دکتر گلاس


دکتر گلاس ـ بیستم و سوم (پایانی)
بگذار بیاید! بگذار برف ببارد!

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش بیستم و سوم (پایانی) ـ «پاییز درختانم را به یغما بُرده است. درختِ شاه‌بلوطِ بیرونِ پنجره‌ام دیگر برهنه و سیاه شده است. ابرهای انبوه بر فرازِ بام در حرکت‌اند. دیگر خورشید را نمی‌بینم. برای اتاق کارم پرده‌های نو گرفته‌ام؛ پرده‌هایی کاملاً سفید. امروز، وقتی از خواب برخاستم، اول فکر کردم برف باریده. روشنایی اتاق درست مثلِ موقعی بود که اولین برف باریده باشد. حتی به‌نظرم رسید بوی برفِ تازه‌باریده را نیز حس کردم. به‌زودی برف خواهد آمد؛ این را در هوا می‌توان احساس کرد. مقدمش گرامی خواهد بود. بگذار بیاید! بگذار برف ببارد!»



دکتر گلاس ـ بخش بیستم و دوم ـ قسمت دوم
تنها خودت را از دست خواهی داد

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش بیستم و دوم ـ قسمت دوم: «پرسش مکن! به اعماقِ چیزها رخنه مکن، وگرنه خودت به اعماق خواهی رفت؛ تنها خودت را از دست خواهی داد. پرسش مکن! حقیقتِ ناب و بی‌غلّ و غش درونت را می‌سوزانَد. تلاش مکن روحت را از نیرنگ‌ها پاک سازی، وگرنه پیامدهایی خواهد داشت که فکرش را هم نمی‌کردی، فقط خودت و تمامِ آن‌چه را برایت عزیز است، از کف خواهی داد. پرسش مکن!»



دکتر گلاس ـ بخش بیستم و دوم ـ قسمت اول
روزهای معصومیّت

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش بیستم و دوم ـ قسمت اول: «در مدرسه، دوستی داشتم که خیلی به او نزدیک بودم. عاشقِ دختری بودم و مادرم هنوز زنده بود. اگر می‌خواستم کشیش بشوم، باید به آن‌ها هم دروغ می‌گفتم و برایشان تظاهر می‌کردم. و این غیرِممکن بود. همیشه باید کسانی وجود داشته باشند که انسان بتواند با آن‌ها روراست باشد.ای خدا! آن زمان، روزهای معصومیّت... عجیب است که انسان بنشیند و بگذارد افکارش پرواز کنند به دنیای ذهنی و حال و هوای سال‌های خیلی دور. به این ترتیب است که انسان گذر سریع زمان را احساس می‌کند.»



دکتر گلاس ـ بخش بیستم و یکم
آن مُهره‌ها و آن بوی دلنشین

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش بیستم و یکم: «روی میزم گلبرگ‌های ازهم‌پاشیدۀ یک شاخه رُز ریخته است. نمی‌دانم چرا گلبرگ‌هایش را کنده‌ام. شاید برای این‌که یادم افتاد بچه که بودم عادت داشتم گلبرگ‌ها را بریزم توی هاون و آن‌قدر بچرخانم‌شان تا به‌شکلِ مُهره‌های کوچکی درآیند. بعد به نخ می‌کشیدم‌شان و به صورتِ گردن‌بند درمی‌آوردم‌شان و روزِ تولدِ مادرم، به او هدیه می‌دادم. آن مُهره‌ها چه بوی دلنشینی داشتند! اما پس از چند روز، مثلِ کشمش، به‌هم چسبیده و پلاسیده می‌شدند و باید میریختمشان دور.»



دکتر گلاس ـ بخش بیستم
این آغازِ فرجام است

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش بیستم: «وقتی غروب برگشتم خانه، در درگاهِ اتاقِ نشیمین، در جا میخکوب شدم. دسته‌گلی تیره‌رنگ توی گلدان، روی میزِ مقابلِ آینه، قرار داشت. جرأتِ حرکت نداشتم و به‌زحمت نفس می‌کشیدم. آیا همان گُل‌هایی نبودند که در خواب دیده بودم؟ یک لحظه ترسیدم. سپس فکر کردم: «مالیخولیاست. دارم متلاشی می‌شوم. این آغازِ فرجام است.» رفتم تو اتاق کارم. روی میز تحریرم، نامه‌ای بود. با انگشت‌های لرزان، نامه را باز کردم. فکر می‌کردم ارتباطی با گل‌ها دارد، اما دعوتنامه‌ای بود به شام. نامه را خواندم و پاسخش را در یک کلمه نوشتم روی کارتِ ویزیتم: می‌آیم.!»



دکتر گلاس ـ بخش نوزدهم
هر چیز دو جنبه دارد!

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش نوزدهم: «مدیر با حرکاتِ ظریفِ دست‌هایش؛ به‌نظر می‌رسید دارد می‌گوید: «چرا نمی‌فهمی؟ هر چیز دو جنبه دارد!» مطمئن بودم چیزی در همین مایه می‌گوید. حرکتِ آرامِ شانه‌هایش را می‌دیدم. حتی به‌نظرم می‌رسید لحنِ صدایش را نیز می‌شنوم. کلماتِ او را در موردِ مسألۀ خودم به‌کار بُردم: «بله، هر چیز دو جنبه دارد و هرقدر هم انسان چشم‌هایش را باز کند، باز بالاخره ناچار است فقط یکی از آن‌ها را برگزیند. و من از مدت‌ها پیش، انتخابِ خودم را کرده‌ام!»



دکتر گلاس ـ بخش هجدهم
دختری از قبیله‌ای آزاد

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش هجدهم: «از همان اولین‌بار که دیدمش، به‌نظرم رسید شبیهِ دیگران نیست. نه شبیهِ زنانِ سرد و گرم چشیده است، نه شبیهِ زنانِ خانه‌دار طبقۀ متوسط یا زنانِ معمولی. شاید بیش از همه، شبیهِ زنانِ معمولی باشد. به‌خصوص وقتی آن‌جا، نشسته بود روی پلۀ کلیسا و کلاهش را گذاشته بود کنارش و موهای بورش را در آفتاب پریشان کرده بود، شبیهِ زنی معمولی بود؛ دختری از قبیله‌ای آزاد...»



دکتر گلاس ـ بخش هفدهم
مثل حلزون با پوسته‌ی صدفی‌اش

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش هفدهم: «همیشه تقریباً تنها بوده‌ام. وقتی می‌روم میانِ مردم، تنهایی‌ام را به دوش می‌کشم؛ همان‌طور که حلزون پوستۀ صدفی‌اش را با خود می‌کشد. برای برخی، تنهایی موقعیّتی نیست که برحسبِ اتفاق، در آن قرار گرفته‌اند، بلکه نوعی خصوصیّت است. تصور می‌کنم این ماجرا حداقل می‌تواند تنهایی مرا عمیق‌تر کند. هرچه پیش آید، خواه اوضاع خوب پیش برود خواه بد، «مجازاتِ» من به هر حال سلول انفرادی برای تمامِ عمر است.»



دکتر گلاس ـ بخش شانزدهم
جهان می‌سوزد!

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش شانزدهم: «به صدای زنی فکر می‌کنم که در خوابم، ناله‌کنان، فریاد می‌کشید. هنوز صدایش توی گوشم می‌پیچد؛ صدای بُغض‌آلودِ پیرزنی که فریاد می‌زد: «جهان می‌سوزد!» به دنیایت، از دیدگاهِ خودت بنگر، نه از نقطه‌ای در فضا. آن را خاضعانه با معیارِ خودت بسنج؛ بر پایۀ موقعیّت و وضعیّت، یعنی موقعیّت و وضعیّتِ انسانِ ساکنِ زمین. در آن صورت، خواهی دید که زمین به‌اندازۀ کافی بزرگ است و زندگی پیشامدی است مهم و شب بی‌پایان است و ژرف.»



دکتر گلاس ـ بخش پانزدهم
اخلاق، این قانون نامکتوب!

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش پانزدهم: «جایگاهِ اخلاق در میانِ بندگان است، نه در میانِ خدایان. اخلاق به کار ما می‌آید، نه حاکمان. اشخاص فهمیده نباید اخلاق را چندان جدی بگیرند. عاقلانه است که انسان همواره خود را با رسومِ مکانی که به آن سفر می‌کند، وفق دهد. اما پذیرشِ این رسوم با ایقان و از صمیمِ قلب، ساده‌لوحانه است. من مسافری در این جهانم و به رسومِ انسان‌ها نظر می‌افکنم. آن‌چه را مفید می‌یابم، می‌پذیرم. اخلاق اساساً برپایۀ خوی و عادت بناشده و پایۀ دیگری ندار. اخلاق یعنی شوخی!.»



دکتر گلاس ـ بخش چهاردهم (قسمت دوم)
ماه قدیمی نشسته بر پشت پنجره

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش چهاردهم ـ قسمت دوم: «ماه‌های زیادی را به‌خاطر سپرده‌ام. قدیمی‌ترین آن‌ها ماهی است که نشسته بود پشتِ پنجرۀ اتاق‌مان، در شب‌های زمستانی اوایلِ کودکی‌ام. همیشه ماه می‌نشست روی بامِ سفید... ماه برای جوان‌ها، نویدِ تمامِ آن چیزهای شگرفی است که انتظارشان را می‌کشند و برای پیران، یادآورِ تمامِ آن‌چه خُرد و تکّه‌تکّه شده و نشانِ پوچ بودنِ این نوید است.»



دکتر گلاس ـ بخش چهاردهم (قسمت اول)
دوشیزگانی سزاوار مردانی شایسته

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش چهاردهم ـ قسمت اول: «می‌توانم آن نوشتۀ نامرئی را بخوانم: «مرا ببوس! همسرم باش و به من فرزند بده. بگذار عاشق باشم. در آرزوی آنم که بتوانم عشق بورزم. «این‌جا دوشیزگانِ بسیاری هستند که مردی تن‌شان را لمس نکرده است. این دوشیزگان در بسترِ تنهایی، کامیاب نمی‌شوند. آنان سزاوارِ مردانی شایسته‌اند.» این مضمونِ تقریبی گفته‌ای است از زرتُشت؛ زرتُشتِ واقعی و باستانی، نه آن جوانکِ شلاق به‌دست.»



دکتر گلاس ـ بخش سیزدهم (قسمت دوم)
که می‌روم به‌سوی سرنوشت

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش سیزدهم ـ قسمت دوم: «راه رفتنِ او شبیهِ راه رفتنِ کسی بود که به‌سوی سرنوشتِ خود می‌رود. سرش پایین بود، طوری‌که سفیدیِ پشتِ گردنش، زیرِ موهایِ بورش، دیده می‌شد. آیا لبخند می‌زد؟ نمی‌دانم. اما ناگهان، یادِ خوابی افتادم که چند شب پیش دیده بودم. آن نوع خنده‌ای را که در آن خوابِ وحشتناک داشت، هرگز در واقعیّت ندیده‌ام؛ دلم هم نمی‌خواهد ببینم. وقتی سرم را بلند کردم، دیدم . . .»



دکتر گلاس ـ بخش سیزدهم (قسمت اول)
فکرهای درخشان، عالی و دوران‌ساز

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش سیزدهم ـ قسمت اول: «مثلاً داری شبی در خیابان ملکه قدم می‌زنی و مشغول فکرهایی هستی درخشان، عالی و دوران‌ساز؛ فکرهایی که احساس می‌کنی هیچ دیّارالبشری در دنیا تا به‌حال نتوانسته و جرأت نکرده به ذهنش راه بدهد. اما تجربه‌ای چندین ساله، کمین‌کرده در اعماق ناخودآگاه‌مان، بی‌هیچ شک و شُبهه‌ای، نجواکنان می‌گوید: «فردا صبح، یا این فکرها را فراموش می‌کنی، یا در آن‌ها دیگر این کیفیّتِ دوران‌ساز و باعظمت را نمی‌بینی.»



دکتر گلاس ـ بخش دوازدهم
«از ما بهتران» از زیردستان‌شان بهتر نیستند

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش دوازدهم: «پدرِ بی‌رحمی که او را کتک زد، مادری که مغزش پُر بود از آن‌چه دوستان و بستگان امکان داشت بگویند، خدمتکارانی که زیرچشمی نگاهش می‌کردند و پوزخند می‌زدند و در دل شادمان بودند از این‌که تأییدِ روشنی یافته‌اند بر این واقعیت که «از ما بهتران» از زیردستان‌شان بهتر نیستند. همه، همه به‌نوعی آتش‌بیارِ این معرکه بوده‌اند و در آن‌چه روی داده، سهمی، هرچند اندک، داشته‌اند. در این میان، حتی پزشک هم استثنا نبود. و پزشک، من بودم!»



دکتر گلاس ـ بخش یازدهم
مصائبِ بیرونی

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش یازدهم: «وقتی این قُرص‌هایِ کوچکِ سیاه را برای خودم درست کردم، بیش از همه در فکرِ چه بودم؟ خودکشی به‌دلیلِ عشقِ نافرجام چیزی است که هرگز نمی‌توانم تصورش را هم بکنم. خودکشی به‌سببِ فقر برایم بیش‌تر قابلِ تصور است. از میانِ همۀ آن‌چه به‌اصطلاح «مصائبِ بیرونی» خوانده می‌شوند، مصیبتِ فقر از همه بیش‌تر جنبۀ درونی دارد. اما به‌نظر می‌رسد فقر مرا تهدید نمی‌کند. شخصاً خود را مُرفه می‌دانم.»



دکتر گلاس ـ بخش دهم
ترسِ لمسِ بدنِ برهنه‌ی او

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش دهم: «از همه بدتر آن بود که از تماسِ بدنی با او قویاً احساسِ بیزاری می‌کردم. بچه که بودم، چه زجری می‌کشیدم وقتی همراهش می‌رفتم شنا و او می‌خواست شنا یادم بدهد! با آن‌که بارها می‌دیدم دارم غرق می‌شوم، ولی مثلِ مارماهی از لای دست‌هایش می‌لغزیدم بیرون؛ چون از لمس کردنِ بدنِ برهنۀ او همان‌قدر می‌ترسیدم که از مرگ.»



دکتر گلاس ـ بخش نهم
در مقامِ رییس پلیس، شما را بازداشت می‌کنم!

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش نهم: «خانم گرگوری که نشسته بود و اُرگ می‌نواخت، برخاست آمد طرفم. نگاهش نگران و غمگین بود. دسته‌گلِ سیاهی داد به من. آن‌گاه بود که دیدم به‌طورِ نامشخصی لبخند می‌زند و متوجه شدم که برهنه است. دستم را دراز کردم طرفش. می‌خواستم او را در آغوش بکشم، اما از من گریخت. در همین لحظه، کلاس رکه از درِ باز وارد شد و گفت: ـ دکتر گلاس! در مقامِ رییس پلیس، شما را بازداشت می‌کنم!.»



دکتر گلاس ـ بخش هشتم (قسمت دوم)
خوابِ زیبای زنِ جوان

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش هشتم ـ قسمت دوم: «خانه ساختن هم خودش ماجرایی است. چند سال طول می‌کشد تا ساخته شود. شاید آدم در این مدت بمیرد. دو سه سالی طول می‌کشد تا آدم در آن، جا بیفتد. خلاصه، آدم باید پنجاه سالی انتظار بکشد تا بتواند در خانۀ بابِ میلش زندگی کند. البته خانه زن نیز لازم دارد. اما آن‌هم حکایتِ خودش را دارد. برایم خیلی مشکل است که تحمل کنم وقتی خوابم، کسی نگاهم کند. خوابِ بچه زیباست. خوابِ زنِ جوان هم زیباست، اما خوابِ مرد به‌نُدرت زیباست.»



دکتر گلاس ـ بخش هشتم (قسمت اول)
مدرکِ جرم!

«دکتر گلاس» اثر یلمار سودربری، برگردان سعید مقدم، بخش هشتم ـ قسمت اول: «ناگهان شناختمش. همان زنِ جوانی بود که یک بار گریه‌کنان خودش را انداخته بود کفِ اتاقم و پیچ و تاب خوران، خواهش و التماس کرده بود کمکش کنم و او را از شرِّ بچه‌ای که انتظارش را می‌کشید برهانم. بعدها، با همان شاگردمغازه‌ای که با تمامِ وجود می‌خواستش، ازدواج کرده بود و فرزندش را به دنیا آورده بود. پس این آقازاده با پیراهنِ مخمل و یقۀ قیطان‌دوزی‌شده‌اش، همان «مدرکِ جرم» است.»