دکتر گلاس ـ بخش هشتم (قسمت دوم)
خوابِ زیبای زنِ جوان
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
همانطورکه نشسته بودم آنجا و خیره شده بودم به طبیعتِ سرسبزِ تابستان، فکرم پیِ خیالی روان شد که اغلب خود را با آن سرگرم میکنم. ده هزار کرون یا کمی بیشتر بهشکلِ اوراقِ بهادار پسانداز دارم. تا پنج شش سال دیگر برای ساختنِ خانهای بیرونِ شهر، احتمالاً بهاندازۀ کافی پول پسانداز کردهام.
اما کجا بسازمش؟ باید کنارِ دریا باشد، کنارِ ساحلی باز که مقابلش جزیره نباشد. میخواهم افقش گسترده باشد، میخواهم صدای امواجِ دریا را بشنوم، میخواهم دریا در سمتِ غربش قرار گرفته باشد تا خورشید در آن غروب کند.
اما چیزِ دیگری هم هست که بهاندازۀ دریا اهمیت دارد: میخواهم انباشته باشد از درختان بلند و گیاهانِ سرسبز تا باد در میانِ آنها زوزه بکشد. درختِ کاج و صنوبر نباید باشد. باز کاج یک چیزی، بهشرطِ آنکه بلند و راست و استوار باشد و توانسته باشد همانطور باشد که میبایست باشد. اما طرحِ ناهموارِ جنگلِ صنوبر، بر زمینۀ آسمانِ آبی، طورِ غیرِقابلِ توصیفی غمگینم میکند.
وانگهی، بیرونِ شهر، اغلب باران میبارد و هوای بارانی مرا ناخوش و مأیوس میکند. نه، باید مرغزاری باشد با طبیعتِ دستنخورده و شیبِ ملایمی که به ساحل ختم میشود، مملو از درختانِ بلند پُر شاخ و برگ که بالای سرم طاق بسازند.
اما افسوس! طبیعتِ ساحلی چنین نیست، بخیل است و بیجان. بادی که از دریا میوزد، درختان را ضعیف، کوچک و توسریخورده میکند. ساحلی را که دوست دارم در آن خانه بسازم و آنجا زندگی کنم، هرگز نخواهم دید.
خانه ساختن هم خودش ماجرایی است. چند سال طول میکشد تا ساخته شود. شاید آدم در این مدت بمیرد. دو سه سالی طول میکشد تا آدم در آن، جا بیفتد. خلاصه، آدم باید پنجاه سالی انتظار بکشد تا بتواند در خانۀ بابِ میلش زندگی کند...
البته خانه زن نیز لازم دارد. اما آنهم حکایتِ خودش را دارد. برایم خیلی مشکل است که تحمل کنم وقتی خوابم، کسی نگاهم کند. خوابِ بچه زیباست. خوابِ زنِ جوان هم زیباست، اما خوابِ مرد بهنُدرت زیباست. میگویند خوابِ قهرمان کنارِ آتشِ اردوگاه، درحالیکه کولبارش را بالشِ زیرِ سر کرده، تماشایی است. البته ممکن است، چون او آنقدر خسته است که خوش و آرام میخوابد.
اما صورتِ من، وقتی در خوابِ عمیق فرورفتهام، چه حالتی ممکن است داشته باشد؟ اگر خودم بتوانم صورتم را در چنین حالتی ببینم، بعید میدانم خوشم بیاید. دیگران حتماً کمتر خوششان میآید. نه، هیچ رؤیای خوشی نیست که به تلخی نینجامد.
اغلب، با خودم فکر میکنم اگر هرگز کتابی نخوانده بودم یا اثری هنری ندیده بودم، چگونه طبیعتی را ترجیح میدادم؟ شاید در آن صورت، هرگز به فکرِ انتخاب نمیافتادم و همین جزیرههای کوچکِ اطراف با صخرههایشان برایم خوشایند بودند. تمام اندیشهها و رؤیاهایم دربارۀ طبیعت بر پایۀ تأثیراتی شکل گرفتهاند که از شعر و هنر پذیرفتهام.
بهواسطۀ هنر بود که مشتاق شدم در گُلزارِ کُهنِ فلورانس خرامان قدم بزنم و در میانِ امواجِ دریای هومر شناور شوم و در بیشۀ مقدسِ بوکلین زانو بزنم.
اگر نبودند صدها و هزاران یار و آموزگاری که در میانشان کسانی هستند که بهجای ما شعر میسُرایند، میاندیشند و میبینند، چشمانِ بینوای ما بهتنهایی چه میتوانستند ببینند؟
در دورانِ جوانی، اغلب فکر میکردم آنکه اجازه پیدا میکند در چنین جایی حضور یابد، آنکه میتواند حضور یابد، آنکه همواره نمیپذیرد، بل برای یک بار هم که شده میبخشد، چه خوشاقبال است! با جانی سترون، همیشه تنها گشتن، چهقدر وحشتناک است! انسان به چه دست یازَد تا احساس کند کسی است و معنی و اهمیتی دارد، تا بتواند برای خودش کمی احترام قائل شود؟ جای بسی خوشبختی است که بیشترِ مردم از این نظر، بیادعایند. من بیادعا نبودهام و از این بابت رنج بردهام؛ گرچه فکر میکنم دشوارترین دوره سپری شده است.
شاعر که امکان نداشت بشوم، چون من چیزی نمیبینم که دیگران قبلاً آن را ندیده باشند و به آن شکل و قالب نداده باشند. البته نویسندگان و هنرمندانی را میشناسم که بهنظرم مخلوقاتِ عجیبیاند؛ هیچ آرزو و آمالی ندارند، وقتی هم که دارند، برخلافِ آن عمل میکنند. آنها فقط چشم و گوش و دستاند. با اینهمه، به آنها رَشک میبرم؛ البته حاضر نیستم بهخاطرِ نظراتِشان، از آرزوهایم دست بکشم، اما دلم میخواست چشم و گوشِ آنها را میداشتم.
وقتی یکیشان را میبینم که ساکت و حواسپرت نشسته و گویی خیره شده به چیزی که نیست، اغلب به خود میگویم: «شاید در این لحظه، چیزی را میبیند که پیش از او کسی ندیده و لحظاتی بعد، هزاران نفر، از جمله مرا مجبور میکند آن را ببینم.» آنچه را جوانترها خلق میکنند مسلماً درک نمیکنم. (فعلاً درک نمیکنم.) اما میدانم و پیشبینی میکنم اگر روزی محبوب و مشهور شوند، منهم آنها را درک و تحسین خواهم کرد. درست مثلِ لباس و وسایل و هر چیزِ نوِ دیگری که فقط خشکمغزان و آنها که مدتها پیش کارشان تمام شده، میتوانند در مقابلشان مقاومت کنند.
خودِ شاعران چه؟ آیا واقعاً قانونگذارانِ عصرِ خویشاند؟ خدا میداند. ولی بهنظرِ من که چنین نیستند. فکر میکنم بیشتر مثلِ آلاتِ موسیقیاند که زمانه مینوازدشان؛ مثلِ چنگ که باد در آن میخوانَد.
و من چه هستم؟ حتی همین هم نیستم. من چشمی ندارم که مالِ خودم باشد. حتی همین پیالۀ شراب و تُربچههای روی میز را هم با چشمانِ استریندبری میبینم و به شامی که در جوانی در استال مَستار گوردن خورده فکر میکنم. و همین چند لحظه پیش که پاروزنها با پیراهنهای راهراهشان از زیرِ پُل گذشتند، یک آن بهنظرم رسید که پیش از آنها، سایۀ موپاسان را دیدم که بهسرعت گذشت.
کنارِ پنجرۀ گشوده نشستهام و زیرِ نورِ شمعی که نفسنفس میزند، (از دست زدن به چراغِ فتیلهای بدم میآید و مستخدمهام هم بعد از برگشتن از مراسمِ تدفین، به خوابِ عمیقی فرورفته و جرأت نمیکنم بیدارش کنم) دارم اینها را مینویسم. وزشِ باد شعلۀ شمع را میلرزانَد و سایهام روی کاغذدیواری سبز، مثلِ همین شعله میلرزد. یادِ هانس آندرسن میافتم و داستانِ «شبح»اش. بهنظرم میآید منهم شبحی هستم که میخواهد انسان شود.
▪ ▪ ▪
پانوشتها:1- Florentin 2- Homeros 3- Böcklin 4- یوهان آگوست استریندبری [ استریندبرگ] (۱۹۱۲-۱۸۴۹) Johan August Strindberg داستان کوتاه، رمان و نمایشنامهنویس معروف سوئد. استریندبری در استکهلم، در خانوادهای فقیر به دنیا آمد و در طول زندگی خود به حرفههای گوناگونی همچون معلمی، بازیگری، روزنامهنگاری و کتابداری پرداخت. وی از پیشگامان نوگرایی در ادبیات سوئد بود. مجموعه آثارش در زبان سوئدی به ۵۵ اثر میرسد. 5- Stallmästargården 6- گی دُ موپاسان Maupassant Guy de (۱۸۹۳-۱۸۵۰) نویسندۀ رئالیستِ فرانسوی. 7- هانس کریستین آندرسن Hans Kristien Andersen (۱۸۷۵-۱۸۰۵) نویسندۀ دانمارکی
بخشهای پیشین
|