دکتر گلاس ـ بخش هشتم (قسمت اول)
مدرکِ جرم!
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
رستوران یورگُردسبرون
۵ ژوئیه
امروز یکشنبه، هوا تابستانی، غبارآلود و گرفته است. فقط فقیرفقرا در جُنب و جوشاند که متأسفانه دیدارشان دلنشین نیست. حدودِ ساعتِ چهار، سوارِ یک کشتی بُخارِ کوچک شدم و برای صرفِ ناهار، رفتم یورگُردسبرون.
مستخدمهام به مراسمِ تدفین دعوت داشت و پس از آن میخواست در هوای آزاد فنجانی قهوه بنوشد. متوفی از بستگان یا دوستانِ نزدیکش نبود، اما برای زنی از طبقۀ او، شرکت در مراسمِ تدفین همیشه تفریحِ بزرگی محسوب میشود و من جرأت نداشتم به او اجازه ندهم برود. بنابراین، در خانه غذایی نبود و باید بیرون غذا میخوردم. در حقیقت، آشنایانم مرا به ویلایشان، واقع در یکی از جزیرههای نزدیکِ استکهلم، دعوت کرده بودند، اما حوصله نداشتم بروم. نه از آشنایانم دلِ خوشی دارم، نه از ویلایشان در آن جزیره.
از جزیرههای این اطراف هیچ خوشم نمیآید. جزیرههای کوچک، آبراههای کوچک و صخرههای کوچک و نوکتیز با درختهای کوتاه و توسریخورده، چشماندازی ساختهاند مثلِ گوشتِ قیمه، بُریده بُریده؛ چشماندازی کمرنگ و بیشکوه، با رنگهایی بیجلوه، بیشتر آبی و خاکستری، اما نه آنقدر بیرنگ و بیشکوه که عظمتِ اندوه را یادآور شوند.
وقتی میشنوم مردم زیبایی طبیعی این جزیرهها را تحسین میکنند، همیشه شک میکنم نکند چیزِ دیگری موردِنظرشان است. با پُرسوجوی دقیقتر، همواره شکّم به یقین مُبدل میشود. یکی هوای تازه و ساحلِ شنای زیبا، دیگری قایقِ بادبانیاش و سومی ماهی خاردار را در نظر دارد. و با اینهمه، تمامِ اینها را زیرِ عنوانِ «زیبایی طبیعی» میگنجانند.
چند روز پیش، با دختری که شیفتۀ این جزیرههاست صحبت میکردم. معلوم شد در حقیقت، طرف شیفتۀ غروبِ خورشید است و شاید شیفتۀ جوانکی دانشجو. فراموش کرده بود که غروبِ خورشید همهجا هست و دانشجوجماعت هم همهجا میلولند. فکر نمیکنم نسبت به زیبایی طبیعت کلاً بیاحساس باشم، اما برای دیدنِ آن، باید به جای دورتری سفر کنم؛ به وتِرن یا سکونه یا به دریاهای دور. اما بهنُدرت وقت دارم و در شعاعِ سی چهل کیلومتری استکهلم، جایی ندیدهام که با خودِ این شهر، با یورگوردن یا هاگا یا پیادهروهای بیرون گراندهتل مُشرف بر رودخانه، قابلِمقایسه باشد.
برای همین، اغلب، تمامِ سال در شهر میمانم. اینکار را بیشتر بارغبت انجام میدهم، چون تمایلِ دائمی شخصِ تنهایی را دارم که مینشیند و آدمهای دور و برش را نگاه میکند؛ آدمهایی که نمیشناسدشان و نیازی ندارد باهاشان حرف بزند.
رسیدم به یورگُردسبرون و میزی کنارِ دیوارِ شیشهای آلاچیق کوتاه پیدا کردم. پیشخدمت با صورتغذا به طرفم شتافت و دستمالکاغذیای را بااحتیاط انداخت روی لکّههای چربی گوشت و خردَلی که مشتریان قبلی ریخته بودند روی میز. لحظهای بعد، صورتِ شرابها را داد به من و با این پرسشِ سریع که: «شابله مینوشید؟»، فاش ساخت حافظهاش بهاندازۀ ذهن چند استاد گنجایشِ انبوهِ بیکرانی از اطلاعاتِ جزئی را دارد. من مشتری همیشگی این رستوران نیستم، اما در واقع، گاهی که بیرون غذا میخورم، تقریباً هیچگاه با غذا، شرابی غیر از شابله نمینوشم. او در کارش خِبره بود و طرفش را میشناخت.
شوریدگی نخستین سالهای جوانیاش را با بُردنِ سینی پونش بر نوکِ انگشتان در رستوران بِرنس تسکین بخشیده بود. آنگاه، با جدّیتِ سالهای پختگی توانسته بود وظایفِ پیچیدهتری را در کِسوَتِ «پیشخدمت»، در رستوران ریدبرگ و بورس هامبورگر، بهعهده بگیرد.
تصویری از رستوران بِرنس در سال انتشار کتاب دکتر گلاس
چه کسی میداند کدام دستِ بیاعتنا و گذرای سرنوشت مسؤلِ آن است که او اکنون با فراکِ آلوده به روغن و سرِ نیمهطاس، در مکانِ بیاهمیتتری به انجامِ حرفهاش مشغول است؟ گذرِ زمان به او سرشتی بخشیده که هر جا بوی غذا بیاید و چوبپنبۀ بُطری شرابی بیرون کشیده شود، آنجا را خانۀ خود بداند. از دیدنِ او شادمان میشوم و نگاهی حاکی از تفاهمی پنهان به یکدیگر میاندازیم.
نگاهی انداختم به آدمهایی که نشسته بودند اطرافم. جوانِ خوشمشربی که اغلب از او سیگار میخریدم، نشسته بود کنارِ میزِ بغلی و داشت با دوستدخترش خوش و بش میکرد. دوستش دختری است زیبا با چشمهای تیز و موشمانند که در مغازۀ کوچکی کار میکند.
کمی آنطرفتر، هنرپیشهای با زن و بچههایش نشسته بود و دهانش را با وقارِ کشیشمآبانهای داشت تمیز میکرد. گوشهای، پیرمردِ عجیب و غریب و تنهایی نشسته بود و غذایش را با سگش تقسیم کرده بود. او را از بیست سال پیش، در خیابانها و کافهها دیدهام. سگش هم پیر بود و موهایش مثلِ خودِ او خاکستری میزد.
پیشخدمت شابله مرا آورده بود. نشسته بودم و سرگرمِ تماشای بالا و پایین رفتنِ شعاع خورشید در لیوانِ شرابم بودم، که در همان نزدیکی صدای زنی را شنیدم که بهنظرم آشنا آمد. سرم را بلند کردم. خانوادهای داشت وارد میشد: شوهر، زن و بچهای بسیار زیبا؛ پسربچۀ چهار پنج سالهای که لباسی مضحک تنش بود: پیراهنی از مخملِ آبی روشن با یقۀ قیطاندوزیشده!
زن با صدای بلندی که برایم آشنا بود، میگفت:
ـ آنجا بنشینیم... نه، آنجا... نه، آنجا آفتاب است... نه، اینجا که منظرهاش خوب نیست... پس گارسن کجاست؟
ناگهان شناختمش. همان زنِ جوانی بود که یک بار گریهکنان خودش را انداخته بود کفِ اتاقم و پیچ و تاب خوران، خواهش و التماس کرده بود کمکش کنم و او را از شرِّ بچهای که انتظارش را میکشید برهانم. بعدها، با همان شاگردمغازهای که با تمامِ وجود میخواستش، ازدواج کرده بود و فرزندش را به دنیا آورده بود (گیرم کمی سریعتر از حدِّ معمول، اما حالا مهم نیست...).
پس این آقازاده با پیراهنِ مخمل و یقۀ قیطاندوزیشدهاش، همان «مدرکِ جرم» است! خُب، خانم عزیز! حالا چه میگویی؟ حق با من نبود؟ فاجعه گذشت، ولی پسربچهات باقی مانده و تو از بودنِ او خوشحالی...
اما آیا این واقعاً همان بچه است؟ نه، نمیتواند همان بچه باشد. پسرک چهار یا حداکثر پنج ساله است، درحالیکه هفت هشت سال از آن قضیه میگذرد. درست اوایل طبابتم بود. پس سرِ آن بچه چه بلایی ممکن است آمده باشد؟ حتماً یکطوری سِقطش کرده. اینهم مهم نیست... بهنظر میرسد بعدها آسیب را جبران کردهاند. در ضمن، از این خانواده چندان خوشم نمیآید.
وقتی دقیقتر نگاهشان میکنم، میبینم زن با آنکه هنوز جوان و زیباست، اما حسابی چاق شده و صورتش بیش از اندازه سرخ است. احتمالاً پیش از ظهرها میرود شیرینیفروشی، شربت و شیرینی میخورَد و با رفقایش، غیبتِ این و آن را میکند.
شوهرش از آن دکاندارهای دُنژوانمآب است. از ظاهر و رفتارش پیداست که مثلِ خروس بیوفاست. وانگهی، هر دوشان عادت دارند پیشخدمت را از قبل سرزنش کنند، چونکه انتظار دارند بیمبالات باشد؛ عادتی که حالم را بههم میزند. در یک کلام: عوامالناس!
احساساتِ مغشوشم را با جرعهای جانانه از شرابِ سفیدِ تُرشمزه فروبلعیدم و از پنجرۀ کشویی به بیرون خیره شدم. چشماندازِ آنجا، در آن آفتابِ بعدازظهر، سرشار، آرام و گرم بهنظر میرسید.
آبی آسمان و سبزی ساحلِ رودخانه در آب منعکس شده بود. چند قایق که مردانی با پیراهنهای آبی راهراه آنها را بهسرعت میراندند، ساکت و آرام، زیرِ پُل ناپدید شدند. دوچرخهسواران روی پُل بههم فشرده شدند و در طرفِ دیگرِ پُل پراکنده گشتند. مردم زیرِ درختانِ بزرگ، نشسته بودند روی چمن و از سایه و روزِ زیبا لذّت میبردند. روی میزم، دو پروانۀ طلایی میرقصیدند.
پانوشتها:1- Djurgårdsbrunn 2- Vättern 3- Skåne 4- Djurgården 5- Haga 6- Chablis 7- Punsch 8- Berns 9- Hamburger börs 10- corpus delicti
بخشهای پیشین
|