تاریخ انتشار: ۱۶ مرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
بخش سی و چهارم

شب هول - ۳۴

هرمز شهدادی

روز اول دستش را بوسیدم و شب اول کف پایش را. کف پایش را لیسیدم. نکند جای بریدگی ایران خانم چرک بکند؟ نباید. از زیر دوش که بیرون آمدیم گفتم مرکور کرم بمالد. حتماً مالیده. حتماً.

حتماً مثل سوسک زیر فشار وقایعی که هیچ کس انتظارش را نداشت له و لورده شده بود. حسابی مالانده شده بود. حتماً جناب ابراهیم‌خان دربه‌داغان شده بود. خدابنده‌لو نوشت که با دادستان و دکتر رفتیم به سراغش. در اطاقش را شکستیم. زنش هم سر رسید. نگذاشتیم زنش بفهمد که شوهرش را تحت نظر داریم. دادستان فی‌الواقع دستور دستگیری‌اش را داده بود. برای اینکه قضیه صورت قانونی پیدا کند فی‌الفور به تیمارستان دکتر فاضل در یزد انتقالش دادیم. تلگراف زدم خدابنده‌لو مبادا بگذاری بفهمد. مبادا بگذاری بفهمد که منی وجود دارم. مبادا بگذاری بو ببرد که اصلاً رابطه‌ای میان من و تو هست. این جور بهتر بود. این جور که بیرون از تصورش قرار داشتم. این طور که من مثل خدا سرنوشتش را بی‌خبر از او و دورادور اداره می‌کردم. محال بود عقلش قد بدهد. محال بود. محال بود عقل هیچیک از این احمقهای مردم‌پرست قد بدهد که هستند کسانی که پشت میزها نشسته‌اند و چهارچشمی رفتارشان را زیر نظر، زیر ذره‌بین، دارند.

خدابنده‌لو نوشت که دو سه روز پس از انتقالش به تیمارستان شبانه به کمک دربان فرار کرده است. ظاهراً اول می‌رود به خانه‌اش. زنش که اصلاً در جریان نبوده می‌خواهد کمکش کند. اوهم نمی‌خواسته به زنش حرفی بزند. در عین حال از شدت وحشت خیال می‌کرده زنش هم با بقیه دست به یکی کرده بوده. این فکر را دکتر فاضل با گوشه و کنایه‌های حساب شده‌اش می‌اندازد توی کلۀ ابراهیم. به عقیدۀ دکتر فاضل این جوری هم عذابش بیشتر می‌شده و هم ما می‌توانستیم بهتر دست و پایش را توی پوست گردو بگذاریم. خاصیت مهمترش هم این بوده که مردم وقتی می‌دیدند حتی به زن بیچارۀ پاکدامنش مشکوک است قبول می‌کرده‌اند که راستی راستی اختلال حواس پیدا کرده. خلاصه پس از فرارش می‌رود به خانه. دکتر فاضل به دادستان خبر می‌دهد. دادستان پاسبان برای دستگیری‌اش در اختیاردکتر قرار می‌دهد. وقتی دکتر و پاسبانها با جیپ کلانتری می‌روند در خانه، ابراهیم خبردار می‌شود و از راه پشت‌بام فرار می‌کند. تا پانزده روز نمی‌توانند پیدایش کنند و بالاخره ردپایش را خود دکتر پیدا کرد. ظاهراً ابراهیم پسر کوچکش را خیلی دوست می‌داشته. موقع فرار او را هم با خودش می‌برد و جایش را به بچه نشان می‌دهد. در عین حال به بچه می‌فهماند که کسی نباید بفهمد او کجا مخفی شده. بچه هم که تخم و ترکۀ خودش است حسابی هوشیار اصلاً و ابداً حرف نمی‌زده. هرچه از او پرس و جو می‌کنند خودش را به نفهمی می‌زده و گریه می‌کرده.

دکتر فاضل وقتی از علاقۀ ابراهیم به این سگ‌توله با خبر می‌شود دو نفر را مأمور می‌کند شب و روز دم به ساعت رفتار و حرکات و آمد و رفت بچه را زیر نظر بگیرند. سرنخ هم از همین‎جا بدست می‌آید. هر روز عصر و صبح بچه دوساعتی غیبش می‌زده. کاشف به عمل که ‌می‌آید معلوم می‌شود که آقازادۀ تخم جن هر روز گوش می‌خوابانده تا حواس بقیه پرت بشود. بعد می‌رفته روی پشت‌بام خانه . پای دیوار بادگیر خانه مخفی می‌شده. وقتی تخم جن متوجه می‌شه که کسی متوجه غیبت او نیست از بام به بام می‌پریده و خودش را می‌رسانده است به مخفیگاه پدرش. ابراهیم توی راه ‌پلۀ آب‌انباری حوالی خانۀ خودش، در دخمۀ پیرزن گدایی، مخفی شده بوده. مأمورها بدون آنکه بچه متوجه بشود او را تعقیب می‌کنند و به سر وقت ابراهیم می‌رسند. مثل اینکه رطوبت آن دخمه و نبودن نور آفتاب و کثافت محل باعث شده بوده که رماتیسم تقریباً به حالت بیهوشی درش بیاورد و تمام مفاصلش باد کند و انگشتهایش کج ومعوج بشود. فقط کشیدن تریاک از مرگ حتمی نجاتش داده. پیرزن گدای بی‌همه چیز را به دستور دادستان به جرم پناه دادن و مخفی کردن یک دیوانۀ خطرناک زندانی می‌کنند و در دخمه را هم گل می‌گیرند.

به خدابنده‌لو نوشتم حالا که دوباره آورده‌ایدش توی تیمارستان کند و زنجیرش کنید. نوشتم به دکتر فاضل بگو فلانی می‌گوید هرچه تو کرده و ابراهیم. می‌خواهم کاری بکنی کارستان. تا می‌توانی و تا جایی که جسمش تاب بیاورد و نمیرد به‌اش آمپول انسولین بزن. به‌اش شوک بده. می‌دانستم. می‌دانستم که شوک انسولین چه بلایی سر آدم می‌آورد. خودم از دکتر صالحی پرسیده بودم. گفت انسولین که وارد خون آدم سالم بشود قند خونش را می‌سوزاند. و شوک می‌دهد. به خدابنده‌لو نوشتم به دکتر فاضل بگو آمپول پشت آمپول به‌اش تزریق کند. گلولۀ داغ شوک را بگذارد توی عضلات پایش. می‌دانستم. تا سوزن را می‌زدند آتش می‌گرفت. درد توی جسمش منفجر می‌شد، پخش می‌شد. آن وقت حتماً می‌جنبید. روی تخت بالا و پایین می‍‌‌‌رفت. مثل ماهی زنده توی ماهی تابۀ داغ و گداخته.

جواب نوشت آقای ابراهیمی دستوراتت مو به‌ مو اجرا می‌شود. آقای ابراهیمی چشمت روشن. دلت شاد. آقای ابراهیمی خبر نداری که مقام شهردار سابق اردکان در چه حالی است. اولاً از لحظه‌ای که آورده‌اندش توی تیمارستان پایش را گذاشته‌اند توی کند و زنجیرو فی‌الواقع به تخت چهار میخش کرده‌اند. تازه تختش را گذاشته‌اند توی اطاقی که جلوش باز است و دیوار ندارد. نور آفتاب یزد به وقت روز و نور چراغهای نورافکن به موقع شب یکسره توی چشمهایش قرار دارد. قفس یک نفر دیوانۀ مادرزاد زنجیری را هم که توی قفس آهنی نگاه می‌دارند تا مبادا آدم بخورد گذاشته‌اند رو به روی اطاق پایین تختش. از روزی که ابراهیم را آورده‌اند به این جانور بدبخت هم دوای خواب و قرص مسکن نمی‌دهند. او هم روز و شب، لخت و پتی نعره می‌کشد و چهار چنگولی از دیوارۀ قفس بالا می‌رود و سرش را به میله‌های آهنی می‌کوبد. ثانیاً شبانه‌روزی سه نوبت به حضرت ابراهیم خان انسولین تزریق می‌کنند و شوک به‌اش می‌دهند. هر هشت ساعت یک آمپول. دکتر فاضل می‌گفت بیش از این تاب نمی‌آورد و ممکن است نفله بشود. می‌گفت به مریض معمولی، یعنی دیوانۀ زنجیری واقعی، هفته‌ای یک بار شوک دادن کافی است. راست می‌گفت. واقعاً متحیرم چطور تاب می‌آورد.

شاید چیزی را که حالا می‌نویسم باورتان نشود آقای ابراهیمی. ولی خودم یک بار ناظر بودم. و شاید باورتان نشود ولی پس از چند لحظه تاب نیاوردم نگاهش بکنم آقای ابراهیمی. تا سرنگ را توی ماهیچۀ پایش فروکردند و دوای لعنتی را خالی کردند به لرزیدن افتاد. چنان به لرزیدن افتاد که با این که پایش در کند و زنجیر بود و دستهایش را به دو پایۀ تختش محکم بسته بودند می‌خواست تخت و کندۀ درخت کند را از جا بکند. نعره می‌کشید. از ته جگرش نعره می‌کشید. از بس تقلا کرد طناب یکی از مچهایش پاره شد. دستش را محکم به صورتش کوبید. با ناخنهایش سر و صورتش را چنگ زد. چنان چنگی به لپهایش کشید که صورتش پر از خون شد. تا بیایند دستش را دوباره ببندند هم صورتش و هم دستش را تکه پاره کرده بود. بعد با دندان لبش را تکه تکه کرد. دهنش کف کرده بود. جیغ می‌کشید. مثل فنر جمع می‌شد و باز می‌شد و جیغ می‌کشید. شنیدم که دو سه باری گفت حرامزاده‌های مادر قحبه بکشیدم و خلاصم کنید، بکشیدم. تو را به دین و ایمانی که ندارید، تو را به جان بچه‌های حرامزاده‌تان قسم، تو را به زنهای جنده‌تان که یک گروهان سرباز کفاف گاییدن هریکی‌شان را نمی‌دهد، بکشیدم.

شنیدم که نعره‌زنان کف و خونابه در دهان خطاب به دکتر فاضل گفت دکتر فاضل جان یزدی ولدزنا، تو که بلدی، تو که می‌دانی و می‌توانی بکنی، تو که می‌توانی مثل همپالکی‌ات آمپول هوا توی رگ تزریق کنی. بکن. بزن. یک سرنگ هوا توی رگم بزن و خلاصم کن. دکتر فاضل چنان از کوره در رفت می‌رود که با مشت می‌کوبد توی دهانش. بعد می‌دود گاز انبر و گلبتین می‌آورد که زبانش را از کف حلقش بیرون بکشد. نوشتم خدابنده‌لو دست نگهدار. مبادا بگویی نفله‌اش کنند. فقط شکنجه‌اش بدهید. نباید به این زودی سقط بشود. درستش در همین بود. نباید سر به نیست می‌شد. نباید. نه. نه جانم هنوز زود بود حضرت ابراهیم خان. جناب ابراهیم اسماعیلی. هنوز زود بود. هنوز حیف بود. خیال کرده بودی میرزازاده. خیال کرده بودی که به همین زودی قال قضیه کنده می‌شود؟ زرت یک آمپول هوا و الفاتحه؟ زکی. بفرما. آره تو بمیری. باید بلایی بر سرت می‌‍‌آوردم که روزی هزار مرتبه آرزوی مرگ کنی و نمیری. باید روزی صد بار جان می‌کندی، دست و پا می‌زدی، التماس می‌کردی و نمی‌مردی. همین. زرت یک آمپول هوا و الفاتحه. زکی.

خدابنده‌لو نوشت دکتر فاضل می‌گوید کم کم دارد به درد کشیدن عادت می‌کند. مثل اینکه کم کم از آستانۀ دردش گذشته است. حالا دیگر شوک که به‌اش می‌دهیم ملافه گاز نمی‌گیرد. حتی دستهایش را که باز می‌گذاریم به سر و صورتش نمی‌زند. مادر به خطا. معلوم است. با اینکه لاغر و مردنی به نظر می‌آید طاقتش طاقت فیل بود. نوشتم خوب، اگر جسمش درد نمی‌گیرد روحش که درد می‌گیرد. مشغول شو. بگو شکنجه روحی‌اش کنند. مثلا اگر بشود زنش یا بچه‌اش را جلوی چشمهایش. جواب نوشت که نه. یزدیها خیلی مادر قحبه‌اند. بلافاصله متوجه می‌شوند و گندش درمی‌آید. سراغ زن و بچه‌اش نمی‌توانیم برویم. نوشتم مهم نیست. ترتیب خودش را بدهید. جواب که نوشت به هوش دکتر فاضل احسنت گفتم. ناجنس اختراع کرده بود. عصر دوای خواب‌آور به ابراهیم خان تزریق می‌کند. بعد دیوانۀ زنجیری توی قفس را بیرون می‌آورد. می‌کندش توی اطاق حضرت. قبلا هم لخت و پتی‌اش کرده بودند. به دیوانه حالی می‌کند که جنس دست تو است. وقتی اثر داروی خواب‌آور تمام می‌شود حضرت می‌بیند که دیوانه تا دسته چپانده توی ماتحتش.

تازه قضیه به اینجا ختم نمی‌شود. دکتر دستور می‌دهد نگذارند برای قضای حاجت از روی تخت پایین بیاید. فلکزدۀ قرمساق مجبور می‌شود روی تختش بریند و بشاشد. دو هفته‌ای توی گه و شاش خودش غوطه می‌خورده. غذایش را با پاروی چوبی می‌انداخته‌اند جلوش. دکتر دستور می‌دهد توی غذایش نمک نریزند. ظاهراً وقتی نمک به بدن نرسد رنگ پوست می‌پرد و گوشت شل می‌شود و طرف دچار ترس و توهم می‌شود. اگر دکتر نرسیده بود قانقرایا بکشدش مراسم را ادامه می‌داد. خدابنده‌لو نوشت جای میله آهنی کند مچهای دو پایش را زخم کرده بود. نجاست روی تخت باعث می‌شود مچها عفونی بشود. باد کند. کمبود نمک هم کار را بدتر می‌کند. مردک پرستار مخصوص که خودش یکپا متخصص بوده متوجه قانقرایا می‌شود. خوشبختانه پاهایش را قطع نمی‌کنند. خوشبختانه.

هنوز زود بود. نباید مثله می‌شد. تا جسم آدم سالم نباشد نمی‌شود تحقیرش کرد. آزارش داد. بدجوری هوس کرده بودم بروم یزد. به دکتر بگویم دست و پای حضرت ابراهیم خان را ببندد. دهنش را باز کند. و توی دهنش بشاشم. ولی جلوی خودم را گرفتم. به خدابنده نوشتم که او یا دیگری به نیابت من این کار را بکند. ودیدم که فعلاً بس است. فکر کردم این مرحله از عملیات جسمانی و روحانی بس است. تا اینجا هر کاری کرده بودند، هر کاری دستور داده بودم بکنند، از لحاظ تاکتیکی برای درهم شکستن و خرد کردنش بود. مرحلۀ بعد مرحلۀ دوباره ساختن و بازآفرینی‌اش بود. تا اینجا کسی به ماهیت وجودی‌اش کاری نداشت. بر عکس، شاید همۀ شکنجه‌های جسمی و روحی ماهیت وجودی‌اش را تقویت کرده بود. شاید هر بار که از درد به خودش می‌پیچیده، حقانیت اصول اخلاقی و فکری‌اش بیشتر برش ثابت می‌شده. تا اینجا ابراهیم فقط توی آتش قرار داشته. مهم مرحله بعدی بود. مهم این بود که اگر آتش او را نسوزاند و سالم از آتش بیرون بیاید، ماهیت وجودی‌اش، چیزی که از درون کالبد و قالب جسمانی‌اش قرار داشت، عوض بشود. فی‌الواقع سوختن و نابود شدن حقیقی در این مرحله باید اتفاق بیفتد. مرحله‌ای که اگر درست و حسابی طی بشود فرد دیگری را تحویل می‌دهد. کسی که وقتی متوجه استحالۀ خودش خواهد شد که کار از کار گذشته است. آتش بر ابراهیم خان گلستان می‌شد اما چه گلستانی. گهستان.

به خدابنده‌لو نوشتم شش ماه کافی است. بس است. ولش کنید. دست از سرش بردارید. با سلام وصلوات و عذرخواهی از اینکه عوضی اشتباه کرده بودید بفرستیدش خانه. حتی دادستان ودکتر شخصاً تا منزل بدرقه‌اش کنند. نوشتم خدابنده‌ برو به دیدنش. برایش دل بسوزان. بگو که روحت از این ماجرا خبر نداشته است و در تمام طول این مدت به مأموریت رفته بودی. فقط یادت باشد نگذاری از هیچ طریقی پول و پله‌ای به دستش برسد. نوشتم وقتی یک ماهی به این در و آن در زد و کار گیرش نیامد به دادستان بگو برود به سراغش. بگو که تمام وقایعی که اتفاق افتاده ناشی از سوءتفاهم بوده. حالا هم حقوق ایام بیماریش حاضر است. می‌تواند کلیۀ حق و حقوقش را به اضافۀ خرج بیمارستان بگیرد. مشروط بر اینکه.

خرج بیمارستان؟ هه. قبلا دکتر فاضل ناجنس ترتیبش را داده بود. یک قلم نود و هفت هزار تومن صورتحساب بالا آورده بود که به تأیید کلیۀ مقامات رسمی رسیده بود. به زنش گفته بود تازه پنجاه درصد حق‌المعالجه را به دلیل رفاقت نمی‌گیرد. زن بیچاره‌اش خیال می‌کرده شوهرش واقعاً دیوانه شده بود. معالجات کیمیا اثر جناب دکتر فاضل العلماء شوهرش را از اقامت دایمی در دارالمجانین نجات بخشیده.

به خدابنده نوشتم به‌اش بفهمانید که شرط باز پرداخت حقوق ایام بیماری‌اش سپردن تعهد کتبی و رسمی در محضر دادستان است. نوشتم به‌اش بفهمانید که اگر شغل می‌خواهد، اداری یا غیر اداری، باید با وزراتخانه تماس بگیرد. باید درست رفتار کند. باید از خود را چس کردن و سنگ خلایق به سینه زدن دست بردارد. باید سرش به کار خودش گرم باشد و کشک خودش را بسابد. به جای تعبیر و تفسیر ماده قانون و آئین‌نامه به نفع فلان کور وکچل قانون و آئین‌نامه را آن طور که باید و شاید تفسیر کند. و بعد یادش برود. ایام گذشته یادش برود. اسمها، مقامها، رفقا، عقاید، همه و همه باید از صفحۀ خاطراتش پاک بشود. انگار نه انگار که آن دوره بوده است و آن آدمها. مطلقاً. مطلقاً باید با همنشینهای قبلی قطع مراوده بکند. و مهمتر از همه. نوشتم خدابنده‌لو رک و صریح به او بگو زیر نظر است. اگر جانش را دوست می‌دارد از خواندن مطالب و کتابهای مضر خودداری کند. و هر جا، در هر حال، یادش باشد که آن کسی که با یک تلفن زدن کارش را درست می‌کند می‌تواند با یک تلفن زدن قالش را بکند. در یک کلام باید می‌نوشتم به او بگوید که بشود آدمی که من می‌خواهم. حیف که این جمله را نمی‌شد گفت. و بهتر. با ایما و اشاره کار بهتر پیش می‌رود. اگر اوضاع بر وفق مراد باشد.

باید می‌شد. باید آدمی می‌شد که من می‌خواستم. و شد. خیلی آسان. خیلی زود. شد. آدمی که من می‌خواستم شد. خیلی آسان. خیلی زود. وقتی شکم زن و بچه‌هایش را گرسنه دید. وقتی که دید باید به سگ‌توله‌هایش نان بدهد و لباس بپوشاند. وقتی که دید رفقایش، مصدقی و توده‌ای، یک شبه مثل مار پوست انداختند و شدند یکپا طرفدار وضع موجود. شدند نوکر و چابلوس هر کسی که سر کار بود. حتی مدیرکل شدند، وزیر شدند، کارخانه‌دار شدند، میلیونر وقمارباز شدند. حتی مقاله‌نویس و روزنامه‌نگار شدند. والله صد رحمت به آنها که از اول تهمت طرفداری از وضع موجود را به‌اشان می‌زدند. والله صد رحمت به آنها که از اول سنگ خلق را به سینه نمی‌زدند. اینها هیچکدام استفراغ نکردند که آن را دوباره بخورند. اینها نیامدند زیر نقاب طرفداری از مردم کلاه بر سر مردم بگذارند. زمین تا آسمان میان آنها و اینها فرق است. جناب وزیر، مدیرکل و میلیونر فعلی در ایام جوانی از کون مردم می‌خورد و به دولت فحش می‌داد مثل آفتاب‌پرست‌ است که ساعت به ساعت رنگ عوض می‌کند. این حضرات، حالا معلوم می‌شود، که از اول هم قدرت می‌خواستند، پول و مقام ومنصب می‌خواستند. به قول خودشان حق نفت و حق روشنفکری می‌خواستند. وقتی که مطالباتشان را، قدرت و پول و مقام ومنصبشان را، مثل گوشتی که پیش سگ می‌اندازند انداختند جلوشان، آقایان صد وهشتاد درجه چرخیدند و جهت عوض کردند. شدند کاسۀ داغتر از آش. خوش‌نشین مقامات دولتی و صاحب کرسی و منبر.

ابراهیم هم با بقیه فرقی نداشت. ابراهیم هم آدم بود. و حدس می‌زدم که او هم می‌چرخد. او هم پوست می‌اندازد و عوض می‌شود. فقط فرقش با اغلب این مترسکها این بود که دگرگونی‌اش مستلزم نابود کردن خودش به دست خودش هم بود. من همین را می‌خواستم. یقین داشتم برای اینکه بپذیرد که موجود دیگری شده است باید کلک خودش را، به تدریج، بکند. من هم همین را می‌خواستم. یقین داشتم که مثل خیلیهای دیگر اوهم می‌افتد به عرق خوردن و تریاک کشیدن. سرطان که حتما نباید با میکرب داخل بدن شروع بشود. میکرب خارجی هم می‌تواند. خود آدم می‌تواند بشود سرطان خودش. یقین داشتم که چنان می‌افتد به جان جسمش، چنان به عرق خوردن و تریاک کشیدن که چندان دوام نمی‌آورد. بله، البته باید وقتی آتش گلستان می‌شود، گلستان را بپذیری، جناب ابراهیم. باید شروع کنی ذره ذره جسم خودت را نابود کنی. می‌دانستم. وقتی که می‌دید در برابر ضعفهای انسانی‌اش نمی‌تواند مقاومت کند، از خودش بیزار می‌شد. ضعف آدم حتماً جاه‌طلبی و مال‌دوستی و زن‌پرستی‌اش نیست. احساس ترحم هم ضعف است. نتوانستن و طاقت نداشتن هم برای دیدن گرسنگی زن وبچه هم ضعف است. تحمل فقر و عسرت و دربه دری را نداشتن هم ضعف است. تاب بیکاری را نیاوردن هم ضعف است. وقتی ابراهیم و امثال ابراهیم می‌بینند که برای سیر کردن شکم زن و بچه و خودشان، برای زنده بودن، باید به هر خفت و خواری و مذلتی تن بدهند، از خودشان متنفر می‌شوند. خودشان را محاکمه می‌کنند ومجرم می‌شناسند. و شروع می‌کنند از خودشان انتقام کشیدن. من هم همین را می‌خواستم.

دستی که مردنگی را بر فرق پدر قرمساق من کوبید و بر گونۀ مادر بیچاره‌ام زد، حالا باید خاک تحقیر را بر سر خودش می‌ریخت. حالا باید استکان پشت استکان عرق دو آتشه را در گلو خالی می‌کرد. حالا باید نی وافور را بر لبش می‌گذاشت تا بکشد. آن قدر بنوشد و آن قدر بکشد که کله‌اش منگ بشود. دود مغزش را پر کند. خاطره و خیال و فکرش را بسوزاند، بخواباند، خاکستر کند. باید از خودش انتقام بکشد. می‌دانستم. یقین می‌دانستم. یقین داشتم خودش خورۀ خودش خواهد شد. وقتی دستش نمی‌رسد که تلافی گردش روزگار را سر دیگران، باعث و بانیهای اصلی، دربیاورد به خودش بند می‌کند. اگر حریف روزگار نیست حریف خودش که می‌شود. خودش را نابود می‌کند. کلۀ پربادش را منگ می‌کند. می‌دانستم. یقین داشتم.

خدابنده‌لو نوشت که اوامر مو به مو اجرا شد. جناب شهردار سابق اردکان به دادستان گفته است هرچه بگویید می‌کنم، هرچه بخواهید می‌نویسم، به هر کجا که میلتان باشد خواهم رفت. حالا درست شد. اوضاع بر وفق مراد من بود. به وزارتخانه تلفن زدم. با وزیر صحبت کردم. گفتم پروندۀ فلانی را بخواهد و مطالعه کند. گفتم مدتی بیمار و بستری بوده است و دکتر فاضل حاضر است گواهی رسمی بدهد. بعد هم گفتم از نزدیک می‌شناسمش. مرد شریفی است. حالا که از بستر بیماری برخاسته است وضع مالی‌اش نامناسب است. ظاهراً آب و هوای یزد به مزاجش سازگار نیست و تقاضای کار در شهر دیگری را دارد. گفتم بهتر است در شهرداری اصفهان کاری به‌اش بدهید. جواب داد به چشم. و دادند.

کاری در شهرداری اصفهان به‌اش دادند و او قبول کرد. گفتم. به خودم گفتم حالا درست شد، حالا وقتش است. حالا باید راه بیفتم و خودم را برسانم به اصفهان. اصفهان. از این زباله‌دانی متنفرم. از این کثافتخانه. نجاست‌آباد. بوی گه و لجن در هوایش موج می‌زند. شهر که نیست. مستراح است. مردمش به قول خودشان کود کش‌اند. مرتیکه. مردکه. نخیر مرتیکه. کون لق زبان فارسی کتابی. بله. بعله. مرتیکه می‌آید در خانه. توی روز روشن. گاری و قاطرش را هم همراهش می‌آورد.می‌آید گه ببرد. تازه گاهی پول هم می‌دهد. گه می‌خرد. اگر گهش فرد اعلا باشد. حتماً بلد است. حتما همۀ اصفهانیها بلدند. حتما در گه‌شناسی، علم‌المدفوع، استادند، مجتهدند. می‌دانند هر کسی چه جور می‌ریند. گه بازاری را از گه کارمندی تشخیص می‌دهند. حتماً خیال می‌کنند گه رؤسای ادارات نوعش بهتر از گه کارمندان دون‌پایه است. حتماً رجال سنده‌شان سفت و معطر است. حتماً کارگرها اسهال دارند. تمام اصفهانیها اسهالی‌اند. اصفهانی یا اسهال دارد یا یبس است. نمی‌ریند که گرسنه‌اش بشود. آن قدر می‌خورد که اسهال می‌گیرد. زرنگ است دیگر. کاه اگر از خودش نیست کاهدان حتماً نباید از خودش باشد. همه‌شان طرارند. همه‌شان دروغگو و طماع‌اند. چسبیده‌اند به چهار تا مسجد و چهار تا گنبد و جیب خالی می‌کنند. متنفرم.

Share/Save/Bookmark

زمانه) شیوه‌ی کتابت (رسم‌الخط) نویسنده در انتشار آن‌لاین کتاب تغییر داده نشد
بخش پیشین:
شب هول - بخش سی‌ و سوم

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)