تاریخ انتشار: ۱۴ شهریور ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
دکتر گلاس ـ بیستم و سوم (پایانی)

بگذار بیاید! بگذار برف ببارد!

یلمار سودربری
برگردان: سعید مقدم

۴ سپتامبر

روزها یکی پس از دیگری، شبیهِ هم، می‌آیند و می‌روند.
می‌توانم ببینم که فساد همچنان پیش می‌تازد. امروز، برای تنوع، مردی از من خواست نامزدش را برای نجات از «مخمصه» کمک کنم و دربارۀ خاطراتِ قدیمی و مدیرِ مدرسه‌مان صحبت کرد.

من تزلزل‌ناپذیر بودم و سوگندِ پزشکی‌ام را برایش بازگو کردم. آن‌قدر او را تحتِ تأثیر قرار دادم که پیشنهاد کرد دویست کرون پولِ نقد، به‌اضافۀ چکی به‌همین مبلغ بپردازد و همچنین دوستی‌اش را برای تمامِ مدتِ عمر، به من ارزانی دارد. پیشنهادِ تأثربرانگیزی بود، زیرا آدمِ فقیری به‌نظرم رسید.
انداختمش بیرون.


۷ سپتامبر

از تاریکی به تاریکی...
ای زندگی! تو را نمی‌فهمم. گاهی احساسِ تزلزلِ روحی می‌کنم. هُشدار، نجوا و زمزمه‌ای را می‌شنوم که می‌گوید گم شده‌ام.

چند لحظه پیش، دچارِ این احساس شدم.

پروندۀ دادگاهم را درآوردم؛ همان یادداشت‌های مربوط به بازجویی صداهای درونم؛ همان‌که «می‌خواست» و آن‌که «نمی‌خواست». بارها و بارها خواندم و نتوانستم به نتیجه‌ای جز این برسم که صدایی که بالاخره از آن پیروی کردم، طنینِ درستی داشته و صدای مقابل پوچ بوده است. دومی شاید عاقلانه‌تر بود، اما اگر از آن پیروی می‌کردم، آخرین ذرّۀ عزّتِ‌نَفسَم را از دست می‌دادم.

با این‌همه، کشیش را در خواب می‌بینم. البته انتظارش می‌رفت. برای همین باعثِ شگفتی‌ام نمی‌شود. فکر می‌کردم دقیقاً به‌همین خاطر که پیش‌بینی کرده بودم، می‌توانم از شرّش خلاص شودم.

*

من تنفرِ شاه هیِرودس1 از پیامبرانی را که دوره می‌گشتند و مرده زنده می‌کردند، درک می‌کنم. او از جنبه‌های دیگر، آن‌ها را محترم می‌داشت، ولی این کار‌شان را نمی‌پسندید...

*

ای زندگی! تو را درک نمی‌کنم، اما نمی‌گویم گناه از توست. این امر را بیش‌تر محتمل می‌پندارم که بیش از آن‌که تو مادری ناشایست باشی، من فرزندی غیرِطبیعی‌ام.

بالاخره دارم به این فکر می‌رسم که شاید مقصود همین است که انسان مفهومِ زندگی را درک نکند. شاید تمامِ این شتاب برای توضیح دادن و فهمیدن، تمامِ این حقیقت‌جویی، بیراهه‌ای بیش نیست.

خورشید را مبارک می‌داریم، چراکه در آن فاصله‌ای قرار دارد که برای زندگی ما، حیاتی است. اگر چند ده‌میلیون کیلومتر نزدیک‌تر یا دورتر شود، یا می‌سوزیم یا یخ می‌زنیم. آیا حقیقت هم مثلِ خورشید نیست؟

اُسطوره‌ای فنلاندی می‌گوید: «آن کس که چهرۀ خدا را ببیند، باید بمیرد.»
و اُدیپ2 معمای ابوالهول را حل کرد و بدبخت‌ترین مردمان شد.

مکوش در حلِ معماها! مپرس! فکر مکن! فکر اسید است؛ ما را می‌خورد. ابتدا تصور می‌کنیم آن‌چه را خواهد خورد که فاسد و بیمار است و باید از میان برداشته شود. اما فکر طورِ دیگری می‌اندیشد. کورکورانه می‌خورَد. با طعمه‌ای که می‌اندازی جلوش، آغاز می‌کند... اما تصور مکن به آن قناعت می‌کند. تا وقتی آخرین چیزی را که برایت عزیز است نخورَد، بازنخواهد ایستاد.

شاید نباید این‌قدر فکر می‌کردم. شاید بهتر بود درسم را ادامه می‌دادم. دانشمندی گفته است: «علوم مفیدند، زیرا مانع می‌شوند که انسان فکر کند.» شاید من‌هم باید زندگی‌ام را می‌کردم، یا به‌قولِ معروف، «صفا می‌کردم.»

باید می‌رفتم اسکی، فوتبال بازی می‌کردم و شاد و سرخوش، با زنان و دوستان، زندگی‌ام را می‌گذراندم. باید ازدواج می‌کردم و بچه پس می‌انداختم. باید وظیفه‌ام را «انجام» می‌دادم.

چنین چیزهایی تکیه‌گاه و حامی انسان‌اند. شاید احمقانه بود که واردِ سیاست نشدم و در تبلیغاتِ انتخاباتی شرکت نکردم. سرزمینِ پدری نیز از ما انتظاراتی دارد! البته شاید هنوز هم دیر نشده باشد...

نخستین فرمان : «نباید بیش از اندازه بفهمی!» اما کسی که این فرمان را درک کند، پیش از آن، بیش از اندازه فهمیده است.

سرم گیج می‌رود، همه‌چیز دورِ سرم می‌چرخد.
از تاریکی به تاریکی.


۹ سپتامبر

دیگر «او» را ندیدم. گاهی سری می‌زنم به شِپ‌هولمن؛ فقط برای این‌که آخرین بار، آن‌جا با او صحبت کردم. امروز، ایستاده بودم روی بلندی‌های کنارِ کلیسا و غروب را تماشا می‌کردم. از ذهنم گذشت که: «استکهلم چه‌قدر زیباست!» قبلاً به این موضوع زیاد فکر نکرده بودم. همیشه در روزنامه‌ها می‌خوانیم که: «استکهلم زیباست.» برای همین به آن اهمیتی نمی‌دهیم.


۲۰ سپتامبر

امشب، در مهمانی شامِ خانمِ پ، خبرِ نامزدی قریب‌الوقوعِ رِکه سرِ زبان‌ها بود...
همنشینی با من پیوسته غیرِممکن‌تر می‌شود. وقتی مردم باهام صحبت می‌کنند، فراموش می‌کنم پاسخ‌شان را بدهم. بعضی وقت‌ها حتی نمی‌شنوم چه می‌گویند. نکند قوۀ شنوایی‌ام ضعیف شده؟ و بعد هم، این ماسک‌ها! همه‌شان ماسک می‌زنند. بدتر از همه آن‌که این مهم‌ترین هنرشان است. نه می‌خواهم آن‌ها را بدونِ ماسک ببینم، نه می‌خواهم خودم را بدونِ ماسک نشان‌شان بدهم.

به آن‌ها نه!

پس به کی؟

به‌محضِ آن‌که توانستم، آن‌جا را ترک کردم. قدم‌زنان، راه افتادم سمتِ خانه. سردم شد. شب‌ها یکباره سرد شده‌اند. فکر می‌کنم زمستانِ سختی در راه است.

قدم می‌زدم و به او فکر می‌کردم. اولین باری را که آمد و ازم کمک خواست، به‌یاد می‌آوردم. چه‌طور یکباره خودش را عریان کرد و رازش را فاش ساخت، بی‌آن‌که ضرورتی داشته باشد؟ آن روز، گونه‌هایش چه‌قدر سرخ شده بودند! یادم می‌آید به او گفتم: «این‌طور چیزها را باید پوشیده نگه‌داشت.» و او گفت: «می‌خواهم بگویم. می‌خواهم بدانید من کی‌ام.»

چه خواهد شد اگر از روی نیاز، ناگزیر شوم بروم پیشِ او؟ همان‌طورکه او یک بار آمد پیشِ من. بروم پیشش و بگویم: «دیگر نمی‌توانم تحمل کنم که به‌تنهایی بدانم کی هستم، همیشه و برای همه ماسک بزنم! باید خودم را برای یک نفر باز کنم. یک نفر باید بداند من کیستم...»

اوه، در این صورت، هر دو عقل‌مان را از دست خواهیم داد.

بی‌هدف، در خیابان‌ها پرسه می‌زدم. رسیدم به خانه‌ای که در آن زندگی می‌کند. یکی از پنجره‌های خانه روشن بود. پرده‌ها کشیده نشده بود؛ لازم هم نبود، زیرا مقابلِ خانه‌اش، زمین‌های وسیعِ ساخته‌نشده است که روی آن‌ها الوار ریخته‌اند، بنابراین، کسی نمی‌تواند داخلِ خانه را ببیند. من‌هم چیزی نمی‌دیدم؛ نه سایۀ کسی دیده می‌شد، نه دست و بالی تکان می‌خورد. فقط نورِ زردِ چراغ از کنارِ پرده‌های چیت دیده می‌شد.

با خودم فکر کردم: «الان چه می‌کند؟ به چه کاری مشغول است؟ دارد کتاب می‌خوانَد یا نشسته، سرش را گرفته میانِ دست‌هایش و فکر می‌کند؟ شاید هم دارد موهایش را برای شب مرتب می‌کند...» آه، اگر آن‌جا دراز می‌کشیدم و درحالی‌که جلوِ آینه موهایش را مرتب می‌کرد و آهسته لباس‌هایش را درمی‌آورد، تماشایش می‌کردم و منتظر می‌ماندم...

اما نه فقط برای بارِ اول، بلکه بارهای بی‌شمار، چون عادتی نیکو... هرچیز که آغازی دارد، پایانی هم خواهد داشت. این یک چیز نه باید آغاز داشته باشد، نه پایان.

نمی‌دانم چه مدت مثلِ مجسمه، بی‌حرکت، آن‌جا ایستاده بودم. نورِ ماه از میانِ ابرِ انبوهی که مثلِ چشم‌اندازی دور، بالای سرم آهسته در حرکت بود، به‌شکلِ ضعیفی می‌تابید. سردم شده بود. خیابان خلوت بود. دیدم زنِ خیابانگردی از تاریکی درآمد و به من نزدیک شد. از کنارم گذشت و ایستاد، چرخید و با چشم‌های حریصش نگاهم کرد. سرم را تکان دادم. رفت و در تاریکی گم شد.

ناگهان صدای چرخشِ کلیدی را در قفل شنیدم. در باز شد و سایه‌ای تیره بیرون خزید... واقعاً او بود؟... بدونِ این‌که چراغ را خاموش کند، نیمه‌شب کجا می‌رفت؟... احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد. می‌خواستم ببینم کجا می‌رود. آهسته راه افتادم دنبالش.

فقط رفت تا سرِ خیابان، کنارِ صندوقِ پُست؛ نامه‌ای انداخت توی صندوق و به‌سرعت برگشت. چهره‌اش را زیرِ نورِ چراغِ خیابان دیدم: مثلِ موم زرد بود.
نمی‌دانم مرا دید یا نه؟

*

هرگز از آنِ من نخواهد شد، هرگز... من هرگز باعث نشدم گونه‌هایش سرخ شوند. و اکنون نیز مُسبّبِ سفیدی چون گچِ چهره‌اش من نیستم. او هرگز برای فرستادنِ نامه‌ای برای من، با قلبی پشیمان در دلِ شب، به‌سرعت از خیابان نخواهد گذشت.
زندگی از کنارم گذشته است.


۷ اُکتبر

پاییز درختانم را به یغما بُرده است.
درختِ شاه‌بلوطِ بیرونِ پنجره‌ام دیگر برهنه و سیاه شده است. ابرهای انبوه بر فرازِ بام در حرکت‌اند. دیگر خورشید را نمی‌بینم. برای اتاق کارم پرده‌های نو گرفته‌ام؛ پرده‌هایی کاملاً سفید.

امروز، وقتی از خواب برخاستم، اول فکر کردم برف باریده. روشنایی اتاق درست مثلِ موقعی بود که اولین برف باریده باشد. حتی به‌نظرم رسید بوی برفِ تازه‌باریده را نیز حس کردم. به‌زودی برف خواهد آمد؛ این را در هوا می‌توان احساس کرد.

مقدمش گرامی خواهد بود. بگذار بیاید! بگذار برف ببارد!

▪ ▪ ▪

Share/Save/Bookmark

پانوشت‌ها:

1- Herodes (۴-۷۴ قبل از میلاد) حاکم سرزمین یهود در زمان تولد عیسی مسیح.
2- Oidipus چون غیبگویان خبر داده بودند که اُدیپ عاقبت پدر را خواهد کشت و شوی مادر خواهد شد، او را از تبس طرد کرده، روی کوهی گذاشتند و چوپانی او را تربیت کرد. ادیپ چون از گفتۀ غیبگویان آگاه شد پیوسته از ملاقات پدر و مادر گریزان بود. اتفاقاً روزی در تنگه فوسیس با پدر روبرو شد و ندانسته اورا کشت. پس از آن به دروازۀ شهر تبس رسید و آنجا با ابوالهول روبرو شد. ابوالهول از کسانی که عزم ورود به شهر داشتند معمایی می‌پرسید و هرکس را که از جواب عاجز می‌ماند می‌خورد. از ادیپ پرسید: «کدام جانور است که بامدادان با چهار پا و در میانۀ روز با دو پا و شامگاهان با سه پا راه رود؟» ادیپ گفت: «انسان است که در کودکی با چهار پا و در جوانی با دو پا و در پیری با سه پا یعنی با دو پای و عصایی در دست حرکت می‌کند.» پس ابوالهول را کشت و به شهر وارد شد و چون بر ابوالهول غالب شده بود به سلطنت رسید و باز ندانسته با مادر همسری کرد و از او چهار پسر آورد. خدایان تبس از اعمال او در خشم شدند و مردمان آن شهر را به طاعون مبتلا ساختند. سرانجام ادیپوس از قتل پدر و همسری با مادر آگاه شد و چشمان خود را بیرون کرد و رو به بیابان نهاد.
بخش‌های پیشین

نظرهای خوانندگان

خیلی دوس دارم این کتابو بخوونم اما پیداش نمی کنم
اگه براتون امکان داره لطفا راه دست یابی به اوونو هم
بهم نشون بدید !
. . . .
زمانه ـ رمان دکتر گلاس در بیست و سه بخش مستقل در کتابخانه ی زمانه منتشر شده. این بخش آخرین قسمت آن است. برای خواندن فصل های گذشته روی لینک بخش های پیشین در پایان همین کلیک کنید.
. .

-- maziar ، Sep 4, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)