هست؟ گفت گویا نیروی انتظامی یه بابایی را گرفته که با لباس روحانیت می‌رفته دزدی. رحمت علی‌خان گفت چی می‌دزدیده حالا؟

پسر خاله گفت گویا با لباس روحانیت رفته تو پمپ بنزین دنبال کار و وقتی صاحب اونجا استخدامش می‌کنه از اعتماد صاحب کار سوء استفاده کرده و بیست و دو میلیون و پونصد هزار تومان طرف را ورمی‌داره و می‌زنه به چاک جاده.

رحمت علی‌خان انگشتی به گوشش چرخاند و گفت موضوع یه کم مشکوکه. گفتم برای چی؟ گفت یعنی آدم به این گندگی یا شایدم به اون گندگی فکر نکرده چرا یه روحانی باید بیاد کارگری؟ گفتم شاید فکر نکرده. گفتم البته اینم ممکنه.

بعدشم گفت یه بخشنامه بزن به دیوار که یک وقت اگه ما نبودیم و یک همچین کسی مراجعه کرد برای کار یه وقت استخدامش نکنن. چون ما همین چار، پنج تا تیر و تخته را با هزار خون دل فراهم کردیم. اگه ببرنشون چیکار کنیم. چون از قدیم گفتن دزدی که با چراغ آید، گزیده‌تر برد کالا.

پسر عمه گفت آقا! رحمت علی خان گفت جان، بگو؟ پسرعمه گفت این آقای علیرضا محجوب که نماینده مجلس است گفته بود قرار آب و برق مجانی باشه اما حالا نه تنها چند برابر شده، بلکه دو بار از مردم پول می‌گیرن! چی دارین بگین؟

رحمت علی‌خان که این هفته بی‌خود و بی‌جهت گل کرده بود گفت اگه دردم یکی بودی چه بودی! والا اون اوایل خیلی چیزا قرار بود. قرار بود هم آب مجانی بشه هم برق. هم همه صاحب خونه بشن، هم خیلی چیزای دیگه برقرار بشه که نشد. گویا اون ممه‌ها رو لولو برد.

نوه عمو گفت یه سوال؟ رحمت علی‌خان گفت بگو؟ نوه عمو گفت من از بچگی همش این سوال را دارم، اما هنوز کسی نتونسته بهم یه جواب کمی تا قسمتی درست بده! این لولو از این همه جاهای مختلف آدمی چرا میاد ممه رو می‌بره؟

رحمت علی خان گفت این هم شانس ما! بعد هم سری تکون داد و گفت:

هرچه می‌گویم به‌قدر فهم توست<>مردم اندر حسرت فهم درست!

نوه عمو گفت یعنی چی این حرف. رحمت علی‌خان گفت یعنی نون لواش شده دونه‌ای ۳۰ تومن و نون سنگک شده دونه‌ای هزار تومن، اون عقلت را به کار بنداز حیف نون.

همسایه نوه عمو گفت آقا یه سوال؟ این ملاقات پنهانی مسئولین دو کشور ایران و اسراییل چیه به نظر شما؟ این‌ها همدیگر رو دیدن یا نه؟ اگه دیدن چرا میگن ندیدم، اگه هم ندیدن چرا خبرگزاری‌ها میگن دیدن. ما باید قسم حضرت عباس را باور کنیم یا دم خروس را؟

رحمت علی‌خان یه کم فکر کرد و تو فکرش خوندم که کم آورده!

همسایه نوه عمو دور بود، نمی‌تونست پاشه و یک چک بزنه تو گوشش، از همون جایی که نشسته بود کفشش را در آورد و پرت کرد سمتش و گفت به‌توچه پسر، مگه فضولی؟ همسایه گفت چرا کفش پرت می‌کنی، مگه من بوشم؟

رحمت علی‌خان گفت نه صفارهرندی هستی.

همسایه نوه گفت چرا فحش می‌دی؟ بعد هم قهر کرد و رفت. دایی عطا یهو پرید وسط اتاق کار و نعره‌ای زد که ای بر پدر و مادرت! همه‌ی ما هاج و واج مونده بودیم که چی شده، چون تا حالا دایی رو این‌جوری ندیده بودیم. از شدت عصبانیت کبود شده بود.

گفتیم چی شده دایی؟ دایی عطا گفت دو ساعت پاچه‌های یارو رو زیر و رو کردم، چهارتا پاچه سفید گوسفندی پیدا کردم، اما تا بجنبم، ورداشته دو تاش رو پاچه بزی تپونده. بعدشم همون‌جور پاچه بدست رفت طرف در که بره بیرون.

گفتم کجا دایی عطا؟ دایی عطا گفت تا حالا که به این سن رسیدم هیچکی یه همچین بی‌ناموسی نکرده بود در حق ما. دارم می‌رم جعفرش را یاد کنم.
بعدش هم بی‌خداحافظی گذاشت و رفت.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)