دکتر گلاس ـ بخش هجدهم
دختری از قبیلهای آزاد
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
۱۷ اوت
احمق! آشغال! دیوانه!
ناسزا گفتن چه فایدهای دارد؟... اینطور که آدم نمیتواند بر اعصابش مسلط شود. وقتِ معاینۀ بیمارانم مدتی پیش تمام شد. آخرین بیمار چند لحظه پیش رفت.
ایستاده بودم کنارِ پنجرۀ اتاقِ نشیمن و به چیزی فکر نمیکردم. ناگهان کشیش گرگوری را دیدم که از کنارِ باغِ کلیسا راهش را کج کرد طرفِ درِ خانۀ من. همهچیز در برابرم محو و تیره شد. منتظرش نبودم. اصلاً نمیدانستم برگشته. احساسِ گیجی، سُستی و تهوع کردم؛ درست مثلِ آدمهای دریازده. تنها فکری که در ذهن داشتم این بود: «الان نه، الان نه! یک وقتِ دیگر... الان نه!»
از پلهها آمد بالا و ایستاد پشتِ در. چه باید میکردم؟... باشتاب رفتم سراغِ کریستین و بهش گفتم: «اگر کسی مرا خواست، بگو نیست.»... از چشمانِ گشوده و دهانِ بازش فهمیدم که قیافهام خیلی عجیب بهنظر میرسیده است.
دویدم طرفِ دستشویی و در از تو قفل کردم. بهزحمت خودم را رساندم به تشتکِ دستشویی و استفراغ کردم.
*
پس ترسم واقعی بود؟ من از عهدۀ انجامِ اینکار برنمیآیم!
درست همین الان میبایست اتفاق میافتاد. کسیکه میخواهد دست به انجامِ عمل بزند، باید فرصت را بقاپد. هیچکس نمیداند آیا چنین فرصتی بازهم پیش خواهد آمد یا نه... من از عهدۀ انجامِ اینکار برنمیآیم!
۲۱ اوت
امروز «او» را دیدم و باهاش صحبت کردم.
بعدازظهر رفته بودم شِپهولمن. همینکه از روی پُل گذشتم، با رِکه روبرو شدم. داشت از تپّهای که کلیسا روی آن واقع شده، میآمد پایین.
آرام گام برمیداشت و به زمین نگاه میکرد. لبِ زیرینش را داده بود بیرون و با عصایش میزد به سنگریزهها. بهنظر میرسید حال و روزش خیلی روبهراه نیست. فکر کردم نمیبیندم، اما همینکه بههم رسیدیم، باحالتی خیلی دوستانه و شاد، بهنشانۀ سلام، برایم سر تکان داد. حالتِ چهرهاش یکباره تغییر کرد.
به راهم ادامه دادم، ولی پس از چند قدم ایستادم. با خودم فکر کردم «او» باید همین نزدیکیها باشد. شاید هنوز روی تپّه است. آنها میخواستهاند باهم صحبت کنند و آنجا وعده گذاشته بودند.
بهندرت کسی از آن محل میگذرد و برای اینکه باهم دیده نشوند، اول رِکه آمده پایین. منتظر نشستم روی یکی از نیمکتهایی که گذاشته شده دور تا دورِ این سپیدارِ تنومند. فکر میکنم این بزرگترین درختِ استکهلم است. در دورانِ کودکی، خیلی از شبهای بهار، با مادرم مینشستم زیرِ این درخت. پدرم هرگز نمیآمد؛ دوست نداشت با ما بیاید قدم بزند.
نه، «او» نیامد. فکر کردم هنگامِ پایین آمدن از تپّه میتوانم ببینمش. اما شاید از راهِ دیگری رفته؟ یا اصلاً آنجا نبوده...
بههرحال، از راهِ دیگری، از کنارِ کلیسا، از تپّه رفتم بالا. دیدمش نشسته روی یکی از پلههای بیرونِ کلیسا، کمی خم شده جلو و چانهاش را گذاشته روی دستهایش. نشسته بود و زُل زده بود به خورشیدِ درحالِ غروب. بههمین دلیل، بلافاصله متوجهِ من نشد.
از همان اولینبار که دیدمش، بهنظرم رسید شبیهِ دیگران نیست. نه شبیهِ زنانِ سرد و گرم چشیده است، نه شبیهِ زنانِ خانهدار طبقۀ متوسط یا زنانِ معمولی.
شاید بیش از همه، شبیهِ زنانِ معمولی باشد. بهخصوص وقتی آنجا، نشسته بود روی پلۀ کلیسا و کلاهش را گذاشته بود کنارش و موهای بورش را در آفتاب پریشان کرده بود، شبیهِ زنی معمولی بود؛ زنی از آدمیانِ نخستین یا مردمانی که هرگز وجود نداشتهاند، زمانی که هنوز تمایزاتِ طبقاتی شروع نشده بود، زمانی که «مردم» هنوز جُزءِ طبقاتِ پایین نشده بودند؛ دختری از قبیلهای آزاد...
ناگهان متوجه شدم دارد گریه میکند. هقهق نمیکرد، فقط اشک میریخت. مثلِ کسی گریه میکرد که آنقدر گریه کرده که دیگر نمیفهمد دارد گریه میکند.
میخواستم برگردم و از آنجا دور شوم، اما همان لحظه متوجه شدم که مرا دیده. باحالتی خشک و نسبتاً رسمی سلام کردم. میخواستم از کنارش بگذرم، اما او فوراً باحالتی راحت و نرم، از روی پلۀ کوتاه برخاست؛ انگار از روی صندلی برمیخاست.
آمد جلو و با من دست دادم. باشتاب اشکش را پاک کرد و کلاهش را گذاشت سرش و روبندِ خاکستری را کشید روی صورتش.
مدتی ساکت ایستاد.
بالاخره گفتم:
ـ امشب اینجا چهقدر زیباست!
ـ بله، شبِ زیباییست. تابستان هم زیبا بود. بهزودی همهچیز تمام میشود. برگِ درختها دارد زرد میشود... نگاه کنید، یک چلچله!
چلچلهای تنها بهسرعت از نزدیکمان پر زد؛ آنقدر نزدیک بود که پلکهایم خُنکیِ نسیم را حس کردند. لحظهای بعد، چنان دورِ سریعی زد که مسیرِ پروازش زاویۀ حادّهای ساخت مثلِ نوکِ پیکان. و سپس در آسمانِ آبی ناپدید شد.
گفت:
ـ امسال هوا خیلی زود گرم شد. معمولاً اینجور موقعها، پاییز هم زود میرسد.
پرسیدم:
ـ حالِ آقای کشیش چهطور است؟
ـ خوب است، متشکرم. چند روز پیش از پولرا برگشت.
ـ اصلاً بهتر شده؟
سرش را کمی چرخاند، چشم دوخت به غروب خورشید و آرام جواب داد:
ـ از نظرِ من، نه.
فهمیدم. همانطور شد که انتظارش را داشتم. حدس زدنش چندان دشوار نبود.
پیرزنی که داشت برگهای خشک را جارو میکرد، به ما نزدیک و نزدیکتر میشد. از سرِ راهش، آهسته رفتیم کنار. بعد رسیدیم به دامنۀ تپّه.
همانطور که قدم میزدیم، به کشیش فکر میکردم. ابتدا او را با بیماری همسرش ترساندم. اثرِ این ترس کمتر از دو هفته بود. بعد با بیماری خودش و مرگِ هراسآور ترساندمش. اثرِ این ترسِ دوم شش هفته بود.
این مدت هم بهخاطرِ دور ماندن از همسرش بوده. دارم به مارکل و این نقلِقولش از لذتپرستان افراطی اعتقاد پیدا میکنم که: «مردم کاری به خوشبختی ندارند؛ فقط دنبالِ خوشی و لذّتاند.»
آنها بهرَغمِ منافعشان، عقایدشان، ایمانشان و خوشبختیشان، میروند دنبالِ لذّت... و این زنِ جوان هم که اینگونه راستقامت و مغرور، شانه به شانۀ من قدم میزند، درحالیکه گردنش با آن طُرّههای بورِ ابریشمین زیرِ بارِ نگرانیهای عمیقش خم شده، درست بههمین شیوه رفتار میکند: دنبالِ خوشی و لذّت است و در غمِ خوشبختی نیست.
اولین بار به فکرم رسید که آن دو درست به یک شیوه رفتار میکنند. اما درحالیکه رفتارِ کشیشِ پیر وجودم را از بیزاری سرشار میکند، رفتارِ این زنِ جوان در من احساسِ همدردی بیپایان و ترسِ آمیخته با احترام پدید میآوَرَد و نوعی الوهیّت به من القا میکند.
خورشید از میانِ مِهِ غلیظی که شهر را پوشانده بود، با درخششِ کمتری، میتابید.
گفتم:
ـ خانمِ گرگوری! ممکن است از شما سؤالی بکنم؟
ـ بله، البته. خواهش میکنم.
ـ مردی که عاشقش هستید، من اصلاً نمیدانم کیست، در این باره چه میگوید و چه میخواهد بکند؟ چهطور میخواهد این مشکل را حل کند؟ مسلماً نمیتواند از اوضاع، به این شکلی که هست، راضی باشد؟
مدتی طولانی سکوت کرد. داشتم فکر میکردم چیزِ احمقانهای پرسیدهام که شاید دوست ندارد پاسخ بدهد.
بالاخره گفت:
ـ میخواهد مرا از اینجا ببرد.
و آهی کشید.
پرسیدم:
ـ آیا «میتواند»؟ منظورم این است که آیا مُرفه است و شغلِ آزاد دارد که هر کار دوست داشته باشد بتواند بکند؟
ـ نه... اگر میخواستیم اینکار را بکنیم، میبایست خیلی پیشتر میکردیم. تمامِ آیندهاش اینجاست. اما او میخواهد در کشوری بیگانه، امکاناتِ تازهای برای خودش ایجاد کند؛ کشوری خیلی دور... شاید آمریکا.
در دل خندیدم. کلاس رِکه و آمریکا؟! اما وقتی به این زن فکر کردم، لرزی وجودم را فراگرفت. با خود فکر کردم، همان خصوصیّتهایی که کِلاس رِکه را در اینجا بالا میکشند، در آنجا او را به اعماق خواهند راند. در آن صورت، چه به سرِ این زن خواهد آمد؟
پرسیدم:
ـ خودتان چی؟... شما هم «میخواهید» بروید؟
سرش را تکان داد، چشمانش پُر از اشک شد و گفت:
ـ من فقط میخواهم بمیرم.
خورشید آهسته در میانِ مِهِ غلیظ ناپدید میشد و از میانِ درختان، نسیمِ خُنکی میوزید.
ـ نمیخواهم زندگیاش را خراب کنم، نمیخواهم باری بر دوشش باشم. چرا باید از اینجا برود؟ فقط بهخاطرِ من... تمامِ زندگیاش اینجاست: شغلش، آیندهاش و دوستانش... همهچیزش اینجاست.
هیچچیز نداشتم در پاسخش بگویم. کاملاً حق با او بود. به کلاس رِکه فکر کردم. چنین پیشنهادی از سوی او بهنظرم خیلی عجیب بود. هرگز چنین چیزی از او انتظار نداشتم.
ـ خانمِ گرگوری! شما مرا را دوستِ خودتان میدانید، مگر نه؟ بنابراین، میتوانم دوستِ شما باشم. بدتان نمیآید دربارۀ این چیزها باهاتان صحبت میکنم؟
اشک در چشم، از پسِ توریاش لبخند زد و گفت:
ـ من خیلی شما را دوست دارم. شما برایم کاری انجام دادید که هیچکسِ دیگری نمیتوانست یا نمیخواست انجام بدهد. شما میتوانید دربارۀ هرچه دوست دارید، با من حرف بزنید. از حرفهای شما خیلی خوشم میآید.
ـ او، دوستتان، خیلی وقت است از شما میخواهد باهم از اینجا بروید؟ خیلی وقت است در این باره صحبت میکند؟
ـ پیش از امشب، هرگز در بارهاش حرف نزده بود. مدتِ کمی پیش از آمدنِ شما، ما همدیگر را اینجا ملاقات کردیم. هرگز پیش از این، در این باره با من حرفی نزده بود.
داشتم به موضوع پی میبُردم. پرسیدم:
ـ آیا منظورش این است که درست الان اتفاقی افتاده که او به این فکر رسیده؟ چیزِ نگرانکنندهای...؟
سرش را خم کرد و گفت:
ـ شاید.
پیرزنی که برگها را جارو میکرد، دوباره به ما نزدیک شد. ما آهسته، در سکوت، برگشتیم طرفِ کلیسا و ایستادیم کنارِ همان پلههایی که همدیگر را آنجا دیده بودیم. خسته بود. دوباره نشست روی پله و چانهاش را گذاشت روی دستهایش و خیره شد به غروب که داشت رنگِ خاکستری بهخود میگرفت.
مدتی طولانی ساکت ماندیم. اطرافمان، همهچیز آرام و بیحرکت بود، اما بالای سرمان، باد لابهلای نوکِ درختان، شدیدتر از پیش زوزه میکشید. هوا دیگر گرم نبود.
درحالیکه از سرما میلرزید، گفت:
ـ میخواهم بمیرم. خیلی دلم میخواهد بمیرم. احساس میکنم تمامِ آنچه مالِ من بوده، تمامِ آنچه میخواستهام، بهدست آوردهام. دیگر هرگز بهاندازهای که این چند هفته خوشبخت بودهام، احساسِ خوشبختی نخواهم کرد. کمتر روزی بوده که گریه نکرده باشم، ولی با اینهمه خوشبخت بودهام. از هیچچیز پشیمان نیستم، اما میخواهم بمیرم. گرچه خیلی مشکل است... فکر میکنم خودکشی کارِ زشتی است؛ بهخصوص برای زن. از هرگونه خشونتی در طبیعت بهشدّت بیزارم. در ضمن، او را هم نمیخواهم ناراحت و غمگین کنم.
سکوت کردم؛ گذاشتم حرف بزند. درحالیکه چشمانش را تنگ کرده بود، ادامه داد:
ـ بله، خودکشی زشت است، اما زندگی میتواند از آن هم زشتتر باشد. چهقدر وحشتناک است که آدم فقط میانِ چیزهای کم و بیش زشت، حقِ انتخاب داشته باشد. کاش میتوانستم بمیرم! من از مرگ نمیترسم. حتی اگر معتقد بودم پس از مرگ چیزی وجود دارد، از آن وحشتی نداشتم.
من نه کارِ خوبی انجام دادهام، نه کارِ پلیدی. کارِ دیگری نمیتوانستم بکنم. در مسائلِ بزرگ و کوچک، همان کاری را انجام دادهام که باید انجام میدادم. یادتان است یک بار برایتان از عشقِ جوانیام صحبت کردم و گفتم پشیمانم از اینکه خودم را به او تسلیم نکردم؟ دیگر پشیمان نیستم. از هیچچیز پشیمان نیستم؛ حتی از ازدواجم. هیچچیز نمیتوانست بهشکلِ دیگری درآید غیر از آنچه اکنون اتفاق افتاده.
معتقد نیستم پس از مرگ، چیزی وجود دارد. بچه که بودم، تصور میکردم روح مثلِ پرندهایست کوچک. در یک کتابِ تاریخِ مُصّورِ جهان که مالِ پدرم بود، دیده بودم که مصریها هم آن را بهشکلِ پرنده نقش کردهاند. اما پرنده جایی پرواز میکند که هوا هست و آنهم زیاد دور نیست و به زمین تعلق دارد. در مدرسه، یک معلمِ طبیعی داشتیم که میگفت روی کُرۀ زمین هیچچیز وجود ندارد که بتواند از آن جدا شود...
دویدم وسطِ حرفش:
ـ متأسفانه تصور میکنم اشتباه فهمیده بوده...
ـ ممکن است. بههرحال، این تصور پرنده بودنِ روح را از دست دادم و برایم بهشکلِ مبهمتری درآمد. چند سال پیش، دربارۀ مذهب هرچه بهدستم میرسید، چه مخالف چه موافقِ آن، میخواندم. البته این قضیه کمک کرد تا ذهنم در موردِ بعضی مسائل روشن شود، اما هرگز نتوانستم آنچه را میخواستم بدانم بیاموزم.
بعضیها فوقالعاده خوب چیز مینویسند؛ فکر میکنم هرچه را بخواهند میتوانند ثابت کنند. همیشه فکر میکردم حق با کسی است که از همه زیباتر مینویسد. ویکتور ریدِربری را میستودم، اما احساس میکردم و میفهمیدم که هیچکس در موردِ موضوعِ مرگ و زندگی چیزی نمیداند. (در این لحظه، گونههایش در تاریکی، سرخ و برافروخته شدند.) آنقدر که این اواخر در موردِ خودم فهمیدم، در تمامِ عمرم نفهمیده بودم.
بدنم را شناختم. آموختم احساس کنم و بفهمم که بدنم یعنی من؛ شادی، اندوه و زندگی فقط در آن وجود دارد. و بدنم خیلی خوب میداند که باید بمیرد. مرگ را احساس میکند؛ همانطور که هر حیوانی میتواند آن را احساس کند. بنابراین میدانم که هیچچیز جز مرگ برایم وجود ندارد.
هوا تاریک شده بود. اکنون در تاریکی، صداهای همهمۀ شهر واضحتر به گوش میرسید. آن پایین، چراغهای کنارِ اسکله و روی پلهها روشن میشدند.
گفتم:
ـ بدنِ شما میداند که روزی خواهد مُرد، اما «نمیخواهد بمیرد»، میخواهد زندگی کند. پیش از اینکه گذرِ سالها آن را پیر و فرسوده کند، نمیخواهد بمیرد. آنگاه، و نه پیش از آن، که رنج آن را از پا درآورده باشد و لذّت سوزانده باشدش، میخواهد بمیرد. شما فکر میکنید میخواهید بمیرید، برای اینکه اکنون همهچیز بهنظرتان تیره و تار میرسد.
اما واقعاً آن را نمیخواهید. میدانم که شما نمیتوانید آن را بخواهید. بگذارید زمان بگذرد. فقط به زمانِ حال فکر کنید. همهچیز میتواند زودتر از آنکه فکرش را میکنید، کاملاً تغییر کند. خودِ شما هم تغییر میکنید. شما قوی و سالماید. از اینهم قویتر میتوانید بشوید. شما جزءِ کسانی هستید که میتوانند رشد کنند و دوباره نو شوند.
از سرما میلرزید. برخاست و گفت:
ـ دیر است. باید بروم خانه. نمیتوانیم باهم از اینجا برویم. اگر کسی ما را ببیند، بد میشود. شما از آنطرف بروید، من از این طرف میروم. شب بهخیر!
دستش را به طرفم دراز کرد. گفتم:
ـ میخواهم گونهتان را ببوسم. اجازه میدهید؟
تورِ روی صورتش را زد کنار و گونهاش را پیش آورد. آن را بوسیدم.
ـ من هم میخواهم پیشانی شما را ببوسم. زیباست...
کلاهم را که برداشتم، باد موهای کمپُشتم را بههم ریخت. سرم را گرفت میانِ دستهای گرم و لطیفش، و باوقار، همچون بهجا آوردنِ مراسم و آیینِ خاصی، پیشانیام را بوسید.
▪ ▪ ▪
|