دکتر گلاس ـ بخش دوازدهم
«از ما بهتران» از زیردستانشان بهتر نیستند
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
۱۷ ژوئیه
آه، بهنظرم میرسد زندگی گاهی چهرهای پست و فرومایه از خود بُروز میدهد.
همین چند لحظه پیش، از ویزیتِ شبانۀ بیماری، برگشتم خانه.
با زنگِ تلفن از خواب بیدار شدم. نام و نشانی را گرفتم. همین نزدیکیها بود. و بهطورِ خلاصه فهمیدم مشکل از چه قرار است: کودکی ناگهان سخت بیمار شده بود. احتمالاً دیفتری گرفته. خانۀ فلانکس که عمدهفروش است.
دستهای ولگردِ شبانه و فاحشه دورم را گرفتند و راه افتادند دنبالم. بهسرعت از خیابانها گذشتم. منزلِ والدینِ بیمار در طبقۀ چهارم خانهای بود واقع در خیابانی فرعی. نامی که در تلفن شنیده بودم و اکنون روی در میدیدم، بهنظرم آشنا میآمد، اما نمیتوانستم بهیاد بیاورم کِی و کجا آن را شنیدهام.
بانویِ خانه، لباسخواب و زیردامنی بر تن، در را باز کرد. همان زن بود که در یورگُردسبرون دیده بودمش؛ همانکه از سالها قبل میشناختمش. با خودم فکر کردم پس همان پسرکِ زیباست.
از اتاقِ نشیمنِ باریک و راهروِ بیقوارهای که موقتاً با چراغِ روغنیِ آشپزخانه، روی گنجه، روشن شده بود گذشتیم و به اتاقی راهنمایی شدم که ظاهراً اتاقخوابِ همهشان بود. شوهرش را ندیدم؛ ظاهراً خانه نبود. زن گفت: «پسرِ بزرگمان مریض است.» و مرا بهطرفِ تختِ کوچکی بُرد که پسرکِ زیبا در آن نخفته بود، بلکه پسر دیگری خوابیده بود: بچهای ناقصالخلقه. گونههایش مثلِ سیب ورقُلُمبیده و کاسۀ سرش پَخ بود و چشمانِ زشت و ابلهانهای داشت. در همان نگاهِ اول معلوم بود که عقبمانده است.
پس شکمِ اول این را زاییده! آن زمان، این را در بطنِ خود داشته؛ همان روز که به زانو افتاد و التماس کرد، میخواست از شرِّ این موجود برهانمش و من در پاسخ، قضیۀ «وظیفه» را پیش کشیدم.
ای زندگی! تو را درک نمیکنم.
و اکنون، سرانجام، مرگ اراده میکند دستِ ترحمش را بهطرفِ او و اینها دراز کند و او را از زندگیای برهاند که هرگز نمیبایست در آن پا میگذاشت. اما چنین نمیشود. آنها هیچ آرزویی ندارند جُز این که از شرِّ او خلاص شوند، اما با اینهمه، دلهای زبونشان آنها را وامیدارد از من، دکتر، بخواهند تا بر بسترش بیایم، مرگِ مهربان را دور کنم و این ناقصالخلقه را زنده نگهدارم. و منهم بههمان زبونی، این بار نیز همچون گذشته، «وظیفه»ام را انجام میدهم.
البته همۀ این اندیشهها یکباره، همانطور که آنجا، در آن اتاقِ ناآشنا، کنارِ تختِ بیمارِ خوابالود ایستاده بودم، از ذهنم نگذشتند. آن موقع، صرفاً از حُکمِ وظیفهام پیروی کردم، به چیزِ دیگری فکر نکردم، آنچه را باید انجام میدادم انجام دادم و تا وقتی لازم بود آنجا ایستادم و بعد برگشتم. در راهرو، با شوهرِ زن، پدرِ پسرک، روبرو شدم که تازه به خانه آمده بود و کمی مست بود.
***
پسرک با این چهرۀ میمونوارش، شاید سالهای زیادی زنده بماند.
این چهرۀ منزجرکننده و حیوانی، با چشمانِ زشت و ابلهانهاش، حتی تا درونِ اتاقم مرا دنبال میکند. مینشینم و تمامِ ماجرا را در آنها میخوانم.
چشمانی که به او داده شده، همان چشمانی است که جهان با آنها به مادرش، وقتی او را حامله بود، مینگریست. و جهان، فریبکارانه، زن را وامیداشت تا با همین چشمان به آنچه خود انجام داده بنگرد.
و ثمرهاش این است. چه ثمرۀ زیبایی!
پدرِ بیرحمی که او را کتک زد، مادری که مغزش پُر بود از آنچه دوستان و بستگان امکان داشت بگویند، خدمتکارانی که زیرچشمی نگاهش میکردند و پوزخند میزدند و در دل شادمان بودند از اینکه تأییدِ روشنی یافتهاند بر این واقعیت که «از ما بهتران» از زیردستانشان بهتر نیستند، عمّهها و عموهایی که چهرههاشان از خشمِ احمقانه و اخلاقِ ابلهانه منقبض شده بود و کشیشی که باعجله، سر و تهِ این مراسمِ عقدکنانِ شرمآور را هم آورده بود و با کمی خجالت (که شاید حق هم داشت)، بهنیابت از سویِ پروردگار، طرفینِ معامله را ترغیب کرد همان کاری را انجام دهند که قبلاً دقیقاً انجام شده بود... همه، همه بهنوعی آتشبیارِ این معرکه بودهاند و در آنچه روی داده، سهمی، هرچند اندک، داشتهاند. در این میان، حتی پزشک هم استثنا نبود. و پزشک، من بودم!
وقتی در اوجِ نیاز و ناامیدی، در همین اتاق، زانو زد و کمک خواست، آیا نمیتوانستم کمکش کنم؟ ولی من در عوض، «وظیفه»ام را پیش کشیدم؛ «وظیفه»ای که خودم هم باورش نداشتم. اما آنچه پیش آمده را نه میتوانستم بدانم و نه حتی حدس بزنم.
موردِ او، حداقل، یکی از آن مواردی بود که موجب نمیشد تردیدی به خود راه دهم. اگر به «وظیفه» باور نداشتم (یعنی باور نداشتم که این برترین قانونِ الزامی است که منشاءِ وجودیاش خودش است)، بازهم کاملاً برایم روشن بود که در این مورد، کارِ درست و عاقلانه همان است که دیگران اسمش را میگذارند «وظیفه». و من در انجامِ آن، تردید نکردم.
ای زندگی! تو را درک نمیکنم.
***
«هنگامی که کودکی ناقصالخلقه به دنیا آید، او را غرق میکنند.»
سِنِکا
***
هزینۀ سالانۀ نگهداری هر دیوانه در آسایشگاهِ اوژِنیا، بیشتر است از درآمدِ سالانۀ یک کارگرِ جوان و سالم.
▪ ▪ ▪
پانوشتها:1- Seneca نویسندۀ رومی (تولد: ۵۴ قبل از میلاد ـ مرگ: ۳۹ بعد از میلاد) 2- روستاهای پوتمکینEugenia بخشهای پیشین
|