خانه > کتابخانه > Aug 2010 | |
Aug 2010روایت شفق ۷پنج، شش ماه تو زندان ملایر بودم. تو انفرادی. انفرادی که چه عرض کنم. آنجا سه تا کلاس بود که تبدیلش کرده بودند به زندان. تو یک اتاق، دوتا توّاب بودند، تو اتاق دیگر هم ما ده دوازده تا. من و یک رزمندگانی از بچههای چپ بودیم، بقیه هم از بچههای مجاهد. تو این اتاق، گاهی وقتها والیبال بازی میکردیم، ورزش میکردیم. هواخوری نداشتیم. حمّام نداشتیم. خیلی جای مزخرفی بود. اکثر بچهها گال گرفته بودند. روایت شفق - ۶اکبر سردوزامی: دوباره برگشتم توی همان کمپ ویران رُمادیه. حالا من تنها کسی بودم که این مسیر را رفته بودم و دقیقا میدانستم کجا به کجاست. بچهها آمدند که چی شد؟ ما هم تعریف کردیم. بعد، علی گفت یه شهری نزدیک اینجاست، میگن اونجا ماشینای تُرکیه هست. گفتم من که تُرکی بلد نیستم، بیا باهم بریم صحبت کنیم.این بار با علی رفتیم توی آن شهر.اسمش یادم نیست چی بود. باید شب راه میافتادیم. رفتیم سینما تا شب شد. آنجا حالت گمرک مانند داشت. روایت شفق - ۵قضیۀ زندان افتادن من خیلی الکی بود. یعنی هنوز کاری نکرده بودم که به خاطرش سه سال زندانی بکشم. نه تنها من، خیلیهای دیگر هم همین طور بودند. حالا تازه من شانس آوردم. یارو را با زیر شلواری از خانهاش کشیده بودند بیرون، تا آمده بود ببیند چی به چیست، اعدامش کرده بودند. یعنی اکثراً این جوری بود، سر هیچی. مثلاً، خود من، فقط یک مشت اعلامیه نوشته بودم، یک مشت تکثیر کرده بودم، همین. هنوز نه فرصت کرده بودم که به اصطلاح، روی تودۀ مردم کاری بکنم، نه چیزی. مثلاً میخواستم نقطهای بشوم توی تاریخ، نقطهای که نشدم هیچ، یک ویرگول بیقابلیت هم چی؟ نشدم. بخش چهارم روایت شفق - ۴اکبر سردوزامی: ما را بردند بازجویی. گفتند چرا میخواستی در بری؟ گفتم والله، من زن و بچهام خارجن، نمیتونم اینجا بمونم. میخواستم برم پیش زن و بچهم. عکس بچههای خواهرم توی جیبم بود، در آوردم نشان دادم، گفتم اینها بچههام هستند. گفتند نه، تو مهمون مایی، نمیشه همین طوری بری. گفتم مادرتونو گاییدم، چه مهمونی؟ من میخواهم برم. خلاصه، دو ساعتی بازجویی کردند، بعد ما را فرستادند توی یک سلول. روایت شفق - ۳اکبر سردوزامی: من هم مثل خیلیهای دیگر، از کلاس چهارم پنجم دبیرستان با خواندن رمان و یک چند تایی شعر شاملو و اخوان و اینها، سیاسی شدم. بعد، جریان چریکها، با توجه به اینکه صلاحی همشهری خودم بود، تو عشق به چریک شدن، تأثیر زیادی روی من گذاشت. اصلاً علاقهای به کار سیاسی نداشتم. اینکه آقا، اعلامیه بنویس، شعار بنویس، همهاش برای من کشک بود. فقط با خودم میگفتم یک جوری بشود که کار چریکی بکنم. روایت شفق - ۲اکبر سردوزامی: باز خانه نشین شدیم. از صبح که بلند میشدم، هی فکر میکردم چه خاکی به سرم بریزم. حالا این بیکاری و بیپولی یک طرف، قضیۀ سپاه نرفتن هم یک طرف. کم کم دیدم از صبح تا شب مضطربم. قلبم درد میکند. در میزدند، تنم میلرزید. زنگ میزدند، تنم میلرزید. بعد یک جوری شده بود که هی صدای زنگ میشنیدم. به مادره میگفتم تا من لباسمو میپوشم برو درو باز کن. میگفت کسی که زنگ نزده مادر. روایت شفق - ۱ (مقدمه)روایت شفق، نوشتهی اکبر سردوزامی از این پس در ۱۴بخش به تدریج در طی ۲۸ روز در کتابخانهی زمانه منتشر میگردد. این کتاب که نخستین بار در سال ۱۹۹۲ توسط انتشارات آرش در استکهلم به چاپ رسید، به زندگی یک مبارز سیاسی به نام «شفق» میپردازد که در ناآرامیهای اجتماعی و سیاسی و سرکوبهای سالهای دههی شصت از زندانی به زندانی دیگر میافتد و پس از تحمل رنجهای بسیار موفق میشود، از ایران بگریزد. بخش چهلم (پایانی) شب هول - ۴۰ (پایانی)هرمز شهدادی: خیابان شوش، خیابان شاهپور، خیابان خانیآباد. چه فرق میکند؟ جز تفاوت نام، همۀ خیابانها به یکدیگر میماند. جز تفاوت حجم. همۀ ساختمانها شبیه یکدیگر است. هنوز در طول خیابان شاهپور و مولوی جابهجا خیابانهای فرعی کوچکی هست که اسم آنها حکایت از تهران کوچک، تهران سنتی میکند. خیابان منشیباشی، خیابان حاجی فخار، خیابان باغ وزیر دفتر. اما جز اسم، آنچه هست مثل بقیه است. بخش سی و نهم شب هول - ۳۹هرمز شهدادی: مهین خانم تر و فرز از جا برمیخیزد. از اطاق بیرون میرود. من بلند میشوم. جلوی رختخواب مینشینم. تکیه میدهم. علی قزوینی چست و چالاک منقل را بلند میکند که بگذارد در پشت پردۀ پستو که صدای مهین خانم از حیاط به گوش میرسد: «خبری نیست. کس غریبهای نیست. سهیلا خانم است.» علی منقل را سر جای قبلی میگذارد. مینشیند و مشغول میشود. مهین خانم تر و فرز از جا برمیخیزد. بخش سی و هشتم شب هول - ۳۸هرمز شهدادی: اسماعیلی گوش میدهد. اتفاقاً خط تلفن اشغال نیست. کسی، شاید پرستار، گوشی تلفن اطاق ایران را برمیدارد. میگوید بله. نخیر پرستار نیست. صدا صدای خود ایران است. اسماعیلی سکوت میکند. به دیوار اطاقک تلفن عمومی تکیه میدهد. انگشتانش که برگرد گوشی تلفن حلقه شده است سست میشود. باز میشود. گوشی از دستش رها میشود. خوابزده گویی از اطاقک بیرون میآید. ایستاده در پیادهرو. بخش سی و هفتم شب هول - ۳۷هرمز شهدادی: اصل واقعه به یادم هست. اگر خاطرات باشد برایت هم تعریف کردم. گفتم که بازجویی بود. بازجویی سادهای که به خیر گذشت و اما درد همین جاست. ابوالفضل. درد همین جاست. مردی که روبروی من نشسته است هم خود من است. هر بار، هر شب میبینمش، میشناسمش. مرد آراستهای که در صندلی رو به روی من نشسته است خود من است. میفهمی؟ خود من است که روبه روی من رنگباخته نشسته است. خود من. درد همین جاست. بخش سی و ششم شب هول - ۳۶هرمز شهدادی: آذر خانم کچل. نگذاشت. ترسیدم. وگرنه میخواستم از کله کچلش، از هیکل کوچک شدهاش عکس بگیرم. حیف شد. کیف داشت که عکس را بگذارم مقابلم و تماشا کنم. وقتی رئیس دفتر گفت که دوباره سکته کرده است. نتوانستم جلو خودم را بگیرم. باید میدیدمش. باید میدیدم که چطور دربهداغان شده. به رئیس دفتر گفتم به خانهاش خبر بدهید برای عیادتش میروم. بله. البته. جناب شهردار قدم رنجه میفرمایند و به عیادت یکی از کارمندان زیر دستشان میروند. بخش سی و پنجم شب هول - ۳۵هرمز شهدادی: وقتی دکتر گفت کبدش فاسد شده فیالواقع بیهوش نبود. دو سه هفتهای بود دیگر بیهوش نمیشد، نمیخوابید. درد نمیگذاشت از هوش برود. بخوابد. کوکتل مواد مخدر و والیوم و هزار زهرمار دیگر مغزش را چند ساعتی از کار میانداخت. اما نه بیهوش، بیحس. مرفین و داروهای خوابآور را قاطی میکردند و توی سرنگ میکشیدند و میزدند توی رگش. فایدهاش چندان نبود. خوشبختانه. یکی دو ساعت بعد درد بیدارش میکرد. هوشیارش میکرد. درد. بخش سی و چهارم شب هول - ۳۴هرمز شهدادی: شاید چیزی را که حالا مینویسم باورتان نشود آقای ابراهیمی. ولی خودم یک بار ناظر بودم. و شاید باورتان نشود ولی پس از چند لحظه تاب نیاوردم نگاهش بکنم آقای ابراهیمی. تا سرنگ را توی ماهیچۀ پایش فروکردند و دوای لعنتی را خالی کردند به لرزیدن افتاد. چنان به لرزیدن افتاد که با این که پایش در کند و زنجیر بود و دستهایش را به دو پایۀ تختش محکم بسته بودند میخواست تخت و کندۀ درخت کند را از جا بکند. نعره میکشید. از ته جگرش نعره میکشید. بخش سی و سه شب هول - ۳۳هرمز شهدادی: نمیفهمیدند. نمیدانستند. نمیخواستند بفهمند که مصدقیها بدتر از تودهایها بودند. اینها نه زنگی زنگ بودند نه رومی روم. همین کار را مشکل میکند. باز خدا پدر آمریکاییها را بیامرزد که فهمیدند نمیشود به این آدم اعتماد کرد. ضد انگلیسی بود. ضد امریکایی نشان نمیداد. اما باطناً ضد امریکایی هم بود. ضد روسی هم بود. برای همین تودهایها دشمن خونیاش بودند. مثل قوامالسلطنه زرنگ نبود. بخش سی و دوم شب هول - ۳۲هرمز شهدادی: من خاک بر سر فروختهام، بله، اما به چه کسی؟ من الواح را به احبا فروختهام. ارزان. من کتابها را به احبا فروختهام. ارزان. این پسر مرا میبینید؟ داعی به دست و کلام شریف و پاک خودش متبرکش فرموده. داعی به دست و کلام مبارک خودش به دیانت نور و مذهب حقیقت حق مشرفش فرموده. خان. گوش بده خان. شما دو نفر برادرید و خودتان نمیدانید. شما دو نفر همخون و همزاد و همدین هستید و خودتان نمیدانید. بخش سی و یکم شب هول - ۳۱هرمز شهدادی: میدیدم. میدانستم که دارد همه را میفروشد. مهم نبود. مهم نبود اگر پولش را خرج میکرد. دیوث. پولش را میآورد خانه. سوزن و نخ برمیداشت. سکه و اسکناس را لابهلای قبا و لحاف میگذاشت. میدوخت. شب رویش میخوابید. صبح آنها را میگذاشت توی دستدانی و قفل یک منی به درش میزد. دیوث. مادرم با نان خشک و آب کشک شکمش را سیر میکرد. غذای اعیانیمان کلهجوش بود. تازه این هم از دستمزد من بخت برگشته. بخش سیام شب هول - ۳۰هرمز شهدادی: «نکند رد شدهایم آقای راننده؟» نه، اینجاست. خیابان فرانسه این است. بیمارستان هم در همین اوایلش است. «یعنی میفرمایید بنده پیرمرد پیاده بشوم و راه بروم؟ نمیتوانی ما را دم در بیمارستان پیاده کنی مسلمان؟» حاجآقا نوکرتم. کوچکتم. اگر بروم تو خیابان فرانسه نمیتوانم برگردم. خیابان یکطرفه است. مجبورم بروم سر امیر اکرم. عزت بفرمایید و این دو وجب را قدم رنجه کنید. من میخواهم بروم پارک شهر. راهم هزار برابر میشود. بخش بیست و نهم شب هول - ۲۹هرمز شهدادی: ایران خانم میخواهد ختم حضرت عباس بگذارد. سفره بیندازد. نذر کرده است اگر از من بچهدار بشود سفره بیندازد و ختم بگیرد. بد هم نیست. سرپیری و معرکه گیری. چه اشکالی دارد؟ یک ابراهیمیزاده دیگر به ابراهیمیزادهها افزوده میشود. اگر پسر باشد میشوند سه پسر و دو دختر. اگر دختر باشد میشوند سه دختر و دو پسر. تازه حالا دردسرش کمتر است. عیشی دارد. حوصلهام زیاد نیست اما باهاش بازی میکنم. آببازی میکنم. بخش بیست و هشتم شب هول - ۲۸هرمز شهدادی: آذر همیشه میدانست بستهای که من به خانه آوردهام چه چیزی تویش است. خودش فرمان میداد که چه چیزها بخرم. فهرست میداد. وظیفهی من وظیفهی پادوی بود. نوکری بود. هربار به سرم میزد و گه میخوردم و چیزی بیخبر از او میخریدم نمیپسندید. انگشتر برلیان. شب بعد از دعوا. گفت ابراهیمی همین الان ببر این آشغال را پس بده. تا من دستور ندادهام چیزی نخر. سلیقه که نداری. پول حرام میکنی. پول که سهل است زندگیام را حرام کردم. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|