خانه > خارج از سیاست > فرهنگ و جامعه > دو خاطره از یک روز | |||
دو خاطره از یک روزمهرگان۱. ۲. در غیبت خبر خوب شبی همانطور که از تلویزیون خصوصی اخبار را میدیدند، خبری دردناکتر از اخبار دیگر پخش شد. مدیر یا رییس کدام ادارهی دولتی، همانطور که اشکهایش را کودکانه با پشت دستش پاک میکرد، گفت: چرا باید پسر من؟ نوبت به پسر پانزده سالهی من که رسید یاد دولت از عدالت آمد؟ و کمره را کسی پرت میکند و صدای فحش و ناسزا بلند میشود. پسر این مرد را غلام یحیی سیاووشانی، کسی که تازگیها پیدا شده، اختطاف کرده و خواستار مقدار ناچیز پول، حدوداً صد هزار دلار شده بود. پدر آن پسرک همهی دار و ندار خود را فروخته، شصت هزار دلار سر هم کرده، زمانی که پول را به یحیی باید میرسانده، دولت مانع دادن پولها شده و وعده کرده، پسرش را سالم تحویلش میدهد. حتماً دولت فراموش کرده بود که در روز روشن، پلیس محترم جرأت ندارد صدای وق وق موتورش را آن حوالی بکشد یا هوس دیدار آن دیار کند. برای اینکه باور کنند یحیی قصد هر کاری جز شوخی را دارد، پسرک را کشته در فلان دشت میاندازد و میگوید اگر جرأت دارید ببرید مردهتان را پیش از اینکه خوراک سگ و کلاغ شود. بعد از چندین روز بالاخره به چوپانی پول میدهند تا جنازه را از دشت بیاورد. فردای آن شب و فرداهای دیگری بعد از آن شب در هیچ روزنامهای، مجلهای، تلویزیون ـ رادیویی، سایت انترنتی کسی در این مورد چیزی نگفته و ننوشته بود. تلویزیون را که خاموش کردند انگار هیچ اتفاق تازهای در شهر نیفتاده باشد، همه هوای خوردن کباب کردند. بی بی مهرگان نباید ادای خارجیها را در میآورد و لحظات کوتاه خود را اندوهگین نشان میداد و نداد.
رابطهی چندها و بندها بعد از نان چاشت همه میخوابیدند. بی بی مهرگان اما دلش هوای گشت و گذار میکرد. خواهرش میگوید این موقع روز اگر زن از خانه بیرون شود، همه فکر میکنند، فاحشه است. عجیب جوان شده بود آن دخترک کوچک! حالا فاکولته میرود و به عقیدههای مردم فکر نکرده، احترام میگذارد. همه کی ها هستند؟ زنها و مردها. پس تو نمیروی؟ بعد از شنیدن جواب رد، فکر میکند که بهترین جای رفتن، جادهی لیلامی هاست. پسرک پنج ساله همسایه را که خاک بازی میکند، با کمی رشوت با خود همراه کرده با هم ریکشا گرفته، میروند جادهی لیلامی ها. در بین ریکشا عکس تمام سازندههای معروف چسپانده شده بود ولی او هرچه پالید عکس خود را ندید. در جادهی لیلامیها پسرک دوازده سالهای یک دانه سبد پر از بند تنبان به گردنش آویخته بود. دانهای چند است؟ بی بی مهرگان برای لحظهای مثل اینکه فراموش کرده باشد، ساعت چند، در کدام منطقهی هرات و در حال خریدن چی هست، بلند بلند میخندد. شاید چون رابطهی بند تنبان و دلار را تا هنوز نمیدانسته که ناگهان در بین خندههایش ،دستی نوازش میکند تمام جاهایی را که «او» نباید نوازش کند. همانطور که هنوز میخندد، دستش از زیر چادری بیرون شده، بند دست نوازشگر را میگیرد با نگاه کوتاهی به او، رو به خدا کرده میگوید: حالا نمیشد کمی مقبول میبود؟ زنکه! دستم را رها کن، شرم و حیا نداری؟ تا پیش از شنیدن این جمله، خنده هنوز بر لب بی بی مهرگان بود ولی حالا قضیه کمی فلسفی شده بود. او نمیدانست بخندد یا گریه کند. نزدیک پیرمرد رفته گفت: باور نمیکنم مردی داشته این دیار که شهید شده باشد. آنچه اینجا مرده، مردانگی است. بی بی مهرگان برای لحظاتی باید تنها میبود. با پسر همسایه طرف شیریخ فروشی به راه افتاد. آنجا لالا احمد ظاهر فریاد میزد که شادی کنید ای دوستان! بی بی مهرگان به تنها چیزی که آن لحظات فکر نمیکرد، شادی کردن بود. نه از نوع هندی و نه هم از نوع وطنیاش. بنابراین به یک مصاحبهی یک طرفه که به خاطر غیر اخلاقی بودنش اینجا نمینویسد با احمد ظاهر پرداخت. چون دید او هم روی حرفش نیست و لحظاتی بعد مرگ من روزی فرا خواهد رسید را فریاد میزند، از شیریخ فروشی بیرون شده، یک دانه همبرگر ده افغانیگی خریده، خورده، خورده طرف خانه روان شد. اینکه پیشنهادهای دلنشین و رمانتیک چند نفر را برای نان خوردن در رستوران هزار و یک شب رد کرد، خودش درد بزرگی است که باید روزی جبران کند! با تمام کوشش نمیتوانست نگاهش را از در و دیوار شفاخانه قیچی کند. نوجوانی غریبی را آنجا قربان کرده بود. آن اولین و هزار البته آخرین دوست صمیمیاش را همین شفاخانه از او گرفته بود، نمیشد به آن همه فکر نکند. تصمیم گرفت همین فردا برود آنجا. بعد از سالها دوباره پا جای نقش پاهایش بگذارد. جای نقشهای شکنندهی نوجوانی... خانه که رسید، خواهرش پرسید: کجا بودی؟ قسمت اول: • سفر بی بی مهرگان به هرات باستان
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
بی بی مهرگان، راستی تا این حد ناآشناست؟
-- ساکی ، Aug 27, 2009بسيار لذت بردم
-- الياس علوي ، Aug 27, 2009زبان بسيار قوي دارند ايشان. كاش نام واقعي نويسنده نيز نوشته بشود.
اين طنز سياه را دوست دارم.
بار اول است که یک نویسنده زن افغان می نویسد : " تو به فلان مردم چه کار داری؟
-- کاکه تیغون ، Aug 27, 2009"
ممنون این قلم زیبا و این روح با شهامت.
فلان های زیادی نوشته شده اما مردمان کور بودند و ندیدند. آیا فلان نویسی با آرزوی ذکر نام واقعی نویسنده ارتباطی دارد که عده یی از آن سویی آب ها سر می جنبانند؟
-- رنگینه ، Aug 28, 2009لا حول و الله در این ماه روزه فکر آدمی به کجا ها که نمی رود
از کاکا تیغون عذر خواهی شود. بنده اصولا نوشته را گد و ود خواندم و واژه ی "کور" را بیجا نوشتم. تاسفباریم کاکه
-- رنگینه ، Aug 28, 2009