خانه > خارج از سیاست > طنز > صلاحیتهای اخلاقی و کچلی به اسم زلفعلی | |||
صلاحیتهای اخلاقی و کچلی به اسم زلفعلیکامران ملکمطیعیاز قدیم گفتن خدا اگر بزنه پس کله کسی، حسابش با کرامالکاتبینه. اما امان از وقتی که خود آدم بزنه پس کله خودش، اون وقت معلوم نیست حسابش و کتابش با کیه؟ این مقدمه رو گفتم که بگم حالا شده حکایت ما که خودمون با دست خودمون خاک رو ریختیم تو سر خودمون و ژینوسخانم رو کردیم مدیر و سردبیر.
ماجرا از این قراره که این هفته ژینوسخانم سردبیر محترم برنامه دستور داد که دو تا میز بچینیم سمت راست اتاق، دو تا میز هم دست چپ. سمت چپ من و رحمتعلیخان کارشناس ویژه بشینم و سمت راست هم داییعطا و همسایه نوه عموی رحمتعلیخان. خودش هم میزش رو برد گذاشت سر اتاق که به دو طرف احاطه داشته باشه. وقتی گفتیم چرا؟ گفت آقایون، مملکت دو جناح داره؛ شماها هم دو تا، دو تا. برید سر خبرهای هر جناح و تفسیرش کنین. این جوری تقسیم کار میکنیم. وقتی ازش پرسیدیم خب پس شما چی؟ گفت من این وسط میشینم و بین دو جناح و میشم ذوالجناح! وقتی رحمتعلیخان پرسید علت این کارش برای چیه؟ ژینوسخانم فرمودن دبیر کل آبادگران جوان گفتن که دو جناح چپ و راست در کشور مانند دو بال یک پرنده هستند و مساوی. اضافه کردن البته دو بال باید که از یک مغز فرمان بگیرن. شماها هم اینجا همین حکم دو بال رو دارین و من هم که خوب معلومه؛ مغزم. رحمتعلیخان گفت درسته که دو بال پرنده با هم مساویاند، اما در پاره ای از موارد میبینی یه بال از اون بال مساویتره. داییعطا هم که بیشتر از همه ما از ژینوسخانم ناراحته، گفت: «بله؛ تازه اول شما باید ثابت کنی که مغزی. من که مغزی نمی بینم این وسط یره!» ژینوسخانم که خیلی بهش برخورد، فریادی کشید که اگر رستم دستان هم بود، زهره می ترکوند؛ ما که جای خود داریم. نعره زد که با کی بودی؟ داییعطا هم گفت: «با شما ماهتابخانم دختر ماهسلطان» اینجا بود که عطایی یک راز خانوادگی رو برملا کرد و ما همه فهمیدیم که اسم واقعی ژینوسخانم ماهتابه. ماهتابخانم یا همون ژینوسخانم عین اسفندی که رو آتیش ریخته باشن، یه خرده بالا و پایین پرید و بعدش طبق معمول قهر کرد و کیفش رو ورداشت رفت. رحمتعلیخان به داییعطا گفت: «آخه دایی جان این چه کاری بود که کردی؟ اسم شناسنامهایاش رو چرا لو دادی؟» داییعطا گفت: «ول کن بره؟ اینها رو که تو روشون وانستی، فکر میکنن علیآباد هم دهیه واسه خودش. اصلاً همهاش تقصیر توئه. این خودش حاضر بود بیاد اینجا بشه نامهبر و پستچی. تو بیخود و بیجهت پست دادی بهش. حالا دو قورت و نیمش هم باقیه. به خدا این ۱۲۰ تا پزشک و استاد دانشگاهی که بیانه دادن که مسئولین و مدیران مملکت باید آزمایش روحی و روانی بشن، اسم اینر و از قلم انداختن. و الا قول میدم ازش آزمایش بشه، این از همه دیوونهها دیوونهتره. یالا پا شین میزها رو برگردونین سر جای اولشون تا دهنم رو باز نکردم با زبون روزه.» بعد از برگردوندن میزها به حالت اولیه رفت تو بالکن که به قول معروف سیگاری بگیرونه. از دور نگاهش کردم، دیدم دو تا سیگار رو آتیش به آتیش روشن کرد. گفتم: «چی کار میکنی استاد؟» گفت: «نگران نباش! چند روز پیش ریه مصنوعی رونمایی شده. جای هیچگونه نگرانی نیست.» بعد هم پرید سر یخچال و یه لیوان آب رو لاجرعه سر کشید. گفتم: «منظور من این بود که ماه رمضونه. نیروی انتظامی گفته با کسانی که تظاهر به روزهخواری میکنن، برخورد میکنه.» رحمتعلیخان گفت: «این یعنی این که شاید کسانی روزه باشن، ولی تظاهر به روزهخواری میکنن. من تظاهر نمی کنم. دارم میخورم.» گفتم: «تا وقت هست، بهتره لااقل یه چند تا خبر رو بررسی کنیم.» همسایه نوهعمو گفت: «اتفاقاً من یه خبر دارم که گفته شده یک نفر تو اصفهان میخواسته با مدرک دکترای تقلبی دانشگاه تدریس کنه که گرفتنش.» رحمتعلیخان گفت: «اینم از طب کردانیسم سرچشمه گرفته. طرف وقتی دیده مدیران مملکتش این کار رو میکنن، با خودش گفته چرا من نکنم؟» داییعطا که روزه برده بودش، گفت: «من فمینیسم و ژورنالیسم و ماتریالیسم و ترماتیسم شنیده بودم؛ اما این کردانیسم دیگه چیه؟ مرضه؟» رحمتعلیخان گفت: «آقای احمدینژاد هم که وزراش رو معرفی کرد به سلامتی. اما این وسط من یه چیزی رو نفهمیدم. اونم اینه که ایشون فرمودن سه ویژگی رو در انتخابشون مد نظر داشتن که از همهشون اگه بگذریم، این معیار صلاحیت اخلاقی و متعهد به ارزشهای انسانی و اخلاقی و دلسوز و متعهدش رو نمی دونم کجای دلم بذارم؟» گفتم: «چه طور؟» گفت: «برای نمونه مثلاً آقای محرابیان همین چند وقت پیش تو دادگاه محکوم شد که اختراع مردم رو به اسم خودش به ثبت رسونده یا خانم آجرلو که سر قضیه آقای پالیزدار مجرم بود چه طوری دارای صفات گفته شده توسط ایشونن؟» داییعطا گفت: «آقای داییجان! از قدیم تا الان یادمه هر کی هر چی رو نداشت، همون اسم رو روش میذاشتن. یارو قدش اندازه متر بزازی بود، اسمش بود رعنا؛ یا کچل بود اسمش زلفعلی بود. به شتر گفتن چرا کوهانت کجه؟ گفت بیا دست بزن ببین کجام راسته.» رحمتعلیخان از خجالت سرش رو انداخت پایین و عین گل قالی سرخ شد. دیگه نزدیک در رفتن توپ افطار بود که داییعطا گفت: «من برم سفره بچینیم برای خودم؛ شماها که کافرین.» رحمتعلیخان زیر لب گفت: ما کز پی سد جوع هرگز در خانه خود غذا نداریم
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|