دکتر گلاس ـ بخش پانزدهم
اخلاق، این قانون نامکتوب!
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
۷ اوت
نور!
نشستم روی تختخواب و چراغِ رویِ میزِ کنارِ آن را روشن کردم. تمامِ تنم از عرقِ سرد خیس شده بود و موهایم چسبیده بود به پیشانیام... چه خوابی میدیدم؟
همیشه یکجور خواب میبینم. خواب میبینم کشیش را کُشتهام. او باید میمُرد، چون پیش از مرگ هم بوی مُرده میداد و این وظیفۀ منِ پزشک بود که بکُشمش... اینکار را دشوار و ناخوشایند مییافتم. موردی بود که تاکنون، هرگز در دورانِ طبابتم، روی نداده بود... باکمالِ میل میخواستم با یکی از همکارانم مشورت کنم، چون نمیخواستم تمامِ مسؤلیتِ مسألهای به این بزرگی تنها بر دوشِ من بیُفتد...
اما در فاصلۀ دوری، خانمِ گرگوری، برهنه، گوشهای در تاریکی ایستاده بود و تلاش میکرد تنِ خود را با پارچۀ سیاهِ کوچکی بپوشانَد. وقتی کلمۀ «همکار» را از من شنید، چشمانش چنان حالتِ افسرده و وحشتزدهای بهخود گرفتند که فهمیدم بیدرنگ باید کار را انجام دهم. در غیرِ این صورت، او بهطریقی که درست نمیتوانستم بفهمم، فنا میشد.
کار را باید تنهایی انجام میدادم، طوریکه هرگز کسی به آن پی نبرد. به این ترتیب، درحالیکه سرم را برگردانده بودم، آنکار را انجام دادم. چگونه؟ نمیدانم. فقط میدانم که بینیام را گرفته بودم و سرم را برگردانده بودم و به خودم میگفتم: «خُب، خُب، الان تمام میشود و او دیگر بو نمیدهد.»
میخواستم برای خانمِ گرگوری توضیح بدهم که این مورد بسیار عجیب و کمیاب است. بیشترِ مردم وقتی میمیرند و به خاک سپرده میشوند، بو میدهند. اما اگر کسی در زمانِ زنده بودن بو بدهد، باید او را کُشت. سطحِ کنونی دانش راهِحلِ دیگری نمیداند...
اما خانمِ گرگوری ناپدید شده بود و دورم را خلائی فراگرفته بود که بهنظر میرسید همهچیز در آن از من میگریزد و دور میشود... تاریکی جای خود را به روشنایی خاکستریرنگِ مهتاب میدهد و من راست و کاملاً بیدار، نشستهام روی تخت و به صدای خودم گوش میدهم...
از جا برخاستم، لباسِ نازکی پوشیدم و چراغهای تمامِ اتاقها را روشن کردم. نمیدانم چه مدت، منظم مثلِ ساعت، پس و پیش رفتم. بالاخره ایستادم جلوِ آینۀ اتاقِ نشیمن و خیره شدم به چهرۀ جنونزده و رنگپریدۀ خودم. گویی غریبهای را مینگریستم. ولی میترسیدم از اینکه دچارِ تحریکِ ناگهانی شوم و آینۀ قدیمیای را خُرد کنم که شاهدِ کودکیام بوده و تقریباً تمامِ زندگیام بهعلاوۀ آنچه پیش از بهوجود آمدنم رُخ داده را دیده است.
آینه مرا واداشت بروم بایستم کنارِ پنجره. ماه دیگر نمیتابید. باران میبارید و باد قطراتِ باران را به صورتم میپاشید. چهقدر خوشایند بود!
«خواب مثلِ آب روان است.» من این ضربالمثلِ حکیمانۀ قدیمی را خوب بهیاد دارم. بیشترِ آنچه انسان در خواب میبیند، در حقیقت، ارزشِ یک ثانیه فکر کردن را هم ندارد. خواب تکّههای پراکندۀ تجربه است؛ احمقانهترین و بیاهمیّتترین چیزهایی است که آگاهی حفظِ آنها را بیارزش دانسته، ولی با اینهمه، آنها به زندگی شبحوارِ خویش در پستوِ خانۀ ذهن ادامه میدهند.
اما خوابهای دیگری هم هست. یادم است وقتی بچه بودم، یک بعدازظهرِ تمام نشستم و برای حلِ یک مسألۀ هندسه فکر کردم و عاقبت مجبور شدم بخوابم، بدونِ آنکه موفق شوم آن را حلِ کنم. وقتی خوابم برده بود، مغزم به فعالیّتش ادامه داده بود و من در خواب، به راهِحلِ مسأله رسیده بودم و آن راهِحل صحیح بود.
خوابهایی هم هستند که مانندِ حُباب از ژرفای وجود میجوشند. و حالا، وقتی خوب فکر میکنم، میبینم بارها اتفاق افتاده که خواب چیزی دربارۀ خودم به من آموخته است؛ اغلب، آرزوهایی را بر من آشکار ساخته که من «آرزو» میکردهام آرزوشان نکنم؛ تمایلاتی را به من نشان داده که نمیخواستهام آنها را در روشنایی روز ببینم.
این آرزوها و تمایلات را بعدها در روشنایی کاملِ آفتاب، سبک سنگین و حلاجی کردهام؛ بهندرت تحملِ روشنایی را داشتهاند و اغلب، آنها را به همان ژرفای تاریکی راندهام که به آن تعلق داشتهاند. میتوانستند در خوابهای شبانهام دوباره ظاهر شوند، اما بازشان میشناختم و در خواب هم حتی بهگونهای تحقیرآمیز، بهشان لبخند میزدم تا آنکه از تمامِ ادعاهاشان برای سربرآوردن و در واقعیّت و روشنایی زیستن، چشم میپوشیدند.
اما این چیزِ دیگری است. میخواهم بدانم چیست. باید آن را سبک سنگین و ارزیابی کنم. یکی از خصوصیّتهای ذاتیِ اساسیام این است که نمیتوانم چیزِ نیمهآگاهانه و نیمروشنی را در موردِ خودم تحمل کنم. اگر در توانم باشد، آن را باز میکنم و در روشنایی روز، به بررسی و ارزیابیاش میپردازم.
پس بگذار فکر کنم:
زنی هنگامِ نیاز به کمک، نزدم آمده و من به او قول دادهام کمکش کنم. کمک، آری، کمک... اما هیچیک از ما، آن هنگام، نمیتوانست درک کند که این چه مفهومی دارد یا ممکن است چه مفهومی پیدا کند. بههرحال، آنچه از من تقاضا میکرد سهل و ساده بود. برای انجامِ آن، نه باید تلاشی به خرج میدادم، نه لازم بود هراسی به دل راه دهم. در حقیقت، کلاً باعثِ سرگرمی و تفریحم میشد.
من به این بانوی زیبا خدمتِ ظریفی کردم و در عینِ حال، به این کشیشِ نفرتانگیز کَلَکِ زشتی زدم. این ماجرا از دنیایی که درش روی من بسته بود، به بیرون رخنه کرد و همچون جرقهای سرخ، در آسمانِ غمزدۀ زندگیام درخشید... اما این کمک، همانطورکه خودش دید و بهمن نیز نشان داد، برایش بهمفهومِ زندگی و خوشبختی بود. به او قولِ کمک دادم و آنچه را آن زمان باید انجام میشد، انجام دادم.
اما از آن پس، ماجرا بهتدریج جنبهای کاملاً متفاوت یافته است. و اینبار، پیش از آنکه بروم جلو، باید جوهرِ موضوع را بادقّت بررسی کنم.
به او قولِ کمک دادم. در ضمن، دوست ندارم کاری را نصفهنیمه رها کنم. میدانم و مدتهاست میدانستهام که تنها راهِ کمکِ به او آزاد کردنِ اوست.
یکی دو روزِ دیگر کشیش برمیگردد و ماجرای قدیمی دوباره از نو آغاز میشود. حالا دیگر این مرد را میشناسم. اما این تمام قضیه نیست؛ این زن دریافته است که بالاخره باید خودش تنهایی از پسِ این مشکل برآید؛ هرقدر هم که دشوار باشد و زندگیاش را از هم بپاشد و او را به موجودی پست تبدیل کند.
اما چیزی هست که مطمئنم میکند (آنقدر مطمئن که گویی پیش از این اتفاق افتاده است) که او بهزودی باردار خواهد شد. اینطور که او دنبالِ عشق میرود، بعید است قِسِر دربرود. شاید خودش نخواهد، اما اگر اتفاق بیفتد (وقتی این اتفاق بیفتد)، آنوقت چه؟... آنوقت باید کشیش به دوردستها فرستاده شود؛ کاملاً دور...
خُب، اگر آن اتفاق بیفتد، احتمال دارد این زن بیاید نزدِ من و تقاضای کمک کند؛ از همان نوع کمکی که خیلیها پیش از این بیهوده کردهاند... اگر بیاید، فکر کنم تقاضایش را بپذیرم، زیرا میدانم نمیتوانم در برابرِ خواستش ایستادگی کنم. اما تا جایی که به من مربوط میشود، این باید پایانِ ماجرا باشد، چراکه تا بهحال، بهاندازۀ کافی باعثِ دردِسرم شده است.
احساس میکنم، احساس میکنم و میدانم اوضاع به این شکل پیش نخواهد رفت. او مثلِ دیگران نیست. هرگز از من تقاضای چنین «کمک»ی نخواهد کرد.
بنابراین، باید کشیش را دور کرد. از هر طرف که به این مسأله نگاه میکنم، راهِحلِ دیگری برایش نمییابم. آیا میشود کشیش را سرِ عقل آورد؟ میشود او را واداشت بفهمد که دیگر حق ندارد زندگی این زن را به گند بکشد و باید او را آزاد بگذارد؟
چه حرفِ بیهودهای! او شوهرِ این زن است. همهچیز ـ جهان، خدا و وجدانش ـ در برابرِ این زن، حق را به او میدهد. عشق برای او طبیعتاً همان چیزی است که برای لوتر بوده است: نیاز و غریزهای طبیعی که خدایش یک بار، برای همیشه، به او اجازه داده فقط با این زن ارضاء شود.
اینکه زنش به خواستِ او با بیمیلی و تنفر پاسخ میدهد، هرگز او را وانمیدارد لحظهای در موردِ «حقوق»ش شک کند... علاوه بر این، فکر میکنم تصور میکند زنش در این لحظات، در خفا، همان احساسِ او را دارد. اما بهنظرِ او شایسته نیست زنی مسیحی، آنهم همسرِ کشیش، حتی پیش خودش به این چیزها فکر کند.
خودِ او هم واقعاً دوست نداشت نامِ «اینکار» را لذّت بگذارد، بلکه بیشتر مایل بود آن را «وظیفه» و «خواستِ خداوند» بنامد... نفرین بر چنین موجودی! نفرین بر او! نفرین!
بگذار فکر کنم...
من همواره در پیِ آن بودهام که کارِ مهمی انجام دهم؛ برای یافتنِ آن حتی التماس کردهام. بنابراین، آیا امکان ندارد اینکارِ مهم «کارِ مهمِ من» باشد؟ کاری که باید انجام شود، کاری که فقط من میفهمم باید انجام شود، کاری که هیچکس بهجز من نمیتواند یا جرأت نمیکند آن را انجام دهد.
چنین کاری ممکن است کمی عجیب بهنظر برسد. اما این دلیلی است نه لَه، نه علیهِ آن. «عظمت» و «زیبایی» هر عمل چیزی نیست جز واکنشِ تأثیرِ آن بر مردم. اما از آنجا که قصدِ بیادعا و در عینِ حال طبیعیام این است که مردم را بهمفهومِ کاملِ کلمه، از این ماجرا دور نگهدارم، بنابراین لازم نیست این جنبه در نظر گرفته شود. این ماجرا تنها به من مربوط میشود. میخواهم جزئیاتِ عملم را بررسی کنم و چگونگی و سیمای درونی آن را ببینیم.
پیش از هر چیز، آیا واقعاً و جداً میخواهم کشیش را بکُشم؟
«خواستن»... معنی این کلمه چیست؟ خواستِ انسان جزئی واحد نیست، بلکه سنتزی است از صدها انگیزۀ متضاد و متخاصم. سنتز نوعی پندار است و خواست نیز گونهای پندار. اما ما به پندارها نیاز داریم و هیچ پنداری بیشتر از خواست برایمان مفید نیست. خُب، بنابراین، آیا «میخواهی»؟
ـ میخواهم و در عینِ حال، نمیخواهم.
صداهای متضاد را میشنوم. باید از آنها بازجویی کنم. باید بدانم «چرا» یکی میگوید: «میخواهم.» و دیگری میگوید: «نمیخواهم.»
ـ نخست، تو که میگویی: «میخواهم.»، چرا میخواهی؟ پاسخ بده!
ـ من میخواهم دست به عمل بزنم. زندگی یعنی عملکردن. وقتی با چیزی روبرو میشوم که خشمگینم میکند، میخواهم دخالت کنم.
اگر هربار که میبینم مگسی در تارِ عنکبوتی به دام افتاده دخالت نمیکنم، دلیلش این است که دنیای مگسها و عنکبوتها دنیای من نیست و میدانم که آدمیزاد باید حدِ و مرزِ خود را نگهدارد. در ضمن، مگسها را دوست ندارم.
اما اگر ببینم حشرۀ کوچکِ زیبایی با بالهای طلایی برّاق، لای تارِ عنکبوتی گیر کرده، تارها را پاره میکنم و در صورتِ لزوم، عنکبوت را هم میکُشم؛ زیرا معتقد نیستم انسان حق ندارد عنکبوتها را بکُشد...
دارم در جنگل راه میروم. صدای فریادِ کسی را میشنوم که کمک میطلبد. میدوم به سَمتِ صدا. میبینم مردی میخواهد به زنی تجاوز کند. طبعاً هرکاری از دستم برآید برای نجاتِ زن میکنم و اگر لازم باشد، مردِ متجاوز را میکُشم. قانون حقِ انجامِ چنین کاری را بهمن نمیدهد. قانون فقط بهمن حق میدهد که در مقامِ دفاع از خود، کسی را بکُشم. و منظورِ قانون از «دفاع از خود» این است که جانِ خودم مستقیماً در معرضِ خطر باشد. قانون بهمن اجازه نمیدهد کسی را بهخاطرِ حفظِ جانِ پدرم یا پسرم یا بهترین دوستم یا حمایت از محبوبم در برابرِ زور یا تجاوز بکُشم. در یک کلام، قانون مزخرف است و هیچ آدمِ باعزّتِنفسی اجازه نمیدهد اعمالش را قانون تعیین کند.
ـ اما قانونِ نامکتوب چه؟ اخلاق؟
ـ دوستِ عزیز! خودت هم مثلِ من خوب میدانی که اخلاق سیّال است. اخلاق حتی در همین دو روزهای که من و تو در این دنیا زندگی کردهایم، تغییراتِ قابلِتوجهی کرده است. اخلاق مثلِ دایرهای است که با گچ دورِ خروسی بکشند تا از محدودۀ آن نیاید بیرون. اخلاق بندی است که کسی را که باورش دارد، با آن میبندند. اخلاق نظرِ دیگران است
در موردِ اینکه چه چیزی درست است. اما آنچه در این مسأله مطرح است، نظرِ من است. درست است که در مواردِ زیادی، شاید در بیشترِ موارد و مواردی که بیش از همه رُخ میدهد، نظرِ من پیرامونِ اینکه چه چیزی درست است با نظرِ دیگران، با «اخلاق»، توافق دارد، ولی در بعضی مواردِ دیگر، میانِ نظرِ خودم و اخلاق اختلاف میبینم، اما خطراتی که بهموجبِ این اختلاف پدید میآیند، ارزشِ آن را ندارند که این اختلاف را مطرح کنم. بنابراین، از «اخلاق» تبعیت میکنم.
بدین نحو، مفهومِ آگاهانۀ اخلاق این است که در عمل، برای تکتکِ افراد، به چه صورتی درمیآید؛ گرچه همه قادر به تشخیصِ این امر نیستند. بنابراین، اخلاق قانونی ثابت نیست که پیش از هرچیز، لازمالاجرا باشد؛ بلکه نوعی «شیوۀ زندگی» است که در نزاعِ بیامان میانِ «منِ» شخص و جهان، در زندگی روزمره، شیوهای است مفید.
میدانم و میپذیرم که اخلاقِ رایج، مثلِ قوانینِ مُدرن در خطوطِ کلی و عمومیاش، مفهومی از درست و نادرست را بیان میکند که محصولِ اعصارِ دیرین است و نسل به نسل، به ارث رسیده و در ارتباط با اوضاع و احوالِ ضروری هستی اجتماعی انسان، بهتدریج رشد کرده و تغییر یافته است.
همچنین تصدیق میکنم که اگر زندگی روی زمین میخواهد برای موجوداتی چون ما ادامه یابد (موجوداتی که در هیچ چارچوبِ دیگری جُز سازمانِ اجتماعی ما قابلِتصور نیستند و با تمامِ این حقوقِ متغیّر، کتابخانهها، موزهها، پلیس، آبِ لولهکشی، چراغِ خیابانها، جمعآوری زباله، نگهبانی، وعظ، اُپرا، باله و غیره زاده شده و پرورش یافتهاند)، این قوانین باید کم و بیش عموماً رعایت شوند.
اما در عینِ حال، میدانم کسانی که از آنها بیش از همه انتظار میرود، هرگز به این قوانین با وسواس عمل نمیکنند. جایگاهِ اخلاق در میانِ بندگان است، نه در میانِ خدایان. اخلاق به کار ما میآید، نه حاکمان. اشخاص فهمیده نباید اخلاق را چندان جدی بگیرند. عاقلانه است که انسان همواره خود را با رسومِ مکانی که به آن سفر میکند، وفق دهد. اما پذیرشِ این رسوم با ایقان و از صمیمِ قلب، سادهلوحانه است.
من مسافری در این جهانم و به رسومِ انسانها نظر میافکنم. آنچه را مفید مییابم، میپذیرم. اخلاق جمعِ خُلق است، یعنی خویها. لذا اخلاق اساساً برپایۀ خوی و عادت بناشده و پایۀ دیگری ندارد و ذکرِ این نکته ضرورتی ندارد که با کُشتنِ این کشیش، من مرتکبِ عملی میشوم که رسم و عادت نیست. اخلاق یعنی شوخی!
ـ قبول دارم که پرسش را بیشتر از جنبۀ صوریاش مطرح کردم. تا آنجا که به اخلاق مربوط میشود، ما باهم توافق داریم، ولی این بهمفهومِ آن نیست که رهایت میکنم. پرسشِ موردِ بحثِ ما اساساً این نبود که تو چگونه جرأت میکنی، بهرغمِ مخالفتِ اخلاق و رسوم، کاری را انجام دهی که در بارهاش صحبت میکنی، بل سؤال این بود که «چرا» میخواهی آنکار را انجام دهی؟ تو آن را تمثیلوار، با نقلِ ماجرای مردی که در جنگل به زنی تجاوز میکند، پاسخ دادی. چه مقایسۀ بیربطی! از طرفی، یک جانی قُلدر و از طرفِ دیگر، یک کشیشِ پیرِ بیتقصیر و محترم!
ـ درست است. مقایسۀ نسبتاً بیربطی بود. من زن و مردِ ناشناسی را مثال زدم که رابطۀ کاملاً نامعینی بینِ آنها برقرار است. بههیچوجه مُسَلَم نیست این زنِ ناشناس ارزشِ آن را داشته باشد که کسی را بهخاطرش بکُشم. و همچنین مسلم نیست که این مردِ ناشناس بهخاطرِ اینکه با زنی ناشناس در اعماقِ جنگل تنها مانده و ناگهان مسحور و مغلوبِ خدای جنگل شده، سزاوارِ مرگ باشد. و بالاخره اینکه مطمئن نیستم چنین خطری واقعاً آنقدر تهدیدآمیز است که چنین دخالتی را ضروری سازد.
دختر فریاد میکشد، برای اینکه میترسد و دردش میآید، اما نمیشود گفت آسیبی را که میبیند میتوان با میزانِ شدّتِ فریادش سنجید. احتمال دارد این دو نفر پیش از آنکه ازهم جدا گردند، برای همدیگر یارانِ خوبی بشوند. خیلی از ازدواجها در روستاها، با تجاوز شروع شده و اتفاقاً چندان هم بدتر از ازدواجهای دیگر نیستند. حتی زمانی، دزدیدنِ دختران یکی از شیوههای عادی نامزدی و ازدواج بوده است.
بههمین سبب، اگر من در نمونهای که آوردم، مرد را برای نجاتِ زن بکُشم، عملی انجام میدهم با انگیزۀ آنی و بدونِ اندیشۀ قبلی که ممکن است کارِ بسیار احمقانهای باشد. در عینِ حال، تصور میکنم بیشترِ مردم، بهجُز حقوقدانان، از دیدگاهِ اخلاقی، این عمل را تأیید میکنند و اگر در برابرِ دادگاهی در فرانسه یا آمریکا قرار گیرم، حتی ممکن است همراه با تشویقِ حُضار، تبرئه شوم.
در اینجا، یک موردِ منفردِ تجاوز مطرح نیست، بل صحبت از رابطهای است که در آن، مسألۀ مرگ و زندگی در میان است؛ رابطهای که جوهرِ آن را تجاوزِ مداوم و مکرر تشکیل میدهد. اینجا، موضوعِ مردی ناشناس و ارزشی نامشخص مطرح نیست، بلکه صحبت از فردی است کاملاً شناختهشده: کشیش گرگوری! اینجا، موضوعِ کمک و نجاتِ زنی ناشناس مطرح نیست، بلکه پایِ محبوبِ پنهانِ...
ـ نه، نه! ساکت! کافی است. ساکت شو!
ـ آیا مردی که عاشقِ زنی است میتواند ببیند او در مقابلِ چشمانش موردِ تجاوز قرار میگیرد؟ پایمال شده و به لجن کشیده میشود؟
ـ ساکت باش! او عاشقِ مردِ دیگری است. این مشکلِ آن مرد است، نه مشکلِ من.
ـ خودت میدانی که عاشقِ او هستی. بنابراین، این مسأله مربوط به توست.
ـ ساکت باش!... من پزشکم و تو از من میخواهی که پیرمردی را که به من پناه آورده، پنهانی بکُشم؟
ـ بله، تو پزشکی. چند بار تا حالا این عبارت را بر زبان آوردهای که: «وظیفهام در مقامِ پزشک...»؟ خُب، فکر میکنم قضیه کاملاً روشن است. بفرما، اینهم وظیفه! وظیفۀ توِ پزشک کمک به کسی است که نیاز دارد و باید به او کمک شود؛ قطعکردنِ عضوِ فاسدی است که سلامتی را نابود میکند. نباید بگذاری کسی از قضیه بو ببرد. در غیرِ این صورت، مجبوری آب خُنک بخوری و مسلماً گیر افتادن افتخاری ندارد.
بهیاد دارم که در آن لحظه، چگونه نسیمی ناگهانی پرده را به یک طرفِ چراغ راند و گوشۀ آن آتش گرفت. و من شعلۀ آبیرنگ را چگونه با دستم خفه کردم و پنجره را بستم. تمامِ اینکارها را غیرِارادی و ناآگاهانه انجام دادم. باران بر پنجره شلاق میزد. شعلۀ چراغها آرام و بیحرکت میسوختند. شاهپرکِ کوچک، ظریف و خاکستریرنگی دورِ یکی از چراغها پر میزد.
نشسته بودم و به شعلۀ راست و بیحرکتِ چراغها نگاه میکردم. انگار اصلاً آنجا نبودم. فکر میکنم در نوعی بیهوشی فرورفته بودم. شاید مدتِ کوتاهی خوابم بُرد. اما ناگهان از جا پریدم. انگار بر اثرِ شوکِ شدیدی، همهچیز را بهخاطر آوردم: مسألهای که باید حل میشد، تصمیمی که باید پیش از اینکه بتوانم بروم استراحت کنم، اتخاذ میشد.
ـ حالا نوبتِ توست که «نمیخواهی»... «چرا» نمیخواهی؟
ـ من میترسم. پیش از هر چیز، از لو رفتنِ ماجرا و از «مجازات» میترسم. به دقّت و هوشیاریِ تو کم بها نمیدهم و کاملاً باور دارم که ترتیبِ کارها را طوری میدهی که ماجرا بهطورِ رضایتبخشی خاتمه یابد. فکر میکنم اینکار عملی است. با اینهمه، خطر وجود دارد. بداقبالی... آدم نمیداند چه اتفاقی ممکن است بیفتد.
ـ در این دنیا، آدم باید بتواند خطر کند. یادت رفته همین چند هفته پیش، قبل از آنکه از تمامِ اتفاقهایی که از آن پس افتاده چیزی بدانی، در یادداشتهایت چه نوشتی؟ موقعیّت، شهرت، اعتبار و آینده... مگر حاضر نبودی در اولین فرصت، عطای همۀ اینها را بهخاطر عملکردن، به لقایشان ببخشی؟... یادت رفت؟ میخواهی آن صفحه را نشانت بدهم؟
ـ نه، یادم نرفته. اما حقیقت نبود. لاف میزدم. حالا که میبینم لحظۀ عمل دارد فرامیرسد، احساسِ دیگری دارم. مطمئناً میتوانی درک کنی که هرگز تصور نمیکردم این عمل بتواند چهرهای چنین شیطانی و پلید پیدا کند. لاف میزدم. دروغ میگفتم. کسی که حرفهایمان را نمیشنود، میتوانم روراست باشم.
زندگیام پوچ است و نکبتبار و هیچ مفهومی در آن نمیبینم. با اینهمه، چسبیدهام به آن. دوست دارم در آفتاب قدم بزنم و مردم را تماشا کنم. نمیخواهم چیزی برای پنهانکردن داشته باشم و از آن بترسم. دست از سرم بردار و راحتم بگذار!
ـ نه، راحتت نمیگذارم... تو در هر صورت، آرامش نخواهی داشت. آیا دوست داری ببینی محبوبت در کثافت غرق میشود، درحالیکه میتوانی با انجامِ عملی سریع و شجاعانه، به او کمک کنی که از آن بیاید بیرون؟ آیا اگر به او پشت کنی و بروی در آفتاب قدم بزنی و مردم را تماشا کنی، هرگز به آرامش دست خواهی یافت؟ این یعنی آرامش؟
ـ میترسم. از گیر افتادن چندان نمیترسم، چون همیشه قرصهایم را همراه دارم و اگر کسی بو ببرد که کاسهای زیرِ نیمکاسه است، میتوانم از دور خارج شوم، بلکه از خودم میترسم. من در بارۀ خودم چه میدانم؟
میترسم واردِ ماجرایی شوم که به بندم بکشد، گرفتارم کند و دیگر رهایم نسازد. آنچه از من تقاضا میکنی، با نظراتم منافات ندارد؛ عملی است که هرگاه هرکسِ دیگر میخواست انجام بدهد، تأییدش میکردم؛ بهشرطِ آنکه آنچه اکنون میدانم، میدانستم.
اما من تو این خطها نیستم. این با تمایلات، غرایز، عادات و اساساً تمامِ آن چیزهایی که «من» را میسازد، در تضاد است. من برای انجامِ چنین کاری ساخته نشدهام. هزاران آدمِ زبر و زرنگ و قُلچُماق وجود دارند که مثلِ آب خوردن آدم میکُشند. چرا یکی از آنها نتواند او را بکُشد؟
میترسم دچارِ عذابِ وجدان شوم. چون آدمی که سعی میکند از جلدِ خودش درآید، به آن دچار میشود. آنچه هستی باش، محدودیّتهایت را بشناس! من میخواهم خودم باشم. مردم، هر روزه، با سهولت و آرامشِ کامل، دست به انجامِ اعمالی میزنند ناشی از اعتقاداتِ بنیادیشان. و در نتیجه، وجدانشان مثلِ ماهی در آب، راحت است. اما همینکه سعی کنند برخلافِ ساختارِ درونیشان عمل کنند، فریادِ وجدانشان بلند میشود.
آن زمان است که صداهای گوشخراشِ حیوانی به گوش میرسد. برای دست به انجام عمل زدن، التماس و درخواست کردهام... غیرِممکن است، اصلاً حقیقت ندارد. باید سوءِتفاهمی پیش آمده باشد. غیرِقابلِ تصور است که چنین آرزوی احمقانهای کرده باشم. منکه تماشاچی زاده شدهام، منکه همیشه میخواستهام در حاشیه بنشینم و تماشا کنم که مردم چگونه در صحنه یکدیگر را میکُشند... من کاری به کارشان ندارم. میخواهم در حاشیه بمانم. راحتم بگذار!
ـ مزخرف نگو! تو موجودِ بیخودی هستی!
ـ میترسم. این کابوس است. مرا چه به این مردم با کارهای کثیفشان! این کشیش آنقدر برایم نفرتانگیز است که باعثِ ترسم میشود... نمیخواهم سرنوشتم با سرنوشتِ او گِره بخورد. من دربارۀ او چه میدانم؟ آنچه در وجودِ او باعثِ نفرتم میشود، خودِ «او» نیست، بلکه تأثیری است که بر من میگذارد. او مسلماً با صدها و هزاران انسان برخورد کرده بدونِ آنکه همین تأثیر را روی آنها بگذارد.
تصویری که او در روحِ من بهجا گذاشته، با از بین رفتنش، پاک نخواهد شد؛ بهخصوص اگر بهدستِ من از بین برود. الان که زنده است، اینقدر موجبِ عذابِ روحم شده؛ خدا میداند وقتی بمیرد، چه بر سرم خواهد آورد! این مقوله را خوب میشناسم.
من راسکولنیکُف و تِرِز راکین را خواندهام. من به وجودِ اشباح اعتقاد ندارم. دلم نمیخواهد دست به کاری بزنم که مجبور شوم به آنها اعتقاد پیدا کنم. اینکارها چه ربطی به من دارد؟
میخواهم از اینجا بروم. میخواهم جنگل، کوه و رودخانه را تماشا کنم. میخواهم زیرِ درختانِ بزرگِ سرسبز، با کتابِ کوچکی در جیب، قدم بزنم و فکرهای زیبا، خوب و خیرخواهانه در سر داشته باشم؛ فکرهایی آرام؛ فکرهایی که بتوان با صدای بلند بیانشان کرد و از بابتِ آنها شهرت یافت. بگذار بروم. بگذار فردا از اینجا بروم.
ـ مزخرف میگویی!
چراغها با شعلههای قهوهای کثیفی، در روشنایی خاکستری سپیدهدَم، میسوزند. شاهپرکی با بالهای سوخته افتاده روی میزِ تحریرم.
خودم را میاندازم روی تخت.
▪ ▪ ▪
پانوشتها:1- Modus Vivendi 2 Pan 3- Raskolnikov شخصیّتِ اصلی رُمانِ جنایت و مکافات نوشتۀ فئودور داستایِوسکی، نویسندۀ مشهورِ روس. 4 Therese Raquin شخصیّتِ اصلی رُمانی بههمین نام از امیل زولا، نویسندۀ ناتورالیستِ فرانسوی. در هر دوِ این رُمانها، قهرمانِ داستان پس از آنکه مرتکبِ قتل میشود، دچارِ عذابِ وجدان شدیدی شده، و بهنحوی مکافات میبیند.
بخشهای پیشین
|