دکتر گلاس ـ بخش بیستم و دوم ـ قسمت دوم
تنها خودت را از دست خواهی داد
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
با مارکل کنارِ ساعتِ تورنبری قرار گذاشته بودم. احساسِ شادی و سبکبالی میکردم. احساس میکردم جوان و نو شدهام؛ انگار بیماریای را پشتِ سر گذاشته و بهبود یافته بودم. بهنظر میرسید هوای تازۀ پاییزی چاشنی عطرِ سالهای جوانی شده است. شاید عطرِ سیگاری بود که میکشیدم. سیگاری گیر آوردهام که سابقاً دوست میداشتم. مدتها بود از این نوع سیگار نکشیده بودم...
وقتی مارکل آمد، کبکش خروس میخواند. شالگردنِ سبزِ پولکداری مثلِ پوستِ مار انداخته بود گردنش و سر و وضعش چنان مرتب و شیک بود که حضرتِ سلیمان هم با همۀ کبکه و دبدبهاش، به پای او نمیرسید.
سوارِ درشکه شدیم و درشکهران با شلاقش ضربۀ آهستهای زد به اسب تا هم خودش و هم اسب را از خماری درآورد و راه بیفتد.
اعتبارِ مارکل در آن محل از من بیشتر بود، به این دلیل از او خواستم تلفنی، میزی را نزدیکِ بالکُن برایمان رِزِرو کند.
درحالیکه داشتیم تصمیم میگرفتیم چه غذایی سفارش بدهیم، وقت را با نوشیدنِ یک گیلاس کُنیاک، و مزه کردنِ چندتا ماهی ساردین و کمی زیتونِ شور گذراندیم.
مارکل پرسید:
ـ پنجشنبۀ گذشته به مهمانی خانوادۀ روبین نیامدی؟ جایت برای خانمِ میزبان خیلی خالی بود. میگفت شیوۀ تو برای ساکت ماندن زیباست.
ـ سرما خورده بودم. آمدنم غیرِممکن بود. تمامِ پیشازظهر نشستم با خودم ورقبازی کردم و نزدیکیهای شب رفتم تو رختخواب. چهجور آدمهایی آنجا بودند؟
ـ باغِ وحشِ واقعی بود. بریک هم آمده بود. گویا فعلاً کِرمش خوابیده. روبین تعریف میکرد ماجرا از چه قرار است. بریک چندی پیش، به این تصمیمِ باشکوه رسیده که عطای کارِ اداریاش را به لقایش ببخشد و خودش را یکسره وقفِ ادبیات کند. حیوانِ عاقل وقتی کِرمش را آنجا ریخت، مطاعش را به بازارِ دیگری میبَرَد.
ـ حالا تصمیمش واقعاً جدّیست؟ منظورم بریک است...
ـ نه بابا... فرصتطلبی میکند. وگرنه به مرحلۀ تصمیم گرفتن که برسد، کوتاه خواهد آمد. فعلاً تلاش میکند به دیگران بقبولاند که این حیلهای جنگیست...
بهنظرم رسید سرِ یکی از آن میزهای دور، چشمم افتاد به کلاس رِکه... بله، خودش بود؛ همراهِ یک آقا و دو خانم که هیچکدامشان را نمیشناختم.
از مارکل پرسیدم:
ـ آنهایی که آنجا با کلاس رِکه نشستهاند، کیاند؟
روی صندلی چرخید، ولی نه او را توانست ببیند، نه همراهانش را. سر و صدای اطرافِ ما، در چشم و همچشمی با اُرکستر که مارشِ بولانژه را مینواخت، افزایش یافت. مارکل برافروخته شد. به ماجرای دریفوس بهشدّت حساس است و در این موسیقی، نوعی تظاهرِ ضدِ دریفوسی میدید که از طرفِ دستهای از افسران ترتیب داده شده باشد.
گفت:
ـ کلاس رِکه؟ نه، نمیتوانم ببینمش. حتماً با خویش و قومهای آیندهاش آمده بیرون و فعلاً دارد برایشان نقش بازی میکند. فکر میکنم بهزودی خرش از پل بگذرد. چشمهای واقعاً زیبای دخترِ پولداری دنبالش است. گفتم چشمِ زیبا... یادِ دوشیزه مرتنس نامی افتادم که در مهمانی نشسته بود کنارم. دخترِ نازنین و جذّابیست. قبلاً آنجا ندیده بودمش. یادم نمیآید سرِ چه موضوعی اسمِ تو را بُردم. تا فهمید من و تو دوستانِ نزدیک همیم، دیگر نتوانست دربارۀ چیزِ دیگری صحبت کند؛ بناکرد به پرسیدنِ سؤالهایی که جوابشان را نمیدانستم... اما ناگهان ساکت شد و نرمههای گوشش سرخ شدند. بهنظرم عاشقِ توست...
بااعتراض گفتم:
ـ تو در نتیجهگیریهایت کمی عجله میکنی.
داشتم به آنچه در بارۀ رِکه گفته بود فکر میکردم. نمیدانستم باور کنم یا نه. مارکل حرفِ مُفت زیاد میزند. این یکی از ضعفهای اوست. نمیخواستم در این باره سؤال کنم. هنوز داشت در بارۀ دوشیزه مرتنس صحبت میکرد. چنان باحرارت حرف میزد که مجبور شدم بهشوخی بگویم:
ـ مسلماً خودت عاشقش هستی. آتشِ دلت جلیقهات را سوزانده! مارکلِ عزیز! بگیرش... من رقیبِ خطرناکی برایت نخواهم بود. راحت میتوانی مرا از دور خارج کنی.
سرش را تکان داد. جدّی بود و رنگپریده. جواب داد:
ـ من تو بازی نیستم.
چیزی نگفتم و میانمان سکوت برقرار شد.
پیشخدمت، با وقارِ خادمانِ معابد، برایمان شامپاین ریخت. اُرکستر نواختنِ موسیقی ملایمی را آغاز کرد. باد ابرهای بارانزای روز را با خود بُرد و در اُفُق، بهشکلِ رگههایی سرخ، بههم فشردشان. آسمانِ بالای سرمان آبی شده بود؛ آبی بیکران؛ آبی همچون موسیقی باشکوهی که نواخته میشد. گوش سپردم به موسیقی و خود را از یاد بُردم.
بهنظر میرسید اندیشههایی که در اوجِ خود به انجامِ آن عمل منجر شدند، به دوردستهای آبی گریختهاند؛ همچون چیزهایی که مجزا و دفع شده و دیگر هرگز موجبِ نگرانیام نخواهند شد.
میدانستم که دیگر هرگز نه چنین عملی را آرزو خواهم کرد، نه قادر به انجامش خواهم بود. یعنی آیا انجامِ آن عمل اشتباه بود؟ بههرحال، من به بهترین نحوی که میدانستم عمل کردم. موضوع را سبک سنگین کردم و دلایلِ لَه و علیهِ آن را موردِ بررسی قرار دادم. عمقِ مطلب را کاملاً سنجیدم. آیا عملِ اشتباهی انجام دادم؟ بههر تقدیر، اکنون دیگر اهمیّتی ندارد.
درست در همین لحظه، لایتموتیوِ رازآمیز پارسیفال واگنر نواخته شد:
پرسش مکن!
به اعماقِ چیزها رخنه مکن، وگرنه خودت به اعماق خواهی رفت؛ تنها خودت را از دست خواهی داد.
پرسش مکن!
این ذرّۀ بیمقدارِ حقیقت که بهرایگان دریافت میکنی و برای هرچیز به کارت میآید، اگر حتی به دروغ و خطا آغشته باشد، بهخاطرِ سلامتِ خودِ توست. حقیقتِ ناب و بیغلّ و غش درونت را میسوزانَد. تلاش مکن روحت را از نیرنگها پاک سازی، وگرنه پیامدهایی خواهد داشت که فکرش را هم نمیکردی، فقط خودت و تمامِ آنچه را برایت عزیز است، از کف خواهی داد.
پرسش مکن!
مارکل گفت:
ـ آدم وقتی میخواهد برای ساختمانِ اُپرا از مجلس کمکِ مالی دریافت کند، باید باسماجت توی کلۀ نمایندگان فرو کند که موسیقی «تأثیرِ عظمتبخش» دارد. خودم پارسال، در یکی از سرمقالههایم، مزخرفاتی در همین مایه نوشتم.
این موضوع بهنوعی حقیقت دارد. گرچه باید به زبانی بیانش کرد که برای قانونگذاران قابلِفهم باشد. به زبانِ اصلی چنین است: «موسیقی تحریک میکند و نیرو میبخشد، ارتقا میدهد و تثبیت میکند. زاهد را در بیزیانیاش، جنگجو را در شجاعتش و آدمِ هرزه را در هرزگیاش تثبیت میکند.»
اُسقف آمبروسیوس تسلسلهای پُررنگِ موسیقی کلیسایی را ممنوع اعلام کرده بود، زیرا بنابه تجربۀ خودِ او، موجبِ پدید آمدنِ خیالاتِ آلوده و ناپاک میشد. در دهۀ ۱۷۳۰ کشیشی در هاله بود که در موسیقی هندل نشان روشن اعتقادنامۀ آوگوسبرگی را مییافت. کتابش را دارم. و یک دوستدار واقعی واگنر میتواند کل جهانبینیاش را بر پایۀ موتیوی از پارسیفال بنا کند.
نوبتِ صرفِ قهوه شد. پاکتِ سیگارم را به مارکل تعارف کردم. سیگاری برداشت و با دقت خیره شد به آن و گفت:
ـ این سیگار شکل و شمایلی جدّی دارد! باید سیگارِ خوبی باشد. راستش، در موردِ سیگار کمی نگران بودم. خودت دکتری و میدانی سیگارهای خوب مضرترند. برای همین نگران بودم چه آشغالی به من میدهی.
جواب دادم:
ـ دوستِ عزیز! از نظرِ سلامتی، تمامِ این شامی که خوردیم، عقلِ سلیم را به ریشخند میگیرد. و اما در موردِ سیگار... اینهم در حیطۀ تلاشِ پنهانی صنعتِ سیگارسازی است تا آن را موردِ پسندِ مصرفکننده درآورند.
دور و برمان داشت خلوت میشد. چراغهای برق روشن شده بودند و بیرون، هوا در حالِ تاریک شدن بود.
مارکل ناگهان گفت:
ـ آها... حالا رِکه را دیدم. میتوانم تو آینه ببینمش. مطمئنم همراهِ همان دختری است که حدس میزدم. همراهانِ دیگرش را نمیشناسم.
ـ خُب، این خانم کیست؟
ـ دوشیزه لِوینسُن... دخترِ یک دلالِ بورس است که پارسال مُرد... خیلی پولدار است.
ـ فکر میکنی رِکه بهخاطرِ پول با او ازدواج میکند؟
ـ بیخیال... مسلماً نه. کلاس رِکه آدمِ شریفی است. مطمئن باش طوری ترتیبِ کارها را میدهد که اول، یک دل نه صد دل عاشقِ این دختر شود و بعد بهخاطرِ «عشق» باهاش ازدواج کند. طوری ترتیبِ همۀ کارها را خواهد داد که به نظر برسد که پولدار بودنِ دخترک موجبِ حیرتش شده.
ـ دختره را میشناسی؟
ـ دو بار دیدهامش. دخترِ بسیار زیباییست. فقط دماغش کمی دراز است؛ عقلش هم کمی گِرد... دختریست که پیرویاش از اصول، بیعیب و نقص است. بینِ اسپنسر و نیچه سرگردان میدود و میگوید: «اینجا و آنجا حق با اوست... آنجا و اینجا آن یکی درست میگوید.» این قبیل زنها نگرانم میکنند؛ اما نه آنطورکه باید... چی گفتی؟
چیزی نگفته بودم. غرق در افکارِ خودم بودم، اما شاید لبهایم همراه با فکرهایم حرکت کرده بودند؛ شاید بیآنکه خودم متوجه شوم، زیرِ لب، چیزی گفته بودم...
«او» را مقابلِ خود میدیدم؛ کسی را که همیشه در فکرش بودم. میدیدمش که غروب، در خیابانی خلوت، بالا پایین میرود و منتظرِ کسی است که نمیآید. گویا زیرِ لب گفته بودم: «جانِ دلم! این مشکلِ توست. آن را باید تنهایی حل کنی. در این مورد نمیتوانم کمکت کنم؛ اگر هم میتوانستم، نمیخواستم. باید قوی باشی. چه خوب است که اکنون آزادی و میتوانی خودت تصمیم بگیری. در نتیجه، سادهتر میتوانی از پَسَش برآیی.»
مارکل بادلواپسی گفت:
ـ نه، گلاس! اینجوری نمیشود. فکر میکنی چه مدت بتوانیم بدونِ یک قطره ویسکی بنشینیم اینجا؟
صدا زدم پیشخدمت آمد. ویسکی سفارش دادم و خواستم دو تا پتو بیاورد، چون هوا داشت سرد میشد.
رِکه و همراهانش برخاستند و بدونِ آنکه ما را ببینند، از کنارِ میزمان گذشتند. در حقیقت، او اصلاً هیچچیز نمیدید؛ مثلِ کسی که استوار بهسوی هدفش در حرکت باشد، گامهایی هدفمند برمیداشت. صندلیای سرِ راهش بود؛ آن را ندید، خورد بهش و انداختش زمین.
دور و برمان خلوت شده بود. بادِ پاییزی در میانِ درختان میوزید. غروب خاکستریتر و انبوهتر میشد. پتوها را مثلِ شنلهایی قرمز پیچیدیم دورِ تنمان و مدتی طولانی نشستیم آنجا و در و بیدر حرف زدیم. مارکل حرفهایی زد که حقیقیتر از آن است که بتوان آنها را روی یک برگ کاغذ ثبت کرد و من هم تمامش را فراموش کردهام.
۲۹ اوت
یک روزِ دیگر گذشت و دوباره شب شد و من نشستهام کنارِ پنجره.
«عزیزم! طفلکِ تنها! خبر داری؟ رنج میبری؟ با چشمانِ گشوده، بیدار، چشم دوختهای به شب؟ از شدّتِ شرم و پشیمانی، در بستر بهخود میپیچی؟ گریه میکنی؟ یا دیگر اشکی برایت باقی نمانده؟»
اما شاید رِکه تا جایی که میتواند او را فریب بدهد. آدمِ باملاحظهای است؛ ملاحظۀ این را میکند که او اکنون در سوگِ شوهرش نشسته. بنابراین، هنوز نمیگذارد به چیزی شک ببرد. او از هیچچیز خبر ندارد و خوش خوابیده است.
«عزیزم! وقتی به قضیه پی ببری، باید قوی باشی. باید آن را پشتِ سر بگذاری. خواهی دید که زندگی هنوز برایت ارمغانهای فراوانی بههمراه دارد. باید قوی باشی!»
▪ ▪ ▪
پانوشتها:1- Tornberg 2- Boulanger(1891-1837) شخصیت نظامی و سیاستمدار ارتجاعی فرانسه. 3- Parsifal 4- اشاره است به فرمانهای خدا در تورات، سِفر لاویان، فصل ۱۹. 5- Ambrosius 6- Halle شهری در ایالت زاخن آلمان 7- Händel (1685-1759) متولد هاله آهنگساز آلمانی 8- The Augsburg Confession اصول اعتقادی کلیسای لوتری که در سال ۱۵۳۰ در شهر آوگوسبرگ آلمان تدوین شد. 9- Lewinson
بخشهای پیشین
|